از آهنگ پاپ تا آهنگ ناب

کشیشان و راهبان نومسلمان

کشیشان و راهبان نومسلمان

روز به روز بر تعداد علمای منصف ادیان غیر از اسلام و به ویژه کشیشان و راهبان مسیحی که به دین اسلام می‌گروند، افزوده می‌شود. اکثریت این افراد از کشورهای غربی و آفریقایی می‌باشند. روزنامۀ خبر سودان در مردادماه ۸۴ اعلام نمود که تاکنون ۶۵ کشیش از منطقۀ مسیحی جنوب سودان به اسلام گرویده‌اند، به نقل از این روزنامه تعداد کسانی که از سال ۲۰۰۳ تا اواخر ۲۰۰۴ میلادی در سودان به اسلام گرویده‌اند، بالغ بر ۸۸ هزار نفر می‌باشند. قرآن از کشیشان و راهبان مسیحی که متکبر نبوده و منصف و حقیقت‌جو می‌باشند، به نیکی یاد نموده است. خداوند متعال در قرآن خطاب به پیامبر جمی‌فرماید:

﴿۞لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ ٱلنَّاسِ عَدَٰوَةٗ لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱلۡيَهُودَ وَٱلَّذِينَ أَشۡرَكُواْۖ وَلَتَجِدَنَّ أَقۡرَبَهُم مَّوَدَّةٗ لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱلَّذِينَ قَالُوٓاْ إِنَّا نَصَٰرَىٰۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّ مِنۡهُمۡ قِسِّيسِينَ وَرُهۡبَانٗا وَأَنَّهُمۡ لَا يَسۡتَكۡبِرُونَ ٨٢وَإِذَا سَمِعُواْ مَآ أُنزِلَ إِلَى ٱلرَّسُولِ تَرَىٰٓ أَعۡيُنَهُمۡ تَفِيضُ مِنَ ٱلدَّمۡعِ مِمَّا عَرَفُواْ مِنَ ٱلۡحَقِّۖ يَقُولُونَ رَبَّنَآ ءَامَنَّا فَٱكۡتُبۡنَا مَعَ ٱلشَّٰهِدِينَ ٨٣ وَمَا لَنَا لَا نُؤۡمِنُ بِٱللَّهِ وَمَا جَآءَنَا مِنَ ٱلۡحَقِّ وَنَطۡمَعُ أَن يُدۡخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ ٱلۡقَوۡمِ ٱلصَّٰلِحِينَ ٨٤ فَأَثَٰبَهُمُ ٱللَّهُ بِمَا قَالُواْ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَاۚ وَذَٰلِكَ جَزَآءُ ٱلۡمُحۡسِنِينَ ٨٥[المائدة: ۸۲- ۸۵] .

«(ای پیغمبر)، دشمن‌ترین مردم برای مؤمنان را یهودیان و مشرکان‌ خواهی یافت و مهربان‌ترین مردم نسبت به مؤمنان را کسانی خواهی یافت که خود را مسیحی می‌نامند. این بدان خاطر است که در میان مسیحیان، کشیشان و راهبانی هستند که تکبر نمی‌ورزند و هر زمان آن چیزهایی را که بر پیغمبر نازل شده است، بشنوند، بر اثر شناخت حق و درک حقیقت چشمان آنان را می‌بینی که پر از اشک می‌گردد و می‌گویند: پروردگارا، ایمان آوردیم پس ما را در زمرۀ گواهان به شمار آور. چرا ما به خدا و حقیقتی که (توسط محمد ج) برای ما آمده است ایمان نیاوریم در حالی‌که امیدواریم پروردگارمان ما را با صالحان (به بهشت) داخل فرماید. پس خدا به پاس این سخنان [و عقاید صادقانه‏] به آنان بهشت‏هایى پاداش داد که از زیرِ [درختانِ‏] آن نهرها جارى است، در آن جاودانه‏اند و این است پاداش نیکوکاران‏».

در بخش آخر این کتاب، توجه خوانندگان عزیز را به سرگذشت چند تن از کشیشان جلب می‌نماییم:

داوید بنیامین کلدانی / او در سال ۱۸۶۸ در خانواده‌ای مسیحی در شهر ارومیۀ ایران چشم به جهان گشود. بین سال‌های ۱۸۸۹-۱۸۸۶ به تعلیم دروس دینی در شهر زادگاهش پرداخت. در سال ۱۸۹۲ به شهر روم در ایتالیا رفت تا در دانشکدۀ پروپوگاندافید به تحصیل در فلسفه و لاهوت بپردازد و در سال ۱۸۹۵ به عنوان یک کاهن به استانبول رفت، و سلسله مقالاتی را دربارۀ کلیساهای شرقی در آن‌جا ارائه داد و پس از مدتی به زادگاهش ارومیه بازگشت. دوسال بعد به عنوان نمایندۀ کلدانی‌ها به کنفرانس قربان مقدس در شهر باریلومنویال فرانسه رفت. در سال ۱۸۹۹ از طرف مقامات کلیسا به شهر سلماس فرستاده شد. تحقیقات او در امور دینی، او را به مواردی از کیش خود مشکوک کرده بود و جواب قانع‌کننده‌ای برای آن‌ها نمی‌یافت. او معتقد بود که انجیل و قرآن هر دو از طرف خدا آمده‌اند. اما هنگام مطالعۀ آن دو اختلافات زیادی را در آن دو می‌دید. او به فکر فرو رفت و با خود گفت: اگر این دو کتاب هر دو از طرف خدا هستند نباید تفاوتی بی آن‌ها وجود داشته باشد و وجود تفاوت نشانۀ آن است که یکی از آن دو تحریف شده است. برای درک این مسئله که کدام یک از این دو کتاب تحریف شده‌اند، مطالعات زیادی انجام داد و سرانجام به این نتیجه رسید که قرآن از هر تحریف و تبدیلی به دور بوده است. سرانجام مطالعۀ بیشتر قرآن و ارتباط با چند عالم اسلامی در شهر استانبول باعث مسلمان شدن او گردید. پس از مسلمان شدن، او نام خود را به عبدالاحد داود تغییر داد و چند ماه تمام در منزل گوشه‌نشینی اختیار نمود و پس از مطالعۀ مکرر و عمیق کتاب مقدس با زبان‌های قدیمی اشاراتی را در مورد آمدن پیامبر آخرالزمان در آن یافت، و آن‌ها را در کتابش به نام «محمد در کتاب مقدس» مورد اشاره قرار داد. تألیف دیگر او کتاب «انجیل و صلیب» می‌باشد.

جان ماری دوشمان، کشیش فرانسوی / اولین آشنایی او با اسلام زمانی بود که وارد دانشکدۀ لاهوت شده بود تا بعداً به عنوان یک مبشر مسیحی در مراکش و یا یک کشور آفریقایی مسلمانان را به مسیحیت دعوت نماید. او در سال ۱۹۳۲ از دانشکدۀ لاهوت فارغ‌التحصیل شد اما به علت بیماری نتوانست برای عملیات تبشیری به آفریقا برود و فعالیت‌های خود را میان کارگران مسلمان در فرانسه شروع نمود. او کارگران را دوست داشت و به گمان خود می‌‌خواست آن‌ها را از گمراهی نجات دهد. از این‌رو حتی از دادن کمک‌های مادی به آنان خودداری نمی‌کرد و برای آنان از مسیحیان پول می‌گرفت و در این مورد خود از همه سخی‌تر بود. روزی در حین نوشیدن شراب، یک کارگر مسلمان به او گفت: تو که مرد خدا هستی چرا شراب می‌نوشی و او برای این‌که سخنانش در میان کارگران مقبول افتد از آن به بعد به شراب لب نزد. تماس با مسلمانان و به ویژه با جوان مسلمان و آگاه از کشور تونس به نام عبدالمجید باعث شد که کشیش دوشمان در مورد اسلام مطالعۀ بیشتری نماید و نهایتا مقایسۀ دو دین اسلام و مسیحیت او را به اسلام متمایل نمود. او در سال ۱۹۴۷ بر ترجمه‌ای از سورۀ فاتحه دست یافت و علاقۀ او به آن سوره باعث شده بود که در میان سخنانش از مفاهیم عالی آن استفاده نماید. در سال ۱۹۵۷ به مسجد پاریس رفت و یک ترجمۀ کامل از قرآن را در آن‌جا خریداری نمود و با دقت زیاد به مطالعۀ آن پرداخت. او با مهاجران عرب که از الجزایر به فرانسه آمده بودند روابط زیادی داشت تا آن‌ها را به مسیحیت دعوت نماید اما او خود تحت تأثیر آنان قرار گرفته بود. در سال ۱۹۷۶ به هند و پاکستان سفر نمود و سفر او چهل روز به طول انجامید. او در این مدت مطالعۀ خود را در مورد اسلام کامل نمود و قلباً به آن ایمان آورد اما مسلمان شدن خود را اعلان ننمود. او شعایر اسلامی را انجام می‌داد و در سخنرانی‌هایش برای مسیحیان به آموزه‌های اسلام اشاره می‌کرد بدون این‌که نامی از اسلام ببرد. این دوگانگی برای او بسیار سخت بود و او سرانجام در سال ۱۹۸۳ به مسجد پاریس رفت تا علناً اسلام آوردن خود را به گوش همه برساند و نام جدید عبدالمجید را برای خود انتخاب کند. او پس از اعلان گرویدن به اسلام تحت فشار قرار گرفت تا حدی که نتوانست در فرانسه باقی بماند و به کشور مراکش رفت. او سرانجام در سپتامبر سال ۱۹۸۸ در دارالبیضاء مراکش جهان را بدرود گفت و در همان‌جا دفن شد.

