از آهنگ پاپ تا آهنگ ناب

سرگذشت یوسف استس از زبان خود او

سرگذشت یوسف استس از زبان خود او

«در طول پنجاه سال گذشته از زندگیم، من ازدواج کرده، ازدواجم به طلاق و جدایی کشیده، مجدداً ازدواج نموده و دارای پنج فرزند و چهار نوه شده‌ام. در شرایط مختلف زندگی کرده‌ام؛ زمانی بسیار تنگدست بوده و زمانی بسیار ثروتمند شده‌ام. تمام ایالت‌های آمریکا را درنوردیده‌ام و از کشورهای زیادی دیدن کرده‌ام از جمله فرانسه، آلمان، انگلستان، ایتالیا، سوئد، دانمارک، موناکو، ‌باهاما، کانادا،‌ مکزیک، هلند، ایرلند و استرالیا. از لذت مصاحبت با شاهزداگان، گدایان، فرمانروایان و بردگان برخوردار بوده‌ام. مهمان چندین کاخ بوده و عضو انحصاری کلوپ‌های مختلف در کشورهای گوناگون بوده‌ام و حتی در زندان با زندانیان مصاحبت داشته‌ام. من بر روی این زمین خاکی ثروت هنگفتی را به دست آورده و آن را نیز از دست داده‌ام. هنگامی که دوازده سال بیشتر نداشتم شروع به تجارت نموده و پیش از رسیدن به سن سی‌وپنج سالگی اولین ملیون دلار زندگی را به دست آوردم و در سن چهل سالگی آن را از دست دادم. پس از آن نیز بارها و بارها مبالغ هنگفت زیادی را به دست آورده‌ام و از روی نادانی آن‌ها را از دست داده‌ام اما هرگز احساس نکرده‌ام که زیان دیده‌ام.

مهم‌ترین چیزی که من در این دوران کشف کردم، رمز موفقیت و خوشبختی بود. رمز آن جواب درست دادن به این سئوالات است:

۱. هدف از زندگی چیست؟

۲. آیا خدایی وجود دارد؟

۳. چگونه می‌توانیم به او برسیم؟

۴. آیا بعد از مرگ، زنده شدنی وجود دارد؟

۵. من کیستم؟

تا زمانی‌که به این سؤالات جواب‌های قانع‌کننده‌ای داده نشود، انسان نمی‌تواند به آرامش برسد. این آرامش حاصل نمی‌شود مگر این‌که آدمی به حقیقت هدف از آفرینش، هدف از زندگی و تعهد به آن هدف آشنا شود و آشنا شدن با این حقایق نیز میسر نمی‌شود مگر با این درک و فهم که انسان آفرینندۀ‌ خود، محیط اطراف و روزی‌اش نیست، و همۀ این‌ها خارج از کنترل و توانایی‌های خلاق آدمی است. او باید به آفریننده و روزی‌دهنده‌ای بسیار بزرگ‌تر از خود ایمان داشته و به وجود او اعتراف نماید. آفریننده‌ای که در حقیقت در تمامی جوانب کامل و مطلق است؛ ازلی و ابدی است؛ نه آفریده شده و نه از کسی روزی می‌گیرد بلکه تمام موجودات هستی را خود آفریده و به آن‌ها روزی می‌دهد. او مثل و مانند هر چیزی که به ذهن آید، نیست و آفریده‌های او بخشی از او نیستند (وگرنه می‌توان گفت که او بخشی از خود را آفریده است)؛ نه اکنون و نه در هیچ زمان دیگری داخل آفریدگان خود نبوده است. او به ما زندگی دنیایی عطا نموده است تا ما را امتحان کند و طبیعت و ویژگی‌های ما را به خود ما نشان دهد. گرچه خداوند متعال به احوال بندگان خود کاملاً آگاه است، و نیازی به امتحان کردن آن‌ها ندارد، اما قصد او از امتحان کردن ما این است که در روز آخرت به ما نشان دهد که واقعاً در مقابل تمام نعمت‌های او ناسپاس بوده‌آیم و به پیمان و شرایط «هدف از زندگی» پایبند نبوده‌ایم. رضایت و آرامش درونی تنها زمانی به دست می‌آید که به این حقایق روی آورده و خود را تسلیم خداوند نماییم. تسلیم شدن به خداوند همان چیزی است که اسلام نامیده می‌شود و این دین، دین تمام پیامبران بوده است. و اما من چگونه تسلیم خدا شدم و به دین اسلام گرویدم؟

