ابوهریره شاگرد مکتب پیامبر

در صحبت رسول اکرم ج

در صحبت رسول اکرم ج

ابوهریره بمدینه برگشت و وارد مسجد نبوی شد و برای خود جایی در صفه که در آن گروهی از صحابه فقیر می‌نشستند و می‌خوابیدند، در نظر گرفت. و مرحله مصاحبت و همراهی او با پیامبر اکرم جکه زیباترین و بهترین مرحله زندگی او (ابوهریره) بشمار می‌رفت آغاز شد. در آن زمان، یعنی اوایل سال هفتم هجری، ابوهریره بیشتر از ۳۰ سال سن نداشت. جوانی با ذکاوت و حافظه قوی و تشنه‌ی علم و دانش بود. دوست داشت از سخنان پیامبر اکرم جبهره‌مند شود و برای خود سرمایه معنوی بیاندوزد. هیچ چیزی در زندگی نمی‌توانست مانع او از این کار شود. او جوانی بود که هنوز ازدواج نکرده و فردی قانع بود. با کمترین امکانات زندگی می‌کرد. نفس خود را چنان تربیت کرده بود، که گرسنگی و برهنگی و فقر را براحتی تحمل می‌کرد و کاملاً متوجه پیامبر اکرم جبود. او فقط یک هدف داشت و آن طلب علم و تفقه در دین بود. برای حصول این هدف در چهار سال اول مصاحبت با آن حضرت جلحظه‌ای غافل نماند و برای دستیابی به آن، سختی‌های زیادی تحمل کرد و با صبر و بردباری توانست یکی از بهترین شاگردان مکتب آن حضرت جبشمار آید. مدت زیادی از سکونت او در مدینه نگذشته بود که حبیب بن عمرو حممه‌ی الدوسی، بزرگ قبیله دوس، همراه هفتاد نفر از افراد قومش بمدینه آمد و پس از شرفیاب شدن به محضر آن حضرت جمسلمان شدند. و به سایر افراد قبیله خود که جلوتر از آنها مسلمانان شده بودند، ملحق شدند و در گوشه‌ای از مدینه سکنی گزیدند. ابوهریره از آمدن آنها بشدت خوشحال شد و اذعان داشت که مسلمان شدن آنها به یمن دعای آن حضرت جدر روز خیبر بوده است. ابوهریره با جان و دل به سخنان پیامبر اکرم جگوش فرا می‌داد و مسایلی را که نمی‌دانست از او می‌پرسید و آنها را در حافظه خود ثبت می‌کرد. اولین چیزی را که بدقت فرا گرفت شیوه نماز خواندن پیامبر اکرم جبود.

بنابراین نماز خواندنش را اصلاح کرد و دقیقاً مانند آن حضرت جنماز می‌خواند. علاوه بر آن بصورت شگفت انگیزی به حفظ قرآن کریم روی آورد و آیات و سوره‌های آن را از پیامبر جمی‌آموخت و بنابه توصیه ایشان (پیامبر) آن را حفظ می‌کرد هم‌چنین از بزرگان صحابه می‌خواست که به او قرآن بیاموزند و برای حفظ دقیق آن، برایش دعا کنند. ابوهریره در زمانی کوتاه با تعداد زیادی از صحابه رسول خدا آشنا شد. نام و مقام آنها و مشکلاتی را که بخاطر اسلام تحمل کرده بودند، می‌دانست. گاهی نزد انس بن مالک (ب) که جوان فهمیده و دانا و اولین خادم رسول اکرم جبود، می‌رفت و از او اخبار و حوادثی را که برای آن حضرت جدر بدو هجرت پیش آمده بود، می‌پرسید و او آن اخبار و حوادث را برایش بازگو می‌کرد و ابوهریره با خوشحالی زیاد به‌ آنها گوش فرا می‌داد. هم‌چنین ابوهریره می‌دید که عبدالله بن مسعود و مادرش زیاد به خانه‌های پیامبر جرفت و آمد می‌کنند. خیال کرد که آن دو خدمتگزار پیامبر جهستند. ولی بعد دانست که آن روابط بخاطر احترامی است که پیامبر جبرای ابن مسعود قایل می‌شد. زیرا او مردی صالح و خدمتگزار بود. ابوهریره آرزو داشت که به مقامی که ابن مسعود و انس بن مالک و سایر صحابه مقرب، نزد پیامبر داشتند، دسترسی پیدا کند. ابوهریره پیامبر اکرم جرا از همه مردم و حتی از وجود خودش نیز بیشتر دوست داشت و هر وقت نزد پیامبر جمیبود، احساس سعادت و هر وقت جدا بود احساس وحشت می‌کرد. و بصراحت این مطلب را بعرض آن حضرت ج‌رساند و گفت: ای رسول خدا ج! من هر وقت تو را می‌بینم خوشحال می‌شوم و دیدار تو باعث خنکی چشم می‌شود. رسول خدا جنیز که به صداقت او پی برده بود، به او محبت می‌کرد و همیشه با چهره خندان با او روبرو می‌شد. ابوهریره نه تنها رسول خدا جرا دوست داشت، بلکه اهل بیت و سایر صحابه را بخاطر اینکه رسول خدا جبه آنها محبت می‌کرد، آنها را دوست داشت. حتی کودکان خردسالی را که پیامبر اکرم جبا آنها محبت می‌نمود،‌ ابوهریره آنها را دوست داشت و به آنها محبت می‌کرد. بویژه حسن و حسین فرزندان علی سو عبدالله بن عباس و سایر کودکان دیگر.

محبت پیامبر جنسبت به ابوهریره باعث شد که او خود را خوشبخت احساس کند، چون به آخرین آرزوی خود در زندگی یعنی مصاحبت با آن حضرت جو فرا گرفتن علم و دانش از وی، دست یافت. تنها یک چیز او را بشدت ناراحت داشت و صفای درونی او را تیره می‌کرد. زیرا مادرش هنوز بر شرک باقی مانده بود. و از ایمان آوردن بخدا و رسول امتناع می‌ورزید. ابوهریره مکرر او را به اسلام دعوت می‌کرد ولی او نمی‌پذیرفت. پس از مراجعت از خیبر، ابوهریره هرچه را که دیده و شنیده بود و دلالت بر صدق و راستی رسالت آن حضرت جمی‌کرد، برای مادرش تعریف نمود. خصوصاً داستان گوسفند مسموم را که برای آن حضرت جآورده بودند. اما مادرش همچنان پایبند دین آباء و اجداد خود بود و از مسلمان شدن خودداری می‌کرد و می‌گفت: تا وقتی زنده باشم، ذی الخلصه را می‌پرستم.

با وجود این، ابوهریره از دعوت او بسوی خدا دست برنداشت و مأیوس نشد و هر روز او را سوگند می‌داد که به خدا و رسول او ایمان بیاورد. ولی او نه تنها ایمان نمی‌آورد، بلکه در یکی از روزها خشمگین شد و به پیامبر جتوهین کرد.

ابوهریره از شنیدن آن سخن بشدت ناراحت شد و ترسید که مبادا بخاطر آن گستاخی عذابی از سوی خدا برای مادرش و حتی خودش که سبب آن بی‌احترامی شده بود، نازل شود بدین جهت غم و اندوه بزرگی او را در برگرفت. و برای رفع این مشکل هیچ یاوری غیر از خود آن حضرت جبه نظرش نیامد. شتابان بسوی آن حضرت جروانه شد و پس از ورود به مسجد در حالیکه اشک‌هایش چهره و ریشش را‌تر کرده بود، به آن حضرت جسلام داد و نزد او نشست. پیامبر جپرسید چه اتفاقی افتاده است؟

ابوهریره با صدای غمگین گفت: ای رسول خدا جامروز مادرم را به اسلام دعوت کردم، نپذیرفت و سرانجام سخن ناپسندی در مورد شما گفت. دعا کن خدا مادرم را هدایت کند.

پیامبر مهربان جخواسته او را اجابت کرد و دست دعا بسوی آسمان بلند کرد و فرمود: خدایا! مادر ابوهریره را هدایت کن. ابوهریره از اینکه آن حضرت جبرای هدایت مادرش دعا کرد خیلی خوشحال شد. از آن حضرت جاجازه گرفت تا بخانه نزد مادرش برگردد و او را به این دعای مبارک، مژده دهد. اما قبل از اینکه او بخانه برسد خداوند کارش را کرده و دعای پیامبرش را اجابت نموده و ابوهریره را بخاطر هدایت مادرش مورد لطف قرار داده بود. زیرا هنگامی‌که ابوهریره با ناراحتی از خانه خارج شده بود. مادرش در مورد آنچه فرزندش او را بسوی آن دعوت کرده بود بفکر فرو رفت. خداوند در آن لحظه قلب او را روشن ساخت و بسوی حق هدایت کرد. زبانش باز شد و شهادت آورد.

(اشهد أن لا اله الا الله و اشهد أن محمد رسول الله).

لذا کفر او به ایمان، و سنگدلی‌اش به رأفت، و دشمنی‌اش به دوستی بدل شد. با شتاب رفت که غسل کند و با پلیدی‌ جاهلیت وداع نماید و ایمان را که ظاهر و باطنش پاک است در آغوش گیرد. هنگامی‌که ابوهریره بخانه رسید، از شنیدن صدای آب، دانست که مادرش در حال غسل کردن است. منتظر ماند تا کارش را تمام کند. مادرش لباس‌هایش را پوشید و قبل از اینکه چادرش را بسر نماید، درب را باز کرد و شهادت آورد. ابوهریره از دیدن آن صحنه به حیرت افتاد و از شدت از جایش پرید و بدون اینکه توقف کند، و از مادرش بپرسد که چه انگیزه‌ای باعث شد که مسلمان شود؟ بحضور آن حضرت جبازگشت تا اسلام آوردن مادرش را به اطلاع او برساند. این بار در حالی بحضور آن حضرت جشرفیاب شد که از شدت خوشحالی گریه می‌کرد. سلام داد و گفت: مژده‌ای رسول خدا! خداوند دعای شما را پذیرفت و مادرم را هدایت کرد. چهره مبارک آن حضرت جاز شنیدن این خبر درخشید و خوشحال شد و حمد و سپاس خدای را بجای آورد.

ابوهریره فرصت را غنیمت شمرد و گفت: یا رسول الله ج! دعا کن خداوند مرا و مادرم را محبوب بندگان مؤمن بگرداند و بندگان مؤمن را محبوب ما قرار دهد. رسول خدا فرمود: خداوندا! این بنده کوچک خود و مادرش را محبوب بندگان مؤمن قرار بده و بندگان مؤمن خود را محبوب اینها بگردان.

پس از این دعای مبارک آن حضرت جابوهریره خیلی خوشحال شد. زیرا این روز برای اوروز زیبا و بیاد ماندنی بود و پس از روز ملاقات او با پیامبر در خیبر، این روز دومین و بهترین روز زندگی ابوهریره بشمار می‌رفت. زیرا در این روز غم بزرگی با اسلام آوردن مادرش، از قلبش زدوده شده و به نعمت بزرگی دست یافت و آن دعای پیامبر اکرم جبود که فرمود:

خداوندا! مؤمنین را محبوب ابوهریره و مادرش و آنها را محبوب مؤمنین بگردان. بعد از این روز تاریخی و بیاد ماندنی، ابوهریره مدت زیادی زندگی کرد و دید که چگونه خداوند دعای پیامبرش را در حق او پذیرفته بود. و همیشه این سخن را یادآور می‌شد که: به لطف خدا، هر مؤمنی که اسم مرا بشنود، اگر چه مرا ندیده باشد، باز هم مرا دوست خواهد داشت.

پس از اسلام آوردن مادرش، ابوهریره احساس کرد که هیچ غم و اندوهی و هیچ مشکلی بر سر راه او قرار ندارد. بدین جهت تمام حواس یعنی چشم و گوش و قلب خود را متوجه رسول خدا جساخت تا کاملاً اسلام را بشناسد و علم بیاموزد.

بدینجهت از آن روز به بعد توجه خود را به دو چیز مهم معطوف ساخت.

۱- حفظ و فهمیدن آیات قرآن که از این تاریخ به بعد بر پیامبر جنازل می‌شد.