کشیش مصری اسحاق هلال مسیحه / او در سال ۱۹۵۳ در روستای بیاضیه در استان منیای مصر از یک خانوادۀ مسیحی ارتدوکس به دنیا آمد. از همان کودکی کینۀ اسلام و مسلمین را در درون او کاشتند. او به مطالعات دینی روی آورد و از همان اوایل با سئوالات زیادی مواجه شد که کشیشان برای آن‌ها جوابی نداشتند. پدر شنوده که بعد از مرگ پدر کیربس جانشین او شده بود، دو سال پیش از موعد او را به عنوان کشیش منصوب نمود تا او را ساکت کرده و از حمایت از مسلمانان بازدارد و سپس او را به عنوان رئیس کلیسای ساهوج تعیین نمود و او رئیس افتخاری یکی از بزرگ‌ترین گروه‌های تبلیغی مسیحی که در کشورهای عربی شاخه‌های متعدد دارد، شد. اسحاق هلال می‌گوید: «پدر شنوده اموال زیادی را برایم می‌فرستاد تا بدین‌وسیله از کنجکاوی و تحقیق دربارۀ اسلام دست بکشم اما نه این اموال و نه منصب جدید من را از تحقیق باز نداشت و اشتیاقم به یافتن حقیقت روزبه‌روز بیشتر می‌شد. با تعدادی از مسلمانان به‌طور سری ارتباط پیدا کردم و به مقایسۀ ادیان و مذاهب مختلف پرداختم. در سال ۱۹۷۵ از من خواسته شد که رسالۀ فوق لیسانسم در رابطه با مقایسۀ ادیان باشد و استاد راهنمای من، اسقف بحث‌های علمی بود. آماده کردن رساله چهار سال از وقت من را به خود اختصاص داد. استاد راهنما از این‌که من در رسالۀ خود دربارۀ صحت پیامبری محمد جو امی بودن و مژده دادن مسیح ÷به آمدن او مطالبی را نگاشته بودم به من اعتراض کرد و سرانجام مناقشۀ ما به کلیسای انگلییکی قاهره کشیده شد و من حدود نه ساعت از رساله‌ام دفاع کردم. اما پدر روحانی دستور داد که رساله را از من بگیرند و به هیچ‌وجه قائل به پذیرش آن نبود. از آن پس به شدت در مطالعۀ اسلام کوشیدم ولی از آن‌جائی که بزرگان مسیحی به شدت من و به ویژه کتابخانه‌ام را زیر نظر داشتند، نمی‌توانستم از منابع اسلامی زیادی استفاده کنم. در یکی از روزهای سال ۱۹۷۸ با قطار عازم اسکندریه بودم. من لباس کشیشی و صلیب طلایی به وزن یک ربع کیلو به گردنم آویزان نموده بودم، بعد از رسیدن به اسکندریه سوار اتوبوسی شدم که کودکی با تعدادی کتاب در دست وارد آن شد. او کتاب‌هایی به مسافران می‌داد تا شاید آن‌ها را بخرند. اما به من که رسید برگشت و کتابی به من نداد. من پسرک را صدا زده و از او پرسیدم: فرزندم، چرا کتابی به من ندادی؟ و او در جواب گفت: شما کشیش هستید و نباید به این قرآن‌ها دست بزنید. پسر ییاده شد و من نیز به دنبال او به راه افتادم. احساس می‌کردم که باید یکی از آن کتاب‌ها را بخرم و سرانجام موفق شدم و کتابچه از پسر بخرم. یکی از آن‌ها جزء سی‌ام قرآن بود. به محض گشودن آن چشمم به آیۀ ﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ ١افتاد، تمام سوره را چندبار خواندم تا این‌که آن را حفظ نمودم. در خود احساس آرامش می‌نمودم. آن کلمات من را تحت تأثیر قرار داده بودند. در آن هنگام یکی از دوستان کشیشم سر رسید و صدا زد: پدر اسحاق، و من ناخودآگاه به رویش فریاد کشیدم: ﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ ١در یکی از روزهایی که در اسکندریه بودم به سمت صندلی اعتراف رفتم تا اعترافات افراد جاهلی را که گمان می‌کردند بخشش گناهان به دست کشیشان است، بشنوم. زنی انگشت ندامت گزیده جلو آمد و گفت: ای پدر مقدس، من تاکنون سه‌بار به انحراف کشیده شده‌ام و اکنون در برابر قداست شما اعتراف می‌کنم به این امید که گناهان من را ببخشی و قول می‌دهم که دیگر گناه نکنم. طبق عادت باید کاهن صلیب را به صورت اعتراف‌کننده بکشد و گناهانش را ببخشد. من صلیب را نکشیدم و حتی در آنموقع عبارت ﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ ١به ذهنم آمد اما زبانم برای گفتن آن بند آمده بود. من خیلی گریه کردم و با خود گفتم: این بیچاره آمده است که من گناهان او را ببخشم اما گناهان من بدبخت را در روز قیامت چه کسی خواهد بخشید؟ این‌جا بود که پروردگار بزرگ را به یاد آوردم. فوراً نزد اسقف رفتم و به او گفتم: «من گناه عامۀ مردم را می‌بخشم پس چه کسی گناهان من را خواهد بخشید؟» بی‌درنگ جواب داد: پدر روحانی، گفتم: «پدر روحانی را چه کسی خواهد بخشید؟». او عصبانی شد و بر روی من فریاد زد: «تو کشیش دیوانه‌ای هستی؛ ما از ابتدا با انتصاب تو مخالف بودیم و به پدر روحانی نیز گفتیم که مشاغل مهم را به تو نسپارد تا با افکار منحل و اسلام‌گرایانه‌ات مردم را گمراه نکنی». به دستور پدر روحانی من را در دیر «ماری مینا» زندانی نمودند. چشمانم را بسته بودند و راهبان زیادی در آن‌جا حاضر بودند. آنان با وجود این‌که می‌دانستند هنوز مسلمان نشده‌ام با عصاهایشان من را می‌زدند و می‌گفتند: این سزای کسی است که به کلیسا خیانت می‌کند و دین خود را می‌فروشد. آنان تمام انواع شکنجه‌ها را در حق من روا داشتند و آثار آن اکنون نیز بر بدنم معلوم است و گواه درست بودن سخنانم است. آنان روزی هفت‌بار در هنگام نماز راهبان، با عصا بر پشت من می‌زدند و این عمل آن‌ها نود و هفت روز ادامه داشت. آنان مرا مجبور می‌کردند که از خوک‌هایشان محافظت کنم. پس از سه ماه من را پیش بزرگ راهبان بردند، او به من گفت: «فرزندم، خداوند اجر اعمال نیک را ضایع نمی‌کند، پایدار و صبور باش و هرکه تقوا پیشه کند، خدا راه گشایشی برای او فراهم می‌کند و از جایی که گمان نمی‌برد به او روزی خواهد داد». با خود گفتم: این سخنان از کتاب مقدس و قدیسین نیست. سخنان او من را شگفت‌زده کرد و شگفتیم زمانی بیشتر شد که بار دیگر او را دیدم و به من گفت: «فرزندم، پند و اندرز من به تو یک راز بود و تا حقیقت آشکار نشده است، آن را برملا نکن». سخنان بزرگ راهبان را نفهمیدم اما زمان زیادی طول نکشید تا خودم با چشمان خود آن را تعبیر کردم. یک روز صبح که می‌خواستم راهب بزرگ را از خواب بیدار کنم وارد اتاق او شدم و با تعجب مشاهده کردم که آن پیرمرد نورانی با ریش‌های سفید و بلند به شیوۀ مسلمانان نماز صبح می‌خواند. به سرعت از اتاق بیرون رفته و در آن را بستم تا مبادا راهب دیگری این وضع را ببیند. بعد از مدتی راهب بزرگ نزد من آمد و گفت: «فرزندم، این راز را پوشیده دار خداوند گناهانت را پوشیده دارد. من مدت ۲۳ سال است که این‌گونه‌ام، غذای من قرآن و انیس تنهایی من توحید پروردگار است». بعد از مدتی پدر شنوده دستور داد که به کلیسایم بازگردم. سورۀ اخلاص، صندلی اعتراف و راهب مسلمان مخفی اثر زیادی بر روح و روان من نهاده بودند اما کاری از دستم برنمی‌آمد. خویشاوندان و نزدیکان من را محاصره کرده بودند و به دستور پدر شنوده از کلیسا ممنوع‌الخروج شده بودم. یک سال بعد به من دستور داده شد تا همراه عده‌ای از مبلغین به سودان رفته و مسلمانان فقیری را که نیازمند بودند با اعطای مال و دارایی به مسیحیت دعوت نماییم. در سپتامبر ۱۹۷۹ به دستور پدر شنوده به جنوب سودان رفتیم و براساس تعلیمات او به هر کسی که مسیحیت را می‌پذیرفت، سی و پنج هزار جنیة مصری می‌دادیم و سرانجام ما پس از سه ماه توانستیم فقط سی و پنج سودانی را مسیحی نماییم. به دستور پدر مقدس آن‌ها را به مصر دعوت نمودیم تا از دیرها و مقدسات مسیحی در مصر دیدن کنند و ما توانستیم آن‌ها را تحت عنوان کارگر وارد مصر نماییم. پس از اتمام سفر تصمیم گرفتم به میان مسیحیان جدید بروم و از اوضاع آن‌ها باخبر شوم. کابین شماره ۱۴ را با کلید مخصوصی باز نمودم که متعلق به مسیحی جدید عبدالمسیح بود و قبلاً محمد آدم نام داشت. پس از باز نمودن در با کمال شگفتی دیدم که او به شیوۀ مسلمانان نماز می‌خواند و هنوز متمسک به آداب اسلامی است. از او پرسیدم: عبدالمسیح، چرا بعد از مسیحی شدنت هنوز مانند مسلمانان نماز می‌خوانی؟ او جواب داد: «شما با پول و دارائی‌تان جسم من را خریده‌اید ولی قلب و روح و عقل من از خداوند واحد است و آن‌ها را به تمام گنج‌های دنیا نمی‌فروشم. و روبه‌روی تو گواهی می‌دهم که خدایی جز الله وجود ندارد و محمد جپیامبر خداست». سخنان او نور ایمان را در درون من مشتعل نمود و دیگر بیش از این نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم و به دین اسلام مشرف نشوم. از آن‌جایی که من یک کشیش بزرگ و رئیس گروه تبلیغی در آفریقا بودم، اعلان اسلام من برای سایر کشیشان بسیار ناگوار بود و آنان از تمامی حربه‌ها استفاده نمودند تا من را از این عمل باز دارند. گروهی از کشیش‌ها و مطران‌ها جمع شدند و من را تهدید نمودند که در صورت مسلمان شدن تمام املاک و دارائی‌های منقول و موجود من را که در بانک اهلی مصر بود و بر بیش از چهار میلیون جنیۀ مصری همراه با سه شمش طلا بالغ می‌شد، از من بازخواهند ستاند و منزلم را نیز که یک ساختمان ۱۱ طبقه در خیابان پورت سعید قاهره با شماره پلاک ۴۹۹ بود، به نفع خود مصادره خواهند کرد. من از تمامی این اموال چشم‌پوشی نمودم و هیچ چیز را معادل احساس پشیمانی که هنگام اعتراف آن زن گناهکار به من دست داد، نمی‌دانستم. پس از این‌که تمامی کوشش‌های کلیسا بی‌نتیجه ماند و من آشکارا اعلان نمودم که مسلمان شده‌ام، کلیسا دشمنی اش با من تا حدی بالا گرفت که خون من را مباح اعلام نمود و سه بار از طرف برادر و عموزاده‌هایم ترور شدم و در یازدهم نوامبر سال ۱۹۸۶ بر اثر برخورد گلوله به کلیۀ چپم در بیمارستان بستری شدم و آن کلیه را به‌طور کلی از دست دادم. از آن پس تاکنون پانزده بار زیر چاقوی جراحی رفته‌ام و اکنون نیز برای بازگرداندن سلامتی‌ام به عمل جراحی پروستات نیازمندم. پدر و مادرم نیز بعد از شنیدن گرویدن من به دین اسلام خودکشی کرده و خود را در آتش سوزاندند. اما من به سوی خدای خود بازگشته‌ام و در روز قیامت همراه با کشیشان و افراد خانواده در محضر پروردگار خود حاضر خواهم شد».

عیسی بیاجو کشیش فیلیپینی / او در مورد زندگی خود و گرویدن به دین اسلام چنین می‌گوید: «نام قبلی من کریسانتو بیاجو بود. در دانشکدۀ لاهوت تحصیل کرده و دارای مدرک لیسانس لاهوت می‌باشم. پس از اتمام تحصیلات به عنوان یک کشیش کاتولیک شروع به فعالیت نمودم. چیز زیادی در مورد مسلمانان و دین آن‌ها نمی‌دانستم تا این‌که روزی مصاحبه‌ای از یک مبلغ آمریکایی به نام پیتر جوینگ شنیدم که بر ضد اسلام بود. این مصاحبه من را واداشت که به عنوان یک کشیش اطلاعاتی دربارۀ اسلام به دست آورم و در تبلیغاتم از آن استفاده کنم. مشکل من کمبود کتاب در مورد اسلام بود اما سرانجام توانستم کتاب‌هایی را دربارۀ اصول اسلام، ایمان در اسلام و داستان‌های پیامبران در قرآن پیدا کنم. از این‌که می‌دیدم اسلام به پیامبران دیگر و از جمله عیسی مسیح ÷ایمان دارد، شگفت‌زده شدم زیرا پیش از این چنین تصوری نداشتم. از این‌رو تصمیم گرفتم به مطالعۀ ادیان و مقایسۀ آنان همت گمارم. از مبلغ آمریکایی شنیده بودم که در تورات اشتباهات زیادی وجود دارد و دلایل آن را نیز بیان کرده بود و علاوه بر این اصل تورات در دست نبود و سال‌ها پیش از بین رفته بود. از این‌رو فقط تصمیم گرفتم که در مورد اسلام تحقیق نمایم. من دیگر به بعضی از معتقدات مسیحیت مانند گناه اولیه، صلیب و انداختن بار گناه دیگران به دوش یک نفر اعتقاد نداشتم اگرچه به عنوان یک کشیش آن‌ها را برای مردم بیان می‌کردم. این دوگانگی بسیار من را ناراحت می‌کرد. نمی‌توانستم از شغل کشیشی دست بردارم زیرا با درآمد آن زندگی می‌کردم. دو سال تمام با این افکار سپری شد تا این‌که روزی چند مسلمان به منطقۀ ما آمدند و من توانستم که چند کتاب اسلامی از آن‌ها بگیرم و شروع به مناظره با آن‌ها نمودم. مناظره کردن برای ما امری عادی بود زیرا در خود فیلیپین حدود بیست هزار گروه مختلف مسیحی وجود دارد و ما همواره در میان خود به مناظره می‌نشستیم. این اولین‌بار بود که با یک مسلمان مناظره می‌نمودم. هنگامی که در یک باغ برای بحث و مناظره خود را آماده می‌کردیم، من مطلع شدم که طرف مسلمان من خود قبلاً یک کشیش بوده است. با دانستن این موضوع به مناظره مشتاق‌تر شدم. او به بحث در مورد اسلام و نظام سیاسی و اجتماعی آن پرداخت، و من فقط سکوت کرده و گوش می‌دادم. سخنان او برای من تازگی داشت و بسیار جالب بود. از او پرسیدم: علت گرویدن شما به دین اسلام چه بود؟ فرق بین قرآن و انجیل چیست؟ او کتابی به من داد که نوشتۀ احمد دیدات بود. کتاب را مطالعه کردم و برای تمام سؤالاتی که دربارۀ انجیل داشتم، جواب‌هایی قانع‌کننده در آن یافتم. از آن روز به بعد، هر جمعه بعد از ظهر به دیدار آن مرد می‌رفتم و دربارۀ مسائل گوناگون دینی با هم بحث می‌کردیم. دیگر برای من شکی باقی نمانده بود که اسلام دین حقیقی خداوند است، اما می‌ترسیدم که با پذیرش آن تمام مناصب، ثروت و ارتباطات خانوادگی و خویشاوندیم را از دست بدهم. و اگر به شغل خود ادامه می‌دادم مطمئن بودم که دیگر از عهدۀ آن برنخواهم آمد، زیرا خود به آن‌چه که می‌گفتم اعتقاد نداشتم و دیگران نیز به تدریج متوجه این موضوع می‌شدند. روزی از دوست مسلمانم خواستم که نماز خواندن را به من بیاموزد. او گفت که اول باید مسلمان شوم و شهادتین را بر زبان جاری نمایم و من نیز با گفتن شهادتین وارد جامعۀ مسلمانان شدم. آن‌ها خیلی خوشحال شدند و من را در آغوش گرفتند. به مدت شش هفته مسلمان شدنم را از کلیسا و خانواده پنهان نمودم اما سرانجام طاقت نیاورده و آن را اعلان نمودم. والدینم به شدت خشمگین شدند. کاهن بزرگ به منزل ما آمد تا من را از مسلمان شدن منصرف گرداند اما من تناقضاتی از انجیل را پیش روی او گذاشتم از او خواستم که به آن‌ها جواب دهد اما او هربار طفره می‌رفت و سرانجام قول داد که جواب آن‌ها را برایم بیاورد ولی دیگر برنگشت. از دیگران شنیدم که در کلیسا برایم دعا خوانده بودند گویا که من دیوانه شده بودم و آن‌ها از خدا خواسته بودند که مرا شفا دهد. تمامی مناصب و القاب از من گرفته شد. با زنی مسلمان ازدواج نمودم و خداوند فرزندی به ما عطا کرد و نام او را عبدالصمد گذاشتم. او اکنون ۱۱ سال دارد. من برای فهم بیشتر از قرآن عربی را یاد گرفتم و پس از آن به تبلیغ دین اسلام در میان مردم پرداختم. در نتیجۀ دعوت من به اسلام، پدر و مادرم، خواهرم همراه با شوهرش، برادرزاده و خواهرزاده‌ام به دین اسلام گرویدند. اگرچه بیشتر جمعیت فیلیپین را مسیحیان تشکیل می‌دهند اما با توجه به آمار سازمان ثبت احوال شخصی هر ماه بیشتر از چهارصد مسیحی به دین اسلام می‌گروند. آمار غیررسمی بر تعداد بیشتری دلالت دارد. بهترین وسیله برای دعوت به اسلام رفتار شایستۀ مسلمانان است. نماز جماعت مسلمانان نیز منظره‌ای زیبا است که غیرمسلمانان را به خود جذب می‌کند».

