جوان مسلمان
قبیله دوس با پرستش بت خود (ذی الخلصه) گمراه شده بودند. همانطور که سایر قبایل عرب با بتهای خود مبتلای فتنه و فساد گشته بودند. قبیله دوس بت یاد شده خود را عبادت و تعظیم میکردند و معتقد بودند که بت میتواند به آنها سود و زیان برساند و نعمتی به آنها ارزانی دارد یا خطری را از آنها دور سازد. و رویهم رفته در حوادث نیک وبد زندگی آنها تاثیر بگذارد. بدین جهت برای بت خود جایگاه باشکوهی ساختند ویکی را بعنوان دربان و خدمتگزار آن تعیین کردند. که ضمن خدمت به بت، به زائران آن خوش آمد میگفت. تمام افراد قبیله دوس از زن و مرد گرفته تا بزرگ و کوچک آنها، همه به زیارت بت خود میرفتند و هدایای خود را به پیشگاه او تقدیم میکردند. و برای خشنودیاش در برابر او حیوانات نذر کرده را سر میبریدند.
در روزهای معینی از سال بحضور ذی الخلصه شرفیاب میشدند و او را مورد انواع تعظیم و تکریم قرار میدادند و پیرامون او طواف میکردند و بدن خود را به او میمالیدند. وقتی ابوهریره میدید که قومش چنین کارهایی میکنند، آنها را جاهل و نادان و دور از حقیقت میدانست و از خود میپرسید: چرا اینها گرداگرد سنگی طواف میکنند؟
و با وجودی که همراه قومش نزد بت آنها میرفت، اما عشق و علاقهای را که قومش نسبت به آن بت داشتند، و او را خدای خود میدانستند، از خود نشان نمیداد. و در آداب و رسوم آنها شرکت نمیکرد.
بلکه فقط برای سرگرمی و تفریح بدانجا میرفت و آنچه را که میدید و میشنید به آن توجه نمیکرد. او دوست نداشت که در اعیادو جشنهای قومش شرکت کند، امّا مادرش او را وادار میکرد و از خشم و عذاب ذی الخلصه میترسانید. و تأکید میکرد که حتماً در آن مراسم شرکت کند.
بنابراین او بخاطر اصرار زیاد مادرش، در آن مراسم شرکت میکرد.
ولی به اعتقادات قومش، ایمان نداشت و از طرف دیگر هم جرأت نمیکرد آئین آنها را انکار کند و بگوید که کارهایشان جاهلانه است. و اگر هم اعتقادات آنها را در مورد تمسخر قرار میداد، چیزی نداشت که جایگزین آن اعتقادات نماید، و قومش را بسوی آن دعوت دهد. ذی الخلصه تنها بتی نبود که مورد انواع تعظیم قرار میگرفت. (گرچه بیشتر به او توجه داشتند) بلکه دو بت دیگر نیز بنامهای ذوالکفین و ذوشری با او در این امر شریک بودند. قبیله دوس برای هریک از آنها نیز خانهای ساخته و خادمی مقرر کرده بودند. و برای هریک از آنها نیز روزهایی تعیین کرده بودند که در آن روزها نزد آنها میرفتند و عبادات و طاعات خود را در حضور آنها انجام میدادند و به آنها تعظیم میکردند. بت ذولکفین را عمرو بن حممهی الدوسی ساخته بود. و پس از درگذشت او پسرش حبیب بن عمرو از او نگهداری میکرد و امور مربوط به آن را انجام میداد. و برای ذوالشری بت دیگر خود، در بهترین مکان خانهای ساخته و زمین بزرگی را برای آنان اختصاص داده بودند. که چشم انداز بسیار زیبایی داشت. بدین ترتیب که آب از چشمهای که در کمرکش کوه قرار داشت، جاری بود و از کنار ذوالشری میگذشت. مردم ابتدا خود را با آب آن چشمه میشستند و سپس در محضر ذوالشری حاضر میشدند. ابوهریره همانطور که بت بزرگ ذوالخلصه را حقیر و بیارزش میشمرد، به این دو بت دیگر نیز توجهی نداشت.
