سرگذشت توبهای یک دعوتگر معروف، خانم «سوزی مظهر» به وسیلهای یک زن مسلمان فرانسوی
حدود بیست سال است که در میدان دعوت الی الله سرگرم فعالیت میباشد. او نیز از آن دسته از هنرپیشگانی است که توبه، نصیبش شده است. ایشان روزگاری در میدان هنر دارای نام و شهرت فراوانی بودهاند.
خودش سرگذشت خود را چنین بیان میکند:
از دانشکدهای ادبیات در رشتهای روزنامه نگاری، فارغ التحصیل شدم. در آن زمان با مادربزرگم یعنی مادر هنرپیشهای معروف «احمد مظهر» که عمویم میباشد زندگی میکردم. و بیشتر اوقات خود را، بیرون از منزل یعنی در خیابانها، پارکها و سایر اماکن عمومی، سپری میکردم. و از اینکه خود را به بهانهای آزادی و تمدن، در معرض دیدگان زهرآگین انسانهای حیوان صفت به نمایش میگذاشتم، خرسند بودم. بیچاره مادربزرگم به خود حق دخالت در امورم را نمیداد. حتی پدر و مادرم نیز چندان نقشی در زندگی خصوصیام نداشتند. در واقع خودم تعیین کنندهای سرنوشت خود بودم. متأسفانه فرزندان خودسر، اینگونه زندگی خود را مانند چهارپایان و یا بدتر از آنها رقم میزنند. مگر اینکه خداوند در حق کسی لطف کند و نجاتش دهد.
با صراحت بگویم: من به طور کامل از دستورات اسلام فاصله گرفته بودم و به جز چند کلمه که بر زبان میآوردم، نسبت به سایر احکام آن بیگانه شده بودم. از نظر مالی مشکلی نداشتم ولی نمیدانم چرا همیشه از برق و اجاق گاز وحشت داشتم؟! میترسیدم که روزی خداوند به خاطر معصیتهایم در دنیا، همین جا- قبل از آخرت- مجازاتم کند. گاهیکه تنها میشدم، وجدانم مرا سرزنش میکرد و با خود میگفتم:
ببین! مادربزرگ با آنکه مریض و ناتوان است، نمازهایش را قضا نمیکند؛ آنگاه تو چگونه میخواهی فردا از عذاب الهی نجات پیدا کنی؟!
ولی چون نمیخواستم که این افکار، خاطرم را آشفته سازد فوراً بلند میشدم و روی تخت خواب دراز میکشیدم و یا برای گردش، به پارک میرفتم. تا اینکه سرانجام، روزی به واتیکان سفر کردم. آنچه در این سفر، بیش از هر چیز توجه مرا به خود جلب کرد، هنگام ورود به موزهای پاپ، مجبورمان کردند که به احترام دین تحریف شدهای شان پالتوی سیاه بپوشم، با خود گفتم:
اینها به پاس دین تحریف شدهای شان اینگونه رفتار میکنند، پس چرا احترام دین واقعی خود را حفظ ننماییم؟!
روزی در همین سفر، دلم خواست به خاطر سعادتیکه ظاهراً نصیبم شده بود، با گزاردن دو رکعت نماز، شکر خدا را به جای آورم؛ نظر شوهرم را در این مورد جویا شدم؟ موافقت کرد و گفت: من که به آزادی فردی، احترام قائل هستم!!.
در حادثهای دیگر روزی با لباس بلند و چادری مناسب، وارد مسجد بزرگ پاریس شدم و در آنجا دو رکعت نماز، به جای آوردم. پس از اتمام نماز، کنار درب خروجی مسجد هنگامیکه مشغول در آوردن چادر و لباسهایم بودم، اتفاق عجیبی برایم رخ داد؛ یک زن جوان فرانسوی با دو چشم آبی زیبا- که هرگز فراموشش نخواهم کرد- در حالیکه کاملاً محجبه بود به سوی من آمد و با یک دست، دستم را گرفت و با دست دیگرش شانهام را فشرد و با صدای محبت آمیزی گفت:
چرا حجابت را درون کیفت میگذاری؟ مگر نمیدانی که این دستور پروردگار عالم است؟
من که غافلگیر شده بودم، با تعجب به سخنانش گوش میدادم. با التماس از من خواست تا چند لحظهای با او در مسجد بنشینم. نخست خواستم بهانهای بیاورم ولی برخورد بسیار مؤدبانه و سخنان جذابش باعث گردید که لحظهای با او بنشینم و صحبتهایش را بشنوم. از من پرسید:
آیا به کلمة «لا إله إلا الله»شهادت میدهی؟ آیا معنی این کلمه را میدانی؟ خواهرم! بر زبان آوردن این چند کلمه کافی نیست؛ بلکه هدف واقعی، تصدیق قلبی و عمل نمودن به مقتضای آن است.
