جوان حیران از حالت خود و علت حیرتش سخن میگوید:
آن جوان با اخلاق پیش من آمد، اولین بار بود که با او آشنا میشدم، او به من گفت: فلانی من به شدّت حیران هستم و آرزو میکنم ای کاش به دنیا نیامده بودم.
به او گفتم: آرام باش رحمت الهی همه چیز را در برگرفته است، و ما را فرمان داده که از رحمت او نامید نباشیم و همچنان او را دلجویی میدادم و گمان میبردم که در تنگنای سختی گرفتار است اما نمیدانستم مشکل او چیست.
او به من گفت: چیزهایی خوبی دربارۀ تو شنیدهام و پیش تو آمدهام شاید گم شدهام را نزد تو بیابم، و نسبت به تو حسن ظن دارم.
به او گفتم: بفرما مشکلت را بگو شاید اگر خدا بخواهد راهحلّی بیابی.
جوان گفت: مدّت زمانی است که با جوانی شیعه آشنا شدهام و با همدیگر دادوستد و رفت و آمد میکردیم و روابط محکمی با هم داریم، او در مورد اهل بیت پیامبرصحرفهای زیادی میزد، و در حقیقت عشق و محبّت شدید او به اهل بیت بیش از پیش توجه مرا به او جلب کرد، چرا چنین نباشد در صورتی که هر مسلمانی باید اهل بیت را دوست داشته باشد زیرا خداوند متعال میفرماید:
﴿قُل لَّآ أَسَۡٔلُكُمۡ عَلَيۡهِ أَجۡرًا إِلَّا ٱلۡمَوَدَّةَ فِي ٱلۡقُرۡبَىٰۗ﴾[الشورى: ٢٣].
«بگو از شما مزدی نمیخواهم مگر دوستی با خویشاوندان.»
و پیامبرصمیفرماید: (هیچ کس از شما نمیتواند مؤمن واقعی باشد مگو آنکه مرا از پدر و فرزندش و از همه مردم بیشتر دوست داشته باشد)، و تردیدی نیست که مؤمن خویشاوندان پیامبرصرا از خویشاوندان خود بیشتر دوست میدارد.
با وجود آن که چون هر سنّی میدانستم که شیعه قومی گمراه و بدعتگذار هستند تعلّق و رابطهام با این جوان شیعه بیشتر و عمیقتر شد. و روز به روز او به من نزدیکتر میشد و بیشتر محبت او در دلم جای میگرفت. تا جایی که او با ماشین خودش پیش من میآمد تا بسیاری از کارهایم را انجام دهد، و او توانست با بزرگواری و مهرورزیاش مرا بخود، چنان که شاعر میگوید: (هرگاه با انسان بزرگواری محبت و نیکی کردی گویا مالک او شدهای).
او از عقاید بسیار خوب و نیکویی سخن میگفت که قبل از آن من گمان میبردم که شیعه از چنین عقایدی فرسنگها فاصله دارند، او میگفت که او و همه شیعهها پیامبر و دخترش فاطمه زهرا را دوست دارند، فاطمهای که پیامبرصدر مورد او فرموده است (فاطمه پارۀ تن من است، هرکس او را اذیت کند مرا اذیت کرده است و هرکس مرا اذیّت کند خدا را اذیّت کرده است) و فاطمه بانوی زنان بهشت است، و میگفت حسن و حسین که سرور جوانان اهل بهشت هستند را دوست داریم، و میگفت من و همه شیعه علی را برادر و دوست و داماد پیامبر را دوست داریم، من هیچ اعتراضی نمیکردم و در دل خود به او حق میدادم و او را بزرگ میداشتم و به او میگفتم: ما هم همینطور اینها را دوست میداریم، و او هم به ناچار چیزی نمیگفت.