۲- حفظ و دانستن احادیث و سخنرانی‌ها و مواعظ آن حضرت جکه برای صحابه ایراد می‌فرمود، بدون اینکه یک کلمه از آنها را جا بیندازد. هم‌چنین حفظ آیاتی که قبل از این تاریخ بر آن حضرت جنازل شده بود و سخنانی را که قبلاً برای صحابه ایراد فرموده بود همراه با سیرت گذشته آن حضرت جو روزهای تاریخی زندگی او. بخاطر این دو هدف بود که ابوهریره تمام روزهای زندگی خود و بخشی از شب‌ها را با آن حضرت جمی‌گذراند و همیشه همراه او بود. پشت سر او نماز می‌خواند و به قرائت آن حضرت گوش فرا می‌داد. صبح و شب با او بود. همراه او به دیدار صحابه و عیادت بیماران می‌رفت، با او در تشییع جنازه‌ها شرکت می‌کرد. کارهای پیامبر را انجام می‌داد. کسی را که پیامبر جمی‌خواست، او را صدا می‌زد. و دستورات و پیام‌های او را بمردم می‌رساند. ذهن ابوهریره مانند دفتری بود که خاطرات،‌ حوادث و احوال روزانه آن حضرت جرا دقیقاً در آن ثبت می‌نمود. همت بلند، حافظه استثنایی، فهم دقیق، تشنگی شدید برای کسب علم، عدم اشتغال بکارهای دیگر، قناعت کامل و بی‌رغبتی به مال و منال دنیا، ابوهریره را در انجام این کار مهم، یاری می‌داد.

در رأس همه اینها، محبت شدید او نسبت به پیامبر اکرم جبود که عواطف و احساسات او را به جوش در می‌آورد.

ابوهریره نزد پیامبر جمقام والایی داشت و مورد محبت او قرار گرفته بود. علاقه شدید او به کسب علم، باعث شادی آن حضرت جشده بود. و به اصحاب سفارش می‌کرد که به او قرآن بیاموزند.

و گاهی که او را نمی‌دید، به جستجوی او می‌پرداخت و کسی را می‌فرستاد تا او را پیدا کند. هر وقت آن حضرت جوارد مسجد می‌شد، ابوهریره نزد او می‌آمد. در یکی از روزها، آن حضرت جوارد مسجد شد ولی ابوهریره را ندید. به اطراف خود نگاه کرد و از کسانیکه در مسجد بودند حال او را پرسید و فرمود: شما جوان دوسی را ندیده‌اید؟ کسی جواب نداد. آن حضرت جبرای بار دوم و سوم پرسید. کسی جوان دوسی را ندیده است؟ آنها گفتند: خیر. مردی که در حال نماز خواندن بود،‌ پس از اتمام نماز، به آن حضرت جگفت: ای رسول خدا! او بیمار است و در گوشه مسجد افتاده است. پیامبر جاز شنیدن این خبر ناراحت شد و نزد او رفت و با لبخند به او سلام داد و بیماری‌اش را پرسید. ابوهریره نوع بیماری خودش را برای آن حضرت توضیح داد. سپس پیامبر اکرم جدست مبارکش را در محل درد گذاشت و برای بهبودی او دعا کرد. در همان لحظه ابوهریره برخاست و از بیماری شفا یافت.

همانطور که شرح آن گذشت، ابوهریره با تمام وجود پیامبر جرا دوست داشت و هرچه از او می‌شنید، حفظ می‌کرد و از فرط دوستی بکثرت چهره آن حضرت جرا می‌نگریست. خوشبختانه برای این کار جرأت داشت در حالیکه تعداد زیادی از صحابه بعلت هیبت آن حضرت جنمی‌توانستند دائماً بر چهره مبارکش نگاه کنند. ابوهریره می‌گفت: هیچ چیز در دنیا زیباتر از رسول خدا جندیده‌ام. گویا خورشید در چهره‌اش حرکت می‌کند. از بس که آن حضرت جرا دوست داشت، سؤالاتی می‌کرد که دیگران جرأت پرسیدن آن را نداشتند.

روزی ابوهریره به پیامبر جگفت: ای رسول خدا جچون تو را می‌بینم، خوشحال می‌شوم و چشمهایم روشن می‌شوند مرا از همه چیز باخبر ساز. پیامبر جفرمودند: همه چیز از آب آفریده شده است. ابوهریره گفت: یا رسول الله جمرا بکاری راهنمایی کن که پس از انجام دادن آن به بهشت بروم. آن حضرت جفرمود: به مردم سلام کن، ‌آنها را غذا بده و به آنها رحم کن و هنگام شب که مردم در خواب هستند، برخیز و عبادت کن. آنگاه با سلامتی وارد بهشت می‌شوی. در یکی از روزها که تعداد زیادی از صحابه نزد آن حضرت جنشسته بودند، ابوهریره پرسید: ای رسول خدا ج شفاعت تو در روز قیامت نصیب چه کسانی خواهد شد؟

پیامبر جاز سؤال ابوهریره خوشحال شد، او را ستود و به او گفت: فکر می‌کردم که در پرسیدن این مطلب، هیچ‌کس از تو مستحق‌تر نیست. زیرا شوق تو برای یاد گرفتن حدیث خیلی زیاد است. بعداز آن فرمود: شفاعت من بیشتر نصیب کسانی می‌شود که خالصانه و از اعماق قلب لا اله الا الله بگویند.

صحابه کرام نیز از این سؤال ابوهریره خوشحال شدند و از او تشکر کردند. از همه بیشتر ابی ابن کعب از این سؤال خوشش آمد و ضمن تعریف از ابوهریره به او توصیه کرد که همیشه چنین سؤالاتی مطرح کند تا به معلومات آنها بیفزاید. در واقع ابوهریره به چنین سفارشی، نیاز نداشت. زیرا او آنقدر علم را دوست داشت، که مرد تشنه آب سرد را. و از تمام کاینات، پیامبر جرا از همه بیشتر دوست می‌داشت. بنابراین، طبق عادت، هر روز از آن حضرت جسؤال می‌کرد و به دانش خود می‌افزود.

ابوهریره احساس کرده بود که آن حضرت جوقتی به نماز می‌ایستد، بعد از تکبیر اولی و قبل از شروع فاتحه لحظاتی مکث می‌کند و آنگاه شروع به خواندن می‌نماید. بدین جهت از آن حضرت جپرسید. ای رسول خدا ج در آن لحظات چه می‌گویید؟

پیامبر جفرمود: این دعاها را می‌خوانم:

«اللهم باعد بینی و بین خطایایی کما باعدت بین المشرق و المغرب اللهم نقّنی من خطایی کما ینقی الثوب الابیض من الدنس اللهم اغسلنی من خطایای بالماء و الثلج و البرد».

«بار خدایا میان من و گناهانم دوری بینداز همچنان که مشرق و مغرب را از هم دور کرده‌ای، بار خدایا مرا از گناهانم پاک بکن همان‌گونه که پارچه سفید از چرک پاک شود، بار خدایا با آب سرد و خنک بخشش مرا از گناهانم شستشو بکن».

چون ابوهریره می‌دید که آن حضرت جبا چهره‌ای باز و خندان به سؤالات او پاسخ می‌دهد و از اینکه او بدنبال کسب علم و معرفت است، صحابه نیز از سؤالات او خوشحال می‌شوند، بدین جهت ابوهریره همه چیزهائی را که نمی‌دانست، از آن حضرت جمی‌پرسید مثلاً‌ از نماز، روزه، زکات، حج، ایمان و حقیقت آن از بهشت و دوزخ، از ملأ اعلی هم‌چنین از زندگی آن حضرت جو دعوتش در مکه و حوادثی که در آنجا برایش پیش آمده بود. از هجرتش بمدینه و حوادث تمام روزهای زندگی‌اش.

آن حضرت جبا متانت و حوصله به او پاسخ می‌داد.

روزی آن حضرت جخواست که ابوهریره را بیازماید. در حالی که غنیمت تقسیم می‌کرد، به ابوهریره گفت: از من نمی‌پرسی که این غنایم مال چه کسی است؟ ابوهریره در پاسخ گفت:‌ تقاضا دارم آنچه را که خدا بتو آموخته، بمن بیاموزی. پیامبر جفرمود: پس چادرت را پهن کن. ابوهریره چادری را که بر دوش داشت، بین خود و آن حضرت جپهن کرد. پیامبر جمدتی طولانی با او سخن گفت،‌ سپس فرمود: چادرت را جمع کن.

ابوهریره چادرش را جمع کرد، و پس از آن، بیدرنگ به راز این کار پی برد. شامگاه آن روز که پاسی از شب گذشته بود، ابوهریره احادیثی را که از آن حضرت جشنیده بود بیاد آورد و تکرار نمود. یادآوری آن احادیث آنقدر برایش راحت بود که خیال می‌کرد آنها را از روی کتاب می‌خواند بدون اینکه کلمه‌ای را جا بیندازد. خیلی خوشحال شد و بخاطر این نعمت خدا را سپاس فراوان گفت. چند روز از این واقعه نگذشته بود که خداوند به ابوهریره اکرام نمود یعنی دعای پیامبر اکرم جرا که فرموده بود:

«خداوندا! حافظه ابوهریره را تقویت فرما» مورد اجابت قرار داد از آن لحظه به بعد، هر مطلبی را که حفظ می‌کرد، از یادش نمی‌رفت. روزی پیامبر اکرم جوارد مسجد شد. دید که ابوهریره و زید بن ثابت و یکی دیگر در مسجد نشسته‌اند. زید و مردی دیگر مشغول نماز خواندن هستند و ابوهریره قرآن تلاوت می‌کند پس از چند لحظه، آن دو نفر (زید و مرد دیگر) نماز خود را تمام کردند و دست دعا بلند نمودند. پیامبر جبه آنها نزدیک شد تا بشنود که از خدا چه می‌خواهند؟ ولی آنها دعای خود را متوقف کردند. پیامبر جبه آنها فرمود: دعای خود را ادامه دهید. آنها دعا می‌کردند. پیامبر جآمین می‌گفت. تا دعاهای‌شان تمام شد. سپس آن حضرت جبه ابوهریره فرمود: «تو برای خودت دعا کن». ابوهریره دست‌هایش را بلند کرد و این‌گونه دعا نمود:

«خداوندا! آنچه این دو برادرم از تو خواستند، برای من هم اجابت فرما. و نیز از تو علمی می‌خواهم که هرگز آن را فراموش نکنم.» پیامبر جآمین فرمود. زید و رفیقش که این دعای مهم را شنیدند و به اهمیت آن پی بردند، گفتند: «خدایا! ما هم از تو علمی می‌خواهیم که آن را فراموش نکنیم».

ولی این بار پیامبر جآمین نگفت و با مهربانی به آنها فرمود: «جوان دوسی برای این دعا از شما پیشی گرفت». و این جمله را یکبار دیگر تکرار کرد.

خداوند دانا و حکیم خواسته بود که این جوان بی‌نام و نشان، که چوپانی بیش نبود، از یمن به مرکز اسلام بیاید و کاری مهم که همانا فرا گرفتن بیشترین احادیث نبوی و حفظ و گسترش آن در میان امت اسلامی، بویژه تابعین و نقل آن از نسلی به نسل دیگر بود، انجام دهد. ابوهریره قبل از اینکه پیامبر جبرای تقویت حافظه‌اش دعا کند، و پیش از پهن کردن چادرش برای آن حضرت جبعضی از سخنان پیامبر جرا فراموش می‌کرد، بخاطر این مشکل بود که نزد آن حضرت جشکایت برد و گفت: ای رسول خدا! احادیث بسیاری از شما شنیده‌ام ولی متأسفانه بعضی از آنها را فراموش کرده‌ام. بدین جهت بود که پیامبر اکرم ج، برایش دعا کرد. از آن پس، حافظه‌اش بقدری قوی شد، که حتی یک کلمه از آیات قرآن یا احادیث نبوی را فراموش نمی‌کرد. کثرت همراهی ابوهریره با پیامبر جو حافظه‌ قوی و علاقه شدیدش به کسب علم و دانش باعث نبوغ و برتری او شده بود. بدین جهت در حفظ حدیث و روایت، از همه صحابه سبقت گرفت. مضافاً همراهی او با پیامبر جوی را از خدمت و محبت به مادرش، باز نداشته بود و هر روز به دیدن مادرش می‌رفت و غذای اندکی را که بدست می‌آورد، برای او می‌برد. مادرش هم به‌همین غذای اندک،: قانع بود. ابوهریره هرچه از پیامبر جمی‌آموخت، به مادرش هم یاد می‌داد. علاوه بر این، مادرش همیشه در مسجد النبی با سایر زن‌های مسلمان نماز می‌خواند و سخنرانی‌ها و مواعظ آن حضرت جرا می‌شنید. روزی ابوهریره دو دانه خرما به مادرش داد و گفت: «اینها را رسول خدا جبرای تو فرستاده است، بسم الله بگو و آنها را بخور. تمام روز گرسنه نخواهی شد.» بعد گفت مادر عزیز! بخدا سوگند تنها چیزی که مرا از کار و کسب و هم‌چنین تأمین خوراک برای تو باز می‌دارد، همراهی و ملازمت با آن حضرت جاست.

