سرگذشت توبهای دوشیزهای در محفل قرآن
هم اکنون ساکن امارات متحدة عربی و در کلاس دوم دبیرستان مشغول تحصیل هستم. این کشور در قلبم جایگاه به خصوصی دارد زیرا در همین سرزمین خداوند مرا به راه راست هدایت نمود.
هنگامیکه تازه وارد این کشور دوست و همسایه شدیم به تلویزیون شدیداً علاقهمند شدم. بهتر است بگویم با ایشان قرارداد بستم! ساعتها دو زانو به تماشایش مینشستم. هیچ سریال، ترانه، برنامه کودک و نمایشی نبود که لحظهای از آن غافل شوم و از نظرم پوشیده بماند. فقط زمان پخش برنامههای فرهنگی و دینی بلند میشدم.
خواهرم با تعجب میگفت: چرا بلندشدی؟!
به دروغ وانمود میکردم که به خاطر رسیدگی به درسها و کارهای منزل بلند شدهام.
خواهرم که متوجه کارهای من بود میدانست که قضیه چیست، بعضی اوقات سر به سرم میگذاشت و میگفت: حالا به فکر درس و کارهای منزل افتادی؟ قبلاً که محو تماشای فیلم و رقص و ترانه بودی چرا به فکر کارهایت نیفتادی؟!
خواهرم کاملاً با من متفاوت بود؛ او از زمانیکه توسط مادرم نماز را فرا گرفته بود، هیچگاه بدون عذر آن را ترک ننمود. در حالیکه من به نماز چندان پابند نبودم؛ شاید در هفته چند بار بیشتر نماز نمیخواندم. خواهرم تا حد امکان از نشستن جلوی تلویزیون پرهیز میکرد. برای خودش چند دوست و همنشین صالح انتخاب کرده بود که توسط آنان در کارهای نیک، تشویق و یاری میشد.
تا اینکه خالهام که در یکی از بیمارستانهای شهر جهت جلوگیری از سقط جنین بستری بود، خواهرم را در حالیکه لباس سفید زیبایی بر تن داشته در خواب میبیند که به خالهام میگوید: نگران مباش! انشاءالله به زودی شفا مییابی.
صبح که خالهام از خواب بیدار میشود میبیند کاملاً صحیح و سالم است.
خواهرم همواره مرا به پیروی از دستورات الهی نصیحت میکرد ولی متأسفانه من به جایی پذیرفتن اندرزهایش لجوجتر و شرورتر شده و هر روز بیشتر از قبل شیفتهای تلویزیون میشدم. برنامههای متنوعی پخش میشد؛ سریالهای بیارزش، فیلمهای مبتذل، ترانههای جنونآور و دیگر برنامههای مضر که خطر آنها را اکنون که به راه راست قدم گذاشتهام احساس میکنم.
من از حکم اینگونه معصیتها بیخبر نبودم، کاملاً متوجه بودم که مرتکب کارهای ناجایز و حرام میشوم. همچنین میدانستم که شاهراه هدایت برای کسانیکه بخواهند در آن قدم بگذارند باز و روشن است. وجدانم دائماً مرا سرزنش میکرد، چون من به ارتکاب گناه اکتفا نمیکردم، بلکه فرایض را داشتم از دست میدادم. اما نمیگذاشتم این افکار و سرزنشها خاطرم را زیاد آشفته کند از این جهت همیشه خودم را مشغول میساختم حتی قبل از خواب با کتاب و مجلهای خود را سرگرم مینمودم تا فرصتی برای فکر گردن نداشته باشم. این روال تا مدت پنج سال ادامه داشت و بدینصورت عمرم در بطالت میگذشت تا اینکه آن روزیکه خداوند هدایتم نمود، فرا رسید؛ در تعطیلات نیمهای اول سال، خواهرم در کلاس قرآن که برای چند روزی توسط یکی از گروههای اسلامی دایر شده بود، شرکت نمود و از من نیز دعوت کرد که با هم به کلاس برویم. مادرم نیز التماس نمود که شرکت کنم ولی من به شدت با پیشنهاد آنها مخالفت کردم. وقتی اصرار کردند فریاد کشیدم و گفتم: نمیخواهم بروم، نمیخواهم بروم...
من همچنان به قرارداد خودم! با تلویزیون متعهد بودم. تماشای تک تک برنامههای آن جزء لاینفک زنندگی بیهوده مرا تشکیل میداد. با خود میگفتم: من کجا و کلاسهای قرآن کجا؟! شاعر چه خوش سروده است:
حب القرآن وحب ألحان الغنا
في قلب عبد ليس يجتمعان
«دوستی و محبت قرآن و دوستی نغمههای ترانه در قلب یک انسان باهم جای نخواهند گرفت».
پدرم که از سر کارش برگشت از دست مادر و خواهرم به او شکایت کردم. پدرم به آنها گفت: با دخترم کاری نداشته باشید بگذارید هر طوریکه راحت است باشد.
لازم به یادآوری است که من دختر نازپرور خانوادهام بودم و فقط یک خواهر بزرگتر و برادری کوچکتر از خود داشتم لذا پدرم بیش از دیگران مرا دوست داشت. پدرم متوجه نبود که من نماز نمیخوانم، چون هرگاه در مورد نماز از من سؤال میکرد، به دروغ میگفتم: نماز خواندهام.
پدرم همیشه در منزل نبود و به علت دوری محل کارش از خانه هر وقت سرکار میرفت تا سه یا چهار روز بر نمیگشت.
خلاصه آن روز حاضر نشدم در کلاس قرآن شرکت کنم تا اینکه روزی پدرم شخصاً از من خواست که همراه با خواهرم بروم، اگر دوست داشتم ادامه دهم و اگر نپسندیدم تنوعی میشود. چون پدرم را خیلی دوست داشتم، موافقت کردم.