شخصاً افراد زیادی را در ایالات متحدۀ آمریکا و هم‌چنین مکزیک دیده‌ام که به دین اسلام گرویده‌اند ولی بسیاری از مردم تجربۀ من را منحصر به فرد می‌دانند زیرا دست برداشتن افراد عادی از کیش و دین آبا و اجدادی خود آسان نیست چه برسد به این‌که یک خانوادۀ مذهبی مسیحی که همگی کشیش سه شاخۀ متفاوت مسیحیت (کاتولیک، پروتستان و نوکیشان) بوده‌‌اند، به دین اسلام بگروند. من شخصاً کلمۀ گرویدن به دین اسلام را بسیار مناسب نمی‌دانم و به جای آن بازگشت به اسلام را می‌پسندم و چنین درک و فهمی را از تعالیم پیامبر اسلام جگرفته‌ام به ویژه این‌که ایشان در حدیثی می‌فرماید: «هر نوزادی که به دنیا می‌آید براساس فطرت اسلام (تسلیم و اطاعت محض از خداوند متعال) به دنیا می‌آید و این والدین او هستند که او را مسیحی، یهودی و یا مجوسی بار می‌آورند». از این‌رو پذیرش اسلام بازگشت به همان فطرت اولیه است. اگرچه بر این مسئله اتفاق‌نظر وجود دارد که همواره افراد مشخصی وجود دارند که به هر دلیل کیش و آیین خود را تغییر می‌دهند و دین دیگری را می‌پذیرند، باید قبول کنیم که پیدا کردن گروهی از واعظان، کشیشان، بزرگان دینی و مردان و زنان مقدس از گروه‌های اعتقادی گوناگون که هم‌زمان در سراسر جهان وارد یک دین معین شوند، مسئله‌ای عادی و معمولی نیست. داستان شخصی خود را به صورت اختصار از دوران کودکی شروع می‌کنم. من در یک خانواد سفیدپوست انگلوساکسون ارتدوکس و به شدت مذهبی در میدوست به دنیا آمدم. خانواده و نیاکان ما نه تنها کلیساها و مدارس متعددی را در این سرزمین ساخته‌اند بلکه از اولین کسانی بوده‌اند که در این مکان سکنی گزیدند. در سال ۱۹۴۹ هنگامی که کودکی در مدرسۀ ابتدایی بودم، به هوستون در تگزاس نقل مکان کردیم. ما به‌طور منظم در کلیسا حضور پیدا می‌کردیم و من در سن ۱۲ سالگی در پاسادنای تگزاس غسل تعمید داده شدم. در سن نوجوانی از کلیساهای دیگری نیز دیدن می‌کردم تا با افکار و عقاید و آموزه‌های همۀ آنان آشنا شوم؛ از گروه‌هایی مانند متدیست‌ها، تعمیدی‌ها، ناصری‌ها، جنبش‌های فرهمند گرفته تا کلیسای اسقفی، کلیسای مسیح، کلیسای خداوند، ‌کلیسای خداوند در درون مسیح، ‌کاتولیک‌ها، تبلیغ‌های انجیلی و گروه‌‌های زیاد دیگر. تحقیق و مطالعۀ من فقط در درون مسیحیت و شاخه‌های مختلف آن خلاصه نشده بود بلکه من در مورد یهودیت، هندویی، بودایی، ماوراءالطبیعه و اعتقادات بومیان آمریکایی به تحقیق و مطالعه دست زدم و تنها دینی که به صورت جدی مورد مطالعۀ من قرار نگرفت، اسلام بود. من به هیچ‌وجه نظر خوبی نسبت به اسلام نداشتم زیرا بزرگان دینی مسیحی و یهودی اسلام را به گونه‌ای برای ما ترسیم کرده بودند که آن دینی است که پیروانش جعبه و یا خانۀ سیاهی را که در صحرای عربستان است، می‌پرستند و هر روز پنج بار زمین را می‌بوسند و از طریق رسانه‌های عمومی نیز این‌گونه به ما تلقین شده بود که مسلمانان افرادی تروریست، هواپیماربا و گروگانگیر هستند؛ از این‌رو چگونه ممکن بود که کسی نظر خوبی نسبت به اسلام داشته باشد؟ بعد از مدتی من به انواع گوناگون موسیقی علاقه‌مند شدم به ویژه موزیک کلاسیک و گاسپل (موزیک کلیسا). از آن‌جایی که خانوادۀ من هم اهل موسیقی و هم اهل کلیسا بودند و من نیز به هر دوی آن‌ها علاقه‌مند بودم،‌ منطقی بود که کشیش نواختن موسیقی در چند کلیسا شوم. علاقه به موسیقی و تدریس آن نهایتاً به تأسیس «استودیوی موسیقی استس» در لورل مریلند منجر شد. از آن زمان تا سی سال بعد از آن علاوه بر شغل کشیش، همراه با پدرم در پروژه‌های تجاری زیادی کار کردم. ما برای تبلیغ مسیحیت، برنامه‌های تفریحی و نمایش‌های زیادی به راه انداختیم و فروشگاه‌های آلات موسیقی مانند پیانو و ارگ را در تمام مسیر خود از تگزاس و اوکلاهما تا فلوریدا دایر نمودیم. در آن سال‌ها من صاحب میلیون‌ها دلار پول شدم ولی به آرامش ذهنی که تنها از طریق شناخت حقیقت به دست می‌آید، نرسیدم. من مطمئنم که همواره در میان آدمیان این سئوال‌ها وجود دارد: چرا خدا من را آفریده است؟ خداوند از من چه می‌خواهد؟ یا این‌که اصلاً خدا کیست؟ و یا مسیحیان ممکن است از خود بپرسند: چرا ما به گناه اولیه معتقدیم؟ چرا فرزندان آدم مجبورند گناه پدر خود را بپذیرند و در نتیجه همیشه مورد تنبیه قرار گیرند؟ اگر این سئوالات را از دیگران بپرسید، احتمالاً در جواب خواهند گفت: شما باید بدون هیچ تردید و سئوالی به این مسائل ایمان داشته باشید و یا این‌که این مسائل جزو اسرار می‌باشند و نباید در مورد آن‌ها سئوال نمود. در مورد مفهوم تثلیث (سه خدایی) نیز چنین سئوالاتی پیش می‌آید. اگر از واعظ یا کشیش می‌پرسیدم که چگونه می‌توان تصور نمود که یک خدا تبدیل به سه خدا شود و یا این‌که چگونه خداوندی که به ارادۀ خود می‌تواند هر کاری را انجام دهد، نمی‌تواند مستقیماً گناهان مردم را ببخشد بلکه مجبور است تبدیل به مردی شود و به زمین بیاید و بار گناهان مردم را به دوش بکشد، جواب قانع‌کننده‌ای نمی‌داد. تا سال ۱۹۹۱ من گمان می‌کردم که مسلمانان دشمن مسیح می‌باشند و با توجه به تفکراتی که قبلاً ‌در مورد آن‌ها داشتم، از آنان متنفر بودم. اما در آن سال دریافتم که آنان به عیسی مسیح ÷ایمان دارند و معتقدند که او پیامبر واقعی خداوند است، تولدش که بدون پدر بوده است، یک معجزۀ الهی است، او همان مسیحی است که انجیل در مورد او پیشگویی نموده است، وی نزد خداوند است، و از اهمیت خاصی برخوردار است و سرانجام این‌که در آخرالزمان بازخواهد گشت، و مؤمنین را در مقابله با دجال رهبری خواهد کرد. هنگامی که از نظر مسلمانان در مورد عیسی مسیح ÷آگاه شدم، شگفت‌زده شدم. من خود قبلاً همراه با گروه‌های تبلیغی مسیحی، همواره مردم را از مسلمانان بدبین می‌کردیم و حتی برای برحذر داشتن مسیحیان از برخورد با مسلمانان، ‌مطالبی را که حقیقت نداشتند به آن‌ها نسبت می‌دادیم. دیگر نمی‌دانستم که نسبت به مسلمانان چگونه موضع‌گیری کنم. خانواده‌ام نیز به شدت تعصب مذهبی داشتند و پدرم در حمایت از کلیسا بسیار فعال بود و از دهۀ هفتاد به بعد یک کشیش تمام عیار شده بود و همراه با همسرش (مادر ناتنی من) با مبشران و واعظان برنامه‌های تلویزیونی ارتباط داشتند و در ساختن «برج دعا» در تولسا کمک‌های زیادی کرده بودند. آن‌ها حامیان پروپا قرص جیمی سواگرت، جیم و تامی بیکر، جری فالول، جان هاگی و پت رابرتسون که بزرگ‌ترین دشمن اسلام به حساب می‌آید، بودند. پدرم و همسرش در امر ضبط نوارهای دعا و سرودهای مذهبی و توزیع آن‌ها در میان بازنشستگان، خانۀ سالمندان و بیمارستان‌ها بسیار فعال بودند.

