«مادر امام»
۱- در صفحه ۱۸۳ کتاب مهدی موعود آمده است: صدوق در اکمال الدین از استادش ابن ولید قمی و او از محمد بن عطار از حسین بن رزق الله از موسى بن محمد بن القاسم بن حمزه بن الامام موسى بن جعفر و او از حکیمه خاتون دختر امام محمد تقی روایت نموده که گفت: امام حسن عسکری مرا خواست و فرمود: عمه، امشب نیمۀ شعبان است نزد ما افطار کن که خداوند در این شب فرخنده کسی به وجود میآورد که حجت خود در روى زمین است، عرض کردم: مادر این نوزاد کیست؟ فرمود: نرجس، گفتم: فدایت گردم، اثری از حاملگی در نرجس نیست... پس نماز شام را گذاردم و افطار کردم و خوابیدم سحرگاه برای اداء نماز برخاستم، بعد از نماز دیدم نرجس خوابیده و از وضع حمل او خبری نیست.
۲- در صفحه ۲۱۰ از اکمالالدین صدوق از حکیمه خاتون: نقل میکند که در نیمۀ شعبان سال ۲۵۵، امام حسن عسکری برای من پیغام فرستاد که افطار را امشب نزدما صرف کن تا خداوند تو را به میلاد مسعود ولی و حجت خود و جانشین خود و جانشین من مسرور گرداند، من بسی شادمان گشتم، همان وقت لباس پوشیده، به خدمتش رسیدم، دیدم آقا در صحن خانه نشسته و کنیزان اطرافش را گرفتهاند. گفتم قربانت گردم فرزند شما از چه زنی خواهد بود؟ فرمود: از سوسن، من کنیزان را نگریستم و در هیچکدام به غیر از سوسن اثر آبستنی ندیدم.
توضیح: همانطور که دیدیم، در روایت اول، گفته بود، نام کنیز نرجس است، و اثری از حاملگی در او نبود. ولی در این روایت گفته شده که نام کنیز سوسن است، و اثر حاملگی در او بود!
۳- روایتی دیگر بر ضد این روایت:
در صفحه ۱۸۸ کتاب مهدی موعود از غیبت شیخ طوسی از بشر بن سلیمان آورده که روزی کافور غلام امام علی النقی نزد من آمد و مرا طلب کرد، چون به خدمت حضرت رسیدم، فرمود: ای بشر، تو از اولاد انصار هستی، دوستی شما نسبت به ما اهل بیت پیوسته میان شما بر قرار است، بطوریکه فرزندان شما آن را ارث میبرند و شما مورد وثوق ما میباشید، میخواهم تو را فضیلتی دهم که در مقام دوستی با ماست و به این رازی که با تو در میان میگذارم بر سایر شیعیان پیشی گیری، سپس نامۀ پاکیزهای به خط و زبان رومی مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهرنمود و کیسۀ زردی که دویست و بیست اشرفی در آن بود بیرون آورد، فرمود: این را گرفته به بغداد میروی و صبح فلان روز در سرپل فرات حاضر میشوی، چون کشتی حامل اسیران نزدیک شدند و اسیران را دیدی، میبینی بیشترشان مشتریان فرستادگان اشراف بنی عباس و قلیلی از جوانان عرب میباشند، در این موقع مواظب شخصی بنام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزی را با اوصافی بخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترسی مشتریان دور میدارد، با خود دارد، در این وقت صدای نالۀ او را به زبان رومی از پس پردۀ رقیقی میشنوی که بر اسارت و هتک احترام خود مینالد، یکی از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت، عفت این کنیز مرا به وی جلب نمود، او را به سیصد دینار به من بفروش، کنیز به زبان عربی میگوید: اگر تو مثل حضرت سلیمان و داود دارای حشمت باشی من به تو رغبت ندارم بیهوده مال خود را تلف نکن، فروشنده میگوید، پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم، کنیز میگوید چرا شتاب میکنی؟ بگذار خریداری پیدا شود که قلب من به وفا و امانت او آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو حامل نامۀ لطیفی هستم که یکی از اشراف با خط و زبان رومی نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده، نامه را به کنیزک نشان بده تا دربارۀ نویسندۀ آن بیندیشد، اگر به وی مایل بود و تو نیز راضی شدی، من به وکالت او کنیز را میخرم. بشر بن سلیمان گوید: آنچه امام علی النقی فرمود امتثال نمودم، چون نگاه کنیز به نامۀ حضرت افتاد سخت بگریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود اگر از فروش او به صاحب وی امتناع کند، خود را هلاک خواهد کرد. و در قیمت او با فروشنده گفتگوی بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضی شد. منهم پول را به وی تسلیم نمودم و با کنیز که خندان و شادان بود به محلی که در بغداد اجاره کرد بودیم، آمدیم، در همان حال، با بیقراری زیاد نامۀ امام را از جیب بیرون آورده بوسید و روی دیدگان مینهاد و بر بدن خود میمالید، من گفتم عجبا، نامهای را میبوسی که نویسندۀ آن را نمیشناسی؟ گفت: ای درماندۀ کم معرفت، گوش فرادار و دل سوی من بدار من «ملیکه» دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم....
و بقیۀ داستان چنین است:
بشر میگوید، چون او را به سامره خدمت امام علی النقی آوردم، حضرت از وی پرسید: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدی؟
گفت: در بارۀ چیزی که شما داناتر میباشید چه عرض کنم؟
فرمود: میخواهم ده هزار دینار یا مژدۀ مسرت انگیزی به تو دهم کدام را انتخاب میکنی؟
عرض کرد: به من مژدۀ فرزندی دهید!
فرمود: تو را مژده به فرزندی میدهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از عدل و داد پرکند، از آن پس که ظلم و جور شده باشد.
عرض کرد: این فرزند از چه شوهری خواهد بود؟
فرمود: از آنکس که پیغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواست گاری نمود، در آن شب عیسى بن مریم و وصی او تو را به کی تزویج کردند؟
گفت: به فرزند دلبند شما،
فرمود: او را میشناسی؟
عرض کرد: از شبی که بدست حضرت فاطمة زهرا اسلام آوردم، شبی نیست که او بدیدن من نیامده باشد.
در این هنگام امام دهم به «کافور» خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید چون آن بانوی محترم آمد، فرمود: خواهر، این زن همان است که گفته بودم، حکیمه خاتون، آن بانورا مدتی در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید، آنگاه امام علی النقی فرمود: خواهر، او را به خانه ببر فرایض دینی و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد است.
توضیح: در این روایت، اولاً نام کنیز «ملیکه» گفته شده که با دو روایت قبل فرق دارد. ثانیاً، در دو روایت قبل، حکیمه از امام حسن عسکری میپرسد که مادر قائم کیست؟ در روایت اول میگوید نرجس و در روایت دوم میگوید سوسن.
ولی در این روایت معلوم است که پیش از اینکه حسن عسکری با کنیزک ازدواج کند، حکیمه میدانسته که مادر قائم کیست، چون امام دهم او را به حکیمه معرفی کرده و گفته او مادر قائم آل محمد است. و این هم تناقضی دیگر.