کرست راجا / او دانشمند مسیحی اهل هندوستان از ولایت تلماندور است. از همان کودکی عاشق مسیح ÷بود. او چندین زبان را می‌دانست و در دوران جوانی به مطالعۀ کتاب مقدس مشغول شد و در همه‌جا، مسلمانان و هندوها را به مسیحیت دعوت می‌نمود. به نظر او قرآن چیز جدیدی نبود بلکه نوعی دزدی ادبی از کتاب مقدس بود. یک روز پس از مناقشه با یک عالم مسلمان که ادعا نمود در قرآن چیزی مخالف عقل و فطرت بشری وجود ندارد به مطالعه جدی قرآن برای انجام مجادلات با مسلمانان راغب می‌شود. پس از مطالعۀ قرآن شیفتۀ آن شد و به دین اسلام گروید و نام خود را به محمد تغییر داد. افراد خانواده و چند نفر دیگر با دعوت او مسلمان شدند. او در دعوت خود افراد را فرا‌می‌خواند تا فقط یک‌بار با دقت و تدبر قرآن را مطالعه کنند زیرا او معتقد بود برای کسانی که واقعاً جویندۀ حقیقت می‌باشند یک‌بار مطالعۀ دقیق و همراه با تدبر کافی است. او هم‌اکنون عضو جمعیت «اهل قرآن و حدیث» در جنوب هند است. وی مسلمانان را مسئول سی سال جاهلیت خود می‌داند و از آن‌ها گله‌مند است که چرا همانند مسیحیان به تبلیغ دین حق خود نمی‌پردازند و می‌گوید: «اگر زودتر این حقیقت را به من معرفی می‌کردند، سی سال در گمراهی زندگی نمی‌کردم».

مارکو کوربس / او در خانواده‌ای مسیحی در فیلپین به دنیا آمد و سپس به عنوان راهبی از مسیحیت به تبلیغ کیش و آیین خود پرداخت، و به این منظور به کشورهای تایوان و کره مسافرت نمود. در یک سفر کاری به عربستان سعودی، فیلمی از مناظرۀ بین اسلام و مسیحیت توسط شیخ احمد دیدات را مشاهده نمود که شدیداً او را تحت تأثیر قرار داد. سرانجام او پس از تحقیقات بیشتر در سال ۱۹۹۸ در شهر جده مسلمان شد و نام خود را به احمد کوربس تغییر داد.