زیرا می‌خواهم از ایشان علم و دانش و معرفت دینی کسب کنم. پس مشکلات را تحمل کن. زیرا بعد از هر سختی، آسانی خواهد بود.

روزی ابوهریره نزد مادرش رفت و گفت: «مادرجان! امروز هدیه گرانبهایی برایت آورده‌ام». مادرش گفت: آن هدیه چیست؟ ابوهریره گفت: «امروز عده‌ای از فقراء پیش آن حضرت جآمدند و گفتند:

ای رسول خدا! سرمایه‌داران اجر و مزد زیادی بدست می‌آورند. از یکطرف خدا را عبادت می‌کنند و از طرف دیگر اموال اضافی خود را در راه خدا صدقه می‌دهند. ولی ما چیزی نداریم که در راه خدا، صدقه دهیم. پیامبر جفرمود: خداوند به شما نعمت‌های دیگری ارزانی داشته که بوسیله آنها می‌توانید هر لحظه صدقه دهید. گفتن هر سبحان الله، صدقه است. گفتن الحمد لله، لا اله الا الله، الله اکبرصدقه است. امر به معروف و نهی ازمنکر نیز صدقه است». پس مادرجان! این اذکار را به کثرت زمزمه کن،‌ آنگاه جزء اغنیاء خواهی شد. و همان اجری را که خدا به آنها برای بذل و بخششان می‌دهد، به شما نیز خواهد داد. و روزی به مادرش گفت: دیروز رسول خدا حدیثی برای ما بیان فرمودند و گفتند اگر جوی آبی مقابل خانه شما باشد و شما روزی۵ بار در آن غسل کنید، آیا چرکی بر بدن شما باقی خواهد ماند؟ گفتیم: خیر. سپس فرمود: نمازهای پنجگانه مانند آن جوی آب هستند، خداوند بوسیله آنها تمام گناهان ما را از بین می‌برد. پس مادرجان به فضیلت این نمازها توجه کن و ببین که خداوند چه نعمتی بما ارزانی داشته که بوسیله آن، می‌توانیم همیشه خود را از گناه پاک نگهداریم. هم‌چنین در حدیثی دیگر، آن حضرت جفرمودند: روزی جهنم به خدا گفت: خداوندا! قسمت‌هایی از من قسمت‌های دیگر را می‌خورد، بمن اجازه بده که نفس بکشم. خداوند به او اجازه داد تا دو بار در سال تنفس کند. یکی در تابستان و یکی در زمستان. بعد آن حضرت جفرمود: «هر وقت سرمای شدید احساس کردید، آن نفس جهنم است. و هر وقت که گرمای شدیدی را احساس کردید، آن هم تنفس جهنم است. پس مادرجان! به کثرت از جهنم، به خدا پناه ببر. و از خدا طلب عفو و سلامت و عافیت کن».

ابوهریره، همیشه احادیثی را که از پیامبر می‌شنید، برای مادرش بازگو می‌کرد و او با طیب خاطر آنها را می‌شنید و یاد می‌گرفت و برای پسرش دعای خیر می‌کرد و می‌گفت: «خداوندا! من از فرزندم راضی هستم. تو هم از او راضی باش.» همانطور که شرح آن گذشت، ابوهریره خانه خود را رها ساخته و در گوشه‌ای از مسجد نبوی زندگی می‌کرد. دیری نگذشت که او (ابوهریره) چهره برجسته و مرد سرشناس گروه صفه شد. و تا زمانی که پیامبر اکرم جدر قید حیات بود، به هیچ وجه صفه را با منزل یا جایی دیگر عوض نکرد. صفه سایبانی در مسجد نبوی بود. اهل صفه، اصحاب فقیری بودند که در مدینه، خانه و فامیلی نداشتند و در زمان حیات آن حضرت جدر صفه می‌خوابیدند. و بیشتر روزهای خود را در آنجا بسر می‌بردند. و عده‌ای از آنها نیز نزد پیامبر می‌ماندند و شام می‌خوردند. این وضع تا زمانی که خداوند آنها را ثروتمند کرد، همچنان ادامه داشت. معمولاً پیامبر جابوهریره را انتخاب می‌کرد. و اگر صدقه‌ای بدست آن حضرت جمی‌رسید، آن را به ابوهریره می‌داد تا برای اهل صفه ببرد. و بین آنها تقسیم کند. هر وقت هدیه‌ای برای پیامبر می‌آمد، یا ابوهریره را می‌فرستاد تا اهل صفه را بیاورد و آن را همراه پیامبر بخورند، یا سهمیه آنها را به ابوهریره می‌داد تا بین آنها تقسیم کند. اهل صفه، افراد تنبلی نبودند که کار نکنند، بلکه سرگرم کسبِ علم و دانش و جهاد با کفار بودند. مضافاً در مدینه کاری برای آنها وجود نداشت زیرا اهل مدینه، عموماً فقیر بودند.

اهل صفه، آنقدر گرسنگی و برهنگی را تحمل کردند که سرانجام اسطوره‌ای از صبر و بردباری شدند. و چون دوستی خدا و رسول را بر هر چیز دیگر ترجیح می‌دادند، سرانجام خداوند وضع آنها را دگرگون ساخت و به آنها ثروت عنایت فرمود و آنها را غنی کرد. و این موهبت نیز در سایه صبر و بردباری نصیب آنها شد.

ابوهریره در سال‌های صفه، فشار شدید فقر و گرسنگی را تحمل کرد هم‌چنین می‌دانست که برای او فقط دو راه وجود دارد و باید یکی از آنها را انتخاب کند. یا همراهی با پیامبراکرم‌ جو تحمل گرسنگی، یا دوری از آن حضرت جو سیر شدن را. و او همراهی پیامبر را برگزید. زیرا اگر کار می‌کرد، فرصت همراهی را از دست می‌داد و از نعمت شنیدن کلمات گهربار آن حضرت جمحروم می‌شد. بدین جهت، تصمیم گرفت که هر مشکلی را در این راه تحمل کند و به هدف والای خود برسد. زیرا می‌دانست که پس از هر سختی، آسانی خواهد بود. و خداوند در قبال تحمل فقر و گرسنگی، به او پاداش ذیقیمتی مانند کسب علم و دانش عنایت خواهد کرد. هم‌چنین می‌دانست که پیامبر جدوست دارد ابوهریره استعدادهایش را صرف مطلب اول کند. زیرا اوایل صحبت، روزی ابوهریره در حال کاشتن نهالی بود که پیامبر جاو را دید و به او گفت: «چکار می‌کنی؟»

ابوهریره گفت: «دارم نهالی می‌کارم». پیامبر جفرمود: آیا دوست داری تو را به کاشتن نهالی، بهتر از این نهال راهنمایی کنم؟ ابوهریره گفت: آری، ای رسول خدا جپیامبر فرمود: «با گفتن هریک از جملات زیر مانند: سبحان الله، الحمد لله، لا اله الا الله، الله اکبر،یک درخت در بهشت برای تو کاشته می‌شود. (البته نباید چنین پنداشت که آن حضرت جبا کاشتن درخت و یا کار و فعالیت، مخالف بود. بلکه می‌خواست ذهن آنها را از نهال این جهان، به نهال آن جهان و از عالم صورت، به عالم معنی سوق دهد) [۱].

ابوهریره دانست که قصد پیامبر جاین است که او از آن حضرت ججدا نشود تا علم و ذکر را بیاموزد و سرگرم آن شود.

روی هم رفته در آن ایام روزهای سختی بر ابوهریره گذشت. در آن روزها گاهی چنان گرسنه می‌شد که از شدت گرسنگی به زمین می‌افتاد. در یکی از روزها، بعلت ضعف ناشی از گرسنگی در مسجد نبوی بین منبر و حجره عایشه، بیهوش و به زمین افتاد. کسانی‌که او را نمی‌شناختند، خیال کردند دیوانه است و غش نموده است. بدین جهت دست بر سرش می‌کشیدند و پا بر شکمش می‌گذاشتند و او را تکان می‌دادند.

ابوهریره به آنها نگاه می‌کرد و می‌گفت: من نه دیوانه‌ام و نه بیمار. بلکه گرسنگی مرا به این حال انداخته است.

معمولاً ابوهریره به شکمش که از شدت گرسنگی درد می‌گرفت، سنگ می‌بست. پیامبر جوقتی که او را به آن حال می‌دید، تأسف می‌خورد و ناراحت می‌شد. زیرا گاهی در خانه پیامبر جهم چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شد که به او بدهد و گرسنگی‌اش را برطرف سازد.

باید گفت روزهای زیادی می‌گذشت که در خانه پیامبر جو سایر اصحاب، از غذا خبری نبود. زیرا جهاد با کفار، مردم را از کار و تجارت و داد و ستد باز داشته بود. وقتی ابوهریره می‌دید که سایر اصحاب صفه هم مانند او گرسنه هستند و چیزی برای خوردن ندارند و نیز پیامبر جو سایر اصحاب با او محبت و همدردی می‌کنند، خاطرش تسکین می‌یافت.

در یکی از روزهای دیگر که ابوهریره خیلی گرسنه شده بود و توان راه رفتن نداشت نزدیک مسجد به زمین افتاد. آن حضرت جدستش را گرفت و او را بلند کرد و بخانه برد. در آنجا قدری شیر به او داد ابوهریره آن را نوشید. پیامبر جبرای بار دوم و سوم به او شیر داد تا اینکه شکمش سیر شد و با خوشحالی و ادای شکر، دوباره به مسجد برگشت.

ابوهریره از سال‌های گرسنگی خود، خاطرات زیبا و جالب بسیار بیاد داشت که گاهی آنها را برای شاگردان خود تعریف می‌کرد و شگفتی آنها را بر می‌انگیخت و آنها عملکرد این مرد صبور و بزرگوار را تحسین می‌کردند.

روزی ابوهریره برخی از خاطرات ایام گرسنگی‌اش را برای دوستان خود چنین تعریف می‌کرد. سوگند بخدا که هیچ معبودی جز او نیست، گاهی از شدت گرسنگی شکمم را به زمین می‌مالیدم و به آن سنگ می‌بستم. در یکی از آن روزها بر سر راه پیامبر جو اصحاب نشستم تا شاید یکی مرا دعوت کند و غذا دهد. ابتدا ابوبکر از کنارم گذشت. برای اینکه او را متوجه حال خود سازم، آیه‌ای از قرآن از او پرسیدم. ولی او بمن توجهی نکرد و رفت. بعد از او عمر از کنارم گذشت. و برای اینکه حالم را بداند از او نیز آیه‌ای پرسیدم ولی او هم بمن توجهی نکرد و براه خود ادامه داد. سرانجام آن حضرت جبمن نزدیک شد و چون حال مرا می‌دانست، لبخندی زد و گفت: با من بیا. پشت سر او رفتم تا بخانه رسیدیم آن حضرت جوارد شد و بمن هم اجازه ورود داد. وقتی وارد خانه شدم دیدم که در یک لیوان قدری شیر وجود دارد. آن حضرت جاز افراد خانه پرسید که این شیر از کجا آمده است؟ به ایشان گفتند: فلان شخص آن را برای شما بعنوان هدیه فرستاده است. سپس خطاب بمن فرمود: ابوهریره! گفتم بلی یا رسول الله! گفت برو نزد اصحاب صفه و آنها را به این خانه دعوت کن.