سال ۱۹۹۱ بود. روزی پدرم به خانه آمد و گفت که با یک مرد مصری تجارتی به راه انداخته است، و از من خواست که با او دیداری داشته باشم. شنیدن نام مصر من را به یاد اهرام سه‌گانه، مجسمۀ ابوالهول و رود نیل انداخت و ارتباط با آن مرد مصری را ارتباطی جذاب و بین‌المللی تصور نمودم. اما همین‌که پدرم اشاره نمود که آن مرد یک مسلمان است، شگفت‌زده شدم و نمی‌توانستم باور کنم که او با یک مسلمان ارتباط داشته باشد. من تمام چیزهایی را که در مورد مسلمانان شنیده بودم به یاد پدر آورده گفتم: مگر نمی‌دانی که مسلمانان به خدا ایمان ندارند، هر روز پنج بار زمین را می‌بوسند و جعبۀ سیاهی را در بیابان عربستان پرستش می‌کنند، نه من به هیچ‌وجه نمی‌خواهم با چنین مردی دیدار کنم. پدرم اصرار نمود که من باید به دیدن آن مرد بروم و من را متقاعد نمود که آن شخص مرد خوب و مهربانی است. اصرار زیاد پدر باعث شد که ملاقات با مرد مصری را قبول کنم اما با شرایطی که خودم تعیین نمودم. شرایط من این‌گونه بود که ملاقات باید در روز یکشنبه و بعد از بیرون آمدن از کلیسا باشد که در بهترین حالت ارتباط با پروردگار باشم، انجیلم را طبق معمول همراه خود داشته باشم، صلیب بزرگ و درخشان خود را به خود آویزان نمایم و کلاهم را که در جلو آن نوشته شده بود: «عیسی خداست»، بر سر داشته باشم. روز موعود فرا رسید. همسر و دو دختر کوچکم نیز همراه من بودند و ما آماده بودیم که اولین برخورد با یک مسلمان را تجربه نماییم. هنگامی که از کلیسا بیرون آمدیم از پدرم پرسیدم: پس آن مرد مسلمان کجاست؟ پدرم به مردی که در آن نزدیکی بود، اشاره کرد و گفت: این همان مرد است. من گیج شده بودم. او نمی‌توانست که یک مسلمان باشد. من انتظار داشتم که با مردی قوی هیکل با جامه‌ای آویزان و عمامه‌ای بر سر و ریشی انبوه و آویزان بر روی پیراهن و ابروهایی پرپشت روبه‌رو شوم. اما آن مرد ریش نداشت، سرش نیز موی زیادی نداشت و تقریباً طاس بود. او مردی خوش برخورد و مهربان بود و با گرمی با ما دست داد. چنین ارتباطی را انتظار نداشتم. از نظر من آنان خشن، تروریست و بمب‌گذار بودند. با خود گفتم: مهم نیست ما کارمان را با آن مرد شروع خواهیم کرد. از نظر من او احتیاج به کمک و راهنمایی داشت. باید کسی او را از گمراهی نجات می‌داد و به سوی خدا فرا می‌خواند. بنابراین، بعد از یک معارفۀ‌ کوتاه از او پرسیدم: آیا شما به خداوند ایمان دارید؟

جواب داد: بله.

با خود گفتم: خوب است، و از او پرسیدم: آیا به آدم و حوا نیز اعتقاد دارید؟

جواب داد: بله.

پرسیدم: نظرتان در مورد ابراهیم چیست؟ آیا به او و داستان قربانی نمودن فرزندش برای خدا اعتقاد دارید؟

جواب داد: بله.

سپس پرسیدم:‌ آیا به موسی، ده فرمان و شکافته شدن دریای سرخ ایمان دارید؟

جواب داد: بله.

من که تا حدی شگفت‌زده شده بودم، از او پرسیدم: نظرتان در مورد پیامبران دیگر مانند داود، سلیمان و یحیی تعمیددهنده چیست؟‌ آیا به آن‌ها نیز ایمان دارید؟

مرد مصری باز هم در جواب گفت: بله.

دیگر زمان آن فرا رسیده بود که سئوال مهم و اساسی را مطرح کنم. از او پرسیدم: آیا به عیسی ایمان دارید؟ آیا معتقدید که او همان مسیح است که از طرف خدا آمده است؟

جواب داد: بله.

