توصیهی هشتم:
اهل بهشت پروردگارشان را آن طور که شایستهی اوست بزرگ میدارد... بر گامهایی ترسان میایستند... از عاقبت گناهان میترسند و لذت زندگی را ترک میکنند تا در حالی به دیدار پروردگار روند که از آنان خشنود است...
ماعز بن مالکس...
ماعز از جوانان صحابه در مدینه و متاهل بود...
روزی شیطان او را در بارهی کنیز یکی از انصار فریب داد، پس دور از چشمان مردم با او خلوت کرد در حالی که شیطان سومین آنان بود... پس همچنان هر یک از آنان را در نگاه دیگری زینت داد تا آنکه مرتکب زناشدند...
هنگامی که ماعز از جرمی که انجام داده بود فراغت یافت، شیطان او را ترک گفت، و گریست و نفسِ خود را مورد محاسبه قرار داد و آن را ملامت کرد و از عذاب خداوند ترسید... زندگیاش بر او تنگ شد وگناهانش او را در محاصرهی خود گرفت تا جایی که گناه، قلبش را به آتش کشید...
پس به نزد طبیب قلبها آمد و در مقابل او ایستاد و از شدت گرمایی که در درون خود احساس میکرد نالید و گفت:
ای رسول خداوند... آنکه از رحمت خداوند دورتر است، زنا کرده! مرا پاک کن!
رسول خدا جاز او روی گرداند... پس از سوی دیگر آمد و گفت: ای رسول خدا... زنا کردهام، مرا پاک کن!
پیامبر جفرمود: «وای برتو، برگرد و از خداوند آمرزش بخواهد و به سوی او توبه کن....».
پس رفت، اما نتوانست طاقت بیاورد و کمی بعد دوباره بازگشت...
به نزد رسول خدا جآمد و گفت: ای رسول خدا، مرا پاک کن...
پس پیامبر جفرمود: «برگرد و از الله امرزش بخواه و به سوی او توبه کن» پس باز گشت اما کمی بعد دوباره بازگشت و گفت: ای رسول خدا مرا پاک کن...
پیامبر جبر سر او فریاد زد و گفت: «وای بر تو! چه میدانی که زنا چیست؟» و دستور داد تا او را بیرون کنند...
سپس برای بار سوم و چهارم آمد... پس هنگامی که بارها به نزد ایشان آمد، پیامبر خدا جاز قوم او پرسید: «آیا مشکل روانی دارد؟» گفتند: ای پیامبر خدا، از او مشکل بیماری سراغ نداریم... پس فرمود: «آیا خمر نوشیده است؟» مردی برخاست و دهان و بدنش را بویید، اما اثری از بوی خمر براو نیافت...
سپس پیامبر جاز او پرسید: آیا میدانی زنا چیست؟
گفت: آری، با زنی حرام چنان کردهام که مرد با زن حلالش انجام میدهد...
سپس پیامبر جپرسید: «از این سخن چه منظوری داری؟».
گفت: میخواهم پاک کنی....
فرمود: «باشد»... سپس دستور دارد تا او را سنگسار کنند، پس او را سنگسار کردند تا آنکه جان داد...
هنگامی که بر او نماز کزاردند و دفنش نمودند، پیامبر جهمراه با برخی از صحابه از جایی که او را سنگسار کرده بودند عبور نمود، در این هنگام، رسول خدا از دو مرد شنید که یکی بر دیگری میگوید: «به این نگاه کن، خداوند او را پوشاند اما نفسش رهایش نکرد [و اعتراف نمود] تا آنکه مانند سگ سنگسار شد»...
پیامبر جاین را شنید اما چیزی نگفت و مدتی به راه خود ادامه دادند تا آنکه از کنار لاشهی الاغی گذشت که خورشید چنان بر آن تابیده بود که باد کرده و پاهایش بالا رفته بود...
آنگاه فرمود: «فلانی و فلانی کجایند؟».
گفتند: اینجاییم ای رسول خدا...
فرمود: «پیاده شوید و از این لاشه بخورید!».
گفتند: ای پیامبر خدا!! خدا تورا بیامرزد... چه کسی از این میخورد؟!
فرمود: «چیزی که در بارهی آبروی برادرتان گفتید شدیدتر از خوردن مردار است... او توبهای کرده که اگر میان یک امت تقسیم کنند برای همهشان کافی است...قسم به آنکه جانم در دست اوست، او هم اکنون در رودهای بهشت است و در آن غوطه میخورد»... [۱٧].
