توصیهی سوم:
یکی از بزرگترین ویژگیهای اهل بهشت این است که کار اصلیشان در زندگیِ دنیا عبادت خداوند و دعوت به سوی او و تلاش برای این دین و خیرخواهی برای مردم و امر به معروف و نهی از منکر است...
بعضی از مردم وقتی حرف از دعوت به سوی خداوند میشود، فکر میکنند دعوت فقط مخصوص کسانی است که محاسن بلندی دارند، یا لباسشان کوتاه است... بعد هم به تو خواهد گفت: من که ریشم را تیغ میزنم و لباسم اینطور است و سیگار میکشم و...
او چنین چیزهایی را مانعی میان خود و دعوت به سوی خداوند و خیرخواهی برای دیگران قرار داده که این در واقع وسوسهی شیطان است.
درست است... اصل این است که شخص دعوتگر الگو باشد و کارهایش مطابق گفتارش باشد... اما این هم درست نیست که انسان دیگر طاعات را به خاطر انجام برخی گناهان رها کند... چه بسا همان گناهان در دریای دیگر نیکیهایش ناپدید شود... حتی ممکن است انسان مقصر به انسانهایی دسترس داشته باشد که شخص دعوتگر توانایی رسیدن به آنان را ندارد... همین تویی که در برخی موارد کوتاهی داری، میتوانی کسی را که نماز نمیخواند، نصیحت کنی تا نمازهایش را به جای آورد، زیرا ترک نماز کفر است...
تو میتوانی کسانی را که در عمل فحشا افتادهاند، نصیحت کنی که دست از این گناه بردارند... میتوانی کسانی را که به ناموس مردم دستدرازی میکنند، نصیحت کنی که دست از این کار بکشند...
حتی امکان دارد انسان دعوتگر با کسانی نشست و برخاست داشته باشد و نداند که آنها ربا میخورند یا عمل فحشا انجام میدهند یا نماز نمیخوانند، چرا که این افراد معمولاً جلوی انسانهای اهل دین ظاهرسازی میکنند... اما وقتی ببینند کسی ظاهرا مانند آنان است، خودِ واقعیشان را به او نشان میدهند... حتی شاید همهی کارهای خود را به او بگویند...
اما این افراد را باید چگونه دعوت داد و نصیحت کرد؟ این کار را میتوان به روشهای مختلفی انجام داد... مثلاً اهدای سی دی و محتوای مفیدی به آنان... یا گاه دعوتکردن برخی از دعوتگران به مجالس آنان و یا نصیحت فردی و دیگر روشها... فقط نگو من انسان پایبندی نیستم، چطور میتوانم دیگران را دعوت دهم و نصیحت کنم؟! زیرا وظیفهی دعوت، وظیفهای است ربانی و گسترده با روشهای مختلف و متنوع... بنابراین، دعوت نیاز به افراد گوناگونی دارد... همهی ما خطاکاریم و «همهی فرزندان آدم بسیار خطاکارند».
شاعر میگوید:
اگر قرار باشد هرکه گنه کرده، مردم را نصیحت نکند، چه کسی پس از محمد جمردم را اندرز دهد؟
شیخی میگفت:
روزی از مسجد بیرون میآمدم... جوانی که چهرهاش به افراد پایبند نمیخورد به سمت من آمد... لبهایش از بس سیکار کشیده بود، تیره شده بودند... تعجب کردم، یعنی از من چه میخواهد؟ سلام کرد و گفت: شیخ! شما دارین برای بنای مسجد پول جمع میکنین؟
گفتم: بله...
پاکتی دربسته را به من داد و گفت: این پول رو از مادر و خواهرها و بعضی آشناها گرفتم...
پاکت را داد و رفت... در پاک را باز کردم دیدم، پنج هزار ریال سعودی است... آن پول را در بنای یک مسجد خرج کردیم... هماکنون در آن مسجد هرکس ذکر خداوند را میگوید، یا قرآن میخواند یا نماز میگذارد، حتماً به همان اندازه پاداش برای آن جوان هم نوشته میشود... خوش به حالش...
حال اگر این جوان به وسوسهی شیطان گوش داده بود و با خود گفته بود: من گناهکارم و هروقت توبه کردم، خدمت دین خواهم کرد و مسجد خواهم ساخت، بیشک اجر عظیمی را از دست میداد... پیامبر جمیفرماید: «هرکس به سوی هدایتی فراخواند به اندازهی اجر کسانی که از وی پیروی کردهاند، خواهد داشت، بیآنکه از اجر آنان چیزی کم شود» [۸].
خودم چند تن از همین جوانان به ظاهر غیر متدین را میشناسم که سالها است پیش از ماه رمضان یا موسم حج سوار اتوموبیل میشوند و وسائل مربوط به تعمیرات برق را همراه خود برمیدارند و به سمت مکه میروند و همهی دستشوییهای بین راهی را به هدف خدمت به حجاج و معتمرین تعمیر میکنند، بدون آنکه کسی بداند...