خوب دیگر از این ساده‌تر نمی‌شد کسی را هدایت کرد و فقط غسل تعمید او باقی مانده بود،‌ در حالی‌که خود او این موضوع را نمی‌دانست. برای من که هر روز روح و روان آدمیان را با خداوند ارتباط می‌دادم، پیروزی و دستاورد بزرگی به حساب می‌آمد اگر می‌توانستم روح و روان یکی از مسلمانان را با خداوند ارتباط داده و او را وارد مسیحیت نمایم. من به او چای تعارف نمودم و او نیز پذیرفت. از آن به بعد گاه‌گاهی با هم در قهوه‌خانه‌ای کوچک در بازار می‌نشستیم و در مورد موضوع مورد علاقۀ من یعنی عقاید و مذاهب صحبت می‌کردیم. در خلال صحبت‌هایمان دریافتم که او مردی خوب، مهربان، ساکت و کمی نیز خجالتی بود. او با توجه زیاد به سخنان من گوش می‌داد و حتی یک‌بار نیز سخنان من را قطع نکرد. من رفتار این مرد را دوست داشتم و با خود فکر می‌کردم که او نیروی بالقوه و فعالی دارد که یک مسیحی خوب و معتقد شود. اما نمی‌دانستم که مسیر حوادث من را به کجا می‌برد. سرانجام من با پدرم در مورد تجارت با آن مرد مصری موافقت نمودم و حتی تصمیم گرفتم در سفرهای تجاری در مناطق شمالی تگزاس همراه او باشم. روزها می‌گذشت و ما علاوه بر تجارت در مورد مسائل مرتبط با ادیان و عقاید مختلف مردم با هم بحث می‌کردیم و البته در خلال صحبت‌هایمان من نکات جالبی از مواعظم را که در برنامه‌های رادیویی در مورد عبادت و ستایش خداوند پخش می‌شد، بیان می‌کردم تا به گمان خود به آن مرد گمراه کمکی نموده و باعث هدایت او شوم. بحث‌های ما بیشتر در مورد مفهوم خداوند، معنی زندگی، هدف آفرینش، پیامبران و مأموریت آنان و چگونگی وحی الهی بود. ما هم‌چنین به تبادل تجریبات و نظرات شخصی خود نیز می‌پرداختیم.

یک روز متوجه شدم که محمد، دوست مصریم، قصد دارد از خانه‌ای که با دوست دیگرش شراکتی در آن می‌زیستند، خارج شده و چند روزی را در یک مسجد به سر ببرد. من نزد پدرم رفته و از او پرسیدم که آیا ممکن است ما محمد را به خانۀ‌ ییلاقی خود دعوت کنیم تا مدتی با ما باشد، علاوه بر این او شریک تجاری و مالی ما بود و حق داشت که هنگام نبودن ما در آن خانۀ ییلاقی آن‌جا باشد. پدرم با نظر من موافقت کرد و ما محمد را به آن خانه دعوت نمودیم.

البته در خلال امور تجاری، من در آن دوران برای دیدار از مبلغین و کشیشان همکار خود در سراسر ایالت تگزاس وقت کافی داشتم. یکی از آنان نزدیک مرز تکزاس با مکزیک و دیگری نزدیک مرز اوکلاهما زندگی می‌کرد. واعظ دیگری نیز بود که همواره عادت داشت من را با خود به مکزیک ببرد تا با هم در میادین و بازارها به تبلیغ «رستگاری مسیح» در میان افراد مختلف بپردازیم. به یاد دارم که شبی توسط پلیس مکزیک دستگیر شده و مورد بازجویی قرار گرفتیم (اکثریت مردم مکزیک کاتولیک هستند و از هیچ مذهب دیگری حمایت نمی‌کنند). دوست واعظ دیگری نیز داشتم که به یک صلیب چوبی بزرگ که از یک ماشین بزرگ‌تر بود، بسیار علاقه داشت و آن را بر دوش خود حمل می‌کرد و با زحمت زیاد و کشان‌کشان در حالی‌که انتهای صلیب بر زمین کشیده می‌شد، در اتوبان‌ها به راه می‌افتاد و هنگامی که مردم از ماشین‌های خود پیاده می‌شدند تا بفهمند موضوع چیست، او جزوات و نشریاتی را در مورد مسیحیت به آنان هدیه می‌داد. روزی این دوست واعظ من دچار حملۀ قلبی شد و در یک بیمارستان قدیمی بستری گشت و ناچار شد مدتی را در آن‌جا به سر ببرد. من هفته‌ای چندبار به ملاقات او می‌رفتم و محمد را نیز با خود می‌بردم به این امید که هر سه در مورد عقاید و مذاهب گوناگون به تبادل‌نظر بپردازیم. دوستم زیاد تحت تأثیر این ملاقات‌ها قرار نگرفت و مشخص بود که نمی‌خواست چیزی در مورد اسلام بداند. روزی مرد بیماری که در همان اتاق دوستم در بیمارستان بستری بود، در حالی‌که روی یک صندلی چرخ‌دار بود، نزد ما آمد. من از نام او پرسیدم، جواب داد: مهم نیست و هنگامی که از او پرسیدم که اهل کجاست، در جواب گفت که اهل سیارۀ مشتری است. جواب‌های آن مرد باعث تعجب من شد و از خود پرسیدم که آیا واقعاً من در بخش بیماری‌های قلبی بیمارستان هستم یا در بخش بیماری‌های روانی؟

دریافتم که او مردی تنها و افسرده می‌باشد و به کسی نیاز دارد که تنهاییش را پر کند و من نیز تصمیم گرفتم که خداوند را به او بشناسانم و سرگذشت حضرت یونس ÷را در عهد عتیق برای او خواندم: پیامبری که خداوند او را برای هدایت قومش فرستاد اما بعد از مدتی تبلیغ و ناامید شدن از قومش، آنان را ترک کرده و به سمت دریا روی آورد و سوار کشتی شد. دریا طوفانی شد و مسافران کشتی یونس را به دریا انداختند. نهنگی او را بلعید و سه‌ شبانه‌روز در شکم آن ماهی بود. سرانجام لطف الهی شامل حال یونس شد و نهنگ به امر خدا به ساحل آمد و یونس از شکم ماهی بیرون آمده به شهر نینوا بازگشت. هدف از این داستان این بود که ما نمی‌توانیم از مسائل و مشکلات خود فرار کنیم زیرا خود می‌دانیم که چه کرده‌ایم و از همه مهم‌تر خداوند نیز به اعمال ما آگاه است. بعد از خواندن این داستان آن مرد که روی یک صندلی چرخ‌دار نشسته بود، سرش را بلند نمود و از من معذرت خواست. او گفت که از رفتار گستاخانه و بی‌ادبانۀ خود متأسف است و اخیراً مشکلات جدی و سختی را تجربه کرده است. سپس او گفت که می‌خواهد مسئلۀ مهمی را نزد من اعتراف نماید. من گفتم: من یک کشیش کاتولیک نیستم و شنیدن اعتراف دیگران کار من نیست. او گفت که من را می‌شناسد و می‌داند که کاتولیک نیستم و سپس سخنی گفت که من را در جایم میخکوب کرد. او گفت: من خودم یک کشیش کاتولیک هستم. عجب مسئلۀ شگفت‌انگیزی، من مسیحیت را برای یک مبلغ مسیحی توضیح داده بودم.