وقتی میدید که رئیس قبیله و مسنترین آنها (حبیب بن عمرو بن حممه) قومش را نزد (ذی الکفین) میبرد، حقارت و ناچیز بودن این دو بت دیگر برای ابوهریره بیشتر میشد. زیرا بارها از او شنیده بودند که گفته بود: من میدانم که جهان آفرینندهای دارد، اما نمیدانم که کیست؟
ابوهریره با خودش میگفت: وقتی که ما نمیدانیم که آفریننده عالم چه کسی است، چه دلیل دارد که مخلوق و موجود آفریده شدهای را عبادت کنیم؟! در آن گیرودار، داستان عجیبی به نقل از سردار قبیله دوس (طفیل بن عمرو) که شاعری فهمیده و دانا بود، در میان مردم شایع شد. در حالیکه آن را حادثه عجیب و غریبی میدانستند، باصطلاح با آب و تاب آن را برای یکدیگر تعریف میکردند. به نقل از طفیل بن عمرو، شرح واقعه چنین است طفیل میگوید: برای انجام عمره به مکه رفتم و در آنجا با مردی از بنیهاشم ملاقات کردم که میگفت من پیامبر خدا هستم و مردم را دعوت به توحید و یکتاپرستی میکنم. من به او ایمان آوردم و از ایشان خواستم که بمن اجازه دهند تا نزد قومم برگردم و آنها را به اسلام دعوت نمایم.
همچنین درخواست نمودم که برایم دعا کند تا خدا مرا با حجتی آشکار که دلیل صدق گفتار باشد، یاری دهد. پیامبر برایم دعا کرد و من برگشتم، هنگامیکه به منطقهام رسیدم و از تپهای که مشرف بخانههای قومم بود پایین میآمدم، نوری درخشان از سر شلاق من منعکس شد، گروهی از افراد قوم من که در آن حوالی قرار داشتند آن نور را دیدند. تا اینکه به آنها رسیدم و داستان خود را برای آنها تعریف کردم و آنها را به اسلام دعوت نمودم، متأسفانه هیچکدام مرا تصدیق نکردند و به جز پدر و همسرم کسی دیگر، دعوت مرا نپذیرفت. ابوهریره از شنیدن این خبر، تکان خورد و بقدری خوشحال شد که تا آن زمان از شنیدن هیچ خبری آنقدر خوشحال نشده بود. و اگر از مادرش نمیترسید قبل از ظهر همان روزی که این خبر را از دوست چوپانش شنیده بود، بخانه بر میگشت و نزد طفیل میرفت تا داستان او را از زبان خودش بشنود. اما ترجیح داد که بقیه روز را بماند و طبق عادت همیشگی خود، در زمان مقرر، بخانه برگردد. و بعد از آن پیش طفیل برود و شب را با او دیدار و گفتگو کند و حکایتش را بشنود.
پس از غروب آن روز ابوهریره زمانی کوتاه پیش مادر نشست و بعد از او اجازه خواست تا نزد طفیل بن عمرو برود و چگونگی داستانش را از زبان خودش بشنود. مادرش گفت: برو. ولی مواظب باش که مثل او بیدین نشوی و دینت را تغییر ندهی. و کار مردی را که همه مردم او را عاقل و فهمیده تصور میکردند (طفیل) تکرار نکنی.
ابوهریره راه افتاد و بخانه طفیل رسید و اجازه ورود خواست. طفیل به او خوش آمد گفت و با چهرهای خندان از او استقبال نمود و او را بر بستری نرم نشاند. ابوهریره گفت: عموجان! آمدهام تا آنچه را که برای تو در مکه با مرد هاشمی اتفاق افتاده و ادعا میکند که پیامبر خداست، برایم تعریف کنی. طفیل گفت: آری برادر زادهی عزیز! سوگند به خدا که او حقیقتاً پیامبر خداست. من به او ایمان آوردهام و از او پیروی میکنم. زیرا انسان را بسوی حق و حقیقت دعوت میکند. تو مرد دانا و فهمیدهای هستی و بمن خبر رسیده که تو در ذی الخلصه چیزی نمیبینی.