بورنومو کشیش هلندی تبار / او اهل یک خانواده مسیحی با پدری هلندی و مادری اندونزیایی بود و در یکی از جزایر کوچک دوردست اندونزی زندگی می‌کرد. او در خانواده‌ای بزرگ شد که پدرش کشیش مذهب بانتی کوستا یکی از مذاهب مسیحیت و پدربزرگش کشیش مذهب پروتستان و مادرش معلم انجیل زنان بود. پس از سپری کردن دوران کودکی و نوجوانی و آموزش دیانت مسیح ÷، او نیز کشیش شد و ریاست کلیسای تبشیری «بیتل أنجیل سبینوا» را به عهده گرفت. او فردی کنجکاو و حق‌طلب بود و همین ویژگی او در نهایت سبب اسلام آوردن او شد. او داستان مسلمان شدن خود را این‌گونه بیان می‌کند: «حتی یک لحظه به ذهن من خطور نکرده است که روزی مسلمان شوم زیرا از همان کودکی که تحت تعلیم پدرم بودم بارها از او می‌شنیدم که محمد جپیامبر مسلمانان اهل علم و درایت نبوده و مردی صحرانشین و بی‌سواد بوده است. علاوه بر این، از پروفسور دکتر ریکولدی مسیحی فرانسوی نیز شنیده بودم که محمد دجالی است که در طبقۀ نهم جهنم است. بنابراین، طبیعی بود که از همان کودکی از اسلام متنفر باشم و به ذهنم نیز نباید که روزی تابع این دین شوم. دوران جوانیم را به تبلیغ مذهب پروتستان گذراندم و رئیس تبشیری مسیحی در کلیسا شدم. روزی از روزها که به مدت سه شبانه‌روز به منطقۀ میدان در شمال جزیرۀ سوماترا برای اعمال تبشیری رفته بودم، پس از سخنرانی‌های متعدد و دعوت به مسیحیت به کنار جاده‌ای آمده بودم تا سوار یک ماشین شده و به منزل برگردم. در این هنگام مرد لاغراندامی که لباسی سفید بر تن داشت، و معلم قرآن مسلمانان بود به من نزدیک شد و گفت: در سخنرانی‌هایت اشاره نمودی که مسیح خداوند است، آیا دلیلی برای آن داری؟ من نیز چون از مسلمانان متنفر بودم به او گفتم: «تو به دنبال دلیل نمی‌گردی. اگر می‌خواهی ایمان بیاور و اگر نمی‌خواهی‌بر همان کفرت باقی بمان». مرد پشتش را به من کرد و از آن‌جا دور شد و من نیز با خود گفتم: بعید است که این مرد وارد بهشت شود. زیرا من اعتقاد داشتم که بهشت مختص کسانی است که به الوهیت مسیح اعتقاد داشته باشند. اما هنگامی که به خانه بازگشتم سخن آن مرد در گوشم طنین‌انداز بود و از این‌رو تصمیم گرفتم که بر روی آن سئوال تحقیق نمایم و جوابی قانع‌کننده بیابم. به سراغ تمام انجیل‌ها رفتم؛ ‌انجیل‌های چهارگانه‌ای که با هم متفاوت بودند و به نام مؤلف‌شان شناخته می‌شدند و اگر کسی انصاف داشته باشد نمی‌تواند همۀ آن‌ها را سخن خداوند بداند در حالی‌که انجیل تنها یک کتاب بوده است که خداوند برای مسیح نازل نموده است. تعداد انجیل‌ها ما را به این نتیجه می‌رساند که یا فقط یکی از آن‌ها درست است و یا این‌که هر کدام از آن‌ها بخشی از انجیل واقعی را همراه با چیزهای دیگر که تحریف شده‌اند، دربردارد و انجیلی که با زبان اصلی نازل شده است اکنون در دست نیست. اما قرآن اصلاً این‌گونه نیست بلکه بیش از چهارده قرن است که فقط یک نسخه و با زبان اصلی آن بدون کوچک‌ترین تغییری باقی مانده است. من به عنوان یک کشیش می‌بایست تحقیقاتم را از انجیل‌های چهارگانه شروع می‌کردم. ما در انجیل متی می‌خوانیم که نسبت عیسی مسیح به ابراهیم و داود می‌رسد (۱-۱)، و در انجیل لوقا آمده است که او بر خاندان یعقوب تا ابد فرمانروایی می‌کند و ملک او نهایتی ندارد (۱-۳۳)، انجیل مارقس می‌گوید: این سلسله‌ای از نسب عیسی پسر خداست (۱۰) پس عیسی نیز بشر است، اما انجیل یوحنا می‌گوید: در ابتدا کلمه بود و آن کلمه نزد خدا بود و آن کلمه خدا بود (۱۰۱) یعنی عیسی خدا است. نمی‌توانستم برای این تناقضات جوابی پیدا کنم. به ذهنم رسید که عیسی ÷دعاهای زیادی دارد، ‌او چه کسی را خوانده است؟ در انجیل یوحنا دعای او چنین است: «زندگی ابدی این است که تو را به عنوان خداوند یگانه و حقیقی بشناسد و یسوع مسیح را نیز که فرستاده‌ای بشناسد و...» و در آخر این دعای طولانی آمده است: «ای خداوند آفریننده،‌ جهانیان تو را نمی‌شناسند اما من تو را می‌شناسم و این‌ها نیز می‌دانند که تو من را فرستاده‌ای ...» (۲۶-۲۵-۱۷). این دعا اعتراف مسیح است به این‌که خداوند یگانه است، و مسیح پیامبر اوست، و برای عدۀ معینی فرستاده شده است نه برای تمام مردم. این عدۀ معین چه کسانی هستند؟ انجیل متی (۱۵-۲۴) این عده را گمراهان بنی‌اسرائیل می‌داند پس خدا یکی است و عیسی پیامبر خداست که برای بنی‌اسرائیل فرستاده شده است. اما معنی این عباراتی که ما در نمازها و دعاهای‌مان می‌خوانیم، چیست: «خدای پدر، خدای پسر،‌ خدای روح‌القدس، سه نفر در یک اقنوم»؟ با خود گفتم: چیز عجیبی است. اگر از یک دانش‌آموز ابتدایی سؤال شود که مجموع سه یک چند می‌شود، جواب می‌دهد: سه؛ اما اگر بگوییم: مجموع آن یک می‌شود، باور نخواهد کرد. هرچه بیشتر به مطالعۀ انجیل‌ها می‌پرداختم، بیشتر به دیانت خود شک می‌کردم. من به گناه اولیه و اصلی اعتقاد نداشتم. چرا باید تمام مردم گناهکار به دنیا بیایند و بار گناه اولیۀ‌ آدم را به دوش بکشند. کتاب مقدس در این مورد نیز متناقض عمل نموده است، و اگرچه در بیشتر موارد به گناه اولیه و گناهکار بودن تمام افراد اذعان دارد اما در عهد عتیق سفر حزقیال اعلام می‌کند که پسر بار گناه پدر و پدر بار گناه پسر را به دوش نمی‌کشد ... (۲۱-۲۰:۱۸). یکی دیگر از بدیهیات مسیحیت این است که گناه هیچ بنی‌آدمی بخشیده نمی‌شود مگر این‌که مسیح به صلیب زده شود. و تناقض دیگر در کتاب مقدس این است که در عهد عتیق آمده است که اگر انسان شروری(گناهکار) از تمام گناهان خود برگردد، خداوند او را می‌بخشد. یکی دیگر از تعالیم بدیهی در دیانت مسیحی این است که مسیح نجات‌دهندۀ تمام مردم است و اگر کسی کاملاً به خدا بودن او اعتقاد داشته باشد، با وجود گناه نیز نجات خواهد یافت. در انجیل سفر اعمال رسولان در نامۀ پولس به اهالی کورینتوس چنین آمده است: خداوند ما و پروردگار ما (مسیح) را به قوت خود از قبرها بالا می‌آورد (۱۴:۶). این آیه به مناسبت به صلیب زدن مسیح آمده است. با خود گفتم اگر این‌گونه است که خداوند با ما نیز مانند مسیح عمل می‌کند چرا او را تا روز قیامت در زیر خاک نگه نداشته است؟ و مسیحی که نتوانسته است خود را از دست یهودیان نجات دهد، چگونه پروردگاری است که می‌تواند دیگران را نجات دهد؟ در انجیل‌های چهارگانه به صورت مستقیم به آمدن پیامبر آخر زمان به نام محمد جاشاره نشده است در حالی‌که در انجیل برنابا به صورت متعدد به آمدن محمد جبشارت داده شده است. از این‌رو اربابان کلیسا آن انجیل را قبول نداند. در انجیل برنابا اصحاح ۱۶۳ آمده است که روزی یکی از شاگردان مسیح از او پرسید: ای تعلیم‌دهنده، بعد از تو چه کسی می‌آید؟ مسیح با شادی فرمود: بعد از من محمد جپیامبر خدا خواهد آمد مانند ابر سفیدی که تمام مؤمنان زیر سایۀ او قرار خواهند گرفت. و در آیه‌ای دیگر در انجیل برنابا اصحاح ۷۲ آمده است که روزی اندریاس شاگرد از مسیح پرسید: ای معلم، چه هنگام محمد جخواهد آمد؟ نشانه‌های او چیستند تا ما او را بشناسیم؟ مسیح جواب داد: ‌محمد جدر زمان ما نمی‌آید بلکه بعد از گذشت صدها سال زمانی که انجیل تحریف شده است، خواهد آمد و شمار ایمان‌داران در آن زمان از سی نفر بیشتر نخواهد بود. در آن زمان است که خداوند محمد جرا مبعوث خواهد نمود. هنگامی که به دقت انجیل برنابا را مطالعه نمودم، دریافتم که در چهل و پنج آیه از محمد جنام برده است. با وجود پی بردن به این موارد، علت تنفری که از مسلمانان داشتم تصمیم نگرفتم که در مورد اسلام تحقیق نمایم اما بعد از آن تحقیقات در سال ۱۹۶۹ از کلیسا دست کشیدم ولی آن به معنی ترک مسیحیت نبود بلکه مذهب پروتستان را ترک کردم و به دنبال حقیقت در سایر مذاهب مسیحیت گشتم. مذاهب متعددی در مسیحیت وجود دارد مانند کاتولیک، پروتستان، ارتدوکس، متودیست و غیره که می‌توان گفت تعداد آن‌ها به بیش از ۳۶۰ مذهب می‌رسد. اختلاف مذاهب مسیحیت مانند اختلاف مذهب در اسلام نیست، برای مثال مسلمانان اهل سنت از چهار مذهب فقهی پیروی می‌کنند ولی در اصول با هم تفاوتی ندارد و در ارکان پنجگانۀ اسلام معتقدند و اختلاف آن‌ها در فروع و مسائل فقهی می‌باشد. در حالی که مسیحیت این‌گونه نیست بلکه مذاهب مسیحی در اصول نیز با هم تفاوت دارند. در اسلام مسجدی برای مذهب معینی وجود ندارد و مسلمانان از هر مذهب در نزدیک‌ترین مسجد حاضر می‌شوند اما در مسیحیت این‌گونه نیست. یک کاتولیک به کلیسای ارتدوکس نمی ‌رود و یک ارتدوکس نیز در کلیسای کاتولیک حاضر نمی‌شود. روزی یکی از دوستانم من را به مذهب کاتولیکی دعوت نمود و گفت که آن مذهب امتیازاتی دارد که مذهب پروتستان فاقد آن است، مانند اتاق غفران و آن اتاقی در کلیسا است که کشیشی با ریش دراز و لباسی سیاه در آن بر روی صندلی بلندی می‌نشیند و هرکس که بخواهد گناهانش بخشوده شود نزد او می‌رود و کشیش نیز پس از خواندن اوراد نامفهومی به او وعدۀ غفران می‌دهد و به گناهکار مژده می‌دهد که مانند روزی که به دنیا آمده است، از گناه پاک شده است. اگر کسی فقط یکشنبه‌ها به کلیسا و اتاق غفران برود و نزد کشیش اعتراف کند، گناهانش بخشیده می‌شود و احتیاجی به نماز و عبادت ندارد. افراد زیادی را می‌دیدم که با ناراحتی وارد اتاق آموزش می‌شدند و با شادی برمی‌گشتند ولی من با ناراحتی وارد شده و با ناراحتی نیز برگشتم و با خود فکر می‌کردم که کشیش بار گناهان مردم را به دوش می‌کشد، پس چه کسی بار گناهان او را به دوش بکشد و او را بیامرزد؟ مذهب کاتولیکی نیز من را قانع نکرد، از آن دست کشیدم به جستجوی مذهب دیگری پرداختم. مدتی بعد با طائفۀ مسیحی دیگری به نام شاهدان یهوه آشنا شدم. از رئیس آن‌ها در مورد مذهب‌شان سئوال نمودم و پرسیدم‌: چه کسی را پرستش می‌کنید، جواب داد: خدا. پرسیدم: از نظر شما مسیح کیست؟ جواب داد: او عیسی پیامبر خداست. همراه با او وارد کلیسای‌شان شدم اما حتی یک صلیب در آن نیافتم. از راز این کار پرسیدم؛ جواب داد: صلیب علامت کفر است و از این‌رو ما آن را در کلیساهای‌مان آویزان نمی‌کنیم. تا اندازه‌ای از تعالیم این مذهب خوشم آمد و سه ماه تمام را صرف فراگیری تعلیمات آن‌ها نمودم. پس از این مدت روزی از رئیس این فرقه پرسیدم: اگر من بر سر این مذهب بمیرم، بعد از مرگ به کجا می‌روم؟ جواب داد: ‌مانند دود در هوا ناپدید می‌شوی. با تعجب گفتم: من که سیگار نیستم بلکه آدمی دارای عقل و روح می‌باشم و از او خواستم که بیشتر توضیح دهد. او گفت: بعد از مرگ همگی انسان‌ها که دود شده‌اند در میدان بسیار وسیعی جمع خواهند شد. پرسیدم: آن میدان کجاست؟ جواب داد: نمی‌دانم. پرسیدم: آیا کسی که به این مذهب ملتزم باشد، به بهشت وارد می‌شود؟ جواب داد: ‌خیر، زیرا فقط ۱۴۴ نفر وارد بهشت می‌شوند و دیگران دوباره در زمین ساکن می‌شوند. با قاطعیت گفتم: بعد از روز قیامت زمین دیگر از بین رفته است؛ چگونه مردم دوباره در زمین ساکن می‌شوند. جواب داد: تو حقیقت قیامت را درک نکرده‌ای. آیا اگر تو یک صندلی داشته باشی که حشرات موذی زیادی روی آن باشند، صندلی را می‌سوزانی تا از دست حشرات آسوده شوی؟ جواب دادم: خیر. گفت: پس حشرات را می‌کشی و صندلی را سالم نگه می‌داری. در روز قیامت خداوند زمین را سالم نگه می‌دارد و آدمیان را از بین می‌برد و آن‌ها پس از جمع شدن در آن میدان دوباره به زمین برمی‌گردند و آتشی نیز در کار نیست. سخنان او قانع‌کننده و عاقلانه نبود از این‌رو در سال ۱۹۷۰ تصمیم گرفتم که به طور کلی از مسیحیت و تمام شاخه‌های آن دست بکشم و به دنبال دین دیگری بروم. در یکی از روزها در همان هنگام که به دنبال دین حق می‌گشتم، در طول راه به یک معبد بودایی بسیار زیبا رسیدم که بر در و دیوار آن مجسمه‌هایی از یک اژدهای بزرگ و دو شیر وجود داشت. هنگامی که خواستم داخل آن بشوم، مردی جلوم را گرفت و گفت:‌ آیا می‌خواهی با کفش وارد عبادتگاه ما شوی به آن بی‌احترامی کنی؟ کفش‌هایم را بیرون آوردم و با خود گفت: حتی بودائیان به نظافت محل عبادت احترام می‌گذارند در حالی‌که ما در کلیسا به این مسئله توجهی نداشتیم. مدت زمانی نیز این دین را تجربه نمودم اما به محض این‌که حقیقت را در آن نیافتم از آن نیز دست کشیدم و دین هندویی را برگزیدم. مدت زمان زیادی نیز با پیروان این دین همراه بودم و در راه یادگیری تعالیم آن چنان کوشش نمودم که توانستم به کارهای خارق‌العاده از جمله راه رفتن در میان آتش و بر روی میخ‌های تیز و سوراخ نمودن اعضای بدن با میخ دست بزنم. اما این‌ها چیزهایی نبودند که من به دنبال آن‌ها می‌گشتم. روزی از رئیس معبد پرسیدم: شما چه چیزی را پرستش می‌کنید؟ جواب داد: برهما، خدای آفرینش، ویشنو، خدای خیر و شیوا خدای شر. این سه خدا در جسد انسانی به نام کریشنا متجلی شدند که او نجات‌دهندۀ‌ تمام جهانیان است. با خود گفت: این تعالیم تفاوت زیادی با آن‌چه در مسیحیت هست، ندارد و از کاهن هندویی پرسیدم که در مورد آغاز و ابتدای امر کریشنا برایم بگوید. او گفت: دو هزار سال قبل از میلاد در هند پادشاه ستمگری زندگی می‌کرد که حتی به فرزندان خود نیز رحم نمی‌کرد و پسران خود را از ترس این‌که مبادا روزی جای او را بگیرند، می‌کشت. در یکی از شب‌های بسیار تاریک که پادشاه در قصر خود بر روی تختش نشسته بود، ستاره‌ای بسیار نورانی از بالای سر او در آسمان گذشت و پس از مدتی توقف نموده و پرتوی نورانی از خود را به محل نگهداری گاوهای اهلی فرستاد. هنگامی که پادشاه از سر این مسئله از علما و دانایان مملکت پرسید، آن‌ها پس از مراجعه به کتاب‌های مقدس خود گفتند که خدایان سه‌گانه در جسد انسانی به نام سری کریشنا متجلی شده‌اند. این داستان بسیار شبیه به داستان عیسی مسیح بود که ما بارها برای مردم بیان می‌کردیم با این تفاوت که جریان داستان نه در هند بلکه در بیت‌اللحم اتفاق افتاده بود و انسان مذکور نیز مسیح بود. در اصل داستان اعتقاد به سه خدا و نجات‌دهنده بودن کریشنا یا مسیح تفاوت اساسی بین مسیحیت و هندویی وجود نداشت. در ادامۀ بحث‌هایم با کاهن هندویی از او پرسیدم: اگر من بر سر دین شما باشم و بمیرم، سرانجامم چه خواهد شد؟ جواب داد: نمی‌دانم ولی تو نباید حشراتی مانند مورچه، پشه و ... را بکشی زیرا آن‌ها نیاکان مردۀ تو می‌باشند و اکنون تبدیل به حشره شده‌اند. این سخنان نه تنها من را قانع نکرد بلکه باعث شد که از آن دین نیز دست بکشم. راهی به جز تجربۀ اسلام برایم باقی نمانده بود زیرا آن دینی بود جمعیتی بسیار زیاد در سراسر جهان تابع آن بودند اما افکاری که از همان کودکی در ذهن من نسبت به اسلام ایجاد شده بود، باعث شد که من تحقیق در مورد این دین را به تأخیر بیاندازم. من به دنبال حقیقت بودم اما به هر دینی که وارد می‌شدم، قانع نمی‌شدم و اشکالات زیادی را در آن می‌دیدم. روزی به همسرم گفتم که به کسی اجازه ورود به اتاق من را ندهد زیرا من می‌خواهم با خدای خود خلوت کنم. دستانم را بلند نمودم و با حالتی بسیار ذلیلانه و از روی خشوع گفتم: پروردگارا، اگر واقعاً تو وجود داری دست من را بگیر و من را به سوی نور و هدایت راهنمایی کن، و دین حقت را به من نشان بده. این دعا را هر روز تکرار می‌کردم و حدود هشت‌ماه تمام در خلوت با خدای خود از او طلب هدایت می‌نمودم و از این‌که جوابی به من داده نمی‌شد، ناامید نمی‌شدم تا این‌که شب سی‌ویکم اکتبر سال ۱۹۷۱ برابر با دهم رمضان آن سال فرا رسید. در آن شب پس از خواندن دعا به خواب رفتم، خوابی عمیق و آسوده. در خواب دیدم که در مکانی نامعین در میان تاریکی ایستاده‌ام و جایی را نمی‌بینم. جهان در تاریکی بسیار عمیقی فرو رفته بود. کم‌کم نوری در جلو من ظاهر شد. آن شبح انسانی بود که سعی می‌نمود راه من را روشن کند. او مردی نورانی و مبارک بود که کم‌کم به من نزدیک می‌شد. لباس سفیدی بر تن و عمامه‌ای سفید بر سر داشت. چهره‌ای نورانی و ریشی موج‌دار داشت. چهره‌ای به آن زیبایی را در زندگیم ندیده بودم. او لبخندی زد و گفت:‌ شهادتین را بر زبان بیاور. من گفتم: شهادتین چیست؟ گفت: «أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمداً رسول الله». سه بار پشت سر او تکرار نمودم و آن مرد نورانی کم‌کم از جلو دیدگان من غائب شد. از خواب بیدار شدم. عرق تمام بدنم را فرا گرفته بود. فردای آن روز به محض رسیدن به اولین مسلمان از او پرسیدم: شهادتین چیست و ارزش آن در دین اسلام چه‌قدر است؟ او جواب داد: شهادتین رکن اول اسلام است، و انسان با گفتن آن‌ها مسلمان می‌شود و سپس شرح کاملی از آن را برایم ارائه داد. با آن مرد دوست شدم و خوابی را که دیده بودم برایش بیان نمودم و هنگامی که صفت‌های آن مرد نورانی را برایش توضیح دادم، او با خوشحالی و صدای بلند گفت: تو به احتمال زیاد پیامبر اسلام، محمدجرا در خواب دیده‌ای. بعد از این واقعه بیست روز تمام به مطالعۀ اسلام پرداختم و در روز عید فطر که صدای تکبیر مسلمانان من را به شوق و ذوق آورده بود، به مسجد رفتم و در مقابل جمع بزرگی از مسلمانان پس از ادای شهادتین، دین اسلام را برای خود برگزیدم و نامم را به رحمت تغییر دادم. پس از بازگشت به خانه به همسرم گفتم که من به دین اسلام گرویده‌ام اما تو آزادی که هر دینی داشته باشی. او نیز بعد از مدت‌ها تحقیق به دین اسلام گروید. لازم به ذکر است که او در خانواده‌ای مسلمان متولد شده بود که به علت تبلیغات مسیحیت، مسیحی شده بودند. تا ماه فوریه سال ۱۹۷۲، تمام خانواده من به دین اسلام گرویده بودند و من از این بابت بسیار خداوند را شکرگذارم که هدایت خود را شامل حال من و خانواده‌ام نمود.