آن کشیش سرگذشت خودش را برای ما بیان نمود. او به مدت دوازده سال به عنوان مبلغ کلیسای کاتولیک در جنوب و مرکز آمریکا، مکزیک و حتی در نیویورک فعالیت کرده بود. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، او به مکانی برای گذراندن دوران نقاهت نیاز داشت و من از پدرم درخواست نمودم که اجازه دهد آن کشیش به جای رفتن نزد یک خانوادۀ کاتولیک، نزد ما بیاید و مدتی با ما و محمد زندگی کند. پدرم موافقت نمود و فوراً او را به خانۀ‌ خود بردیم. در مسیر برگشت به خانه در مورد بعضی از مفاهیم ایمان و عقیده در دین اسلام که از محمد شنیده بودم، با او صحبت نمودم و از او پرسیدم که آیا موافق است در این مورد با دوست مسلمان مان بحث نماید و او پذیرفت و هیچ تعصبی از خود نشان نداد. این عمل او باعث شگفتی من شد و تعجب من زمانی بیشتر شد که او گفت: کشیش‌های کاتولیک معمولاً مطالعاتی در مورد اسلام دارند و گاهی اوقات در مطالعات اسلامی درجۀ‌دکترا نیز می‌گیرند. حرف‌های او تا اندازه‌ای برای من روشنگر بودند. اما هنوز چیزهای زیادی مانده بود که من باید می‌فهمیدم.

بعد از استقرار در خانه، ما هر شب بعد از شام دور میز غذا می‌نشستیم و در مورد مذاهب بحث می‌کردیم. پدرم کتاب مقدس خود را که نسخۀ‌شاه جیمز بود، با خود می‌آورد. من کتاب مقدس خود را که نسخۀ استاندارد و تجدیدنظر شده بود، با خود همراه داشتم. همسرم نسخه‌ای دیگر از کتاب مقدس را به همراه داشت (شاید چیزی مانند کتاب «اخبار نیک برای بشر مدرن» اثر جیمی سواگرت) و البته کشیش کاتولیک نیز کتاب مقدس کاتولیکی خود را که هفت کتابچه بیشتر از کتاب مقدس پروتستان‌ها داشت، با خود می‌آ‌ورد. از این‌رو بیشتر اوقات ما صرف این مسئله می‌شد که کدام یک از نسخه‌های کتاب مقدس واقعی‌تر و کدام به صحت نزدیک‌تر است، و در همان حال کوشش همگی ما این بود که محمد را به مسیحیت دعوت نماییم. در یکی از این شب‌ها از محمد پرسیدم که قرآن پس از گذشت هزار و چهارصد سال با زبان اصلی و بدون کوچک‌ترین تغییر و حرف حرف منتقل شده و تلاوت آن در این زمان با تلاوت آن در چهارده قرن پیش یکی باشد. من برای اطمینان از محمد پرسیدم: آیا او می‌داند که اگر کتابی با کتابی دیگر فقط چند کلمه تفاوت داشته باشد، نسخه‌ای دیگر از آن کتاب به حساب می‌آید. محمد جواب داد: بله، و تمام قرآن‌های دنیا یک کمله هم با هم تفاوت ندارند.

روزی کشیش کاتولیک از محمد خواست تا همراه او به یک مسجد بروند تا ببیند که مسجد چگونه مکانی است. پس از بازگشت از مسجد ما منتظر بیان تجربۀ رفتن به مسجد از کشیش نشدیم و فوراً از او در مورد مسجد و مراسم داخل آن سئوال نمودیم. کشیش جواب داد: مراسمی در کار نبود. مسلمانان نماز خود را می‌خواندند و بیرون می‌رفتند. من با تعجب پرسیدم: بیرون رفتند؟ بدون موعظه و خواندن سرود و آهنگ؟ کشیش گفت: بله، درست است.