پس به دین خدا که آخرین پیامبرش را برای اشاعه آن، بسوی ما فرستاده است، ایمان بیاور.
ابوهریره گفت: خواهش میکنم ابتدا، چگونگی مسلمان شدن خودت را برایم بازگو کن. چون خیلی مشتاق شنیدن آن هستم.
طفیل گفت: داستان من از این قرار است که من برای ادای عمره به مکه رفتم. در آنجا مردانی از طایفه قریش نزد من آمدند و گفتند: ای طفیل! تو به سرزمین ما آمدهای در اینجا مردی است که ادعای پیغمبری نموده و ما را خسته کرده است. نمیدانیم که با او چگونه رفتار کنیم. جماعت ما را متفرق ساخته مانع اجرای دستوراتمان شده، گفتههایش سحر است. بین پدر و پسر، زن و شوهر و برادر فاصله میاندازد. برادر را از برادر و زن را از شوهر جدا میکند، میترسیم که مبادا آنچه برای ما پیش آمده، برای شما و قومت نیز پیش آید. سعی کن هرگز با او سخن نگویی و به سخنانش گوش فرا ندهی. سوگند بخدا آنقدر در گوشم زمزمه کردند که تصمیم گرفتم هیچ سخنی از پیامبر نشنوم و با او حرف نزنم. تا جائیکه گوشهایم را پر از پنبه کردم که مبادا سخنی از سخنان پیامبر بگوشم رسد. صبح آن روز که به مسجد رفتم، رسول خدا را دیدم که در کنار کعبه ایستاده و نماز میخواند. به او نزدیک شدم و بخواست خدا جملاتی از گفتههایش را شنیدم. کلام بسیار زیبا وشنیدنیای بود. با خود گفتم: مادرم به عزایم بنشینند، بخدا سوگند من که مردی دانا و شاعری آگاه هستم خوب و بد را از یکدیگر تشخیص میدهم و چیزی برایم پوشیده نیست. پس چه چیزی میتواند مرا از شنیدن سخنان این مرد بازدارد!؟ اگر آنچه میگوید، خوب باشد میپذیرم و اگر بد باشد آن را رد میکنم.
بدین جهت صبر کردم تا رسول خدا بخانهاش برگردد. من هم دنبال او حرکت کردم تا بخانهاش رسیدم. ایشان وارد خانه شدند من هم پشت سر آن حضرت جوارد شدم و گفتم: ای محمد! قومت بمن چنین و چنان گفتند و تا حدی مرا از تو ترساندند که گوشهایم را پر از پنبه کردم تا سخنی از سخنان تو را نشنوم. اما مشیت الهی بر این قرار گرفت که برخی از سخنان تو را بشنوم. میبینم که سخنان خوبی هستند. بنابراین آنچه از اسلام در اختیار داری، بمن بگو. رسول خدا جاسلام را بمن عرضه کرد و آیاتی از کلام خدا برایم تلاوت نمود. سوگند بخدا که تا آن وقت کلامی به آن زیبایی نشنیده بودم و دستوری عادلانهتر از آن ندیده بودم. آنگاه مسلمان شدم و شهادت به حق دادم وگفتم: ای پیامبر خدا جمن در میان قومم نفوذ دارم و دستوراتم را اطاعت میکنند. اکنون که در حال بازگشت بسوی آنها هستم، میخواهم ایشان را به اسلام دعوت نمایم برایم دعا کن و از خدا بخواه که بمن حجّت و دلیلی عنایت فرماید. تا در دعوت آنها به اسلام بمن کمک کند. رسول اکرم جچنین دعا فرمودند: خداوندا! به او آیه و نشانهای عطا فرما.