ابوهریره می‌گوید: از شنیدن این سخن پیامبر جخیلی ناراحت شدم و با خود گفتم: این مقدار شیر برای من کافی نیست. چگونه می‌تواند اهل صفه را سیر کند؟ ایکاش آن را بمن می‌داد تا کمی نیرو می‌گرفتم. و تازه وقتی آنها بیایند، حتماً آن حضرت جبمن دستور می‌دهد که شیر را به آنها بدهم، در آنصورت چیزی برای من باقی نخواهد ماند. ولی چاره‌ای جز اطاعت از دستور رسول خدا جنداشتم. رفتم و اصحاب صفه را بمنزل آن حضرت جدعوت کردم. پس از اینکه برگشتم و هر کدام در جائی نشستند، پیامبر جفرمود: ابوهریره! برخیز و ظرف شیر را بردار و به آنها شیر بده. من شروع به شیر دادن آنها کردم. هر یکی که شیر می‌نوشید، آنقدر می‌خورد که سیر می‌شد. سرانجام همه سیر شدند و نوبت به ما دو نفر رسید. آن حضرت جلیوان شیر را از دستم گرفت و در حالی که لبخند می‌زد بمن گفت: تنها من و تو باقی مانده‌ایم. اینک بنشین و شیر بنوش من نشستم و نوشیدم. آن حضرت جدوباره فرمود: بنوش و همین طور برای بار سوم و چهارم تکرار کرد که بنوش. پس از اینکه سیر شدم گفتم: قسم به ذاتی که تو را به حق فرستاده، دیگر جایی در شکمم باقی نمانده است. و کاملاً سیر شده‌ام. آنگاه پیامبر جفرمود: لیوان را بمن بده. من لیوان را به ایشان دادم. بسم الله گفت و باقی مانده شیر را سر کشید و او هم مانند ما سیر شد.

ابوهریره به دو دلیل، مدت زیادی گرسنگی را تحمل کرد. یکی اینکه در هجرت خود بسوی آن حضرت جتأخیر کرده بود، دیگر اینکه احتمال می‌داد که دوران مصاحبت او با پیامبر جزیاد طول نخواهد کشید. بدین جهت خود را ملزم می‌دانست که هر لحظه همراه آن حضرت جباشد و فرصت را غنیمت بداند و از این رهگذر، هر مشکلی را تحمل کند. هم‌چنین می‌دانست که در آینده روزهایی پیش خواهد آمد که هم سیر شود و هم برخوردار از نعمت علم و دانش باشد.

با وجود فقر، ابوهریره استغنا داشت. و از کسی چیزی نمی‌خواست و با کسی شکایت نمی‌کرد. مگر با پیامبر اسلام (که گاهی راز خود را با آن حضرت جدر میان می‌گذاشت و چون می‌دید که ابوبکر و عمر بعد از پیامبر جدر میان مسلمین، مقام والایی دارند و از همه بیشتر بفکر مسلمین هستند. بدین جهت گاهی آنها را نیز در جریان مشکلات خود قرار می‌داد.

و از میان مسلمین، فقط راز خود را با جعفربن ابی طالب در میان می‌گذاشت. چون او نیز ابوهریره را دوست داشت و با او نیکی می‌کرد. و از زمان جنگ خیبر باهم آشنا و دوست شده بودند.

ولی متأسفانه زندگی جعفر بن ابی طالب هم چندان دوامی نکرد و پس از مدتی کوتاه در جنگ موته به شهادت رسید. ابوهریره از فراق او گریست و یاد و ذکرش را همیشه گرامی می‌داشت.

ابوهریره با وجود فقر و گرسنگی شدید، احساس خوشبختی می‌کرد چون همراهی پیامبر جبرایش گرانبهاترین چیز عالم بود. گرسنگی نمی‌توانست او را از شنیدن سخنان آن حضرت جو فراگرفتن تعالیم ایشان، باز دارد. هر شب پس از نماز عشاء چند حدیث از احادیث نبوی را تکرار می‌کرد و نیز آنچه از قرآن آموخته بود، آنها را برای ابی بن کعب و عبدالله بن مسعود و زید بن ثابت،‌ تلاوت می‌کرد.

ابوهریره این سه نفر را دوست داشت. چون آنها اوقات فراغت خود را در اختیار ابوهریره گذاشته بودند که او در آن لحظات، محفوظات خود را از قرآن برای آنها بخواند. تا بدانند که آنچه را حفظ کرده، بخاطر دارد یا فراموش کرده است؟ سال‌هایی را که ابوهریره در صفه یعنی در ملازمت آن حضرت جگذراند، بهترین ایام زندگی او بشمار می‌رفت و همیشه آن صحنه‌ها را بیاد داشت.

پس از رحلت آن حضرت جبود که تازه ابوهریره دانست خداوند چه نعمت بزرگی به او عطا فرموده است.

در صفه او با دوستان مخلصی آشنا شد، که ایمان و دوستی و اطاعت و صبر و تحمل مشکلات، بخاطر خدا و رسول، آنها را دور هم جمع کرده بود. از جمله آنها می‌توان از بلال بن رباح، براء بن مالک، حذیفه بن یمان ابوذر غفاری، خباب بن اَرَت، زید بن خطاب، بشیر بن حضاصیه، سلمان فارسی، سفینه مولای پیامبر، ربیعه بن کعب خادم پیامبر جو عبدالله بن مسعود، نام برد. اینها مردان فقیر و بزرگی بودند که تاریخ، نام و اعمال و رشادتهای آنها را به عنوان امامان امت و چراغهای هدایت، در صفحات زرین خود برای همیشه ثبت کرده است.

ابوهریره پس از چند ماهی همراهی با آن حضرت جکوشش بزرگی برای شنیدن و حفظ کردن و تلاوت قرآن نمود. و توانست سیرت پیامبر اکرم جرا از آغاز نزول قرآن، به تفصیل یاد گیرد. زیرا آن حضرت جحوادث گذشته خود را برای او تعریف کرده بود. و ابوبکر صدیق نیز داستان مفصل هجرت را برای او شرح داده بود. و سایر صحابه نیز حوادث جنگ‌های بدر، احد، خندق را برایش تعریف نموده بودند.

حوادث یاد شده، چنان در حافظه او ثبت شده بود که گویی خود، آنها را دیده وشاهد آن حوادث بوده است. یکسال از مصاحبت او با پیامبر جنگذشته بود که همراه ایشان مدینه را ترک گفت و بقصد جنگ با کفار، راهی سرزمین نجد شد و در غزوه ذات الرقاع شرکت کرد [۲].

در این غزوه، جنگی رخ نداد. اگر چه دو گروه متخاصم خیلی از یکدیگر ترسیدند و حتی مسلمان‌ها مجبور شدند که نماز خوف بخوانند در این غزوه، ابوهریره و سایر صحابه سختی‌های زیادی تحمل کردند و کف پاهای‌شان زخمی شد و ناخن‌هایشان افتاد. بدین جهت آنها مجبور شدند که پاهای خود را که زخمی شده بود، با پارچه ببندند بدین جهت آن غزوه را ذات الرقاع نامیدند.

در این سال بود که ابوهریره همراه پیامبر جو سایر صحابه برای ادای عمره بمکه رفت. و برای اولین بار وارد خانه خدا شد. هنگامی‌که چشمش بخانه کعبه افتاد، تحت تأثیر قرار گرفت و اشک از چشم‌هایش جاری شد. ولی چون از پیامبر اکرم جشنیده بود که رحمت خدا بر کسی باد که امروز در برابر مشرکین قدرت نمایی کند. با غرور و سربلندی گرد خانه طواف می‌کرد. در آن اثناء ابوهریره دید که آن حضرت جپس از بوسیدن حجرالاسود، همراه سایر صحابه برای اجرای مناسک دیگر، می‌دوند و هروله می‌کردند، به برتری اسلام بر کفر یقین حاصل کرد و سقوط و نابودی کفر را مشاهده نمود و دانست بزودی این دین در مکه و سایر بلاد رواج خواهد یافت و خداوند آن را بر همه ادیان، برتری خواهد داد.

همان طور که شرح آن گذشت، ابوهریره فقر و تنگدستی را تحمل می‌کرد. اما می‌ترسید که مبادا فقر، در ایمان و یقین مادرش خلل بوجود آورد. بدین جهت بفکر افتاد تا برای خودش کاری پیدا کند و از درآمد ناچیز آن، نیازهای خود و مادرش را برطرف سازد. از طرف دیگر هم نگران بود که مبادا کار کردن، او را از همراهی پیامبر جو شنیدن احادیث او بازدارد. بدین جهت پس از مدتی تلاش کاری پیدا کرد که به نظر خودش آن کار نمی‌توانست مانع همراهی او با پیامبر جشود. یعنی بخدمت (بسره دختر غزوان) زن صحابی و بزرگوار بود، درآمد تا برای او و شوهرش خدمت کند و در سفرها همراه آنها باشد. البته مزدش فقط این بود که خوراک او و مادرش را تأمین کنند. بدین جهت قسمتی از خوراک خود را برای مادرش می‌برد تا او از آنچه که ابوهریره می‌ترسید گرفتار آن شود، نجات یابد.

از طرف دیگر، ابوهریره شروطی داشت، که دختر غزوان آنها را پذیرفت. از جمله اینکه او را از همراهی پیامبر جو خواندن نماز باز ندارد و شب‌ها او را مشغول کار نکند. تا بتواند اوقات خود را در مسجد بگذراند. و در سفرهایی همراه آنها برود که پیامبر اکرم جنیز با آنها باشد. با وجود شروط فوق باز هم این کار باعث شد که او ساعاتی را از ملازمت و همراهی پیامبر جباز ماند. بدین جهت آنها را بوسیله سؤال کردن از خود پیامبر جو انس بن مالک و عبدالله بن مسعود، جبران می‌کرد. دختر غزوان و شوهرش او را خیلی دوست داشتند. زیرا امین قوی و حافظ قرآن و حدیث بود و اعجاب آنها را بر می‌انگیخت چون قرآن را با صدای بسیار زیبای خود تلاوت می‌کرد. و آنها را تحت تأثیر قرار می‌داد. و نیز احادیث پیامبر جرا برای آنها بازگو می‌کرد. دختر غزوان بنوبه خود از ابوهریره خواسته بود که کاملاً مطیع او باشد. او نیز پذیرفته بود. روزی خواست که ابوهریره را بیازماید و ببیند که آیا او پای‌بند عهد و میثاق خود می‌باشد یا خیر. به او (ابوهریره) گفت: برو و سوار آن شتر شو. ابوهریره بیدرنگ سوار شتر شد. بسره و شوهرش خندیدند بعد گفت: پیاده شو. ابوهریره از شتر پیاده شد. سپس به او گفت: «پابرهنه سر آن چاه برو و یک دلو آب بیاور.» ابوهریره طبق دستور، پا برهنه در زمین ناهموار که سنگ‌های تیز و برنده داشت براه افتاد و از آن چاه آب کشید و نزد بسره آورد. بسره به شوهرش گفت: ببین که چگونه به عهد و پیمان خود پای‌بند است. ایمان قوی و تقوای او باعث شگفتی آن زن شد و با دیدن صداقت و وفای بعهد او، علاقه آن زن نسبت به ابوهریره بیشتر شد. ولی کار ابوهریره زیاد طول نکشید که نزد او رفت و گفت: «من چون در خدمت شما هستم، نمی‌توانم کاملاً همنشین پیامبر باشم. در حالی که من بخاطر او از سرزمین خود هجرت کرده و همه تعلقات خود را رها ساخته‌ام. اگر تمام دنیا را بمن بدهند، آن را با یک ساعت همنشینی پیامبر جعوض نمی‌کنم».

زن عذر او را پذیرفت و بکارش خاتمه بخشید. ابوهریره دوباره سوی زندگی اولیه‌اش در صفه بازگشت و در کنار وجود مقدس آن حضرت جآرام گرفت. همزمان با رفتن ابوهریره، منادی آن حضرت جاعلام جهاد کرد. و پیامبر اکرم جاصحاب را برای رفتن به جهاد تشویق نمود. وقتی ابوهریره اهتمام آن حضرت جرا برای حرکت دادن مسلمین بسوی جبهه‌های جنگ مشاهده کرد، با خودش گفت: «اگرچه پیامبر را از خودم بیشتر دوست دارم، و نمی‌خواهم که لحظه‌ای از حضورشان دور باشم. اما چون ایشان امر به جهاد فرمودند، باید از دستور حضرتش اطاعت نموده و به جهاد بروم». بدین جهت، همراه لشکر اسلام به موته رفت. مردم از جنگ سخت و نابرابر دشمن (رومیان) می‌ترسیدند. زیرا تجهیزات جنگی آنها پیشرفته و تعداد سربازانشان هم زیاد بود. در حالی که تعداد مسلمانان اندک بود و سلاح قابل ملاحظه‌ای هم نداشتند. ابوهریره دید که چگونه ایمان، انسان را از تجهیزات جنگی و افراد زیاد بی‌نیاز می‌کند. و دشمن را از نظر انسان خوار و ذلیل جلوه می‌دهد. هم‌چنین سخنان عبدالله بن رواحه را که یکی از سه فرمانده برجسته مسلمانان بود، قبل از جنگ و زمانی که احساس کرد مسلمانان در جنگ اندکی سستی از خود نشان می‌دهند، شنید.