چند روز گذشت، و کشیش کاتولیک از محمد خواست که یک‌بار دیگر از آن مسجد دیدن کنند. اما این دیدار متفاوت بود. آن‌ها تا پاسی از شب برنگشتند. هوا تاریک شده بود و ما نگران بودیم که مبادا برای آن‌ها اتفاقی افتاده باشد. سرانجام آن‌ها برگشتند و به محض این‌که به جلو در خانه رسیدند، من محمد را شناختم. اما مرد دیگر که همراه او بود، چه کسی بود؟ او جامه‌ای بلند و سفید بر تن و کلاه سفیدی بر سر داشت. لحظه‌ای او را پاییدم. آری، او همان کشیش بود. به او گفتم: «پیت، ‌آیا مسلمان شده‌ای؟» و او با دادن جواب مثبت گفت که همان روز مسلمان شده است. یک کشیش مسلمان شده بود. دیگر چه اتفاقی باید می‌افتاد؟ من از پله‌ها بالا رفته و به طبقۀ دوم رفتم تا مدتی با خود خلوت کنم. آیا او واقعاً هدایت یافته بود؟ ‌اگر چنین بود من باید خیلی بدبخت بوده باشم که بعد از مهمانم راه را از بیراهه تشخیص بدهم. در این افکار غوطه‌ور بودم که همسرم وارد اتاق شد و من داستان کشیش کاتولیک را برای او توضیح دادم و افکار خود را با او در میان گذاشتم. با کمال ناباوری همسرم به من گفت که او نیز مدت‌هاست تصمیم گرفته است وارد اسلام شود زیرا آن را دین حق می‌داند. من کاملاً ‌شوکه شده بودم. از پله‌ها پایین رفته و محمد را از خواب بیدار کردم و از او خواستم که همراه من بیرون بیاید تا با هم بحث کنیم. ما تمام شب را راه رفتیم و صحبت کردیم. هنگام نماز صبح برای مسلمانان فرا رسیده بود و زمان رسیدن من به حقیقت نیز نزدیک شده بود و اکنون نوبت من بود که نقش خود را بازی کنم. من پشت منزل پدرم رفتم. در آن‌جا یک تختۀ چندلایه بود، روی آن رفته و سرم را روی زمین گذاشتم و رو به جهتی نمودم که مسلمانان پنج‌بار در یک شبانه روز بدان روی می‌آوردند. در آن حالت که بدنم روی تخته کشیده شده و سرم بر روی زمین بود،‌ گفتم: «خداوندا، اگر تو آن‌جایی هدایتم کن، هدایتم کن». چند لحظه بعد سرم را از روی زمین بلند نموده و متوجه چیزی شدم. نه، من فرشتگان و یا پرندگانی را ندیدم که از آسمان پایین آیند، صدا و یا آهنگی را نشنیدم و نور و یا برقی را در آسمان ندیدم. آن چیزی که توجه من را به خود جلب کرده بود، تغییری بود که در درون من اتفاق افتاده بود. من دیگر به این آگاهی دست یافته بودم که زمان آن رسیده است که از دروغگویی، تقلب و معاملات تجاری مخفیانه دست بکشم. زمان آن فرا رسیده بود که مردی درستکار و شرافتمند شوم، زمان آن رسیده بود که حقیقت را درک کنم. من در آن حال می‌دانستم که باید چه کار کنم. مدتی بعد زیر دوش حمام رفتم با این نیت که داشتم گناهان یک مرد گنهکار را که در طول سال‌ها مرتکب شده بود، ‌می‌شستم و خود را از بار آن‌ها پاک می‌کردم. حالا دیگر وارد یک زندگی جدید شده بودم، یک زندگی براساس حقیقت، دلیل و امتحان.

حدود ساعت ۱۱ صبح بود. من روبروی دو شاهد ایستاده بودم؛ یکی کشیش سابق که قبلاً با نام پادر پیتر جاکوب شناخته می‌شد و دیگری محمد عبدالرحمن و آنگاه با صدای رسا شهادتین را بر زبان آوردم: «أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمداً رسول‌الله» گواهی می‌دهم که خدایی جز الله وجود ندارد و گواهی می‌دهم که محمد جفرستادۀ خداوند است. چند لحظه بعد همسرم نیز به دنبال ما آمد و او نیز شهادتین را بر زبان آورد و مسلمان شد اما با حضور سه شاهد.

پدرم در مورد گرویدن به دین اسلام از خود احتیاط بیشتری نشان داد. چندماه بعد از مسلمان شدن ما او هنوز بر کیش و آیین خود باقی مانده بود اما سرانجام او نیز تسلیم حقیقت شد و پس از ادای شهادتین، او نیز همراه با من و دیگر مسلمانان در مسجد محلی به نماز می‌ایستاد. بچه‌هایمان را از مدارس مسیحی بیرون آوردیم و آن‌ها را به مدارس اسلامی فرستادیم و اکنون پس از گذشت ده سال آن‌ها بسیاری از آیات قرآن را همراه با تعالیمی دیگر از اسلام حفظ نموده‌اند. مادراندرم آخرین کسی از خانوادۀ ما بود که اعتراف نمود عیسی÷ نمی‌تواند پسر خدا و یا خود خدا باشد بلکه او پیامبر بزرگ خداست، و سرانجام او نیز به دین اسلام مشرف شد.

اکنون چند لحظه تأمل نموده و در این امر بیندیشید که چگونه یک خانواده با زمینه‌های متفاوت و از گروه‌های قومی گوناگون با هم به حقیقت پرستش آفریننده و روزی‌دهندۀ جهان دست یافتند و دین اسلام را برگزیدند. تنها لطف پروردگار بود که چشم‌بندهای ضخیم را از جلو چشمان ما برداشت تا هدایت یافته و به حقیقت اسلام رهنمون شویم. اگر این داستان را در همین‌جا به پایان برسانم، شاید حداقل آن را داستان جالبی بدانید. سه نفر از سه فرقۀ مذهبی متفاوت مسیحیت، همزمان به عقیده‌ای کاملاً متضاد بگروند و سپس تمام افراد خانوادۀ آن‌ها نیز این عقیده را بپذیرند. اما تمام داستان به این‌جا ختم نمی‌شود.

در آن سال هنگامی که من در گراند پرایری تگزاس (نزدیک دالاس) بودم، با یک طلبۀ مدرسۀ دینی تعمیدی در تنسی به نام جو آشنا شدم که هنگام مطالعۀ قرآن در دانشکدۀ علوم دینی تعمیدی، شیفتۀ آن شده و مسلمان شده بود. هم‌چنین کشیش کاتولیکی را به یاد می‌آورم که در یک شهر دانشگاهی چنان از خوبی‌های اسلام سخن می‌گفت که من را وادار کرد جلو رفته از او بپرسم که چگونه مسلمان شده است. او جواب داد: «چه گفتی؟ می‌خواهی شغلم را از دست بدهم؟» نام او پدر جان بود و امیدوارم روزی مسلمان شدنش را اعلام کند.

دقیقاً یک سال بعد بود که با یک کشیش سابق کاتولیکی دیدار کردم، او مدت هشت سال در آفریقا به عنوان مبشر مسیحی فعالیت کرده بود و همان‌جا با اسلام آشنا شده و آن را پذیرفته بود. او نام خود را به عمر تغییر داده و به دالاس تگزاس برگشته بود.

دوسال بعد هنگامی که در سن آنتنیو در تگزاس بودم با یک سراسقف پیشین کلیسای ارتدوکس روسیه آشنا شدم که به علت پذیرفتن دین اسلام، موقعیت و شغلش را از دست داده بود.