یکی دیگر از مشایخ میگفت: دیر وقت بود که یکی در خانه را زد... کمی ترسیده بودم که این وقت شبه چه کسی ممکن است باشد... دیدم جوانی که ظاهرش به اهل صلاح نمیخورد، پشت در است... گفتم بفرمایید؟!
گفت: دو نفر از کارگران هندی همراه من در اتوموبیل هستند که توسط من مسلمان شدهاند... آوردهام تا شهادتین را به آنان تلقین کنید و به سوالاتشان پاسخ بدین...
تعجب کردم! گفتم: چطور دعوتشون دادی؟
گفت: اینقدر براشون کتاب و نوار بردم که قبولکردن مسلمان بشن!
یکی از دعوتگران که در دفتر دعوت و ارشاد کار میکرد، برایم تعریف کرد که یکی از جوانان که اهل تدین نیست و مرتکب بعضی گناهان هم میشود، وقتی رمضان میآید، از برخی تاجران کمک جمع میکند و هزاران نوار دعوی میخرد و به دفتر دعوت و ارشاد میآورد تا در فعالیتهای رمضانی میان مردم پخش کنند... بسیار شنیدهام که فعالان عرصهی دعوت از کمبود همکار رنج میبرند... یکی از همین برادران قسم میخورد که برخی از کارگران خارجی فاصلهای با اسلامآوردن ندارند، مگر اینکه کسی وقت بگذارد و آنها را یک هفته یا دو هفته به دفتر دعوت بیاورد تا در سخنرانیهای ما شرکت کنند... اما دفتر دعوت حتی همین قدر همکاری هم از مردم نمیبیند...
چه بسیارند زنان خدمتکار غیر مسلمانی که صاحب کارشان نه آنها را به اسلام دعوت کرده و نه کتاب یا نواری دربارهی اسلام به آنها داده است و همچنان بر دین خود ماندهاند... چه بسیارند جوانانی که در حال ترک نماز از دنیا رفتهاند یا در حال انجام گناهان کبیره جان دادهاند، زیرا دعوتگران نتوانستهاند به آنان برسند و دوستانشان هم سعی نکیردهاند، آنان را نصیحت کنند...
چه بسیار هستند دخترانی که میبینند دوستانشان در مدرسه عکسهای نامناسب یا سی دیهای مبتذل و محتوای غیر شرعی میان خود رد و بدل میکنند، اما اگر از آنان بخواهیم دوستانشان را نصیحت کنند، میگویند: من خودم یکی رو لازم دارم به یاد منو نصیحت کنه! آخه خود من کوتاهی میکنم، هر وقت پایبند دین و مذهب شدم، نصیحتشون میکنم!
عجیب است... چقدر شیطان از شنیدن چنین سخنانی شاد میشود!
مگر اسلام چگونه وارد آفریقا و هند و چین شد؟! به طوری که هماکنون حدود صد میلیون مسلمان در هند زندگی میکنند... همینطور در چین... چه کسی آنان را به اسلام دعوت کرد؟
آنها تعدادی مسلمان عادی بودند... نه طالب علم بودن و نه امام مسجد و نه فارغ التحصیل دانشکدههای شریعت!
آنان گروهی از بازرگانان مسلمان بودند که به قصد خرید و فروش به آنجا رفته بودند و ضمن تجارت مردم را به اسلام دعوت کردند و مردم بسیاری به دست آنان اسلام آوردند و اکنون از میان همین مسلمانان هند و چین، علما و دعوتگران بسیاری برای ارشاد مردم بیرون میآیند... و پاداش آنان نصیب آن تاجران نیز میشود...
بارها از کارگان غیر مسلمان پمپ بنزینها این سوال را پرسیدهام: شما چند وقت است اینجا کار میکنید؟ یکی از آنها در پاسخم گفت: پنج سال... یکی دیگر گفت: هفت سال... میپرسم: آیا کسی نوار یا کتابی دربارهی اسلام به شما داده است؟ دلم به درد آمد، وقتی یکی از آنها در پاسخم گفت: نه... همه میان بنزین میزنن و میرن!
برادرم ممکن است در بعضی جوانب کمکاری یا سهلانگاری داشته باشی... شاید عاشق شنیدن ترانهها باشی... شاید اهل دود باشی... شاید گناهان دیگری از تو سر بزند... اما در هر صورت مسلمان که هستی! پیامر ما جفرموده است: «از من برسانید، حتی اگر یک آیه باشد»... آیا حتی یک آیه نمیدانی که به مردم برسانی؟
توزیع سی دیهای مفید یا کتابهای دینی یا بروشورهای دعوی نیاز به علم ندارد... اگر هریک از ما که به مسافرت میرود، مقداری سی دی مفید با خود ببرد و وقتی در پمپ بنزین یا سوپر مارکیت یا دیگر جاهایی که توقف میکند، مقداری از آن را آنجا بگذارد و مقداری دیگر را در مساجد بین راهی و یا میان مردم و ماشینهایی که ایستادهاند، توزیع کند چه خواهد شد؟ مردم وقتی در حال مسافرت هستند، دوست دارند چیزی گوش دهند... چرا آنان را کمک نمیکنی که در مسیرشان یک سخنرانی مفید گوش دهند؟
هرکدام از ما میتوانیم اگر کتابی مفید دیدیم چند نسخه از آن را بخریم و در مساجد یا میان همکاران یا دانشآموزانمان در مدرسه، یا دوستانمان توزیع کنیم...