دومین کشیش بزرگ غنا / صدها نفر به دست او در غنا مسیحی شده بودند و هفته‌ای دوبار در تلویزیون به ایراد سخنرانی دینی می‌پرداخت. پس از مدتی تفکر در مورد پذیرش دین از روی آگاهی تصمیم گرفت در مورد ادیان دیگر تحقیق کند زیرا او خود می‌دانست که خانوادۀ او به خاطر گرسنگی مسیحی شده بودند. تحقیقات او در مورد سایر ادیان باعث علاقه‌مندی او به قرآن و سپس مسلمان شدن او گردید. پس از مسلمان شدن او، رئیس کل کشیشان غنا که یک اروپایی بود، به تطمیع و تهدید او پرداخت، و او از ترس جان خود مجبور شد به سیرالئون فرار کند و در آن‌جا در یک ایستگاه رادیویی متعلق به انجمن مسلمانان سیرالئون طی یک سخنرانی مسلمان شدن خود را آشکارا اعلام نمود.

ابوبکر موابیو / در دسامبر سال ۱۹۸۶ دو روز قبل از جشن‌های میلاد مسیح رئیس اسقف‌های تانزانیا، ماریتن جان موابیو، در یک کلیسای بزرگ در مقابل جمع زیادی از مسیحیان اعلام نمود که از مسیحیت دست کشیده و به اسلام گرویده است. سخنان غیرمنتظرۀ او جمعیت حاضر را چنان شگفت‌زده نمود که دستیار رئیس اسقف‌ها به سرعت تمام در و پنجره‌های کلیسا را بست و با صدای بلند فریاد زد که رئیس اسقف‌ها دیوانه شده است. اما آن‌ها نمی‌دانستند که در ذهن اسقف بزرگ چه می‌گذرد. پس از تلفن دستیار اسقف بزرگ نیروهای امنیتی به کلیسا وارد شدند و اسقف بزرگ را با خود به بازداشت‌گاه بردند. تا نیمه‌های شب اسقف بزرگ در زندان بود تا این‌که شیخ احمد شیخ یعنی همان کسی که اسقف را به اسلام دعوت کرده بود، به زندان آمد و ضامن اسقف بزرگ شد و او آزاد شد اما این آخرین صدمه‌ای نبود که در راه دین جدید به او رسید.

او در دهۀ ۱۹۴۰ در بوکابو منطقه‌ای در مرز اوگاندا در خانواده‌ای مسیحی به دنیا آمد. دو سال بعد از تولد غسل تعمید داده شد و بعد از پنج سال دیگر وارد کلیسا شد و در امر تحضیر خون و جسد مسیح ÷به کاهن کلیسا کمک می‌کرد. این عمل او باعث افتخار خانواده بود، و پدر در همه‌جا با افتخار از فرزندش نام می‌برد و در رؤیاهای خود برای او آینده‌ای بزرگ پیش‌بینی می‌کرد. هنگامی که مارتین در مدرسۀ ابتدایی و دور از خانواده بود، پدرش در نامه‌ای به او نوشت که آرزو دارد پسرش روزی راهب بزرگی بشود و در تمام نامه‌های خود به این آرزو اشاره می‌کرد. مارتین دوست داشت هنگامی که بزرگ شود، پلیس شود اما نمی‌دانست که در برابر آرزوی پدرش چه‌کار کند و سرانجام در سن پانزده سالگی به علت احترام زیادی که برای پدرش قائل بود، تسلیم خواسته او شد و به تحصیل تعالیم دینی مسیحی مشغول شد. «فرزندم قبل از این‌که چشم از جهان فروبندم، دوست دارم که تو را در لباس راهبی ببینم»؛ این وصیت و سفارش پدر، مارتین را واداشت که در سال ۱۹۶۴ برای کسب دیپلم در ادارۀ کلیساها به انگلستان سفر کند. یک سال بعد، برای اخذ مدرک لیسانس به آلمان رفت و پس از اتمام تحصیلات به عنوان یک اسقف تمام‌عیار به کشور خود بازگشت. مدتی بعد برای ادامۀ تحصیل به آلمان برگشت و موفق به اخذ مدرک فوق لیسانس شد. در تمام این دوران او به تعالیمی که فرا می‌گرفت بدون چون و چرا عمل می‌کرد و به حقانیت راهی که انتخاب کرده بود، ایمان داشت. ادامۀ‌تحصیل برای کسب مدرک دکترا در علم لاهوت باعث شد که سئوالات زیادی در ذهن مارتین به وجود آید. او در تحصیلات خود به مقایسۀ ادیان روی آورده بود و در مقابل ادیان مسیحی، اسلام، یهودی و بودایی بودند که هر کدام بر حقانیت خود ادعا داشتند. تحقیقات اولیه در مورد این ادیان مارتین را کنجکاو نمود تا به حقانیت این ادیان پی ببرد. در ادامۀ این تحقیقات او به نسخه‌ای از قرآن کریم دست یافت. با اولین نگاه به قرآن، سورۀ اخلاص توجۀ مارتین را به خود جلب نمود:

﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ ١ ٱللَّهُ ٱلصَّمَدُ ٢ لَمۡ يَلِدۡ وَلَمۡ يُولَدۡ ٣ وَلَمۡ يَكُن لَّهُۥ كُفُوًا أَحَدُۢ ٤[الإخلاص: ۱- ۴] .

«بگو: او خداوندی است که یکتا و یگانه است، خداوندی که بی‌نیاز از هر چیز است. نه کسی از او به دنیا می‌آید و نه زاده شده است، و هیچ‌کس و هیچ‌چیز همانند او نیست».

این سوره چنان او را تحت تأثیر قرار داد که به مطالعۀ تمام قرآن و تاریخ نزول و کتابت آن علاقه‌مند شد و پس از تحقیقات خود به این نتیجه رسید که قرآن تنها کتاب آسمانی است که از زمان نزول تاکنون دست هیچ بشری نتوانسته است در آن تغییری بدهد. این حقیقت آن‌قدر برای او مهم بود که در رسالۀ دکترای خود به آن اشاره کرد و برای او مهم نبود که با نوشتن این حقیقت رسالۀ او پذیرفته شود یا خیر. آن‌چه برای او مهم بود، حقیقت بود. در این اثنا و گیرودار ذهنی، روزی مارتین نزد یکی از اساتید محبوب خود به نام وان برگر رفت. پس از بستن در اتاق و سلام و احوال‌پرسی به چشمان استاد خود خیره شد و از او پرسید: لطفاً بدون تعصب بفرمایید که از میان تمام ادیانی که بر روی زمین است، کدام دین حق است؟ استاد در جواب گفت: اسلام. مارتین که شگفت‌زده شده بود، پرسید: در این صورت چرا مسلمان نمی‌شوید؟ استاد جواب داد: ‌اولاً به علت این‌که من از عرب‌ها منتنفرم و دلیل دیگر این‌که چه کسی حاضر است این همه رفاه و نعمت و شهرت را به خاطر پذیرش اسلام از دست بدهد؟ آیا گمان می‌کنی من به خاطر این‌که دینی حق است از همۀ این‌ها دست می‌کشم؟ دکتر مارتین به کشور خود بازگشت، و به عنوان سراسقف تمام کشور کار خود را شروع کرد اما جوابی که استاد وان برگر به او داده بود همواره ذهن او را آزار می‌داد. او هم صاحب منصب، منزل و ماشین‌های زیبا شده بود و در رفاه و نعمت بزرگی می‌کرد. آیا ممکن بود که از همۀ این‌ها دست بکشد. او به ریاست کل مجلس بین‌المللی کلیساها در کشورهای آفریقایی، تانزانیا، کنیا، اوگاندا، بروندی و بخش‌هایی از سومالی و اتیوپی نیز دست یافت که از مناصب بارنی بیتیانا رئیس انجمن حقوق بشر آفریقای جنوبی و اسقف دیسموند توتو رئیس انجمن آشتی ملی مهم‌تر بود. او می‌دانست که با اعلان اسلام باید از تمامی این مناصب دست بکشد. اما او فردی حقیقت‌جو بود و نمی‌خواست به خود و دیگران دروغ بگوید. آیاتی از قرآن همواره به ذهن او می‌آمدند و در بیشت رؤیاهایشان آیاتی از قرآن همراه با عده‌ای ملبس به لباس سفید رعبی از جلو چشمان او می‌گذشتند. در این مدت او با علمای مسلمان و از جمله شیخ احمدالشیخ رابطه داشت. یک‌سال تمام او در این گیرودار ذهنی بود که آیا با اعلان اسلام خود از زندگی فعلی و مناصب خود دست بردارد و یا مانند استادش به دنیا و مناصبش چنگ زند. سرانجام سرگردانی او به پایان رسید و همان‌گونه که پیش‌تر ذکر آن رفت در کلیسا و در میان جمع زیادی از مسیحیان اعلام نمود که مسلمان شده است، و نام خود را به ابوبکر تغییر داد.