از زمانی که مسلمان شده‌ام به عنوان پیش‌نماز و مبلغ مسلمانان در سراسر آمریکا و کشورهای دیگر فعالیت نموده‌ام. با افراد زیادی از میان رهبران، معلمان و محققان که پس از تحقیق در مورد اسلام، به آن گرویده‌اند، آشنا شدم. آن‌ها قبلاً‌ دارای ادیان و فرقه‌های متفاوت دینی دیگری از قبیل هندویی، یهودیت، کاتولیک، پروتستان، شاهدان یهوه، ارتدوکس‌های روسیه و یونان، قبطی‌های مسیحی و حتی دانشمندان ملحد و خدانپرست بوده‌اند. چرا؟ سئوال جالبی است. زیرا آنان واقعاً به دنبال حقیقت بوده‌اند. من برای جویندگان حقیقت نه قدم زیر را برای پاک کردن ذهن از آلودگی پیشنهاد می‌کنم؟

۱) ذهن، قلب و روح و روان خود را تا حد امکان از هر شائبه‌ای پاک کنند.

۲) هرگونه تعصب و پیش‌داوری از از جلو راه خود بردارند.

۳) یک ترجمه خوب و صحیح از مفاهیم و معانی قرآن کریم را با هر زبانی که بهتر می‌فهمند، یافته و آن را به دقت مطالعه کنند.

۴) برای مطالعۀ خود زمانی را اختصاص دهند.

۵) پس از مطالعه در آیات آن تدبر نمایند.

۶) پس از آن تفکر نموده و با خدای خود به نیایش بپردازند.

۷) همواره از خداوندی که آن‌ها را آفریده است بخواهند که آن‌ها را به سمت حقیقت راهنمایی نماید.

۸) چند ماه این اعمال را به صورت منظم انجام دهند.

۹) در کنار انجام این اعمال که باعث تولد مجدد روح و روان آدمی می‌گردد، اجازه ندهند کسانی که ذهنی مسموم دارند آن‌ها را تحت تأثیر قرار بدهند.

بقیۀ کار بین شما و پروردگار جهان باقی می‌ماند. اگر شما واقعاً شیفته و عاشق او باشید، او پیشاپیش بر آن آگاهی داشته و با هر یک از ما براساس آن چه که در دلهایمان است، رفتار خواهد کرد. خداوند همۀ ما را در پیمودن راه به سوی خود هدایت و کمک نماید و قلب و ذهن همۀ‌ ما را برای درک حقیقت این جهان و هدف از زندگی باز نماید.

شیخ یوسف استس اکنون یکی از داعیان بزرگ به اسلام در آمریکا است و چند سایت انترنتی برای تبلیغ اسلام دارد از جمله:

www.islamtoday.com

www.islamtommorrow.com

مؤلف کتاب حاضر با فرستادن یک نامۀ الکترونیکی به آدرس شیخ یوسف استس پس از اظهار خوشحالی از مشرف شدن ایشان به دین مبین اسلام سئوالاتی را از ایشان پرسید که خلاصة جواب نامه در ذیل آورده می‌شود.

بسم‌الله الرحمن الرحيم

توجه:‌ ما فتوا صادر نمی‌کنیم. مسائلی که احتیاج به فتوا دارند، باید به علمای واجد شرایط رجوع داده شود.

﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِيَرَةُ مِنۡ أَمۡرِهِمۡ[الأحزاب: ۳۶] .

«برای هیچ مرد و زن مؤمنی روا نیست هنگامی که خدا و پیامبر مسئله‌ای را بیان نموده و به آن دستور داده باشند، در تصمیم‌گیری دربارۀ آن از خود اختیاری داشته باشند».

۱) آیا در مورد تعداد افرادی که در ایالات متحده و یا در سراسر جهان وارد اسلام شده و یا به دین‌های دیگر می‌گروند، به صورت رسمی اطلاعاتی وجود دارد؟

در مورد هزاران نفری که در یک یا دو ماه وارد اسلام می‌شوند، آماری دقیق وجود ندارد. دلایل متعددی برای این مسئله وجود دارد. یک دلیل به این خاطر است که روش‌ها و یا امکان‌های بسیار متنوعی وجود دارد که خداوند آدمیان را هدایت می‌کند. دلیل دیگر این است که در بیشتر جاها به علت کمبود منابع تعداد این افراد ثبت نشده و انتشار نمی‌یابد. ما فقط می‌توانیم به طور تقریبی تخمین بزنیم که چند نفر وارد اسلام شده‌اند و این آمار نیز براساس گزارش‌های برادران و خواهران محلی است که تا اندازه‌ای در امر دعوت درگیر هستند.

۲) چه عوامل مهمی باعث شده‌اند که این افراد، اسلام را بپذیرند؟

در حقیقت این فقط خداوند است که مردم را هدایت می‌کند و ما هیچ کنترلی بر روی آنانی که وارد اسلام می‌شوند و یا آن را ترک می‌کنند، نداریم. با توجه به دلایلی که افراد غیرمسلمان بیان نموده‌اند، آن‌ها به دلایل متعددی به اسلام گرویده‌اند. در ایالات متحده زندان‌ها دارای بالاترین تعداد گروندگان به دین اسلام می‌باشند. بیشتر کسانی که در زندان‌ها هستند، سیاه‌پوستان آمریکایی می‌باشند و آن‌ها تلاش‌های زیادی را در امر یادگیری و آموزش دین از خود نشان می‌دهند. الحمدلله بسیاری از آنان امامان جماعت هستند. در کوچه و بازار نیز بیشتر گروندگان به اسلام از میان سیاه‌پوستان می‌باشد اگرچه به نظر می‌رسد تعداد گروندگان به دین اسلام در میان مردم آمریکای لاتین و سفیدپوستان نیز رو به افزایش است. به نظر می‌رسد اکثر مردان و زنانی که در سراسر جهان وارد اسلام می‌شوند به‌طور کلی در مورد این مسئله که چرا وارد اسلام شده‌اند، نظر یکسانی دارند. مکرراً از دیگران شنیده‌ام و نظر خودم نیز چنین می‌باشد که این فقط هدایتی از طرف پروردگار است.

