توصیهی چهارم:
ابن کثیر در تاریخ خود آورده که یکی از ضعیفان مال بسیاری نزد یکی از امیران داشت... اما آن امیر معطلش میکرد و حق او را نمیداد... هرگاه آن بیچاره مالش را طلب میکرد اذیتش میکرد و غلامانش را دستور میداد که او را بزنند... در پایان شکایت او را به نزد فرماندهی لشکر برد اما سودی نبرد و بلکه آزارش بیشتر هم شد...
آن مرد در مانده میگوید...
هنگامیکه چنین دیدم از به دست آوردن مال خود مایوس شدم و غمی سنگین بر دلم نشست... در همین حال که حیران بودم و نمیدانستم دیگر نزد چه کسی شکایت ببرم، مردی به من گفت: آیا به نرد فلان خیاط که امام مسجد است نمیروی؟
گفتم: آخر آن خیاط چه کاری میتواند در برابر آن ستمگر انجام دهد؟ در حالیکه بزرگان حکومت نتوانستند کاری کنند؟
گفت: او از خیاط بیش از همهی کسانی که به نزدشان شکایت بردی میترسد... نزدش برو شاید فرجی شود...
میگوید: به نزد او رفتم در حالیکه چندان امیدی به او نداشتم... دربارهی حاجتم و مالی که از دست داده بودم و آنچه از دست آن ستمگر کشیده بودم به او گفتم...
خیاط برخاست و دکانش را تعطیل کرد و همراه با من به راه افتاد تا به خانهی ستمگر رسیدیم... در زدیم... با عصبانیت در را گشود، اما همین که خیاط را دید ترسید و گرامیاش داشت!
خیاط به او گفت: حق این ستمدیده را بده...
آن مرد انکار کرد و گفت: او چیزی نزد من ندارد!
خیاط صدایش را بلند کرد و گفت: حق این مرد را بده و گرنه اذان میدهم!
رنگ آن مرد پرید و حقم را به طور کامل داد و برگشتیم!
من اما به شدت از کار خیاط در شگفت بودم! با این حال به ظاهر فقیرانه و جثهی ضعیفی که داشت چطور آن مرد با نفوذ مطیع او شد و امرش را اطاعت کرد؟
سپس بخشی از آن مال را به او پیشنهاد دادم، اما نپذیرفت و گفت: اگر مال میخواستم آنقدر به دست میآوردم که قابل شمارش نبود! سپس دربارهی خودش از او پرسیدم و این که از کارش در شگفتم... اما توجهی نکرد و پاسخی نداد... اصرار کردم و پرسیدم: چرا تهدیدش کردی که اذان خواهی داد؟!
گفت: مالت را گرفتی... حالا برو... گفتم: نه! باید به من بگویی...
گفت: سببش این بود که چند سال پیش امیری ترک از بانفوذان و نزدیکان به دربار که جوانی خوش سیما بود اینجا زندگی میکرد...
روزی زنی زیباروی که لباسی بلند و گران قیمت به تن داشت از کنار او میگذشت... اما آن جوان که مست بود به وی در آویخت و خواست او را به زور به خانهاش ببرد...
آن زن مقاومت میکرد و با صدای بلند فریاد میکشید و از مردم یاری میخواست...
وقتی چنین دیدم به سویش رفتم و کارش را انکار کردم و خواستم آن زن را از دست وی برهانم... اما او با چاقویش به سرم ضربهای زد و خون از سرم روان شد و زن را به زور به خانهاش برد...
به خانهام بر گشتم و خون را شستم و سرم را بستم و مردم را فراخواندم و گفتم: این مرد چنان کرد که دیدید... همراه من برخیزید و برویم تا کارش را بر وی انکار کنیم و زن را از دستش برهانیم...
مرد م نیز همراه من برخاستند و به او در خانهاش حمله بردیم... گروهی از غلامان او که چماق و دشنه به دست داشتند به مردم حمله بردند و شروع به زدن آنان کردند...
او نیز به سوی من آمد و ضربهای کاری بر من وارد ساخت که خونم ریخت و سرشکسته و ذلیل از خانهاش بیرون رانده شدیم به طوری که از شدت درد و خونریزی به زور راه خانهام را پیدا کردم...
سر به بالین گذاشتم اما خوابم نمیبرد و در حیرت بودم که چه کنم؟ در حالیکه آن زن نرد آن فاجر اسیر بود...
به ذهنم رسید که به مناره بالا روم و شب هنگام اذان صبح بدهم تا آن خبیث گمان کند صبح شده و زن را آزاد کند تا به خانهی شوهرش برود...
به مناره بالا رفتم و با صدای بلند شروع کردم به اذان گفتن... در همین حال به درب خانهاش نگاه میکردم اما کسی بیرون نیامد... اذان را به پایان رساندم اما آن زن بیرون نیامد و درب خانه باز نشد...
تصمیم گرفتم نماز را با صدای بلند اقامه کنم تا آن خبیث مطمئن شود صبح شده است...
در همین حال که در خانهای او را میپاییدم ناگهان دیدم راهها پر شده از سواران و نگهبانان سلطان که فریاد میزدند: کجاست کسی که این وقت شب اذان میدهد؟ و در همین حال به مناره نگاه میکردند...
فریاد زدم: من اذان دادهام... و میخواستم مرا علیه آن فاسق کمک کنند...
گفتند: بیا پایین...
پایین آمدم...
گفتند: به نزد خلیفه بیا... ترسیدم... از آنان خواستم به خاطر خدا داستانم را بشنوند، اما گوش ندادند و مرا به پیش بردند در حالیکه توانایی سر باز زدن نداشتم تا آنکه به نزد خلیفه رسیدیم...