تمام مناصب، القاب، منازل و ماشین‌ها از او پس گرفته شد حتی همسرش نیز حاضر نشد که با زندگی او ادامه دهد و او و فرزندانش را ترک نمود در حالی‌که شوهر مسلمان به زنش گفته بود که هیچ الزامی نیست که او نیز به دین اسلام بگرود. پدر و مادر ابوبکر به شدت از دست او ناراحت شدند و پدرش از او خواست که علناً در میان مردم پشیمان شود و از اسلام انتقاد نماید و مادرش گفت که اصلاً‌ حاضر نیست او را ببیند و به سخنانش گوش دهد. تمام افراد فامیل و دوستان از دور او پراکنده شدند و او تنهای تنها شد. ابوبکر از پدر ومادرش اجازه خواست که فقط به او اجازه دهند یک شب نزد آن‌ها بماند و فردای آن روز ناچار شد که محل زندگی خود را ترک کند و به کابیلا بین مرز مالاوی و تانزانیا برود. در آن‌جا با راهبه‌ای به نام جیرترود کیبویا آشنا شد و به خانۀ او رفت. پس از ترک منزل، مسیحیان و مقامات محلی شایعه نمودند که سراسقف پیشین کشور دیوانه شده است، و مردم نیز در همه‌جا با چشم یک دیوانه به او می‌نگریستند. هنگامی که مردم مالاوی از آمدن او مطلع شدند، از راهبه پرسیدند که چگونه او به یک دیوانه اجازه داده است در خانۀ او باشد. راهبه جواب داد:‌ او دیوانه نشده است بلکه مسلمان شده است. این جواب باعث شد که ابوبکر با راهبه در مورد اسلام بحث نماید. سخنان ابوبکر جیرترود را به تفکر واداشت و پس از مدتی او نیز مسلمان شد و نام خود را به زینب تغییر داد. ابوبکر و زینب مخفیانه با هم ازدواج نمودند و خانواده‌ای اسلامی را با هم پایه‌ریزی نمودند. زینب پس از مسلمان شدن در نامه‌ای به مسئولین خود نوشت که از راهبه بودن استعفا می‌دهد. خبر ازدواج آن دو به خانواده دختر رسید. دایی دختر که پیرمری مهربان بود به زینب پیغام رساند که همراه با شوهرش از آن مکان بگریزند زیرا پدر زینب به شدت عصبانی شده و تفنگ خود را برای کشتن آن دو پر نموده است. ابوبکر و زینب به روستایی دورافتاده نقل مکان کردند و در خانه‌ای کاهگلی و کوچک سکنی گزیدند. آن‌ها به خاطر خداوند و دین حقی که به آن گرویده بودند، از ناز و نعمت و رفاه دست کشیده بودند. ابوبکر که زمانی سراسقف چند کشور و رئیس یک مجلس بین‌المللی بود، به جمع‌آوری هیزم و فروختن آن و کار بر روی زمین کشاورزی برای دیگران روی آورد، و در اوقات فراغت نیز به تبلیغ اسلام می‌پرداخت. تبلیغات او باعث شد که چندبار از او شکایت شود و چندین‌بار به زندان‌های کوتاه‌مدت محکوم شد. خداوند سه فرزند به ابوبکر و زینب عطا کرده بود. در سال ۱۹۸۸ ابوبکر برای انجام مناسک حج به عربستان سعودی رفت و در دوران غیبت او در خانه واقعه‌ای بسیار ناگوار اتفاق افتاد. پسرخالۀ ابوبکر که یک اسقف بود عده‌ای را تحریک نموده بود که منزل ابوبکر را منفجر کنند. انفجار خانه باعث شد که هر سه فرزند ابوبکر خود را از دست بدهند. این عمل نه تنها ابوبکر را از بین نبرد بلکه باعث شد طرفداران زیادی پیدا کند و عدۀ زیادی به دین اسلام روی آورند. روز به روز به طرفداران ابوبکر اضافه می‌شد. در سال ۱۹۹۲ بعد از یک سلسله انفجار در بازار فروش گوشت خوک،‌ ابوبکر و هفتاد تن از طرفداران‌شان بازداشت شدند. او به عمل خود اعتراف نمود اما گفت که عملی غیرقانونی انجام داده است، زیرا براساس قانون مصوب در سال ۱۹۱۳ فروختن گوشت خوک در دارالسلام، تانگاه، مافیا، لیندی و کیگوما ممنوع شده بود. پس از آزادی، او را به زامبیا تبعید نمودند زیرا مقامات به او گفتند که توطئه‌ای را برای قتل او کشف نموده‌اند. پس از آن نیز بارها توسط پلیس بازداشت شد. چندین‌بار زنان از بازداشت او توسط پلیس جلوگیری کردند و نهایتاً با پوشاندن لباس زنان باعث فراری دادن او از کشور شدند. زندگی جدید تا اندازه‌ای برای خانوادۀ ابوبکر آسودگی به دنبال داشت، و زینب همسر ابوبکر یکی از دوستان خود به نام شیلا را به همسرش معرفی نمود تا او را به عقد خود درآورد و آداب اسلامی را به او بیاموزد. حاج ابوبکر موابیو از مسلمانان می‌خواهد که شجاع باشند و در مقابل موج تبلیغات غرب بر ضد مسلمانان خود را نبازند و از عقیدۀ خود به این بهانه که اصول‌گرا است، دست نکشند.

عزت اسحاق معوض / او درخانواده‌ای مسیحی و متعصب به دنیا آمد. از همان کودکی وارد کلیسا شد تا این‌که در دورۀ جوانی به یک کشیش مسیحی تبدیل شد. او در دعوت به مسیحیت از تمام وسایل استفاده می‌کرد. تعمق بیشتر او در مسیحیت، او را در مواردی به شک انداخت. اختلاط مردان و زنان بزک کرده در کلیسا و تکرار اوراد کشیشان از طرف آنان بدون هیچ درک و فهمی از آن، او را ناراحت می‌کرد. اختلاف در تفسیر ثالوث در میان فرقه‌های مختلف مسیحیت او را گیج می‌کرد و از خوردن شراب و گوشت قربانی به مثابه خون و گوشت مسیح اکراه داشت. درست در همان زمانی که به مسیحیت شک کرده بود، آداب دین اسلام از جمله نمازهای جماعت و روزۀ ماه رمضان او را به خود جذب کرد. او هنگام شنیدن آیات قرآن احساس آرامش می‌کرد. همۀ این عوامل سبب شد که نزد شیخ رفاعی سرور برود و با او در مورد اسلام و مسیحیت به بحث بپردازد. سه سال تمام او در مورد پذیرش اسلام متردد بود هم‌چنان به تحقیقات خود ادامه می‌داد. در ماه سپتامبر سال ۱۹۸۸ بعد از یک ساعت بحث و مناقشه با شیخ رفاعی، عزت اسحاق از شیخ خواست که شهادتین را به او تلقین کند و نماز خواندن را به او تعلیم دهد. او مسلمان شد و نام خود را به محمد احمد الرفاعی تغییر داد. تمامی پیمان‌های رسمی گذشته‌اش را لغو نمود و با عمل جراحی، صلیبی را که بر بدن خود نقش انداخته بود، از پوست خود برداشت. پس از مسلمان شدن پدر و مادر و خویشانش با او قطع رابطه کردند و پدرش او را از شرکت تجاری که با هم شریک بودند، اخراج کرد. اما این اعمال تأثیری بر روحیۀ محمد احمد الرفاعی نگذاشت و او اکنون یکی از دعوتگران به دین اسلام است.

ابراهیم خلیل فلیبس استاد سابق لاهوت / او در سال ۱۹۱۹ در اسکندریۀ مصر در خانواده‌ای مسیحی به دنیا آمد. در یک مدرسه آمریکایی در مصر تحصیلاتش را شروع نمود. در جنگ جهانی دوم هنگامی که اسکندریه مورد حملۀ هواپیماهای جنگی قرار گرفت، خانوادۀ ابراهیم مجبور شدند به اسیوط نقل مکان کنند و در سال ۱۹۴۲ موفق به اخذ دیپلم در دانشکدۀ تعلیمات داخلی در آن‌جا شد. پس از آن به مدت دوسال با نیروهای نظامی آمریکا که در مصر بودند، همکاری نمود. اما خبرهای ناگوار از بدبختی‌ها و ناگواری‌های جنگ، ابراهیم را واداشت که به صلح و آرامش فکر کند و از این‌رو متوجه‌ کلیسا شد و در سال ۱۹۴۵ وارد دانشکده لاهوت شد و سه سال به تحصیل در آن ادامه داد. او علاوه بر تسلط یافتن به زبان‌های عربی و انگلیسی به مطالعۀ زبان‌های یونانی، آرامی و عبری پرداخت. پس از آن به مطالعه و تحقیق در مورد عهد عتیق و جدید، تفاسیر و شرح‌های آن‌ها، تاریخ کلیسا و نهضت تبلیغ برای مسیحیت و ارتباط آن با جامعۀ مسلمانان پرداخت. او سپس برای مبارزه با مسلمانان و استفاده از نقاط ضعف آنان به مطالعۀ قرآن و احادیث و فرقه‌های منشعب شده از مسلمانان پرداخت. و برهمین اساس، پایان‌نامۀ خود را به موضوعی تحت عنوان «چگونگی از بین بردن اسلام به کمک مسلمانان» اختصاص داد. او در سال ۱۹۵۲ موفق به اخذ فوق لیسانس در فلسفه و لاهوت از دانشگاه برنستون ایالات متحدۀ آمریکا شد. پس از بازگشت به مصر با گروه‌های تبلیغی مسیحیت به فعالیت پرداخت، و پس از مدتی که با این گروه‌ها کار کرد دریافت که قصد این گروه‌ها تنها تبلیغ مسیحیت نیست بلکه در کنار آن جاسوسی کرده و هدف‌هایی استعماری را دنبال می‌کنند. او می‌گوید: «پس از این‌که از اهداف گروه‌های تبلیغی خارجی آگاه شدم، تصمیم گرفتم که ارتباطم را با آن‌ها کم نموده و در عوض با مسلمانان که هم‌وطن خود من بودند تسامح بیشتری نشان دهم. بنابراین، گاه‌گاهی به میان جامعۀ‌ مسلمانان نیز می‌رفتم تا این‌که یک روز صدایی دلنشین من را به خود جلب نمود. آن صدا، صدای یک قاری قرآن بود و آن سال، سال ۱۹۵۵ بود. به آن صدای دلنشین گوش دادم و با شنیدن دو آیه از آن دچار حیرت شدم:

﴿قُلۡ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ ٱسۡتَمَعَ نَفَرٞ مِّنَ ٱلۡجِنِّ فَقَالُوٓاْ إِنَّا سَمِعۡنَا قُرۡءَانًا عَجَبٗا ١ يَهۡدِيٓ إِلَى ٱلرُّشۡدِ فَ‍َٔامَنَّا بِهِۦۖ وَلَن نُّشۡرِكَ بِرَبِّنَآ أَحَدٗا ٢[الجن: ۱- ۲] .

«(ای محمد ج) بگو: به من وحی شده است که چند نفر از جن این قرآن را شنیدند و سپس گفتند: ما قرآن عجیبی را شنیدیم که به بالندگی هدایت می‌کند پس به آن ایمان آوردیم و هرگز برای پروردگارمان شریک قائل نمی‌شویم».

این آیه به صورت عجیب در درون من رسوخ کرد و هنگامی که به خانه بازگشتم به سرعت به کتابخانۀ خود رفته و قرآن را برداشته و شروع به مطالعۀ آن نمودم اما این‌بار با قصدی دیگر آن را مطالعه می‌کردم. من دیگر به دنبال یافتن نقطه‌ ضعف نبودم بلکه شیفتۀ این کلام شده بودم یک‌بار، دوبار، سه بار و چندین بار دیگر آن را از اول تا آخر خواندم و هربار بیش از بار قبل مجذوب آن می‌شدم. هنگامی که به این‌ آیات رسیدم که خداوند می‌فرماید:

﴿ٱلَّذِينَ يَتَّبِعُونَ ٱلرَّسُولَ ٱلنَّبِيَّ ٱلۡأُمِّيَّ ٱلَّذِي يَجِدُونَهُۥ مَكۡتُوبًا عِندَهُمۡ فِي ٱلتَّوۡرَىٰةِ وَٱلۡإِنجِيلِ[الأعراف: ۱۵۷] .

«آنانی که از این فرستاده و پیامبر درس ناخوانده تبعیت می‌کنند، احوال او را به صورت نوشته در نزد خود در تورات و انجیل می‌یابند».

﴿وَإِذۡ قَالَ عِيسَى ٱبۡنُ مَرۡيَمَ يَٰبَنِيٓ إِسۡرَٰٓءِيلَ إِنِّي رَسُولُ ٱللَّهِ إِلَيۡكُم مُّصَدِّقٗا لِّمَا بَيۡنَ يَدَيَّ مِنَ ٱلتَّوۡرَىٰةِ وَمُبَشِّرَۢا بِرَسُولٖ يَأۡتِي مِنۢ بَعۡدِي ٱسۡمُهُۥٓ أَحۡمَدُ[الصف:۶] .

«(به یاد آورید) هنگامى را که عیسى بن مریم گفت: اى بنى اسرائیل! من فرستاده خدا به سوى شما هستم در حالى که تصدیق‏کننده کتابى که قبل از من فرستاده شده [تورات‏] مى‏باشم، و بشارت‏دهنده به رسولى که بعد از من مى‏آید و نام او احمد است!».