عبدالله خطاب به لشکریان اسلام، چنین گفت: ای قوم! سوگند بخدا آنچه را که اکنون نمی‌پسندید در واقع همان چیزی است که بخاطر آن از خانه‌های خود خارج شده‌اید یعنی شهادت.

ما در جنگ با تکیه بر نیرو و سلاح نمی‌جنگیم، بلکه آنچه ما را بسوی حماسه و شهادت سوق می‌دهد، ایمانی است که در سایه این دین نصیب ما شده است. پس بکوشید تا از میان دو نعمت، یکی را بچنگ آورید. یا پیروزی یا شهادت.

ابوهریره تأثیر شگرفی را که سخن عبدالله بن رواحه در لشکر اسلام، بجا گذاشت، بلافاصله دید. زیرا پس از آن، مردم بیدرنگ خود را برای جنگ با دشمن مهیا ساختند و در برابر سپاه دشمن، صف بستند. ابوهریره به نیرو و اسلحه و سواره نظام دشمن که مجهز به انواع سلاح‌های آن روز بودند، خیره شده بود که ثابت بن اقرم او را بخود آورد. ثابت که در کنار ابوهریره ایستاده بود و حرکات او را زیر نظر داشت گفت: ای ابوهریره! می‌بینم که تعداد زیاد لشکریان دشمن، توجه تو را بخود جلب کرده است. گفت: آری. ثابت گفت: اگر تو در جنگ بدر همراه ما می‌بودی، امروز به تعداد لشکریان دشمن خیره نمی‌شدی، زیرا آنچه ما را در آن جنگ پیروز گردانید، افراد زیاد ما نبود. بلکه نیروی پرتوان ایمان بود که ما را بر دشمن چیره ساخت. سرانجام جنگ آغاز شد و ابوهریره با چشمان خود پیروزی ایمان بر کفر و عقب‌نشینی رومی‌ها را مشاهده کرد. و دید که چگونه استقامت و پایمردی مسلمانان لشکر چندین هزار نفری رومی‌ها را شکست داد و آنها را متواری ساخت. جنگ موته در نیمه اول سال هشتم هجری روی داد این سال، دومین سال همراهی ابوهریره با آن حضرت جبود.

این جنگ تنها صحنه‌ای نبود که ابوهریره در آن شرکت داشت. بلکه بعد از آن نیز ابوهریره در غزوات و تجمعات دیگر هم شرکت کرد و جانبازی‌های زیادی از خود نشان داد. هنوز سه ماه از جنگ موته نگذشته بود که آن حضرت جدر ماه مبارک رمضان با لشکر بزرگی از مسلمانان عازم فتح مکه شد. خداوند دروازه‌های فتح را یکی پس از دیگری بر روی آن حضرت جگشود و شهر مکه را فتح کرد. بپاس این پیروزی پیامبر جدر حالی که سوار بر شتر بود چنان در مقابل خداوند تواضع و فروتنی کرد که کمر خود را تا اندازه‌ای کج کرد که نزدیک بود پیشانی‌اش به قسمت پایین جهاز شتر بخورد، و در این هنگام پیامبر جسوره‌ی فتح را تلاوت می‌نمود.

ابوهریره هم که در کنار آن حضرت جحرکت می‌کرد، یادش آمد که پیامبر جقبل از ورود بمکه به او مأموریت مهمی داده بود که پس از فتح، انصار را جمع کرده، نزد او بیاورد.

ابوهریره انجام وظیفه کرد و از آن پس همیشه در کنار آن حضرت جقرار داشت. سرور و شادی ابوهریره زمانی به آخرین حد خود رسید، که دید آن حضرت جدر کنار بت‌های نصب شده کعبه حرکت می‌کند و با چوبدستی خود بر سر آنها می‌کوبد و می‌فرماید که: حق آمد و باطل رفت، حق آمد و باطل رفت. و باطل دوباره برنخواهد گشت. ابوهریره در شکستن بت‌ها و بیرون ریختن آنها از خانه کعبه، شرکت داشت و از خدا خواست که روز نابودی بت‌های قومش (ذی الخلصه وذی الکفین) هم نزدیک شود.

و آنچه بر سر این بت‌های معروف (لات و منات و عزی و هبل) و دیگر بت‌های موجود در حرم آمد، بر سر بت‌های قوم او هم بیاید. پس از فتح مکه، ابوهریره در صحنه‌ای دیگر که از نظر شکوه و عظمت، کم‌تر از فتح مکه نبود، حضور داشت. و آن، صحنه باشکوه جنگ حنین بود. در آن جنگ، مسلمین بعلت غرور از کثرت جمعیت خود و نیز غفلت از توکل به خدا، بشدت ضربه خوردند. و نزدیک بود که شکست فاحشی نصیب آنها شود. اما ثبات و پایمردی آن حضرت جو تعداد کمی از صحابه و رزمندگان اسلام، چهره جنگ را دگرگون ساخت و شکست را به پیروزی مبدل کرد. در آن روز، ابوهریره به ژرفای این گفته الهی پی برد که فرموده است:

﴿لَقَدۡ نَصَرَكُمُ ٱللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٖ وَيَوۡمَ حُنَيۡنٍ إِذۡ أَعۡجَبَتۡكُمۡ كَثۡرَتُكُمۡ فَلَمۡ تُغۡنِ عَنكُمۡ شَيۡ‍ٔٗا وَضَاقَتۡ عَلَيۡكُمُ ٱلۡأَرۡضُ بِمَا رَحُبَتۡ ثُمَّ وَلَّيۡتُم مُّدۡبِرِينَ٢٥ ثُمَّ أَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَىٰ رَسُولِهِۦ وَعَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ وَأَنزَلَ جُنُودٗا لَّمۡ تَرَوۡهَا وَعَذَّبَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْۚ وَذَٰلِكَ جَزَآءُ ٱلۡكَٰفِرِينَ٢٦[التوبة: ۲۵-۲۶].

ترجمه: «خدا شما را در بسیاری از جای‌ها یاری کرد و نیز در روز حنین، آنگاه که انبوهی، لشکرتان را به شگفت آورده بود ولی برای شما سودی نداشت و زمین با همه فراخیش بر شما تنگ شد و بازگشتید و به دشمن پشت کردید. آنگاه خدا آرامش خویش را بر پیامبرش و مؤمنان نازل کرد و لشکرهایی که آنها نمی‌دیدند فرو فرستاد و کافران را عذاب کرد، و این است کیفر کافران».

ابوهریره عظمت فرماندهی آن حضرت جرا مشاهده کرد. و دید که به پیروزی در حنین، بسنده نفرمود. بلکه دستور داد که دشمن را تعقیب کنند. و چون فرمانده دشمن، به شهر طایف فرار کرده بود، آن حضرت جدستور محاصره آن شهر را صادر کرد.

قبیله ثقیف به قلعه خود پناه بردند. محاصره شدت یافت دشمنان دچار اضطراب شدند. اما چون از حصار محکم شهر خود اطمینان داشتند، مقاومت کردند و تسلیم نشدند.

سپس رسول اکرم جتشخیص داد که اگر محاصره شکسته شود، به سود اسلام خواهد بود. و آنها با دیدن رأفت آن حضرت جدر آینده ایمان خواهند آورد. بنابراین، بدستور آن حضرت جمحاصره قبیله ثقیف، شکسته شد و لشکریان اسلام بمکه بازگشتند. پس از گذشت زمانی کوتاه، پیش‌بینی آن حضرت جتحقق یافت و قبیله ثقیف، ایمان آورد.

در پایان محاصره طایف و هنگامی‌که رسول اکرم جغنایم بدست آمده از جنگ حنین را میان مسلمین تقسیم می‌کرد، ابوهریره با صحنه عجیبی روبرو شد که باعث تحریک احساسات او گشت و برای همیشه در خاطرش باقی ماند. آن غنایم هم زیاد و هم باارزش بودند. رسول اکرم جآنها را به سرداران قریش و چهره‌های برجسته عرب هدیه کرد. تا دل آنها را بدست آورد. و محبت آنها را نسبت به اسلام جلب کند. ابوهریره از صفوان بن امیه که در آن روز همراه آنها بود، شنید که گفت: «هیچ پادشاهی تاکنون چنین هدایای گرانبهایی به کسی نبخشیده است، جز پیامبر اسلام ج.» و من گواهی می‌دهم که هیچ معبودی جز خدا نیست و محمد فرستاده برحق خداست. ابوهریره متوجه شد که پیامبر اکرم جاز آن غنایم، چیزی به انصار هدیه نکرد و این کار باعث رنجش آنها شد. طوری که بعضی ازآنها بیکدیگر می‌گفتند: که رسول خدا قومش را ملاقات کرده و با دیدن آنها ما را فراموش کرده است. این سخن به گوش آن حضرت جرسید و باعث خشم و عصبانیت ایشان شد. ابوهریره می‌گوید: آن روز خشم پیامبر جرا دیدم که بخاطر این سخن ناراحت شده بود بدین جهت یکی از رهبران انصار را فرستاد تا آنها را دور هم جمع کند پیامبر جنزد آنها رفت و با آنها سخن گفت. پس از پایان جلسه، انصار با خوشحالی برگشتند و ناراحتی خود را از یاد بردند.

ابوهریره بی‌صبرانه منتظر ختم جلسه و شنیدن نتایج آن بود و می‌خواست بداند که آن حضرت جبه انصار چه فرموده که بیدرنگ غم و اندوه آنها به شادی بدل شده است. برای دانستن این مطلب بسوی جوان کم سن و سال اما فهمیده و زیرک رفت و به او گفت: بنشین و برایم بگو که بین شما و پیامبر اکرم جچه گذشت؟ و آن حضرت جبه شما چه فرمود؟ ابوسعید گفت: پیامبر اکرم جبما فرمود: ای گروه انصار! چرا از من ناراحت شده‌اید؟ و این چه مطالبی است که از سوی شما بمن رسیده است؟ آیا شما قبلاً‌ گمراه نبودید، که با آمدن من خدا شما را هدایت کرد؟ آیا شما فقیر نبودید، خدا شما را غنی کرد؟ آیا با یکدیگر دشمن نبودید، خداوند میان شما الفت و دوستی برقرار کرد؟ گفتیم:‌ بلی برتری و احسان از آن خدا و رسول است. سپس فرمود: «سوگند بخدا شما می‌توانید بگویید که تو در حالی نزد ما آمدی مردم تو را تکذیب می‌کردند، ولی ما تو را تصدیق نمودیم ضعیف بودی، ما تو را یاری کردیم. آواره بودی، ما تو را پناه دادیم. بیچاره بودی، ما با تو همدردی کردیم. من هم سخنان شما را تصدیق می‌کنم. أی گروه انصار! آیا بخاطر متاع ناچیزی که من به بعضی از مردم داده‌ام تا باعث تسکین خاطر آنها شوم، از من ناراحت شده‌اید؟ در حالی که به شما گرانبهاترین هدیه (اسلام) را داده‌ام. ای گروه انصار! آیا خشنود نمی‌شوید که دیگران با مال و متاع مادی بخانه‌های خود بر می‌گردند؟ سوگند به ذاتی که جانم در اختیار اوست، اگر مسأله هجرت نمی‌بود، من خود را یکی از انصار می‌دانستم. اگر همه مردم در جایی جمع شوند و انصار در جایی دیگر، من بطرف انصار می‌روم. خداوندا! بر انصار و فرزندان آنها و نوه‌های آنها رحم کن. ای ابوهریره! وقتی مردم این سخنان را از پیامبر جشنیدند، آنقدر تحت تأثیر قرار گرفتند، که بشدت گریستند». سپس از جای خود برخاستند و به آن حضرت جگفتند: «ما به‌همین که رسول خدا بهره و نصیب ماست، خشنودیم».

