اجازۀ خروج
بعد از این مشورۀ ننگین، جبرئیل جنازل شد و خبر را به پیامبر جرساند و فرمود: خداوند به شما اجازه هجرت به مدینه را داده است. ظهر همان روز پیامبر جخانه ابوبکر صدیقس رفت و ماجرا را باز گفت و فرمود: من اجازه هجرت یافتم تو چه میکنی؟
ابوبکرسگفت: پدر و مادرم فدایت من همراهت خواهم بود. پیامبر جبه خانه خویش رفت تا مقدمات هجرت را فراهم کند.
پیامبر جحضرت علیس را طلبید و به او فرمود: جای من بخواب و مطمئن باش که به تو گزندی نخواهد رسید و ردای خود را بر او کشید و مشتی خاک برداشت و به سوی چهرۀ کافران پاشید خداوند آنها را کور کرد، چنانچه پیامبر جاز جلوی آنها رد شد و آنها او را ندیدند:
﴿وَجَعَلۡنَا مِنۢ بَيۡنِ أَيۡدِيهِمۡ سَدّٗا وَمِنۡ خَلۡفِهِمۡ سَدّٗا فَأَغۡشَيۡنَٰهُمۡ فَهُمۡ لَا يُبۡصِرُونَ ٩﴾[یس / ٩].
«و در پیش روى آنان سدّى قرار دادیم، و در پشت سرشان سدّى و چشمانشان را پوشاندهایم، لذا نمىبینند!».
پیامبر جبه سوی خانۀ ابوبکر صدیق رفت. مردی از مشرکین گروه کفار را در جلوی درب خانۀ پیامبر جدید. به آنها گفت: منتظر چه کسی هستید؟ گفتند: منتظر محمدیم تا او را بکشیم. آن مرد گفت: شما احمق هستید او از جلوی شما رد شد. آنها سراسیمه به سوی بستر پیامبر جرفتند. دیدند حضرت علیسآنجا خوابیده است.