تصمیم گرفتم که در مورد آن‌ها در کتاب مقدس تحقیق کنم. اگرچه بنا به نظر قرآن، تورات و انجیل تحریف شده‌اند، اما من می‌خواستم ببینم که آیا می‌توان اشاراتی را در این مورد یافت که بنی اسرائیل زیاد به آن‌ها توجهی نکرده‌اند و از این‌رو درصدد تحریف آن‌ها برنیامده باشند. زیرا آن‌چه که به وضوح دربارۀ پیامبری محمد جدر تورات وانجیل اصلی آمده است، با توجه به دشمنی پیروان این ادیان با اسلام قطعاً تحریف و تبدیل شده است. چندسال متوالی به تحقیقات فشردۀ خود ادامه دادم و سرانجام به واقعیت‌هایی دست یافتم که تحریف و تبدیلی در آن‌ها صورت نگرفته بود. برای مثال در سفر تثنیه کتاب پنجم از کتاب‌های تورات چنین آمده است: «پیامبری مانند تو از میان برادران‌شان مبعوث خواهم نمود و کلامم را در دهان او می‌گذارم تا به آن‌چه که من سفارش می‌کنم با آن سخن گوید»؛ از خودم پرسیدم: منظور از برادرانشان چیست؟‌ اگر منظور بنی‌اسرائیل باشد باید می‌گفت: از خودشان، و چون گفته است: از میان برادرانشان پس منظور پسرعموهای آنان است. آیا منظور از پسرعموها، فرزندان عیسو برادر یعقوب (اسرائیل) می‌باشند؟‌ اما در سفر تثنیه اصحاح ۲ عدد ۴ خداوند به موسی پیامبر ÷می‌فرماید: ‌شما به ستارۀ برادرانتان از فرزندان عیسو عبور می‌کنید ...». بنابراین، به فرزندان عیسو با کلمۀ برادرانتان اشاره شده است، اما برادرانشان باید اشاره به فرزندان برادران اسحاق باشد. اسحاق جد بنی‌اسرائیل است، و برادر او اسماعیل است که جد قیدار می‌باشد، و قیدار نیز جد پیامبر محمد جمی‌باشد. و سپس دربارۀ عبارت مانند تو در جملۀ قبل توقف نمودم تا منظور آن را درک کنم و سه پیامبر عیسی، موسی و محمد† را با هم مقایسه نمودم تا ببینم که کدام یک مانند موسی است. تفاوت موسی با عیسی زیاد بود زیرا براساس عقیدۀ مسیحیت او خداوند مجسم و فرزند خدای حقیقی و اقنوم دوم از اقانیم سه‌گانه بود و بر صلیب کشته شد در حالی‌که موسی و محمد جبندۀ خدا،‌ مرد و پیامبر بودند که با مرگ طبیعی از دنیا رفتند. بنابراین، عبارت «مانند تو» به محمد جنزدیک‌تر است تا به عیسی. اما در مورد عبارت «کلامم را در دهان او می‌گذارم ...» به این نتیجه رسیدم که آن نیز به محمد جبرمی‌گردد زیرا با توجه به زندگی او در می‌یابیم که او مردی امی و ناخوانده بوده است که تا سن چهل سالگی چیزی از قرآن را بیان ننموده است، و از آن پس قرآن در دهان او گذاشته شده است. مژده‌ای دیگر در تورات در سفر اشعیا اصحاح ۷۹ آمده است آن‌جا که می‌گوید: «کتاب را برای کسی که خواندن و نوشتن نمی‌داند بلند خواهد کرد و به او می‌گوید: بخوان و او نیز می‌گوید من بی‌سواد و ناخوانده‌ام و ...». و به نزول آیات اولیۀ قرآن که با عبارت اقرأ (بخوان) به پیامبر جشروع می‌شود، اشاره دارد. اما در تحقیقی که در میان اناجیل داشتم، بیش‌ترین و واضح‌ترین مژده‌ها به نبوت محمد جرا در انجیل برنابا یافتم و از این‌رو است که کلیسا به این انجیل اعتراف نمی‌کند. در انجیل یوحنا نیز نُه بار پیشگویی به نبوت برقلیط شده است که این کلمه پنج معنی دارد که عبارتند از: تسلیت دهنده، شفیع، طرفدار، ستایش شده در زمین و ستایش شده در آسمان (محمد و محمود)، و این القاب بر پیامبر اسلام جمنطبق هستند. در اصحاح ۱۴ عدد ۱۶ و ۱۷ در انجیل یوحنا آمده است: «من دست دعا به سوی خدا برمی‌دارم که تسلیت‌دهندۀ آخری به شما عطا کند تا روح حقیقت الی الابد با شما باشد» و در پیشگویی دیگر در اصحاح ۱۶ عدد ۱۳ و ۱۴ آمده است:‌ «و اما زمانی که آن روح حقیقت نزد شما آید،‌ همگی شما را به حقیقت رهنمون می‌سازد زیرا او از خود سخن نمی‌گوید و آن‌چه را که می‌شنود، به شما می‌گوید و به امور آینده شما را خبر دهد و از من ستایش می‌کند». و این مصداق کلام الهی در قرآن است که می‌فرماید:

﴿قُلۡ إِنَّمَآ أَنَا۠ بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ يُوحَىٰٓ إِلَيَّ أَنَّمَآ إِلَٰهُكُمۡ إِلَٰهٞ وَٰحِدٞۖ فَمَن كَانَ يَرۡجُواْ لِقَآءَ رَبِّهِۦ فَلۡيَعۡمَلۡ عَمَلٗا صَٰلِحٗا وَلَا يُشۡرِكۡ بِعِبَادَةِ رَبِّهِۦٓ أَحَدَۢا ١١٠[الکهف: ۱۱۰] .

«بگو به درستی که من بشری همانند شما هستم که به من وحی می‌َشود که به حقیقت خدای شما، خدایی یگانه است پس هرکس که به لقای پروردگارش امید است باید کردار نیک انجام داده و در پرستش پروردگارش برای او شریکی قائل نشود».

بعد از این‌که به حقیقت دست یافتم، مسئله را با همسرم در میان گذاشتم، اما به مذاق او خوش نیامد و متأسفانه این خبر به شرکت آمریکایی که در آن کار می‌کردم، رسید. آن‌ها من را به سرعت به تیمارستان بردند و اعلان نمودند که مشاعرم را از دست داده‌ام. چهارماه تمام در سختی و تنگنا بودم، از همسر و فرزندانم دور شده بودم و کتابخانه‌ام با کتاب‌های زیاد و مهم مصادره شده بود. در آن دوران انگلیس ملک طلال پادشاه اردن را به بهانۀ این‌که مشاعرش را از دست داده است، از قدرت خلع نمود و من نیز می‌ترسیدم که به این بهانه تمام آن‌چه را که در دستم بود، از من بگیرند. از این‌رو سکوت اختیار کرده و آرام گرفتم تا این‌که آزاد شدم. از خدمت دین مسیحیت استعفا دادم و به یک شرکت آمریکایی در قاهره که لوازم التحریر می‌ساخت، رفتم تا در آن‌جا شاغل شوم زیرا هیچ راه دیگری برایم باقی نمانده بود. کلیسا تا آن‌جا که نفوذ داشت مانعم می‌شد و جامعۀ اسلامی نیز نمی‌توانست کمکی به من بکند. در آن دوران یعنی دهه‌های پنجاه و شصت تصفیۀ اخوان المسلمین در مصر شروع شده بود و مسلمان شدن و طرفداری از اسلام توسط من چیزی جز خسارت برایم در برنداشت و دولت به آن روی خوش نشان نمی‌داد. مدتی بعد شرکت آمریکایی از جریان من باخبر شد و من را اخراج کرد. من به کار تجارت روی آوردم و در سال ۱۹۵۹ علناً‌ اعلام نمودم که مسلمان شده‌ام و نام خانوادگی فیلیبس را به احمد تغییر دادم و نام فرزندانم را از اسحاق به اسامه، سموئیل به جمال و ماجده به نجوا تغییر دادم. اعلام مسلمان شدنم دردسرهای زیادی به دنبال داشت. همسرم حاضر به زندگی با یک مسلمان نشد و من را ترک کرد. کشیش‌های کلیسا من را به محاکمه کشیدند و تهدیدم نمودند و در امر تجارت تا جایی برایم اشکال تراشی نمودند که مجبور شدم از آن نیز دست بکشم و نویسندۀ یک شرکت خارجی با حقوقی پایین شدم. درآمدم در ماه ۱۵ جنیه بود در حالی‌که خرج خانواده‌ام ۸۰ جنیه در ماه بود. در آن مدت به مطالعۀ‌ زندگی پیامبر اسلامجپرداختم که مایۀ تسلی خاطر من بود. جیره‌خواران آمریکا از سابقۀ من به آن شرکت خارجی خبر دادند و آن‌ها نیز من را اخراج نمودند و من مدت سه ماه تمام بیکار بودم. سرگذشت من به گوش افرادی از وزارت اوقاف مصر رسید و وزیر اوقاف با حضور استاد محمدالغزالی از من خواست که منشی مجلس اعلای امور اسلامی شوم. ابتدا خیلی خوشحال بودم اما پس از آن که دریافتم جو وزارت جو مسمومی است و همه در فکر جاسوسی از یکدیگرند، نگران شدم. اوضاع بر همین منوال گذشت تا این‌که دکتر محمدالبهی وزیر اوقاف شد و امور دینی تا اندازه‌ای سروسامان گرفت اما رئیس مجلس اعلای امور اسلامی که نظامی هم بود با او لجاجت می‌کرد. بعد از چاپ کتابم تحت عنوان «مستشرقین و مبلغین مسیحی در جهان عربی و اسلامی»،‌ دکتر البهی من را به وزارت دعوت کرد تا با من آشنا شود. خبر این دعوت به رئیس مجلس رسید و او به گمان این‌که من در جناح استاد غزالی و دکتر البهی هستم، با عصبانیت عذرم را خواست و من را در سن شصت سالگی در سال ۱۹۷۹ از کار برکنار کرد و تمام کتاب‌هایم را مصادره نمودند. بغض گلویم را گرفته بود؛ هم در جامعۀ مسیحی و هم در جامعۀ اسلامی تحت فشار قرار گرفته بودم. از این‌رو تصمیم گرفتم که به کشور عربستان سعودی مهاجرت نمایم». ابراهیم خلیل کشیش سابق و استاد لاهوت تبدیل به یک دعوتگر اسلامی شد و در یکی از سفرهایی که به سودان نمود، با سیزده کشیش سودانی مناظره نمود و باعث هدایت همگی آنان به دین مبین اسلام شد.