هنگامیکه خلیفه را بر جایگاه خلافت دیدم از ترس به خود لرزیدم و هراسناک شدم...
به من گفت: نزدیک شو...
سپس گفت: نترس... آرام باش...
و آنقدر با من نرمی کرد که آرام گرفتم و ترسم خوابید...
به من گفت: تویی که این وقت شب اذان دادهای؟
گفتم: آری ای امیر مؤمنان...
گفت: چه باعث شد این وقت شب اذان دهی؟ در حالیکه بیشتر شب مانده است... با این کارت باعث فریب روزه داران و مسافران و نماز گذاران میشوی و نماز مردم را فاسد میکنی!
گفتم: آیا امیر مؤمنان به من امان میدهد تا داستان خود را بگویم؟
گفت: در امانی...
داستان را برایش گفتم...
خلیفه به شدت خشمگین شد و دستور داد آن مرد و زن را فورا حاضر کنند...
آن دو را به سرعت آوردند... سپس آن زن را همراه با زنانی مطمئن به نزد شوهرش فرستادند سپس به آن مرد ستمگر گفت: چقدر مقرری داری؟ چقدر ثروت داری؟ چقدر زن و کنیز داری؟
و او تعداد بسیاری را ذکر کرد...
سپس به او گفت: وای بر تو... آیا این همه نعمت که خداوند به تو عطا نموده برایت کافی نبود که حرمت خداوند را زیر پا نهی و به حدود او تجاوز کنی و بر سلطان جرات آوری؟
و این برایت کافی نبود که به مردی که تو را امر به معروف و نهی از منکر نموده دست درازی نمایی و او را کتک زنی و اهانتش نمایی و خون آلودش کنی؟
او پاسخی نداد...
سلطان بیشتر عصبانی شد... دستور داد دست و پایش را در زنجیر کردند و بر گردنش غل نهادند و او را در کیسهای کردند...
او فریاد میزد و التماس میکرد و اعلان توبه میکرد، اما خلیفه توجهی نمیکرد...
سپس دستور داد با خنجر به جان او افتادند و آنقدر او را زدند که جان داد... سپس دستور داد او را در دجله اندازند... و این پایان کار آن ستمگر بود...
سپس به فرماندهی پلیس دستور داد دربارهی اموالیکه از بیت المال برداشته تحقیق کند...
سپس گفت: اگر توانستی به من برسی که هیچ، و گرنه علامت میان من و تو اذان است... هرگاه و در هر وقتی حتی این وقت اذان بده... سربازان من خواهند آمد و هر دستوری بدهی در خدمتند...
گفتم: خداوند تورا جزای خیر دهد... سپس بیرون آمدم...
برای همین است که بر هر کس از ستمگران دستوری دهم اطاعت میکنند و آنان را از چیزی نهی نمیکنم مگر آنکه از ترس خلیفه دست از آن میکشند... و تاکنون نیاز به اذان گفتن در غیر وقتش پیدا نکردهام و حمد و سپاس از آن خداوند است...
برادر عزیز... خواهر گرامی...
مشتاقان بهشت با دیدن منکر ساکت نمینشینند... بلکه راههای متفاوت و روشهای گوناگون را برای از بین بردن منکر و نصیحت اهل منکر امتحان میکنند...
کجایند آنان که منکرات را میبینند اما در درون خود هیچ احساسی برای انکار منکر نمییابند... یا شاید یک بار و دو بار منکر را انکار کنند و سپس مایوس شوند و خلع سلاح شوند... بیشک روز قیامت برای این کارشان مورد پرسش قرار خواهند گرفت...
منکرات میان مردم، در بازارها، در خانهها، در مدارس و در محل کارشان زیاد نشده مگر به سبب آنکه:
﴿كَانُواْ لَا يَتَنَاهَوۡنَ عَن مُّنكَرٖ فَعَلُوهُۚ لَبِئۡسَ مَا كَانُواْ يَفۡعَلُونَ ٧٩﴾[المائدة: ٧٩].
«آنان یکدیگر را از منکری که انجام میدادند نهی نمیکردند؛ چه بد کاری بود آنچه انجام میدادند»...
و رسولخدا جفرموده است: «کسی از شما خودش را حقیر ندارد»... گفتند: ای پیامبرخدا، چگونه کسی از ما خودش را حقیر میدارد؟ فرمود: «امری را میبیند که خداوند دربارهی ان حکمی دارد، سپس حکم خداوند را بیان نمیکند؛ پس خداوند در روز قیامت به او خواهد گفت: چه باعث شد فلان سخن را از جانب من نگویی؟ میگوید: از ترس مردم... الله میفرماید: شایستهتر بود که از من بترسی»... [۱٠].
بدان که این سخن پیامبر جشامل هر مرد و زن مسلمان میشود: «هریک از شما منکری را دید پس با دستانش آن را تغییر دهد، اگر نتوانست با زبانش و اگر نتوانست با قلبش، و این ضعیفترین ایمان است» [۱۱]... تو هم مسلمان هستی و چه بسا ترس آن است که سکوت کننده بر منکر شریک در گناه به حساب آید... پیامبر جمیفرماید: «هرگاه در سرزمینی گناهی انجام شود، کسی که هنگام گناه حضور داشته و آن را بد داشته – یا آن را انکار نموده – مانند کسی است که در هنگام گناه حضور نداشته، و کسی که در هنگام گناه حاضر نبوده اما از انجام آن راضی بوده مانند کسی است که در هنگام گناه حاضر بوده است»... [۱۲].
[۱٠] صحیح؛ به روایت ابن ماجه. [۱۱] به روایت مسلم. [۱۲] به روایت ابو داود. سند آن خالی از اشکال نیست.