از آن حضرت جاجازه گرفتم و بسوی قومم برگشتم. هنگامیکه به تپهی مشرف به خانههایمان رسیدم. به ارادهی خدا، نوری در پیشانی و میان دو چشمم مانند چراغ نمایان شد. گفتم: خدایا این نشانه را که به من عطا فرمودی در جای دیگر قرار بده. زیرا قومم خیال میکنند که بخاطر ترک دینشان، مسخ شدهام. آنگاه نور بر سر دُره و شلاقم منتقل شد. افرادی که در اطراف آب جمع شده بودند، آن نور را که بر شلاقم مانند چراغ آویزان و نمایان بود، دیدند. و آن را بیکدیگر نشان دادند.
در آن حال، من آهسته آهسته از گردنه پایین آمدم تا به آنها رسیدم پس از ملاقات و خوشآمدگویی، داستان خود را برای آنها بازگو نمودم و ایشان را به اسلام دعوت نمودم. ولی متأسفانه آنها سخنان مرا نپذیرفتند و ایمان نیاوردند. از آنها جدا شدم و بسوی خانه رفتم. وقتی بخانه رسیدم، پدرم برای خوشآمدگویی نزد من آمد. گفتم: پدرجان! از من فاصله بگیر. چون من از تو نیستم و تو از من نیستی. پدرم گفت: چرا پسرم؟ گفتم: من مسلمان و پیرو دین محمد جشدهام. پدرم گفت: فرزندم! دین من هم همان دین توست.
گفتم: پس برو غسل کن و لباس تمیز بپوش و بعد بیا تا آنچه را که آموختهام: بتو بیاموزانم. بعد همسرم پیش من آمد. با او نیز مانند پدرم سخن گفتم. او نیز مسلمان شد. بعد افراد قبیله خود را به اسلام دعوت نمودم، ولی آنها دعوت مرا نپذیرفتند، طفیل سخن میگفت و ابوهریره با دقت گوش میداد. و آن سخنان را با دل و جان فرا میگرفت پس از اینکه داستان طفیل بپایان رسید، چهره ابوهریره از فرط خوشحالی مانند برق درخشید و گفت: ای ابوعمرو! لطفاً بعضی از سخنانی را که برای این پیامبر جنازل شده، و او برایت گفته است، برایم بخوان تا بشنوم و لذت ببرم. طفیل پذیرفت. و شروع بخواندن کرد:
﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ١ ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ٢ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ٣ مَٰلِكِ يَوۡمِ ٱلدِّينِ٤ إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَإِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ٥ ٱهۡدِنَا ٱلصِّرَٰطَ ٱلۡمُسۡتَقِيمَ٦ صِرَٰطَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِمۡ غَيۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَيۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّآلِّينَ٧﴾[الفاتحة: ۱-۷].
﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ١ ٱللَّهُ ٱلصَّمَدُ٢ لَمۡ يَلِدۡ وَلَمۡ يُولَدۡ٣ وَلَمۡ يَكُن لَّهُۥ كُفُوًا أَحَدُۢ٤﴾[الإخلاص: ۱-۴].
ابوهریره نتوانست خودش را کنترل کند. فریاد زد و گفت: چقدر این جملات زیبا و باعظمت است! طفیل همچنان ادامه داد.
﴿قُلۡ أَعُوذُ بِرَبِّ ٱلۡفَلَقِ١ مِن شَرِّ مَا خَلَقَ٢ وَمِن شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ٣ وَمِن شَرِّ ٱلنَّفَّٰثَٰتِ فِي ٱلۡعُقَدِ٤ وَمِن شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ٥﴾[الفلق: ۱-۵].
﴿قُلۡ أَعُوذُ بِرَبِّ ٱلنَّاسِ١ مَلِكِ ٱلنَّاسِ٢ إِلَٰهِ ٱلنَّاسِ٣ مِن شَرِّ ٱلۡوَسۡوَاسِ ٱلۡخَنَّاسِ٤ ٱلَّذِي يُوَسۡوِسُ فِي صُدُورِ ٱلنَّاسِ٥ مِنَ ٱلۡجِنَّةِ وَٱلنَّاسِ٦﴾[الناس: ۱-۶].
ابوهریره بار دیگر فریاد زد و گفت: کافی است ابوعمرو!