کنث جینکینز کشیش آمریکایی / او داستان مسلمان شدن خود را در کتابچۀ کوچکی نوشته است. به قسمت‌هایی از آن توجه فرمایید: «من به عنوان عالم دینی و کشیش کلیسا همواره سعی نموده‌ام که مردم را به راه سعادت هدایت نمایم و از گمراهی برهانم و اکنون نیز که مسلمان شده‌ام دوست دارم که تجربۀ خود را در اختیار دیگران بگذارم تا آن‌ها نیز از نور و هدایتی که من به دست آورده‌ام، بی‌بهره نباشند. من خداوند را سپاس‌گذرارم که من را به راه راست خود هدایت نمود و دروازه رحمتش را به روی من گشود. این رحمت زمانی تجلی نمود که من شیخ عبدالعزیز بن باز را ملاقات نمودم و در حضور او به اسلام گرویدم. افراد زیادی در راه هدایت من دخیل بوده‌اند و من از ترس این که مبادا نام یکی از آن‌ها را فراموش کنم، از ذکر نام آن‌ها خودداری می‌کنم. از همان کودکی با عشق به پروردگار بزرگ شدم و در کنار پدربزرگم که یک مسیحی متعصب بود، نیمی از زندگی را در خانه و نیمی دیگر را در کلیسا به سر بردیم. تعالیم مسیحیت را از همان دوران کودکی از پدربزرگم فرا گرفتم. در سن شانزده سالگی به کلیسای دیگری رفتم. پس از مدتی به دانشگاه رفتم و روز به روز به تعالیم دینی خود می‌افزودم و دانش دینی‌ام به حدی بود که با خود می‌گفتم: گمان نمی‌کنم که کسی بهتر از من خدا را بشناسد. این طرز تفکر ناشی از آن بود که با هر کشیش دیگری که بحث و مناظره می‌کردم، او را وادار به سکوت می‌کردم زیرا بخش‌های زیادی از کتاب مقدس را حفظ کرده بودم و کسی را نمی‌یافتم که به اندازۀ من از کتاب مقدس آگاهی داشته باشد. مردم نیز این مسئله را درک کرده بودند و سخنانم بر آن‌ها تأثیر زیادی داشت. و همواره جمع زیادی برای شنیدن سخنان من جمع می‌شدند. در مورد ادیان دیگر تا حدی آگاهی داشتم اما شناختم از اسلام فقط شناختی بود که از گروه امت اسلام به رهبری عالیجاه محمد داشتم. آن‌ها گروهی نژادپرست بودند و معتقد بودند که خداوند مردی سیاه است. گرچه سخنان رهبر جدید آنان یعنی لئیس فراخان جذاب بود اما برنامه‌ها و نظرات آنان برای من جالب نبود و آن‌ها را افرادی گمراه می‌دانستم و چون نام آن‌ها امت اسلام بود گمان نمودم که تمام مسلمانان مانند آن‌ها می‌باشند. به کلیساهای متعددی می‌رفتم و با کشیش‌های زیادی رفت‌وآمد داشتم. بعضی از برنامه‌های کلیسا و از جمله آمدن زنان نیمه‌لخت و آرایش کرده به عنوان سفیران مسیح را به آن‌جا مغایر با تعالیم مسیح می‌دانستم. اما همه‌جا چنین اعمالی رایج شده بود و من به تنهایی نمی‌توانستم جلو آن را بگیرم. با کشیشان دیگر صحبت کردم اما دیدم که آن‌ها تمایل زیادی به تغییرات ندارند. سرانجام آن‌چه را که من پیش‌بینی می‌کردم، اتفاق افتاد: مواردی از زنا و همجنس بازی و سوء استفادۀ جنسی از کودکان در کلیسا و به دست بعضی از کشیشان اتفاق افتاد و خبر آن به گوش همه رسید. من به شدت ناراحت و اندهگین بودم. از این‌که دین مسیح و کلیساها آلوده شوند، بیمناک بودم. من خداوند، مسیح و روح‌القدس را یکی می‌دانستم اما عقیدۀ تثلیث را آن‌گونه که عده‌ای از کشیشان بیان می‌کردند، قبول نداشتم. سخنان من با سایر کشیشان راه به جایی نبرد، و تصمیم گرفتم که آمریکا را ترک کرده و مدتی به عربستان سعودی بروم. در عربستان بیشتر با مسلمانان آشنا شدم و دریافتم که آن‌ها خیلی با امت اسلام عالیجاه محمد تفاوت دارند. دریافتم که در اسلام به هیچ‌وجه نژادپرستی وجود ندارد. به اسلام و زندگی پیامبرجآن علاقه‌مند شدم و از یک دوست سعودی خواستم که کتاب‌هایی را در این زمینه به من معرفی کند. هر کتابی را که می‌خواستم برایم آماده می‌کرد و به هر سؤالی که داشتم جوابی قانع‌کننده می‌داد. تعجب من از آن بودکه دوست سعودیم اصراری بر دادن جواب سریع نداشت، و اگر جوابی را نمی‌دانست از من می‌خواست که صبر کنم تا او جواب را از عالمان دین‌شان بگیرد. سرانجام به مطالعۀ قرآن پرداختم. از مفاهیم و معانی بلند آن شگفت‌‌زده شدم. بارها و بارها آن را مطالعه نمودم اما از خواندن آن سیر نمی‌شدم. به اسلام علاقه‌مند شده بودم اما نمی‌دانستم که چگونه از دینی که خود سال‌های سال مبلغ آن بوده‌ام، دست بردارم. اگرچه مطمئن شده بودم که در کتاب مقدس تحریفاتی صورت گرفته است اما باز هم آن را کلام خدا می‌دانستم. چگونه ممکن بود از کتاب مقدس که من به آگاه‌تر بودن از آن نسبت به دیگر کشیشان افتخار می‌کردم، دست بکشم. اما این غیرممکن با دیدن یک نوار ویدیویی ممکن شد. این نوار تحت عنوان «آیا انجیل کلام خدا است»، مناظره‌ای بین شیخ احمد دیدات و جیمی سواگرت بود. بعد از دیدن این فیلم فوراً مسلمان شدم. شما می‌توانید این مناظره را در سایت انترنتی زیر بشنوید:

http://www.islam.org/audio/ra۶۲۲_۴.ram

سپس به دفتر شیخ عبدالعزیز بن باز رفتم و علناً شهادتین را بر زبان آوردم و نامم را به عبدالله فاروق تغییر دادم. ایشان پند و اندرزهایی به من ارائه نمودند و گفتند که شاید در آینده با مشکلاتی مواجه شوی، لازم است که صبر داشته باشی و تقوا پیشه کنی. بعد از بازگشتم به آمریکا از هر طرف بر من فشار آوردند و کشیشان تبلیغ نمودند که من از ضعف ایمان مسلمان شده‌ام و از من به عنوان خائن نام می‌بردند. اما من که راه سعادت و خوشبختی را یافته بودم، گوشم به این حرف‌ها بدهکار نبود و در هر جای ممکن تجربۀ خود را در اختیار آنانی که مایل بودند،‌ می‌گذاشتم تا شاید خداوند آن‌ها را نیز هدایت نماید. من اکنون به تبلیغ اسلام در آمریکا مشغولم و بیش از هر کس دیگری به تحریف کتاب مقدس و فریب و نیرنگ دیگران برای زشت نشان دادن چهرۀ اسلام آگاهی دارم زیرا خود مدتی را در این وادی به سر برده‌ام. از خداوند بزرگ خواهانم که همۀ ما را به راه راست هدایت فرماید».

الدود مریس،‌ کشیش فیلیپینی / او کشیش متعصبی بود و نسبت به مسلمانان همان نظر را داشت که نسبت به بت‌پرستان داشت، زیرا او گمان می‌کرد که مسلمانان قومی هستند که ماه را می‌پرستند و این طرز تفکر از توجه مسلمانان به حلول ماه برای انجام عباداتی مانند حج و روزۀ ماه رمضان و یا تصویر ماه در پرچم تعدادی از کشورهای مسلمان ناشی شده بود. او این طرز تفکر خود را بر ضد مسلمانان به کار می‌برد و آن‌ها را ماه‌پرست می‌خواند. در یک سفر تجاری که به عربستان داشت، تمام آن‌چه را که سال‌ها ذهنش را با آن مشغول کرده بود، جز گمانی واهی نیافت و رفتار و عبادات مسلمانان او را متوجه اسلام و علاقه‌مند به آن نمود. او مسلمان شد و نام خود را به محمد شریف تغییر داد و پس از مسلمان شدن به زیارت اماکن مقدس اسلامی در مکه و مدینه رفت و تصمیم گرفت که برای جبران گذشتۀ خود پس از بازگشت به فلپین به دعوت اسلام بپردازد.

ملقاه قفادو،‌ کشیش اتیوپیایی / او از پدری یهودی و مادری مسیحی به دنیا آمد و از این‌رو در کودکی با تورات وانجیل آشنا شد و تا دوران جوانی با آن‌ها همدم بود. او بارها از آن‌چه در این دو کتاب می‌خواند به شک می‌افتاد و در مورد آن‌ها از بزرگان کلیسا سئوال می‌کرد، اما جوابی شافی که درد شک او را شفا دهد، نمی‌شنید. به هر حال او کشیش شد و به تبلیغ دین مسیحیت پرداخت. شبی در خواب دید که مردی او را صدا می‌زند و از او می‌خواهد سورۀ اخلاص را در قرآن بخواند. او آن خواب را از جمله خواب‌های شیطانی تعبیر نمود اما تکرار آن رؤیا در شب‌های بعد او را به تفکری عجیب و در نهایت به سمت قرآن سوق داد. او توحید خالص را در قرآن یافت و تکریم و تمجید قرآن از مسیح و مادرش - علیهما السلام- را بسیار بالاتر از آن تکریم‌هایی دانست که کلیسا برای عیسی ÷متصور می‌شد. او مسلمان شد و نام خود را به محمد سعید تغییر داد و علناً آن را اعلان نمود. بزرگان کلیسا به تهدید و شکنجۀ او پرداختند و در نهایت او را به زندان انداختند ولی چون دیدند که به هیچ وسیله‌ای نمی‌توانند او را از راهی که انتخاب کرده است، بازگردانند، مجبور شدند که او را آزاد کنند و سپس تمام املاک و دارایی او را مصادره نمودند. او به خانه و نزد همسرش که او نیز مسلمان شده و مونس غربت و تنهایی او بود، بازگشت. محنت زندان او را ثابت‌قدم‌تر نموده بود و او با عزمی راسخ دیگران را به اسلام دعوت نمود و در مدت بسیار کمی حدود ۲۸۰ نفر پس از شنیدن سخنان او به اسلام گرویدند. مسلمان شدن این تعداد خشم اسقف کارلویوس رئیس کشیشان اتیوپی را برانگیخت، و باعث شد که بار دیگر به زندان افتد اما این‌بار از طرف دولت منجستو دستگیر شد. پس از دیدار دکتر عبدالله عمر نصیف مدیرکل رابطۀ جهانی اسلام در اتیوپی با منجستو، محمد سعید از زندان آزاد شد و به امر دعوت و تبلیغ خود ادامه داد. او می‌گفت: آرزوی خصوصی من این است که والدینم به دین اسلام بگروند و آرزوی عمومی من این است که روزی دعوتگر بزرگی در راه اسلام شوم. او به آرزوی خود رسید و یکی از دعوتگران بزرگ در اتیوپی و قارۀ آفریقا شد. بارها مورد تهدید واقع شد و به او حمله شد و تصمیم قطعی بر این گرفته شده بود که او باید از بین برود. به سفارش مسلمانان او اتیوپی را ترک و همراه با همسرش به عربستان رفت تا مدتی در شهر مکه و در کنار مسجدالحرام بیاساید و به عبادت خداوند مشغول شود. اما دسیسه‌ها و توطئه‌ها برای از بین بردن او هم‌چنان ادامه داشت. او زبان عربی فصیح را در مکه یاد گرفت، و بخشی از قرآن را حفظ نمود عبادت‌های او در مسجدالحرام همراه با چشمانی پر از اشک بود و از این‌که خداوند بر او منت نهاده و او را هدایت کرده بود، سپاس‌گذار بود. در این مدت دختری زیبارو که مدتی در کلیسای محمد سعید در اتیوپی خدمت کرده بود،‌ خود را به شهر مکه رسانید و با چشمانی اشک‌بار از محمد سعید خواست که او را در پناه خود بگیرد، زیرا او بعد از شنیدن سخنان محمد سعید به اسلام گرویده و خانواده‌اش پس از پی بردن به این مسئله درصدد قتل او برآمده‌اند، و او از ترس جان کشورش را ترک نموده و فرار کرده است. محمد سعید او را دلداری داد و به او قول داد که او را در پناه خود بگیرد. دختر به محمد سعید پیشنهاد ازدواج داد و آن دو با هم ازدواج نمودند و محمد سعید او را در شهر جده و همسر اولش را در مکه ساکن نمود. پس از مدتی دختر از خانه متواری شد و محمد سعید بیمار شد و در بیمارستان به او اعلان نمودند که به بیماری ایدز مبتلا شده است. آری، این‌بار نقشۀ‌ دشمنان محمد سعید کارگر افتاد. آن‌ها دختر مبتلا به ایدز را با حیله‌ها و ترفندهای زیاد نزد محمد سعید فرستاده بودند تا او را از بین ببرد. دختر پس از به جای گذاشتن این بیماری در بدن محمد سعید و همسرش به اتیوپی فرار کرده بود. همسر محمد سعید بسیار دوام نیاورد و پس از مدتی دست و پنجه نرم کردن با بیماری جان به جان آفرین تسلیم نمود. غصۀ مرگ همسر و بیماری، محمد سعید را روزبه‌روز نحیف‌تر و ضعیف‌تر می‌کرد و سرانجام او نیز به دیار باقی شتافت و در شهر مکۀ مکرمه به خاک سپرده شد.

پروفسور خالد بلانکین شیپ / او در خانواده‌ای مسیحی آمریکایی بزرگ شد و به علت علاقه به مذهب خود به یادگیری تعالیم آن پرداخت و تا سال ۱۹۷۳ عضو کلیسای پروتستان در آمریکا بود. او در این سال پس از آشنایی با قرآن و تاریخ اسلام به دین مبین اسلام مشرف شد. او در سال ۱۹۸۳ فوق‌لیسانس خود را در رشتۀ تاریخ اسلامی از دانشگاه قاهره گرفت، و در سال ۱۹۸۸ توانست در رشتۀ تاریخ از دانشگاه واشنگتن به درجه پروفسوری نائل شود. او در بخش ادیان دانشگاه تمپل آمریکا عضو افتخاری بوده و به همراه پروفسور محمود ایوب که سمت استادی در آن دانشگاه را دارد بخشی را با نام ادیان‌شناسی تأسیس نموده‌اند که در زمینه‌های حدیث، فقه، تاریخ، سیره پیامبران برای دانشجویان تدریس می‌کنند. او دربارۀ اسلام می‌گوید: «گسترش اسلام بسیار مهم است، زیرا اسلام دینی است که رستگاری دیگران را نیز می‌خواهد».