بدین صورت، آن زن جوان، در چند لحظه، مشکلترین درس زنندگی را به من آموخت. قلبم از جا تکان خورد وجدانم در مقابل سخنانش بیدار شد. سپس در حالیکه دستم را در دستش گرفته بود خدا حافظی نمود و گفت: خواهرم! دین اسلام را تنها نگذارید.
آنگاه در حالی از مسجد بیرون شدم که غرق در افکار گوناگون بودم. اتفاقاً عصر همان روز به پیشنهاد شوهرم در شب نشینی یک کاباره، شرکت کردم؛ جاییکه زنان و مردان باهم رقص و پایکوبی میکردند و اعمال وحشیانهای انجام میدادند که به نظرم نه تنها انسانها بلکه حیوانات نیز از ارتکاب چنان اعمال زشتی، شرم دارند. آنها با نواختن آهنگهای متنوع از خود بیخود شده، لباسهای خود را بیرون میآورده و عریان میشدند. من از آنها و از خودم نیز که در چنین محفل شرمآوری قرارداشتم، متنفر و بیزار شدم و نتوانستم طاقت بیاورم. بدین جهت به بهانهای هواخوری، از شوهرم خواستم که از سالن، بیرون رویم.
پس از بازگشت از فرانسه به قاهره، اولین گامهاییکه برداشتم در راه شناخت معارف اسلامی بود. هرچه در این راه پیشرفت میکردم، آرامش بیشتری به من دست میداد. با وجودیکه قبلاً در کمال رفاه و آسایش زندگی میکردم، اما از چنین آرامشی بیبهره بودم. هرچه بیشتر به خواندن نماز و تلاوت قرآن روی میآوردم بیشتر احساس میکردم که گمشدهام را مییابم.
سرانجام با توفیق خداوند و یاری وی از زندگی جاهلانهای قبلی خود فاصله گرفتم و به تلاوت قرآن و مطالعهای کتب ابن کثیر، سیدقطب و... روی آوردم. در شبانه روز چندین ساعت را با شور و شوق فراوان، صرف مطالعهای کتابهای دینی میکردم و به جای ولگردی و شب نشینیهای بیهوده به جستجوی خواهران مسلمان و داعی پرداختم.
شوهرم ابتدا با من مخالفت کرد، خصوصاً با حجابم که شدیداً با آن مخالف بود؛ چرا که من از مصاحفه با مردان و شرکت در جلسهای که مرد بیگانهای در آن حضور میداشت، امتناع میکردم. در واقع مخالفت شوهرم با زنندگی جدیدم، برایم امتحانی بود از جانب خداوند. من نیز میدانستم که اولین شرط ایمان عبارت است از تسلیم در پیشگاه پروردگار و استقامت در راه او، پس میبایست خدا و رسولش را از همه کس و همه چیز عزیزتر میداشتم.
بعدها حوادثی پدید آمد که نزدیک بود منجر به جدایی من و شوهرم گردد ولی به فضل خدا اینطور نشد، به زودی خداوند دست شوهرم را نیز گرفت و هدایتش کرد؛ چنانکه او اکنون داعی مخلصی شده است که به مراتب از من بهتر میباشد- من در موردش اینطور فکر میکنم البته خداوند بندگانش را بهتر میشناسد- گرچه بعدها دچار یک سری مشکلات و مصایب شدیم، که مربوط به امور دنیوی بود و به حمد الله تاکنون گرفتار مشکلات دینی نشدهایم، بدین جهت احساس سعادت و خوشبختی میکنم [۱].
[۱] المسلمون ۴۲۳.