من با گفتن این حرف در حال توجیه گناهان یا کوچک شمردن آن نیستم... این تنها یک یادآوری است تا بدانیم گناه نباید مانع مردم از خدمت به این دین شود...
ابومحجن ثقفیسیکی از مسلمانان بود که مبتلا به نوشیدن خمر بود... بارها برای نوشیدن خمر تنبیه شده بود، اما دوباره به آن باز میگشت و باز تنبیه میشد و باز تکرار میکرد... بلکه از شدت اعتیادش به خمر چنین سروده بود:
وقتی که مردم مرا کنار درخت انگوری دفن کنید، تا استخوانهایم از ریشههای آن بنوشد...
و مرا در زمین خشک به خاک نکنید که میترسم پس از مرگ از چشیدنش محروم شوم!
هنگامی که اسلام آورد، همیشه در برابر هوای نفس خود تسلیم میشد و خمر مینوشید... تنبیه میشد اما دوباره به آن باز میگشت... باز تنبیه میشد، باز تکرار میکرد...
هنگامی که مسلمانان برای نبرد با پارسیان در جنگ قادسیه بیرون رفتند، ابومحجن نیز به همراه آنان بیرون رفت و توشهی خود را برداشت...
هنگامی که به قادسیه رسیدند، رستم خواهان دیدار با سعد بن ابی وقاص، فرمانده مسلمانان شد...
دو ارتش شروع به دیدار و پیامرسانی کردند... در این بین شیطان ابومحجن را وسوسه کرد، پس در جایی پنهان شد و خمر نوشید...
هنگامی که سعد از جریان او مطلع شد، خشمگین شد و دستان و پاهایش را بست و در خیمهای حبس کرد...
نبرد آغاز شد و قهرمانان به مبارزهی با یکدیگر پرداختند... صدای چکاچک شمشیرها بلند شد و کشتهها از پی هم بر زمین افتادند... نیزهها پرتاب شد و صداها درهم رفت...
اسبان خداوند غبارآلود شدند و صدای فریاد سواران بلند شد و درهای بهشت گشوده شد و ارواح شهدا به آسمان پر کشید و اولیای خدا مشتاق بهشت شدند...
ابومحجن به شدت مشتاق جهاد شد، در حالی که در قید و بند خود تکان میخورد و شوق شهادت داشت که جان را تقدیم کند اما قید و بندش نمیگذاشتند...
سپس با صدای بلند شروع به فریاد زدن کرد...
همسر سعد صدایش را شنید و گفت: چه میخواهی؟
گفت: قید و بند مرا باز کن و «بَلقاء» اسب سعد را به من بده تا به نبرد بروم؛ اگر خداوند شهادت را روزیِ من کرد، همانی است که میخواهم و اگر ماندم بر من پیمان خداوند است که برگردم و دوباره به پایم زنجیر کنی...
و آنقدر التماس کرد که همسر سعد دست و پایش را باز کرد و بلقاء را به او داد... او نیز زرهش را پوشید و صورتش را با کلاه خود پوشاند و همانند شیری بر اسب پرید و خود را میان کافران انداخت تا به دفاع از دین بجنگد...
او نفس خود را به آخرت ملعق ساخته بود و ابلیس نتوانست [با وجود گناهی که میکرد] او را از خدمت به این دین مایوس نماید...
میان دو صف به تاختن پرداخت و گویا با نیزه و سلاحش بازی میکرد و مشرکان را یکی یکی میزد... مردم از کار او تعجب کردند و نمیدانستند که او کیست...
برخی گفتند: شاید نیروی کمکی از سوی عمر آمده باشد...
و برخی دیگر گفتند: شاید فرشتهای است که از آسمان آمده!
و ابومحجن همچنان مبارزه میکرد و جان را بر کف گذاشته بود و میجنگید...
سعد بن ابی وقاص که رانش زخمی بود، در نبرد شرکت نکرد، اما از دور نبرد را میدید...
هنگامی که قدرت جنگی ابومحجن را دید، او را به خوبی پایید، گفت: ضربههایی که میزند، ضرب دست ابومحجن است... و تاخت، تاختِ بلقاء! اما ابومحجن که در قید و بند است و بلقاء نیز در حبس؟!
پس از پایان نبرد، ابومحجن به حبس خود بازگشت و قید و بند را بر دست و پای خود گذاشت...
سعد بازگشت و دید اسبش عرق کرد... گفت: این چیست؟!
داستان ابومجن را برایش بازگو کردند... پس از او خشنود شد و آزادش کرد و گفت: به خدا سوگند دیگر تو را برای نوشیدن خمر تنبیه نمیکنم... ابومحجن نیز گفت: من نیز به خدا سوگند دیگر خمر نخواهم نوشید [٩]!
[۸] به روایت امام مسلم. [٩] اسناد داستان ابومحجن چنانکه ابن حجر در الاصابة (جلد چهارم) ذکر نموده، صحیح است.