بخدا سوگند تاکنون کلامی مانند این کلام نشنیدهام و از هیچ عربی سراغ نداریم که چنین کلامی یا نزدیک به آن، گفته باشد. این سخن کلام انسان نیست. و من گواهی میدهم که معبودی جز الله وجود ندارد و محمد فرستاده اوست. از این لحظه من هم به دین تو گرویدم و ایمان آوردم به آنچه که تو ایمان آوردهای. طفیل از اسلام آوردن ابوهریره خوشحال شد و گفت: سپاس خداوند را که تو را به اسلام هدایت کرد و از آتش دوزخ نجات داد. ابوهریره لگامی به طفیل انداخت و گفت: اکنون از رسول خدا جو سیرت و دعوتش در میان قومش برایم سخن بگو. طفیل گفت: خداوند ده سال است که او (محمد) را به پیامبری مبعوث نموده و اولین جملهای که به ایشان وحی شده، این است که:
﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ١ خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ٢ ٱقۡرَأۡ وَرَبُّكَ ٱلۡأَكۡرَمُ٣ ٱلَّذِي عَلَّمَ بِٱلۡقَلَمِ٤ عَلَّمَ ٱلۡإِنسَٰنَ مَا لَمۡ يَعۡلَمۡ٥﴾[العلق: ۱-۵].
ترجمه: «بخوان به نام پروردگارت که بیافریده آدمی را از لخته خونی، بخوان، و پرودگار تو ارجمندترین است. خدایی که به وسیله قلم آموزش داد، به آدمی آنچه را که نمیدانست بیاموخت».
خداوند پیامبرش را از میان شریفترین مردم قریش یعنی بنیهاشم برگزید. هنوز در شکم مادر بود که پدرش دار فانی را وداع گفت. پس از درگذشت پدر، خداوند سرپرستی او را بعهده جدش، عبدالمطلب واگذار نمود، پس از عبدالمطلب، ابوطالب او را تحت حمایت و کفالت خود قرار داد. تا اینکه بزرگ و مستقل شد. و پس از نزول وحی برایشان، ابتدا مردم را مخفیانه به دین اسلام دعوت نمود. در آن مدت حدود چهل نفر مرد و زن، کوچک و بزرگ به او ایمان آوردند.
سپس بدستور خدا، دعوتش را آشکار نمود. قریش او را مورد سرزنش و مسخره قرار دادند و یارانش را شکنجه دادند تا اینکه آنها مجبور شدند بخاطر حفظ دین خود به حبشه مهاجرت کنند.
آری! محمد جمردم را به توحید و یکتاپرستی و دست برداشتن از عبادت سنگ و بت دعوت میکرد، همچنین آنها را به راستگویی، امانتداری، صلهی رحم، حسن همسایگی، دست نگاهداشتن از محارم، اجتناب از خونریزی امر میفرمود و از شهادت دروغ، خوردن مال یتیم، تهمت زدن به زنان پاکدامن، و سایر زشتیها باز میداشت. و فرمود که فقط خدا را عبادت کنند و کسی را با او شریک نسازند. نماز بخوانند و اموال خود را در راههای درست انفاق نمایند. ای ابوهریره! در مورد رسول خدا جباید بگویم که تاکنون مردی زیباتر و کاملتر از او ندیدهام.
چهرهاش نورانی و کلیه خصلتهایش نیکوست. نقص عضو ندارد زیبا، راستگو، امانتدار، نرم خو و همیشه خندان است. هرکس او را ببیند با او دوست میشود و به او اعتماد میکند. حتی اگر دینش را قبول نداشته باشد. من در حالی از او جدا شدم که آن حضرت جخودش را در موسم حج بر طوایف مختلف عرب عرضه میداشت. من از آن حضرت ج درخواست نمودم تا همراه من بیاید و قوم مرا به اسلام دعوت نماید. ولی آن حضرت جقبول نکردند و بمن دستور دادند که نزد قومم برگردم و آنها را به اسلام دعوت کنم و پس از پیروزی که آن حضرت جبر قومش (قریش) به او بپیوندم.