ابوهریره نیز پس از شنیدن سخنان ابوسعید، گریه کرد و این درس جدید تربیتی را که آن حضرت جبه انصار داده بود، فرا گرفت. در سایه این درس بود که انصار به مقامی بلند و عالی از مقام‌های ایمان و یقین و بی‌رغبتی از دنیا نایل آمدند. در اواخر سال هشتم هجری که دو سال از مصاحبت ابوهریره با پیامبر جمی‌گذشت صحنه‌های مختلف را در معیت آن حضرت جدیده بود و از آنها درس آموخته بود. چون همیشه همنشین و ملازم پیامبر اکرم جبود. سرانجام که آن حضرت جدید ابوهریره بهره خوبی از علم و دانش برده و صلاحیت دعوت مردم را بسوی خدا و رسول بدست آورده است و قدرت آگاه نمودن آنها به امور دینی را، دارا می‌باشد، تصمیم گرفت او را همراه علاء بن حضرمی به بحرین بفرستد زیرا پادشاه بحرین مردی عاقل و فهمیده بود که با عدالت اجتماعی بر مردم حکومت می‌کرد. و هر کسی را که پیامبر بسوی او می‌فرستاد تا آنها را به اسلام دعوت کند، از او استقبال می‌کردند.

پیامبر اکرم جبه ابوهریره اطلاع داد که می‌خواهد او را همراه علاء به بحرین بفرستد. ابوهریره از شنیدن این خبر، خیلی ناراحت شد. چون جدایی و دوری از پیامبر، واقعاً برای او مشکل بود. ابتدا خواست که از آن حضرت جتقاضا کند که از فرستادن او صرف نظر نماید. ولی با خود اندیشید که مبادا این سخن، مرتکب نافرمانی از پیامبر جشود. و می‌دانست که پیروی از پیامبر جتنها در حالات خوشی نیست. بلکه هنگام مشکلات نیز باید از دستورات آن حضرت جاطاعت نماید. بدین جهت به آن حضرت جگفت: با اینکه جدایی از شما برایم خیلی مشکل است، اما من آنچه را که شما دوست داشته باشید و دستور دهید، اطاعت می‌کنم. سپس آن حضرت جاین نامه را به علاء داد تا آن را به منذر بن ساوی حاکم بحرین بدهد.

بسم الله الرحمن الرحیم

«از محمد رسول خدا به منذر بن ساوی

سلام خدا بر کسی‌که پیرو حق و هدایت باشد.

بدین وسیله من شما را به دین اسلام دعوت می‌کنم،‌ مسلمان شو تا سالم بمانی و همچنان بر رعیت خود حاکم گردی و این را بدان که بزودی دین من تمام دنیا را فرا خواهد گرفت...

و هرکس که بمانند نماز ما نماز بخواند و روی به قبله ما بایستد و ذبیحه ما را بخورد او مسلمانی است که از حقوقی برخوردار خواهد بود که ما برخورداریم و تکلیف‌هایی که بر ماست بر او نیز خواهد بود».

و به علاء فرمود: اگر پادشاه بحرین شما را پذیرفت، آنجا بمانید تا زمانی که دستور بعدی من به شما برسد.

از اغنیای آنها صدقه و زکات بگیرید و به فقرای آنها بدهید. بعد آن حضرت جبه علاء سفارش کرد که با ابوهریره خوش رفتاری کند. آخرین سخنی که ابوهریره از پیامبر اکرم جشنید، این جمله بود که فرمود: «استودعك الله الذی لایضیع ودائعه»تو را به خدا می‌سپارم زیرا آنچه به خدا سپرده شود، ضایع نمی‌گردد. ابوهریره با مادرش خداحافظی کرد. سپس آن دو نزد پیامبر جشرفیاب شدند و از ایشان خداحافظی کردند و راه بحرین در پیش گرفتند. ابوهریره بخاطر جدایی از آن حضرت جبشدت غمگین بود. علاء غم و اندوهی را که در چهره ابوهریره نمایان بود می‌دید. به او گفت: چرا ناراحتی؟ ابوهریره در جوابش گفت: سوگند بخدا، جز دوری از پیامبر،‌ از چیز دیگری ناراحت نیستم. و نگرانم که در این مدت موفق به شنیدن احادیث آن حضرت جنخواهم شد. علاء گفت:

ای ابوهریره! خوش باش. زیرا تو مقام والایی نزد آن حضرت جداری و تو را دوست دارد و بمن سفارش کرده که با تو خوشرفتاری کنم. هرچه دوست داری بگو تا برایت انجام دهم. این سخنان،‌ اندوه ابوهریره را کم کرد و به علاء گفت: مرا مؤذن خود قرار بده و بگذار که جلوتر از شما آمین بگویم. علاء گفت: هرچه دوست داری، انجام بده. اما بمن بگو که چرا این دو چیز را دوست داری؟ ابوهریره گفت: از پیامبر خدا جشنیدم که فرمود: «المؤذنون اطول الناس اعناقاً یوم القیامه».

مؤذن‌ها در روز قیامت از همه مردم سرافرازترند.

هم‌چنین از ایشان شنیدم که در مورد آمین فرمودند:

«اذا امّن الامام فاَمّنوا، فانّه من وافق تأمینه تأمین الملائکه غفرله ما تَقدَّم من ذنبه».

یعنی: «هرگاه امام آمین گفت، شما هم آمین بگویید. زیرا هرکس آمین او با آمین فرشتگان همراه شود، همه گناهان او مورد عفو قرار خواهد گرفت».

علاء از عشق و علاقه ابوهریره به دریافت ثواب و پاداش، تعجب کرد و از اینکه ابوهریره برایش حدیث پیامبر جروایت می‌کرد،‌ خوشحال بود و آنقدر از همراهی او خوشحال بود که در پوست خود نمی‌گنجید. پس از رسیدن به بحرین نزد منذر بن ساوی رفتند و علاء نامه پیامبر اکرم جرا به او داد و اسلام را به او عرضه کرد. ابوهریره نیز برایش قرآن می‌خواند و احادیث پیامبر جرا برای او روایت می‌کرد. پادشاه بحرین مسلمان شد و افراد زیادی از قومش نیز ایمان آوردند. علاء‌ خبر اسلام آوردن او و قومش را به اطلاع آن حضرت جرسانید. و صدای دلنشین اذان در سراسر بحرین طنین انداز شد.

(الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر أشهد أن لا إله إلا الله أشهد أن لا إله إلا الله أشهد أن محمداً رسول الله أشهد أن محمداً رسول الله حی على الصلوهی حی على الصلوهی حی على الفلاح حی على الفلاح الله اکبر الله اکبر لا إله إلا الله).

مردم با شنیدن این ندا، شتابان برای ادای نماز می‌رفتند مردم صف می‌بستند و ابوهریره معمولاً پشت سر علاء قرار می‌گرفت و اینگونه نماز را با جماعت ادا می‌کردند.

ابوهریره چند ماه در بحرین ماند. در این مدت، کارش فقط دعوت و تبلیغ بود. و احکام اسلام را بمردم می‌آموخت.

از همراهی با علاء خوشحال بود و از مصاحبت و همنشینی منذر بن ساوی نیز که مردی شریف و بزرگوار بود، لذت می‌برد. و از هر دوی آنها محبت‌های زیادی دید.

ابوهریره بیش از ۶ ماه از سال نهم هجری را در بحرین و همراه علاء گذراند. در این مدت برای دعوت مردم بسوی خدا و رسول از هیچ کوششی فروگذار نشد. بسیاری از مردم در اثر دعوت او و علاء مسلمان شدند. اما ابوهریره با بی‌صبری منتظر بازگشت بمدینه و قرار گرفتن در کنار محبوب‌ترین انسان‌های روی زمین بود. و همیشه دعا می‌کرد که خداوند زمینه بازگشت او را بمدینه فراهم سازد. سرانجام دعایش مستجاب شد و آن حضرت جشخصی بنام (ابان بن سعید بن عاص) را بعنوان والی بحرین،‌ همراه نامه‌ای بدانجا فرستاد.

پیامبر جدر آن نامه از علاء و ابوهریره خواسته بود که به مدینه برگردند. سراپای وجود آنها را شادی در برگرفت، خود را آماده کردند و دوباره بمدینه برگشتند. ابوهریره به جای اصلی خود در صفه بازگشت و بار دیگر ارشد اهل صفه شد و دوباره مصاحبت و همراهی پیامبر جرا از سر گرفت، و با عشق و علاقه‌ای که داشت، سرگرم کسبِ علم و معرفت شد. و می‌خواست که آنچه را در زمان غیبت، از دست داده بود جبران کند.

پیامبر اکرم جدر ماه رجب همان سال (نهم هجری) با لشکر بزرگی که فرماندهی آن را شخصاً بعهده داشت، بسوی تبوک حرکت کرد. ابوهریره نیز همراه پیامبر جبود او (ابوهریره) و سایر صحابه، در این جنگ سختی‌های زیاد و طاقت فرسایی را تحمل کردند. ابوهریره حوادث بسیاری از این جنگ را بخاطر سپرد. از جمله آن صحنه‌ها که در واقع پیام بسیاری بهمراه داشت، این بود که در غزوه تبوک،‌ مسلمان‌ها آذوقه تمام کردند و خیلی گرسنه شدند و به آن حضرت جگفتند: ای رسول خدا! اگر اجازه دهید،‌ ما شترهایمان را می‌کشیم تا از گرسنگی نجات یابیم. پیامبر جاجازه دادند. اما در همین اثناء عمر(نزد آن حضرت جآمد و گفت: یا رسول الله! اگر چنین شود، سواریهای ما کم خواهد شد. از آنها بخواه تا هرچه دارند، نزد شما بیاورند و شما دعا کنید و از خدا بخواهید که آنها را برکت دهد و بیفزاید. امید است این مشکل را به این دعاء حضرت تعالی حل نماید. پیامبر اکرم جبه نظر حضرت عمر ساحترام گذاشت و دستور داد چادری پهن کنند و از صحابه خواست که توشه‌های اندک خود را بیاورند و رویهم بریزند. یکی با مشتی ذرت آمد. دیگری قدری خرما داشت. و آن دیگری قطعه نانی. و... بدینصورت همه،‌ آنچه را که در اختیار داشتند، در چادر ریختند.

سپس آن حضرت جدست دعا بدرگاه حق جل و علاء برداشت و از خدا خواست که به این خوراکی‌های کم، برکت عطا فرماید. بعد فرمود: ظرف‌هایتان را پر کنید. همه اصحاب ظرف‌های خود را پر از خوراک کردند. تا جائیکه ظرفی در لشکر باقی نماند مگر اینکه پر شده بود. از آن خوراکی‌ها می‌خوردند و سیر می‌شدند. رسول خدا جفرمود: «أشهد أن لا إله إلا الله و انی رسول الله لا یلقی الله بهما عبد غیر شاك فیجب له الجنه‌ی»گواهی می‌دهم که معبودی جز خدا نیست و گواهی می‌دهم که من پیامبر او هستم و هر کسی‌که با شهادت به اولوهیت خداوند و رسالت من با خدا ملاقات کند، در حالی که شکی نداشته باشد، وارد بهشت خواهد شد.

غزوه تبوک بپایان رسید و آن حضرت جهمراه لشکریان اسلام بمدینه بازگشت.

در مراسم حج آن سال که ابوبکر صدیق بعنوان امیر تعیین شده بود، ابوهریره از پیامبر اکرم جاجازه خواست تا همراه ابوبکر سبرای ادای فریضه حج به مکه رود. آن حضرت جنیز به او اجازه داد. ابوهریره همراه ابوبکر صدیق و سایر صحابه بمکه رفت و فریضه حج را ادا کرد. در آنجا، ابوبکر سگروهی از صحابه را موظف نمود تا در آن مراسم که مسلمانان و مشرکین همه جمع می‌شوند، این مطلب را اعلام کنند:

ای مردم! جز شخص مؤمن، کسی وارد بهشت نخواهد شد. و کسی‌که لخت باشد، ‌حق ندارد کعبه را طواف کند. و از این به بعد مسلمانان و مشرکین در حج جمع نخواهند شد. و هر کسی پیمانی دارد، پیمانش تا همان مدت تعیین شده خواهد بود. و هر کسی‌که پیمانی ندارد، تا چهار ماه با او پیمان بسته می‌شود. ابوهریره همراه سایر صحابه در منی، اطراف خیمه‌های حجاج دور می‌زد و این مطالب را بگوش آنها می‌رساند.