روابط من با او محکمتر شد و او مرا پیش دوستانش که همه مانند او خوشاخلاق و مهربان بودند میبرد، و من احساس میکردم اینها انسان نیستند بلکه فرشتگانی هستند که روی زمین راه میروند، هرگاه کاری می داشتم او سر صبح پیش من بود، و هر وقت میخواستم به جایی بروم همه میخواستند مرا برسانند، و اینطور مهربانی و دوستی تا اینکه کتاب زیبایی به من دادند که در آن چیزی از آنچه دربارۀ شیعه شنیده بودم یافت نمیشد، و همیشه آن کتاب را به خاطر دارم که مرا بر آن داشت تا دربارۀ شیعه فکر کنم، اسم آن کتاب «أهل البيت مقامهم، منهجهم، مسارهم»، بوده این کتاب مملو از احادیثی بود که به محبت اهل بیت فرا میخواندند و اهل بیت در آن احادیث مورد ستایش قرار گرفته بود و همچنین همه این احادیث مورد تأیید اهل سنّت بود، اما این کتاب آهسته آهسته مرا به سوی عقیدهای میبرد که آنها بدان معتقدند، سؤالاتی در ذهن من پدید میآورد و بعد از چند سطر به آن پاسخ میگفت، و چنان که از کتاب برمیآمد شیعیان به قران و حدیث ایمان دارند و اهل بیت را دوست میدارند، و هر مسلمان یکتاپرستی باید اینگونه باشد.
بنابراین، از دوستم خواستم که در مورد مذهب شیعه سخن بگوید، و گفتم میشنیدم که مذهب شیعه مذهب گمراهی است که اصحاب پیامبرصرا ناسزا میگوید و آنها را کافر میداند و با اهل سنت دشمنی میورزد و همچنین به تحریف قرآن معتقدند، و اینک میبینم که کتابهای شما همه این چیزها را قبول ندارند، بنابراین در مورد تشیّع به من بگو.
او کتابی به من داد که اسم آن را همیشه به به خاطر دارم آن کتاب (المراجعات [۱]) بود، چند بار این کتاب را مطالعه کردم، و از شیخ بزرگ ازهر که در مقابل همه دلایل و سخنهای جوانی از جوانان شیعه آن وقت به نام عبدالحسین شرفالدین موسوی تسلیم میشود و همه آنچه او میگوید را میپذیرد تعجب میکردم. از دیدن این کتاب بسیار خوشحال شدم و میگفتم: چرا اهل سنت این کتاب را نمیخوانند، و تصور میکردم هیچ مانعی برای وحدت شیعه و سنی جز اینکه علمای ما حقیقت شیعه را نمیدانند وجود ندارد، با کمک دوستم وحدت را اینگونه فهمیده بودم که بایدهمه اهل سنت شیعه شوند تا همه ما سوار بر کشتی نجات شویم کشتی پیامبرصو اهل بیت اوش.
حدود چهار ماه به همین صورت گذشت، و ارتباط من با برادر شیعهام بیشتر شد تا اینکه همراه با او در جلسههای علمی شرکت میکردم، و ای کاش نرفته بودم!
شاید تعجب کنی! بله ای کاش نمیرفتم زیرا عادت داشتم که هر وقت اسم ابوبکر و عمر را میشنیدم بگویم: رضیالله عنهما، چون ابوبکرسصدیق یار غار پیامبرصاست و دوّمین نفر مسلمان و پدر امالمؤمنین عایشه است و بالاتر از همه اینها او خلیفۀ مسلمین است و عمر فاروقسکسی است که خداوند بوسیله او اسلام را کمک کرد و شهرها را به دست او فتح نمود و او خلیفه عادل و امیرالمؤمنین است، عقیدۀ من در مورد ابوبکر اینگونه بود.
اما در آغاز کار صبر میکرد، و بارها دوستم برای من از ستمی که بر امام علی شده و حق خلافت او غصب گردیده سخن میگفت، اما من حساسیتی نشان نمیدادم تا اینکه آن اتفاق افتاد:
در یکی از گردهمآییهای آنها بودم که اسلام عمر فاروق را بردند من بلافاصله گفتم: رضی الله عنه، حقیقت این است که این سخن چون صاعقهای بر من فرود آمد، زیرا این سخن کجا و آن کتابهایشان کجا که به من دادند و در آن به صحابه توهینی شده بود، با خودم گفتم شاید این مرد متعصب و افراطی هست، اما ناگهان متوجه شدم که همه آنها اینگونه هستند.