خوش به حال ماعز بن مالک...
آری در زنا واقع شد... و پردهی میان خود و پروردگار را از هم درید...
و هنگامی که از گناهانش فارغ شد، لذتها رفت و حسرتها ماند...
اما پس از آن توبه ای نمود که اگرمیان یک امت تقسیم شود برای همه کافی خواهد بود...
منظور ما از بیان داستان ماعز این نیست که کسانی که مرتکب گناهان کبیره شدهاند خواهان اقامهی حد بر خودشان شوند... چیزی که میخواهیم این است که گناه چنان بر قلب چیره نشود که به آن عادت کند و قصد توبهی از آن را نداشته باشد...
پیامبر جما را از احوال قلب آگاه ساخته، چنانکه در صحیح مسلم از ایشان جروایت است که فرمودند: «فتنهها مانند حصیر، رشته به رشته بر قلب عرضه میشوند... پس هر قلبی که آن را دریافت کند در آن نقطهای سیاه ایجاد میشود، و هر قلبی که آن را انکار نمود در آن نقطهای سفید ایجاد میشود... تا آنکه دو قلب [کاملاً متفاوت] میشوند... یکی سفید مانند کوه صفا، و تا آسمانها و زمین هستند هیچ فتنهای به آن آسیب نمیرساند و دیگری سیاه و کدر، مانند کوزهی مایل که هیچ معروفی را نمیشناسد و هیچ منکری را انکار نمیکند مگر هر آنچه از هوای نفس که به آن وارد شود»... [۱۸].
کجایند این قلبهای سفید که در صورت وقوع در گناه به لرزه درآیند و به سرعت توبه کنند و بازگردند؟ چرا که سهل انگاری در بارهی گناهان راه بدی و شکست در دنیا و آخرت است... اما اهل بهشت هرگاه یاد آوری شوند، متذکر میگردند...
آیا داستان قعنبی آن امام محدث را شنیدهای؟
وی در جوانی شراب مینوشید و با فاسقان همنشینی میکرد...
روزی دوستانش را دعوت کرد و کنار درب خانه منتظر آنان بود...
در این حال امام محدث، شعبة بن حجاج از آن جا میگذشت و مردم به سرعت در پی او میآمدند...
قعنبی گفت: این گیست؟
گفتند: شعبه است...
گفت: شعبه دیگر چیست؟!
گفتند: محدث است...
پس در حالی که اِزاری قرمز رنگ پوشیده بود به سوی شعبه آمد و گفت مرا حدیث بگو... یعنی که محدثی برای من نیز حدیثی بگو!
شعبه گفت: تو اهل حدیث نیستی که برایت حدیث بگویم!
پس چاقوی خود را در آورد و گفت: یا حدیث بگو یا با چاقو میزنمت!
شعبه به او رو کرد و گفت: منصور از ربعی از ابن مسعود ما را چنین حدیث گفت که رسول خدا جفرمود: «اگر حیا نکردی هرکاری میخواهی انجام بده!» [۱٩]
همین که قعنبی این حدیث را شنید... بر قلب او که صادق بود نشست و به یاد سالهایی افتاد که با پروردگارش در نبر بود... چاقویش را به گوشهای انداخت و به خانه باز گشت و همهی شرابی رار که در خانه داشت بر زمین ریخت...
سپس از مادرش اجازه خواست تا برای طلب به مدینه سفر کرد... سپس مدت زیادی در ملازمت مالک بن انس نشست تا آنکه از او [حدیث] حفظ نمود و از علمای بزرگ محدث گردید...
سبب هدایت او تنها پندی گذرا بود اما این موعظه بر قلبی زنده نشست...
[۱٧] اصل این داستان در صحیحین روایت شده اما من آن را از مجموع روایات آوردهام. [۱۸] به روایت مسلم. [۱٩] حدیثی حسن به روایت ترمذی معنای حدیث این است که اگر بر انجام معصیت جرات آوردی و از خالقت که تو را میبیند و مراقب کارهایت هست نترسیدی و حیا نکردی، هرکاری میخواهی انجام بده، زیرا در قیامت در بارهی آن مورد محاسبه قرار خواهی گرفت.