سال دهم هجری، سال آرامی در زندگی آن حضرت جبود. در این سال نه جهادی رخ داد و نه رسول خدا جاز مدینه بیرون رفت. زیرا خداوند تمام جزیره العرب را مشرف به اسلام نموده بود. بعد از فتح مکه، گروه‌های زیادی از هر طرف نزد آن حضرت جمی‌آمدند و مسلمان می‌شدند. بدین جهت پیامبر اکرم جدر طول ماههای این سال، در مدینه بسر برد. جز ماههای آخر سال که آن حضرت جبرای حجه الوداع راهی مکه شد.

سال دهم هجری، چهارمین سال مصاحبت و همراهی ابوهریره با پیامبر جبود. او در این سال با کثرت ملازمت و همراهی و هم‌چنین کثرت یادگیری مواجهه بود. در سال‌های گذشته چنین فرصت‌هایی بدست نیاورده بود. در این سال، هم محبت پیامبر جنسبت به او بیشتر شده بود و هم آن حضرت جوصیت و سفارش‌های ویژه‌ای به ایشان می‌نمود. که او آنها را حفظ و به آنها عمل می‌کرد. از جمله، روزی به ابوهریره فرمود: «ای ابوهریره! پرهیزگار باش تا عابدترین مردم باشی. قانع باش تا شاکرترین مردم باشی. هرچه برای خودت دوست داری، برای دیگران هم دوست داشته باش تا مؤمن باشی. هر کسی همسایه بودن تو را دوست دارد، همسایگی او را دوست داشته باش،‌ تا مسلمان باشی. کم‌تر بخند. زیرا خنده زیاد، دل انسان را نابود می‌کند.» سپس او را به سه چیز مهم دیگر نیز سفارش کرد. اول سه روز روزه گرفتن در ماه. دوم خواندن دو رکعت نماز چاشت. سوم خواندن نماز وتر قبل از خواب. روز بروز وصایا و سفارشات آن حضرت جبه ابوهریره بیشتر می‌شد. گاهی نکته‌ای را فقط به او می‌آموخت و می‌فرمود که آن را فاش نسازد. این تعالیم خصوصی افزایش یافت. تا اینکه بعدها ابوهریره از بزرگ‌ترین معلمین اسلام بشمار می‌آمد. بخاطر کثرت نقل روایت از آن حضرت جگاهی مردم از او انتقاد می‌کردند.

ابوهریره با صراحت بمردم می‌گفت که نزد من علمی هست که آن را آشکار نکرده و نخواهم کرد و می‌گفت: کیسه‌هایی از علم نزد من هست که هنوز آنها را نگشوده‌ام.

هم‌چنین می‌گفت: از پیامبر اکرم جدو ظرف پر کرده‌ام یکی برای مردم و یکی برای خودم. اگر این ظرف خودم را باز کنم، حلقومم قطع خواهد شد، منظور ابوهریره از این سخن، آن بود که اگر احادیثی را که در مورد ظلم و ستم بدیگران است، افشا کنم، ستمگران زمان تحمل نخواهند کرد، و وقتی ببینند که از کارهایشان ایراد می‌گیرم و تلاش‌های آنها را گمراهی می‌پندارم، سرم را از تنم جدا خواهند کرد.

بدین جهت از بیان آنها خودداری می‌کرد. ماه مبارک رمضان سال دهم هجری فرا رسید. آن حضرت جطبق عادت همیشگی که ۱۰ روز آخر آن ماه را در مسجد معتکف می‌شد، در این سال بمدت ۲۰ روز در مسجد به اعتکاف نشست، اهل صفه از حضور پیامبر اکرم جدر مسجد نبوی و نزد خود، خوشحال بودند و نیز از اینکه جبرئیل ÷هر روز نزد آن حضرت جمی‌آمد و بخشی از قرآن را بر وی عرضه می‌کرد، شاد بودند. آنها از حالتی که هنگام نزول وحی به آن حضرت جدست می‌داد، به نزول وحی و حضور جبرئیل، پی می‌بردند.

ابوهریره بیشتر از همه در این مدت از پیامبر اکرم جسود برد. زیرا او هم در مسجد معتکف بود و در کنار رسول خدا جزندگی می‌کرد. روزی پیامبر جدستور داد تا صدقه‌های فطر را که مسلمانان می‌آوردند، در خانه‌ای جمع آوری کنند. تا بعداً پیامبر اکرم جآنها را بین اصحاب فقیرش تقسیم کند. و ابوهریره را مسئول آن خانه نمود. او صبح و شب به آن خانه سر می‌زد و وقتی می‌دید که هر چیزی سر جای خود قرار دارد، احساس آرامش می‌کرد. متأسفانه در یکی از شب‌ها، ابوهریره دید که شخصی ناآشنا وارد اتاق صدقات شد و شروع به پر کردن ظروف خود از خرمای صدقه کرد. ابوهریره بسوی او رفت و او را دستگیر کرد و گفت: «تو را نزد پیامبر جمی‌برم تا مجازات شوی». مرد شروع به چرب زبانی کرد و با نرمش سخن گفت که من فردی نیازمندم و چندین سرعایله دارم، و بعلت نیاز شدید، مجبور به این کار شده‌ام. دل ابوهریره بحالش سوخت و بخیال اینکه آن مرد بعلت نیاز مجبور به دزدی شده او را رها کرد. صبح روز بعد، آن حضرت جبه ابوهریره فرمود: شب گذشته با زندانی خود چکار کردی؟ ابوهریره تعجب کرد و گفت: أی رسول خدا جبمن گفت که نیاز شدید دارم. من هم دلم بحالش سوخت و او را رها کردم. پیامبر جبه ابوهریره فرمود: «او به تو دروغ گفته است. و بزودی برخواهد گشت».

ابوهریره یقین کرد که آن مرد برخواهد گشت. زیرا پیامبر اکرم جفرموده بود که اوبر می‌گردد. بدین جهت ابوهریره شب بعد برای گرفتن آن مرد، کمین کرد. همین که هوا تاریک شد، دوباره آن مرد آمد و در اتاق را باز کرد و شروع به جمع آوری خرما نمود.

ابوهریره به او حمله‌ور شد، یقه‌اش را گرفت و گفت: «مگر تو بمن قول ندادی که دوباره برنمی‌گردی؟» این بار حتماً‌ تو را نزد پیامبر جمی‌برم، تا در میان مسلمانان رسوا شوی. اما آن مرد سخنور و زبان آور بود. توانست خیلی زود عواطف او را برانگیزد. و خود را از دستش نجات دهد. روز بعد دوباره از پیامبر ج شنید که فرمود: «ابوهریره! اسیرت چکار کرد؟» ابوهریره گفت: «او از نیاز شدید خود شکایت داشت و گفت: بچه‌های زیادی دارم که گرسنه‌اند. من به او ترحم کردم و او را رها ساختم. پیامبر جفرمود: «او به تو دروغ گفته است و بزودی بار دیگر بر می‌گردد».

ابوهریره برای بار سوم منتظر ماند تا او بیاید. او را دستگیر کند. و نزد آن حضرت جببرد. ناگهان دید که مانند شب‌های گذشته آمد و در اتاق را باز کرد و شروع به سرقت نمود. این بار ابوهریره فریاد بلندی بر سرش کشید. بسوی او حمله‌ور شد و او را دستگیر کرد و گفت: «این بار سوم است که تو می‌گویی بر نمی‌گردم ولی باز بر می‌گردی.» بدین جهت با یک دست بازوی او را محکم گرفت و با دست دیگر گریبانش را و او را با قدرت بسوی خود کشید. آن مرد که دید این بار واقعاً‌ کار جدی است، حیله‌ای دیگر بکار برد تا خود را از دست او نجات دهد. چون می‌دانست که ابوهریره به علم و دانش خیلی علاقمند است، و مسایل گوناگون علمی را بهر قیمتی که شده فرا می‌گیرد، به او گفت: «مرا رها کن. به تو سخنانی می‌آموزم که در اثر آن خدا به تو پاداش زیاد خواهد داد».

ابوهریره وقتی جمله «به تو می‌آموزم» را شنید دستش شل شد و خشمش از میان رفت.

او را رها کرد و گفت: «بگو ببینم، آن کلمات چه هستند؟» آن مرد در جواب ابوهریره گفت: هرگاه به بستر خود رفتی که بخوابی، آیه‌ی الکرسی را بخوان.

یعنی:

﴿ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ٱلۡحَيُّ ٱلۡقَيُّومُۚ لَا تَأۡخُذُهُۥ سِنَةٞ وَلَا نَوۡمٞۚ لَّهُۥ مَا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِي ٱلۡأَرۡضِۗ مَن ذَا ٱلَّذِي يَشۡفَعُ عِندَهُۥٓ إِلَّا بِإِذۡنِهِۦۚ يَعۡلَمُ مَا بَيۡنَ أَيۡدِيهِمۡ وَمَا خَلۡفَهُمۡۖ وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيۡءٖ مِّنۡ عِلۡمِهِۦٓ إِلَّا بِمَا شَآءَۚ وَسِعَ كُرۡسِيُّهُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَۖ وَلَا يَ‍ُٔودُهُۥ حِفۡظُهُمَاۚ وَهُوَ ٱلۡعَلِيُّ ٱلۡعَظِيمُ٢٥٥[البقرة: ۲۵۵].

آنگاه خداوند برای تو نگهبانی خواهد گماشت که اجازه نخواهد داد،‌ هیچ شیطانی تاصبح به تو نزدیک شود.

پیامبر اکرم ج‌به آرامی در گوش او نجوا کرد و گفت: «اسیرت چکار کرد؟» ابوهریره گفت: «ای رسول خدا جبمن کلماتی آموخت. در عوض من او را رها کردم. پیامبر جفرمودند: «آن کلمات چه هستند؟» ابوهریره آیه‌ی کرسی را خواند و گفت: «اینها بودند».

در پایان این سال (دهم هجری) آن حضرت جبه قصد ادای فریضه حج، از قبایل مختلف خواست که او را همراهی کنند. مسلمین نیز دعوت پیامبر خود را لبیک گفتند.

و در آخر ماه ذی القعده، در حالی که هزاران نفر مسلمان همراه او بود،‌ بسوی مکه حرکت کرد.

این بزرگ‌ترین تجمعی بود که ابوهریره در طول عمر خود می‌دید. و مهمترین سفر زندگی‌اش نیز بشمار می‌رفت.

در این سفر مبارک، او چیزهای شگفت‌انگیز زیادی دید. از جمله محبت وصف‌ناپذیر مردم نسبت به پیامبر و حلقه زدن آنها دور شمع وجود ایشان.

هم‌چنین طریقه سخن گفتن آنها با پیامبر جبگونه‌ای بود که این دوستی را تعبیر می‌کرد.

مردم برای گرفتن آب وضوی آن حضرت جو مالیدن آن به سر و صورت خود، از یکدیگر سبقت می‌گرفتند و برای بدست آوردن موی مبارک آن حضرت جهنگامی‌که سرش را می‌تراشید، از هم پیشی می‌گرفتند. ابوهریره معجزه بزرگ پیامبر جرا مشاهده کرد که توانسته بود دل صدها قبیله را که تا دیروز خود را می‌کشتند و تشنه خون یکدیگر بودند، بهم نزدیک کند. و آنها را یکجا جمع نماید و بین آنها محبت و دوستی برقرار سازد.

پس از رسیدن بمکه، ابوهریره از آن حضرت جشنید که فرمود: «ای مردم! سعی کنید مناسک را از من یاد بگیرید». بدین جهت ابوهریره کاملاً مترصد بود که سخن یا فعلی از آن حضرت جرا از دست ندهد. بلکه آن را بیاموزد. با وجود ازدحام شدید مردم، پیرامون وجود مبارک آن حضرت جکه گاهی بعضی از مردم روی دوش بعضی دیگر می‌رفتند تا سخنان پیامبر جرا بشنوند و با دیدن سیمای مبارکش، برکت حاصل نمایند، و با نزدیک شدن به ایشان سعادتمند شوند. ابوهریره با وجودی که اذیت می‌شد،‌ امّا هیچ سخن و فعل آن حضرت جرا از دست نداد.