در اینجا بار دیگر ابوهریره به طفیل نگاه کرد و گفت: گواهی میدهم که معبودی جز خدا وجود ندارد و محمد پیامبر جخداست. و من قومم را به این شهادت دعوت خواهم کرد. تا خدا آنها را از جاهلیت و شرک و بت پرستی، نجات دهد.
خدا را سپاس میگویم که چشم و گوش و قلب مرا به اسلام هدایت کرد. ای ابوعمرو! خداوند بتو نیز پاداش خیر دهد که زمینه هدایت مرا فراهم ساختی.
ابوهریره نیز خیلی زود تمام آنچه را که از طفیل آموخته بود، حفظ کرد. خواندن نماز را از او فرا گرفت و این فریضه را به بهترین وجه ادا میکرد. بعد از آن ابوهریره افراد قبیلهاش را به اسلام و توحید فرا خواند و از شرک و بتپرستی باز داشت.
از سوی دیگر، افراد قبیلهاش که میدانستند او مسلمان شده و از دین آنها برگشته است، شروع به سرزنش او کردند و بخاطر کاری که کرده بود ملامتش میکردند. در راس همه، مادرش قرار داشت که سرسختترین آنها نیز بشمار میرفت. مادرش اصرار میکرد که او دین جدیدش را رها سازد و به دین آباء و اجدادی خود بازگردد. ابوهریره در پاسخ مادرش گفت: مادرجان! دینی را که پیرو آن شدهام، دین کامل و برحق است. خدا جز این دین، دین دیگری را نمیپذیرد. مادرش قبول نمیکرد و مکرر او را مورد سرزنش قرار میداد. سرانجام ابوهریره جواب نهایی خود را به مادرش داد و به او فهماند که هرگز دین جدیدش (اسلام) را تغییر نخواهد داد و آن را با هیچ چیزی در دنیا عوض نخواهد کرد.
ابوهریره و طفیل، برای دعوت قومشان به اسلام، کوشش بسیار نمودند، ولی هیچکس دعوت آنها را نپذیرفت. زیرا بتپرستی در این قبیله شدت یافته و فواحش و منکرات در میان آنها بوفور دیده میشد که آنها را از حرکت بسوی فضایل اخلاقی باز میداشت. طفیل از این تلاش بینتیجه به تنگ آمد. زیرا او مرد شرافتمند و بانفوذی بود و انتظار داشت که قومش، دعوت او را بپذیرند. ولی آرزوی او برآورده نشد و در مدت یکسال، جز پدر و همسرش و ابوهریره کسی دعوت او را نپذیرفته بود. بدین جهت مات و مبهوت مانده بود و نمیدانست که دست به چه کاری زند و چه عملی انجام دهد؟
در یکی از روزها ناگهان طفیل به ابوهریره گفت میخواهم نزد رسول خدا جبروم و از قبیله خود شکایت کنم.
قلب ابوهریره از شنیدن این خبر تکان خورد و به طفیل گفت: مرا با خود نمیبری که رسول خدا جرا ببینم و با او بیعت کنم؟ طفیل گفت: قریش بشدت با رسول خدا جدشمنی میورزند و هر کسیکه دوست رسول خدا جباشد با او نیز دشمنی میکنند. میترسم تو را بمکه برم زیرا مورد اذیت و آزار آنها قرار میگیری. قریش، احترام مرا بخاطر روابط دیرینهای که با آنها دارم و مقامی که در میان قوم خود دارا هستم، حفظ میکنند. اما در مورد شما نمیتوانم اطمینان کنم که به شما اذیت و آزار نرسانند. بدین جهت، ابوهریره ماند و طفیل بناچار تنها بمکه رفت. و خدمت آن حضرت جشرفیاب شد. و گفت: ای رسول خدا جقبیله دوس در مقابل من ایستادند و نافرمانی کردند و از اسلام سرباز زدند. آن حضرت جدستهایش را بسوی آسمان بلند کرد. طفیل میگوید: خیال کردم اکنون آن حضرت جقومم را نفرین خواهد کرد و بخاطر این کار خوشحال شدم. زیرا خیلی از آنها ناراحت بودم. اما در کمال ناباوری دیدم که پیامبر مهربان در مورد آنها اینگونه دعا فرمودند: خداوندا! قبیله دوس را هدایت کن و آنها را بسوی اسلام بیاور. سپس بمن دستور دادند که دوباره نزد قومم برگردم و با نرمش آنها را به اسلام دعوت کنم.