۳. آیا حادثۀ ۱۱ سپتامبر بر دعوت اسلامی اثراتی داشته است؟ آیا این واقعه به نفع دعوت بوده است یا به ضرر آن؟

این سئوال جالبی است. قبل از حوادث ۱۱ سپتامبر ما از تعداد افرادی که در سراسر جهان وارد اسلام می‌شدند، شگفت‌زده شده بودیم. اما بلافاصله بعد از این‌که وسایل ارتباط جمعی مانند تلویزیون و روزنامه بر ضد اسلام و مسلمانان تبلیغات زیادی به راه انداختند، شرایط به حدی رسید که هیچ‌کس نمی‌خواست بدون داشتن اطلاعاتی در مورد اسلام در مقابل دیگران ظاهر شود و از این‌رو شروع به تحقیق و جمع‌آ‌وری اطلاعات در مورد اسلام نمودند. کتاب‌فروشی‌ها از فروش بسیار زیاد کتاب‌های مربوط به دین اسلام خبر دادند و کلیۀ نسخه‌های ترجمه شده از قرآن در تمام این کتاب‌فروشی‌ها تمام شده به فروش رفتند. چند سازمان در شهر واشنگتن آماری را مبنی بر گرویدن ۴۰.۰۰۰ نفر در روز به دین اسلام منتشر نمودند. اما چنین چیزی صحت نداشت. در شش یا هشت ماه اول بعد از این واقعه تعداد زیادی به اسلام گرویدند اما به هیچ‌وجه به رقمی که آن‌ها اشاره کرده بودند،‌ نمی‌رسید. خداوند آن‌ها را ببخشاید و همۀ ما را به سوی حقیقت رهنمون سازد. آمین.

۴. اخیراً کتابی را تحت عنوان «قرآن کتابی شگفت‌انگیز» به فارسی ترجمه نموده‌ام که دو مقالۀ آن از گری میلر و دکتر کیت‌مور می‌باشد. آیا این افراد را به خوبی می‌شناسید؟

دکتر کیت مور اهل تورنتوی کانادا می‌باشد و ما در سایتمان فیلمی از او داریم که در آن اعلام می‌کند به خدا و پیامبر جایمان دارد اما نمی‌داند که تا چه اندازه عملاً‌ مسلمان است. وی در مورد قرآن و محمد جمی‌گوید: تنها نتیجه‌گیری منطقی این است که محمد جبایستی از طرف خداوند به عنوان پیامبر فرستاده شده باشد.

۵. نظر ارشادی شما برای جوانان خاورمیانه که شیفتۀ تمدن غرب شده‌اند، چیست؟

در حقیقت هدایت و گمراهی افراد در دست خداوند است. برای تمام جوانان ما و حتی خود ما لازم است که تا حد امکان تلاش نماییم تا همواره با خداوند در ارتباط باشیم و بر این تماس و ارتباط پافشاری و مداومت نماییم تا هدایت آگاهانۀ الهی را از دست ندهیم. کسی که گمراه شده و از راه راست منحرف گشته است، معمولاً فکر می‌کند که در مسیر درستی گام برمی‌دارد و نیازی به کمک و هدایت دیگران ندارد اما برای افرادی از میان ما مسلمانان که تلاش می‌کنند همواره به خداوند نزدیک‌تر شوند و در زندگی جهان آخرت موفق و سربلند باشند، قضیه عکس نظر فوق است؛ ما همواره طالب هدایت الهی هستیم و از زمان بیدار شدن از خواب تا هنگام به خواب رفتن و نیز زمانی که در نیمه‌های شب از خواب برمی‌خیزیم، در نمازهایمان از خداوند طلب هدایت می‌کنیم ﴿ٱهۡدِنَا ٱلصِّرَٰطَ ٱلۡمُسۡتَقِيمَ ٦و خود را بی‌نیاز از هدایت نمی‌بینیم. جوانان مسلمان ما را پند و اندرز دهید که در تمامی اعمالی که انجام می‌دهند، همواره خداوند را مدنظر داشته باشند. دعوت به سرمایه‌داری در غرب چیزی نیست جز پشت پا زدن به ارزش‌ها و اخلاقیات و پیروی از آنانی که هیچ ترسی از روبه‌رو شدن با خداوند در روز قیامت ندارند.

بهترین حالت برای جوانان مسلمان داشتن ارتباط نزدیک با اعضای خانوادۀ خود و افرادی که به خداوند نزدیکترند، می‌باشد. خواندن نماز جماعت نیز خیلی مهم است. کمک به دیگران برای دست‌یابی به آگاهی و دانشی صحیح از اسلام نیز یکی از بهترین اموری است که شایسته است هرکس زندگی خود را وقف آن کند. به برادران و خواهران جوان مسلمان ما بگویید که از والدین خود مراقبت کنند، با همه مهربان باشند و از هر نوع مزاحمتی برای دیگران اجتناب ورزند. از نسل مسلمان بعد از ما بخواهید که ما را از دعای خیر بی‌نصیب نگردانند و ازخداوند متعال بخواهند که ما را به خاطر کوتاهی در امر دعوت به اسلام و تعالیم آن ببخشاید. آگاه باشید که یک روز نسل بعد از ما با نگاهی به گذشته، اعمال ما و شما را مورد بررسی قرار می‌دهد و تنها خدا می‌داند که آنان دربارۀ ما چگونه قضاوت خواهند کرد. نهایتاً به یاد داشته باشید که خانواده و تمام دوستان خود را با پیروی از کتاب خداوند و سنت پیامبر گرامیش به سمت خداوند متعال فرا بخوانید و از هم‌اکنون دعوت به سوی خدا را شروع کنید. خداوند به همه چیز آگاه است. تمام نیکی‌ها و راستی‌ها از خداوند و تمام کاستی‌ها و اشتباهات از طرف ماست. از خداوند برایم طلب آمرزش و مغفرت نمایید. امیدوارم که خداوند همۀ ما را به راه راست هدایت فرماید.

والسلام علیکم یوسف استس