دوران جوانی سلمان در روستایش
وی چون به سنّ جوانی رسید، به دستور پدرش خدمتگزار آتش و متولّی آتشکده گردید.
او به این مقام مهمّ افتخار میکرد و شب و روز در خدمت آتش بود و نمیگذاشت لحظهای آتش خاموش شود.
پدر سلمان در اطراف روستا باغ بزرگ و حاصلخیزی داشت، که درآمدش را از آن تأمین میکرد، لذا هر روز به آن سر میزد. اتفاقاً او روزی نتوانست به باغ سرکشی کند، لذا مجبور بود یک نفر را به جای خویش به باغ بفرستد. گرچه فرستادن سلمان به بیرون از روستا زیاد برای پدرش خوشایند نبود ـ زیرا او میدانست که پسرش بسیار کنجکاو است، و ممکن است با تحقیق در ادیان دیگر، به آنها بگرود ـ اما به هر حال سلمان را به آن جا فرستاد.
در آن روستا گروهی مسیحی وجود داشتند که بیرون از روستا، کلیسایی برای عبادت ساخته بودند.
سلمان که به دستور پدرش از روستا به باغ میرفت، در مسیر راه از کنار کلیسای مسیحیان عبور کرد. صدایی از درون کلیسا توجه او را به خود جلب کرد. او که تا آن روز از هیچ دینی جز دین مجوسیّت (زرتشتی) خبر نداشت، برای این که بداند این صدها مال کیست و به خاطر چیست، وارد آن کلیسا شد. وقتی وارد شد، فهمید که این صداها، زمزمهی دعای عبادتکاران نصارا (مسیحی) است. با خود گفت: به خدا سوگند دین مسیحیان که خدای یکتا را میپرستند، بهتر از آتشپرستی است. همان جا نشست و با شور و اشتیاق فراوان عبادت آنها را مشاهده کرد و از شنیدن زمزمهی آنها لذّت برد. او چنان سرگرم تماشای آنها بود که فراموش کرد به سرکشی باغ برود. چون هوا کمکم به تاریکی میگرایید، لذا دیگر فرصتی برای تماشا نداشت. اما قبل از این که به روستا برگردد، دربارهی دین مسیح، پیروان راستین و مرکز آن دین، سؤالاتی پرسید و سپس به طرف روستا برگشت.
وقتی به خانه رسید، پدرش منتظر ایستاده بود و از تأخیر او بسیار ناراحت و عصبانی بود.
چون پدرش او را دید، گفت: پسرم! کجا بودی؟ مگر من تو را برای سرکشی باغ نفرستاده بودم و به تو سفارش نکرده بودم که قبل از غروب آفتاب به منزل برگردی؟ سلمان با شور و شوق فراوان همهی ماجرا را برای پدرش بازگو نمود و از عبادت آنها بسیار تعریف و تمجید نمود. اما هرچهقدر سلمان بیشتر تعریف میکرد، پدرش خشمگینتر میشد. پدرش فهمید که او تحت تأثیر دین مسیحیان قرار گرفته و از ترس این که شاید دین مجوس (آتشپرستی) را رها کند، به او گفت: پسرجان! هیچ خیری در دین آنها نیست، دین آباء و اجداد تو خیلی بهتر از دین آنهاست. پدر متعصبش که میترسید سلمان به دین آنها بگرود، او را در خانه زندانی نمود تا دیگر سراغ مسیحیان نرود.
سلمان در زندان به این فکر افتاد که باید به خاطر کشف حق و حقیقت، دین باطل و قوم گمراه خود را رها کند. به همین منظور، یکی از خدمتکارانش را به کلیسا فرستاد تا از آنها بخواهد هرگاه کاروانی از سرزمین شام به آنجا آمد، او را باخبر سازند تا او نیز همراه آنها به سرزمین شام برود و اصول و احکام دین نصارا را یاد بگیرد.
آنها نیز با آمدن کاروان تجارتی از سرزمین شام، او را از رسیدن آن کاروان و تاریخ برگشت آن به سوی شام، باخبر ساختند.
سلمان در فرصتی مناسب از زندان فرار کرد و مخفیانه همراه آن کاروان، به سرزمین شام سفر کرد.