و دوستم به صراحت و بیپرده به من گفت: عقیدۀ ما بر پایه مفهوم ولاء و براء استوار است ولاء یعنی محبت اهل بیت و براء یعنی دشمنی و تنفّر از کسانی که بر اهل بیت تجاوز کردند و حقوقشان را از آنها گرفتند. و او با من سخن میگفت که چگونه ابوبکر و عمرببر اهل بیت ستم کردند، و چگونه به او توهین کردند و خانه او را سوختند و فاطمه را بر شکم زدند تا آن بچهای که در شکم است را سقط کرد و بر اثر همان زخمها فاطمه وفات کرد، و داستانهای رسواکننده دیگری که افراد فرومایه آنرا نمیکنند اما ابوبکر و عمر آن کارها را کردند. و حقیقت این است که دژ محکم مذهبی من از هم فروپاشید و من همراه با آنها روایاتی را که در مورد ابوبکر و عمربروایت میکردند تصدیق مینمودم، و بالاخره دشمنی و نفرت از ابوبکر و عمر به دلم رخنه کرد، آری دیگر بغض و کینه آنها وارد دلم گردیده بود به خصوص وقتی داستان رزیه [۲](مصیبت) را میشنیدم، چون عمرسدر مقابل پیامبرصایستاد و او را از نوشتن وصیت منع کرد. با تکرار داستانهای ستم صحابه بر امام علی برایم راه برای بدگمانشدن به صحابه هموار گردید، و با تکرار داستانهای ستم بر بقیه اهل بیت و آل علی و کشتهشدن حسین راه برای متنفرشدنم از همه کسانی که شیعه نیستند هموار گردید. و اینگونه با تمام وجود شیعه شدم و چیزهایی از آنها را میپذیرفتم که قبلاً تصدیق آن برای من ناممکن بود، اینکه پذیرفتم که صحابه همه کافر شدند, به جز مقداد و ابوذر و سلمان و عمار که شیعه علی بودند، بله چرا اصحاب چنین نباشند در صورتی که حق اهل بیت را پایمال کردند، پس دین جز بر پایه فحشدادن و لعنتکردن آنها استوار نخواهد شد. اما با خودم در مورد این دشنامدادن درگیر بودم و قلبم به آن راضی نبود، وقتی با آنها بودم از سخنانشان متأثر میشدم همه حرفهایشان داستانهای عاطفی بودند که از مظلومیت علی وکشتهشدن حسین سخن میگفتند، داستانها تکراری بودند اما انسان را نسبت به کسانی که بر اهل بیت ستم کردند و حقشان را خوردند متنفر میکرد. ولی وقتی تنها میشدم به خودم میگفتم چگونه جرأت میکنی که به ابوبکرسیار همیشگی پیامبرصفحش و ناسزا بگویی؟!
و چگونه میتوانی به عمرسناسزا بگویی کسی که حق بر زبانش بود؟! و چگونه جرأت میکنی که عثمانسرا ناسزا بگویی و او کسی بوده است که قرآن را جمع نمود و نوشت و از تحریف و اختلاف آن را مصون قرار داد؟ و چگونه به خود جرأت میدهی که همه اصحاب پیامبرصرا ناسز بگویی؟! و آیا وقتی اینها را ناسزا گفتی از اسلام برایت چیزی باقی میماند؟!
سوگند به خدا که این حیرت بزرگی است که اندازه و مقدار آن را فقط خدا میداند، من دارم با شما سخن میگویم در حالی که آرزو میکنم ای کاش به دنیا نیامده بودم، و یا اینکه ای کاش قبل از این مرده بودم.
سپس رو به من کرد و گفت: ای فلانی من حیران هستم نه سنی هستم و نه شیعه، از طرف تسنّنی که تمام عمرم را در آن گذراندهام مرا به سوی خود میکشاند و از سویی تشیّعی که هم اینک در آن قرار گرفتهام مرا به سوی خود میکشاند، وقتی با آنها مینیشینم تشیع را به همه خطرهایش از قبیل فحش و ناسزا گفتن و نفرینکردن کسانی که سزاوار چنین چیزهایی نیستند، ترجیح میدهم و وقتی با خودم تنها میشوم تسنن و دوستداشتن همه (اهل بیت و اصحاب) را ترجیح میدهم. پس ای فلانی آیا علاجی برای بیماری و تردید من نزد تو هست، و اگر میخواهی با من بحث و گفتگو کنی با اجازه تو میخواهم به عنوان یک شیعه خالص با تو حرف بزنم و امیدوارم به من بدگمان نشوی زیرا من به دنبال حق هستم.