طفیل برگشت و به ابوهریره مژده داد که رسول خدا جبرای هدایت قومش دعای خیر نموده است. پس آن دو باهم بسوی قومشان رفتند و دوباره آنها را به اسلام دعوت کردند. در سایه دعای پیامبر جسرکشیها از بین رفته و قلبها نرم شده و آماده پذیرفتن اسلام شده بود. کمکم افراد قبیله دوس، وارد دین خدا شدند.
ابوهریره در ۲۳ سالگی مسلمان شد. چند سال از اسلام آوردنش نگذشته بود که جوانی رشید شد و خداوند به او گشایش در روزی عنایت فرمود. لاجرم غلامی خرید تا به او و مادرش خدمت کند. فقط یک چیز، خواب را از چشمانش ربوده و او را بیتاب کرده بود، که آنهم دوری از پیامبر اکرم جبود.
زیرا قلب او مالامال از محبت پیامبر جبود و آرزو داشت که هرچه زودتر خاک قدوم مبارکش را توتیای چشم کند و در کنار او زندگی نماید.
اخبار شاد کنندهای که از طفیل در مورد رسول خدا جمیشنید، عشق و علاقهاش را برای هجرت بسوی او (پیامبر اکرم) دوچندان میکرد. سرانجام در یکی از روزها، طفیل به ابوهریره خبر داد که رسول خدا جبه مدینه هجرت کردهاند. و مردم مدینه ضمن استقبال بیسابقه از ایشان، به او ایمان آورده و مسلمان شدهاند. و مهاجرین و انصار، به کمک یکدیگر لشکری بوجود آورده و با شمشیر و نیزههای خود از اسلام دفاع میکنند.
متعاقباً اخبار شاد کننده بسیار یکی پس از دیگری بگوش او میرسید. از جمله پیروزی مسلمین بر قریش در جنگ بدر، و...
بدین جهت روز بروز، اشتیاق و علاقه ابوهریره برای دیدار آن حضرت جبیشتر میشد. در این اواخر نیز خبر پیروزی مسلمانان بر کفار، در جنگ احزاب خوشحالی آنها را دو چندان کرد، بویژه که در آن جنگ پیروزی بزرگی نصیب پیامبر و یارانش شده و نیروی آنها قویتر گشته و یقین آنها مانند کوههای محکم، استوار گردیده بود.
دلایل فوق، شوق و علاقه ابوهریره را برای هجرت بسوی آن حضرت جبه خرین حد خود رساند. اما دو مانع بر سر راهش وجود داشت. یکی مادرش و دیگری طفیل که میخواست نزد قومش بیشتر بماند تا تعداد مسلمانهای قبیله دوس زیاد شود، آنگاه همه باهم بسوی پیامبر هجرت کنند. ابوهریره پس از تلاش زیاد، توانست مادرش را قانع کند که به مدینه هجرت نمایند. بعد پیش طفیل رفت و او را برای هجرت هرچه زودتر بمدینه تشویق نمود. و به او گفت: اکنون که بیاری خدا، اسلام در قبیله دوس منتشر شده و دهها نفر ایمان آوردهاند، وقت آن رسیده است همراه کسانیکه ایمان آوردهاند، بسوی رسول خدا جهجرت کنیم تا ضمن دیدار و همراهی با ایشان در کنار وجود مبارکش خوشبخت زندگی نماییم. سرانجام طفیل، با خواسته ابوهریره موافقت نمود و ناگهان او را با این جملات که از شنیدن آن در پوست خود نمیگنجید، مژده داد و گفت: ای ابوهریره! آماده باش. وقت هجرت فرا رسیده است.