سرانجام آن کاروان خجسته و مبارک، مناسک حج را در التزام آن حضرت جادا کرد. مسلمین به پیامبر خود اقتدا کردند و اعمال حج را از ایشان فرا گرفتند و با همراهی آن حضرت جسعادتمند شدند و پس از اتمام آن مناسک به دیار خود بازگشتند. و پیامبر جنیز همراه کسانی‌که از مدینه او را مشایعت کرده بودند، به مدینه بازگشت. پس از مراجعت بمدینه، ابوهریره پی برد که در آن سفر گوشه بزرگی از ایمان و یقین و محبت و فقه، اندوخته است.

امّا یکی از سخنان پیامبر اکرم جکه آن را در سرزمین عرفه بیان فرموده بود، ابوهریره را غمگین و افسرده کرده و اثر عجیبی بر وی نهاده بود.

پیامبر اکرم جدر عرفات خطاب به مسلمانان، فرموده بود: «ای مردم! این سخن را از من بشنوید. شاید سال بعد شما را نبینم».

ابوهریره از خودش می‌پرسید هدف پیامبر از این سخن چه بود؟ آیا به پیامبر جالهام شده که زمان رحلتش نزدیک است؟ و او امتش را از آن ترسانید!؟ چه مصیبت بزرگی است اگر پیامبر جرا از دست بدهم! هم‌چنین با خود می‌گفت چه زمان بزرگی برای من خواهد بود! اگر از نعمت صحبت و همراهی او باز مانم!

زیرا من مدت زیادی همراه آن حضرت جنبوده‌ام. بدین جهت تصمیم گرفت که از آن لحظه به بعد کاملاً متوجه آن حضرت جو همراه او باشد. و دقیقه‌ای را در این راه از دست ندهد. و با تمام وجود، در خدمت آن حضرت جباشد.

بنابراین سؤال‌هایش زیاد شد و آنچه را که نمی‌دانست، از آن حضرت جمی‌پرسید و می‌گفت: مرا وصیت کن. پیامبر اکرم جنیز به سؤالات و خواسته‌های او جواب می‌داد.

دیری نگذشت که آن حضرت بشدت بیمار شد و نتوانست به مسجد برود. و امامت کند. در یکی از روزهای بیماری که اندکی حالش بهتر شد، به مسجد رفت و بر منبر نشست و پس از حمد و ثنای خداوند و توصیه مردم به کارهای نیک، خطاب به اصحاب چنین فرمود: ای مردم! همانا خداوند به بنده‏ای از بندگان خود اختیار داده که از دو راه یکی را انتخاب کند. یا دنیا و نعمتهای آن و یا آخرت و آنچه نزد خداست. و بس او آنچه را که نزد خداست، انتخاب کرده است. بسیاری از مردم، فکر کردند که هدف رسول خدا یکی از مردان صالح و نیکو‏کار است. اما ابوبکر هدف آن را دریافت. (دانست که مقصود، خود آن حضرت است). شروع به گریه کرد و گفت: «ما جان و مالمان را فدایت می‏کنیم». از دیدن این صحنه، اندوه ابوهریره بیشتر شد. و صفای زندگی بر او تیره گشت. زیرا چند روز بود که کنار آن حضرت ننشسته بود و به جز چند لحظه‌ی کوتاه، سعادت دیدار بیشتر آن حضرت نصیبش نشده بود. اهل صفه تمام آن روز در مورد سخن ابوبکر فکر کردند و سخن گفتند. ابوهریره به ابی موهیبه که از خادمان آن حضرت بود گفت: «آیا هدف رسول خدا از آنچه فرمود و پاسخی که ابوبکر به ایشان داد، خود آن حضرت بود؟» ابوموهیبه گفت: «فکر می‏کنم چنین باشد، زیرا چند روز قبل و پیش از آنکه رسول خدا مریض شود، در حالی که پاسی از شب گذشته بود، به من گفت: أی ابوموهیبه! به من امر شده است تا برای اهل بقیع استغفار کنم. من همراه آن حضرت رفتم». هنگامی که در میان اهل قبور قرار گرفت، اینگونه دعا فرمود:

«السلام علیکم یا أهل المقابر لحیناً لکم اصبحتم فیه مما اصبح الناس فیه. اقبلت الفتن کقطع الیل المظلم تتبع اخرها أولها الاخره شر من الاولى».

ترجمه: سلام بر شما ای اهل قبور! آنچه شما در آن بسر می‌برید از آنچه که مردم بسر می‌برند راحت‌تر است،‌ فتنه‌ها مانند سیاهی شب یکی بعد از دیگری هجوم آورده‌اند. بعدی‌ها خیلی بدتر از قبلی‌هااند.

بعد رو به من کرد و گفت: «ای ابو موهیبه! کلیدهای خزاین دنیا و جاودان ماندن درآن و هم‌چنین رفتن به آن دنیا و ماندن در بهشت به من داده شده است. من مختارم که یکی از آنها را انتخاب کنم. یا ماندن در دنیا و یا رفتن به ملاقات پروردگار. من به ایشان گفتم یا رسول الله ج! پدر و مادرم فدایت باد اول، ماندن در دنیا و بعد رفتن به بهشت را انتخاب کن. آن حضرت جفرمودند: سوگند به خدا من از میان آنها، ملاقات با پروردگارم را انتخاب کرده‏ام. بعد از آن برای اهل قبور بقیع طلب استغفار نمود».

از صبح آن روز بود که بیماری و درد آن حضرت جآغاز شد این بیماری، بین رسول خدا جو صحابه فاصله انداخت و آنها نتوانستند یکدیگر را ببینند. بدین جهت اصحاب پیامبر جاندوهگین شدند. خصوصاً اهل صفه که بیشتر طالب دیدار آن حضرت جبودند و از بیماری پیامبر اکرم جبه شدت ناراحت شده بودند. ابوهریره که بیشتر از دیگران، برای دیدار آن حضرت جبی‏تابی می‎کرد، سرانجام جرأت کرد و اجازه‌ی ملاقات خواست، آن حضرت جنیز به او اجازه دادند. ابوهریره وارد شد، سلام داد و ایستاد. دید که رسول اکرم جدراز کشیده و سر مبارکش بر سینه علی بن ابیطالب قرار گرفته و علی با دستش او را روی سینه خود نگهداشته است، وقتی ابوهریره آن حـالت را دید، اشکهـایش سرازیر شد پیامبر اکرم جبا نگاهی محبت‎آمیز به او فرمود: «نزدیک بیا ابوهریره.» ابوهریره به آن حضرت جنزدیک شد. فرمودند: «نزدیک‏تر بیا» ابوهریره نزدیک‏تر رفت تا جایی که انگشتان پایش به انگشتان پای مبارک آن حضرت جبرخورد کرد. سپس فرمودند: «بنشین» ابوهریره نشست. پیامبر جدر ادامه فرمودند: «ابوهریره! تو را به داشتن خصلتهایی توصیه می‎کنم که تا وقتی زنده هستی آنها را ترک نکنی.» ابوهریره گفت: «قول می‎دهم تا زنده باشم به آنها عمل کنم». آن حضرت جفرمودند: «روز جمعه غسل کن و اول وقت به نماز جمعه برو و آنجا (در مسجد) از کار لغو و سخن بیهوده بپرهیز. من تو را به سه روز روزه گرفتن در ماه وصیت می‎‏کنم زیرا این کار بمنزله روزه داشتن در تمام سال است. و نیز تو را به خواندن دو رکعت نماز سنت فجر وصیت می‏کنم آن را ترک نکن اگر چه تمام شب نماز خوانده باشی زیرا در آن امید عفو و بخشش، زیاد است.»

ابوهریره گفت: «ای رسول خدا ج پدر و مادرم فدایت باد. این نکات را مخفی نگاه دارم یا به دیگران برسانم؟» پیامبر جفرمودند: «آنها را اعلام کن.«ابوهریره پیش آن حضرت جآمد در حالی که به خواسته‏اش دست یافته و چشمانش به دیدار رسول اکرم جخنک شده بود. او از این دیدار، دانش جدیدی فرا گرفت. اما افسوس که نمی‎دانست اینها آخرین کلماتی هستند که از زبان مبارک آن حضرت جمی‏شنود. روز دوشنبه دوازدهم ربیع‏الاول سال یازدهم هجری، اهل صفه با تلخ‏ترین و جانکاه‎ترین خبر ناگوار در زندگی خود روبرو شدند. و از شنیدن آن بشدت تکان خوردند و حیرت زده شدند و آن خبر وفات رسول خدا جبود. دنیا در برابر دیدگان‌شان تیره و تار شد. غم و اندوهی بزرگ و غیر قابل وصف آنها را در بر گرفت، بشدت گریستند. از غم و اندوه ابوهریره مپرس، زیرا برای او از بین رفتن خودش و تمام دنیا و آنچه در آن هست، آسان‎تر از وفات پیامبر اکرم جبود. سر در گریبان فرو برد. او سعادت بزرگی را از دست داده بود و بر این فاجعه عظیم که جهان را در ماتم فرو می‏برد، تأسف می‏خورد. خبر رحلت پیامبر اکرم جچون آتش که در خرمن هستی همه افتاده باشد، در شهر پیچید. مردم، شتابان به مسجد روی آوردند و آنجا تجمع کردند. حیرت و سردرگمی بزرگی به آنها دست داده بود. همه از این فاجعه هولناک دچار اضطراب شده بودند ولی اضطراب عمر از همه بیشتر بود. بدین جهت میان مردم ایستاد و گفت: «ای مردم! رسول خدا جنمرده است». بعد ابوبکر صدیق آمد و به چهره آن حضرت جنگاه کرد و چون یقین حاصل کرد که آن حضرت جدارفانی را وداع گفته است، چهره مبارکش را بوسید و گفت: «پدر و مادرم فدایت باد خوش زیستی و خوش مردی.«بعد نزد مردمی که در مسجد اجتماع کرده بودند، رفت و پس از حمد و ثنای پروردگار، گفت: «خداوند در قرآن کریم فرموده است:

﴿إإِنَّكَ مَيِّتٞ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ٣٠[الزمر: ۳۰].

﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ وَمَن يَنقَلِبۡ عَلَىٰ عَقِبَيۡهِ فَلَن يَضُرَّ ٱللَّهَ شَيۡ‍ٔٗاۗ وَسَيَجۡزِي ٱللَّهُ ٱلشَّٰكِرِينَ١٤٤[آل عمران: ۱۴۴].

ترجمه: «محمد فرستاده‌ای بیش نیست و قبل از ایشان نیز پیامبران زیادی آمده و رفته‌اند، آیا اگر ایشان دنیا را وداع گوید یا کشته شود شما از ایشان پشت می‌کنید و اگر کسی پشت بسوی ایمان کند، به خداوند ضرری نمی‌رساند و خدا به بندگان شاکر پاداش نیک خواهد داد».

پس از تلاوت این دو آیه، به آنها گفت: «هر کسی‌که خدا را می‏پرستد، بداند که خداوند زنده است و هرکس که محمد را می‏پرستیده بداند که او مرده است، سخنان ابوبکر، حیرت مردم را از بین برد و چشم عقل آنها را روشن ساخت و حقیقت آن مصیبت بزرگ را دریافتتند و یقین کردند که پیامبرشان را از دست داده‏اند». با رحلت آن حضرت ج، دوره چهارساله مصاحبت و همراهی ابوهریره بپایان رسید. با وجود آنهمه مشکل که شرح آن گذشت، آن سال‌ها از یک نظر، بهترین سال‌های زندگی ابوهریره بشمار می‏رفتند. او در آن سالها، علم فراوان و سودمند کسب کرده بود و زندگی‏اش را وقف پیامبری نموده بود که طالب علم و دانش بود. پیامبر اکرم جاو را بعنوان بهترین طلبه و داناترین آنها از نظر علاقه و توجه به علم، می‏شناخت و با او مهربانی می‎کرد، او را دوست داشت و برایش دعا می‌کرد و حتی علومی را منحصراً به او آموخت و از این رهگذر توفیق مهمی در حفظ و دانستن علوم، نصیب او شد، که نشانی بارز از نشانه‎های رسالت بود.

[۱] مترجم. [۲] بیشتر ‌‌کتاب‌های سیره، تاریخ این غزوه را قبل از جنگ خندق می‌دانستند اما حدیثی از بخاری و احادیث صحیح دیگری که نزد اهل سنت وجود دارد، حضور ابوهریره و ابوموسی اشعری را در این غزوه به اثبات می‌رساند با اینکه هردو در زمان جنگ خیبر بسوی آنحضرت جهجرت کرده بودند ولی شاید پیامبر جدوبار به نجد برای جنگ رفته است.