به دنبال یک شغل خوب

توصیه‌ی نخست:

توصیه‌ی نخست:

این توصیه‌ی نخست برای کسانی است که می‌خواهند وارد بهشت شوند... اینکه بداند در این دنیا یک رهگذر است... و اینکه خانه‌ی آخرت، خانه‌ی استقرار است... اینکه بداند هر لحظه ممکن است بلا و آزمایشی رخ دهد... و اینکه اگر جانش از کالبد بیرون آید، دیگر به آن باز نخواهد گشت...

و فریفته‌ی ثروت و سلامتی و نیروی بدنی و جاه و منصبش نشود که این خواب و رویا در یک چشم به هم‌زدن به پایان خواهد رسید...

یکی از شیوخ می‌گفت:

فرزند یکی از بازرگانان مشهور مرا به خانه‌شان دعوت کرد، تا از پدرشان عیادت کنم... از پسرش درباره‌ی بیماری پدرش پرسیدم؛ گفت: کبد او دچار نارسایی است... همینطور دچار نوعی سرطان هست، اما پزشک به او چیزی نگفته و ما هم درباره‌ی بیماری‌اش به او چیزی نگفته‌ایم... یعنی او از بیماری‌اش هیچ اطلاعتی ندارد...

نزد آن تاجر رفتم... فکر نمی‌کنم بیش از شصت سال داشت... روی تخت سفیدی دراز کشیده بود... هنوز بیماری آنچنان او را از پای درنیاورده بود و هنوز سرزنده به نظر می‌رسید... با من سلام و علیکی کرد و به پسرانش را گفت از اتاق بیرون بروند...

وقتی همه رفتند و من و او تنها شدیم، مدتی چیزی نگفت... سپس ناگهان زد زیر گریه! رو به من کرد و گفت: آه شیخ... تف به این دنیا... از وقتی خودم رو شناختم در حال جمع‌کردن مال و ثروتم... در حال شمردن پول‌هایی هستم که به دست آوردم... از وقتی یادم هست دارم توی انواع تجارت ماجراجویی می‌کنم... چقدر برای به دست‌آوردن ثروت زحمت کشیدم... چقدر عبادت پروردگارم رو فراموش کردم... چقدر به خاطر شب بیداری‌های کاری و پی‌گیری کار شرکت‌هایم از نماز صبح خواب افتادم... از خواندن قرآن غافل شدم و از انفاق اموالم برای مستمندان و ایتام بخیلی کردم...

به خدا قسم شیخ هربار می‌خواستم به دینم بیشتر اهمیت بدم و به آخرتم توجه کنم با خود می‌گفتم: هنوز نه... وقتی به شصت سالگی رسیدی بعد... وقتی وقتش برسه خودم رو بازنشسته می‌کنم... یه مرزعه می‌خرم و راحت و آسوده تا وقتی که بمیرم به عبادت خدا مشغول می‌شم...

اما ناگهان این بیماری غافلگیرم کرد... از بچه‌هام می‌پرسم بیماری‌ام چیه، می‌گن: چیزی نیست، یه التهاب ساده و سوء هاضمه است... اما من فکر می‌کنم جریان چیز دیگه‌ای باشه...

دوباره زد زیر گریه و گفت:

این بچه‌های من رو می‌بینی؟ اینایی که شما رو دعوت کردن به عیادت من بیای؟ که تظاهر می‌کنن منو دوست دارن و برای دلسوزی می‌کنن؟ دیروز پیش من بودن... تظاهر کردم خوابیدم تا برن...

وقتی فکر کردن خوابم، درباره‌ی تجارت من حرف زدن و شروع به شمردن مال و اموالم کردن... که به هر وقتی بمیرم به هر کدوم‌شون چقدر می‌رسه و با پول‌هاشون چه کار می‌کنن...

بعدش باهم بحث‌شون شد و سر یکی از ساختمان‌های بزرگ باهم دعوت کردن... یکی می‌گفت: می‌فروشیمش و تقسیم می‌کنیم... یکی دیگه می‌گفت: اجازه‌اش می‌دیم... سومی می‌گفت: مال منه! تف به شرف‌شون! هنوز زنده‌ام و دارن سر اموالم دعوا می‌کنن!

بعد شروع کرد به مرثیه‌خوانی برای خودش... گویی زبان حالش چنان بود که خداوند متعال می‌فرماید:

﴿مَآ أَغۡنَىٰ عَنِّي مَالِيَهۡۜ ٢٨ هَلَكَ عَنِّي سُلۡطَٰنِيَهۡ ٢٩[الحاقة: ۲۸- ۲٩].

«مالم سودی برایم نداشت(۲۸) قدرتم از دست رفت».

﴿رَبِّ ٱرۡجِعُونِ ٩٩ لَعَلِّيٓ أَعۡمَلُ صَٰلِحٗا فِيمَا تَرَكۡتُۚ[المؤمنون: ٩٩-۱٠٠].

«پروردگارا! مرا باز گردان(٩٩) که شاید در آنچه باقی مانده عملی صالح انجام دهم...».

این توصیه‌ی نخست بود برای هرکه می‌خواهد از اهل بهشت باشد...