[۱] ناگفته نماند که این کتاب در ایران به زبان فارسی به نام (گفت و شنودهای مذهبی) ترجمه و چاپ شده است.
[۲] منظور شیعه از این روز وفات پیامبر است و آنها گمان میبرند که پیامبر در این روز کاغذی میخواست که در آن بنویسد که علی جانشین اوست اما عمر گفت: کتاب خدا ما را کافی است، اما این از توهمات شیعه است و در حدیث یومالرزیه هیچ اشارهای به جانشینی علی نشده است و در روز پنجشنبه پیامبر این چیز را گفت نه در روز دوشنبه که در آن وفات یافت. و این حدیث را بخاری در کتاب العلم (۱۱۴) و الجهاد (۳۰۳۵) و در الجزیه (۳۱۶۸) و در المغازی ۴۴۳۱، ۴۴۳۲ و در المرض (۵۶۶۹) و در الاعتصام (۷۳۶۶) روایت کرده است و مسلم در الوصیه (۱۶۳۷) آن را روایت کرده است و ابن حجر در الفتح (۷/۷۳۹ – ۷۴۰) این روایت را توجیه کرده است. و خلاصه موضع عمرساین است که نسبت به پیامبرصدلسوزی نمود و گفت: (درد بر پیامبر غالب آمد و قرآن نزد شماست کتاب خدا ما را کافی است) و احادیث صحیح پیامبر به ما میگویند:
الف- عمر از آنهایی است که به او الهام میشده است و خداوند حق را بر زبان او گذاشته است و اولین کسی که حق با او دست میدهد عمر است، و اگر بعد از من پیامبری میآمد عمر میبود، بنابراین وقتی او خستگی و بیماری پیامبر را دید دلش به حال او سوخت و خداوند به عمر الهام کرد که گفت: حسبنا کتاب الله (کتاب خدا ما را کافی است، و گفته او به خیر و نفع مسلمین بود زیرا مجال و فرصت در اختیار است گذاشته شد تا بهترین خود را که ابوبکر بود انتخاب کنند.
ب- و در حدیث آمده است که پیامبرصدر آخرین بیماریاش به عایشه گفت: ابوبکر و برادرت را نزد من بیاور تا نوشتهای بنویسم زیرا میترسم که کسی طمع کند و بگوید من سزاوارترم اما خدا و مؤمنان کسی جز ابوبکر را انتخاب نخواهند کرد. صحیح مسلم کتاب فضایل الصحابه ۴/۱۸۵۷ و (۲۳۸۷) و مسند احمد ۶: ۱۴۴، و طبقات ابن سعد ۱/۱۲۷، و مسند ابوداود طیاسی ۱۵۰۸) و در این مورد نگاه کنید العواصم من القواصم چاپ بیروت اثر قاضی ابن العرب ص ۱۸۹.
ج- بنابراین اگر هم مسلمانان کاغذی میآورند چیزی تغییر نمیکرد و به هر حال مسئله به ابوبکر سپرده میشد، اما فضیلت انتخاب از مسلمین گرفته میشد، پس مشخص است که حق با امیرالمؤمنین عمرسبوده است.
د- اگر نوشتن کاغذ و نوشته ضروری و لازم میبود پیامبرصآن را ترک نمیکرد، و وقتی آن را ترک نمود نشانگر این است که ضرورتی نداشته است و همه میدانیم که دین قبل از وفات پیامبرصکامل گردیده است و به هیچ چیزی که بعد از او پدیدآورده شود نیازی ندارد.
ه- اگر پیامبرصمیخواست که برای امام علیسوصیت کند کافی بود که به مردم امر نماید و مردم بعد از او به دستور او عمل میکردند و هرگز خلاف سخن او را نمیکردند.
بنابراین اوهامی که در این باره هست فقط در اذهان شیعه گمراه هستند.
و اما آنچه دانشمند امت عبدالله بن عباس در این مورد گفته است که (الرزیة کل الرزیة) به خاطر این بود که او برای گمراهی و سرگردانی که شیعه بدان گرفتارند ناراحت شده بود و اما صحابه و پیروانشان در راه حق هستند و به حق تمسک جستهاند.