ابوهریره شاگرد مکتب پیامبر

مؤمن مهاجر

مؤمن مهاجر

صبح یکی از روزها، سواران مهاجر دوسی بسوی حجاز حرکت کردند در رأس آنها طفیل بن عمرو که رهبرشان بود، قرار داشت.

ابوهریره در کنار او حرکت می‌کرد و از این هجرت خیلی خوشحال شده بود طوری که هیچیک از مهاجرین به اندازه او خوشحال نبودند.

در طول سفر با نغمه حَدِی (سرودی که ساربانان می‌خوانند تا شتران تیزتر روند) به سفر خود شور و حال خاصی داده بودند. تنی چند از آنها آواز می‌خواندند و دیگران آنها را همراهی می‌کردند. این نغمه‌ها به کوه‌ها، دشت‌ها و دره‌ها می‌رسید و انعکاس آن دوباره بسوی آنها باز می‌گشت و بگوش شترها می‌رسید و سرعت آنها را زیاد می‌کرد.

سایر افراد قبیله دوس بشدت ناراحت بودند که چرا این همه افراد قبیله از موطن خود، جدا می‌شوند و به سرزمینی هجرت می‌کنند که هیچ اطلاعی درباره آن ندارند. و زمانی اندوه افراد قبیله بیشتر شد که دیدند هیچ خانه‌ای وجود ندارد که یکی از اعضای خود را از دست نداده باشد. مهاجرین حدوداً از میان هشتاد خانواده بودند که از سایر اعضای خود جدا می‌شدند یکی از افراد قبیله گفت: عجیب است که این دین با اینها کاری کرده است که حاضر به ترک خانه و کاشانه خود شده‌اند! این سخن تأثیر شگرفی در بسیاری از مردم گذاشت بگونه‌ای که در مورد این دین بفکر فرو رفتند که چرا تا این حد روی برادرانشان اثر گذاشته است؟ این سخن روزنه‌ای برای تفکر عمیق در برابر عقل آنها گشود.

ابوهریره در میان سواران مهاجر به حرکت خود ادامه داد و خستگی شدیدی را که در طول سفر او را از پای درآورده بود، احساس نمی‌کرد. با وجودی که مادرش در طول سفر او را نکوهش می‌کرد و از اینکه به ستوه آمده است مکرراً او را سرزنش می‌نمود، ابوهریره احساس خوشبختی می‌کرد و هر روز از روز قبل بیشتر خوشحال می‌شد. و با شتاب منتظر لحظه ملاقات، با پیامبری بود که او را حتی از دور هم خیلی دوست داشت. او برای این لحظه‌ حساس، چندین سال انتظار کشیده بود. و اینک آن لحظه فرا می‌رسید. قلب ابوهریره از فرط خوشحالی بشدت می‌تپید. و مملو از عشق به رسول خدا بود. بیش از ده روز بر مهاجرین گذشت و آنها هم چنان طی طریق می‌کردند و به راه خود ادامه می‌دادند، تا اینکه وارد سرزمین حجاز شدند.

اینک آنها نزدیک مدینه قرار داشتند و از دور کوه احد را می‌دیدند. ولی افسوس که غروب آفتاب فرا رسید و روشنی از میان رفت و کوه عزیز و سر بفلک کشیده که افق را می‌پوشانید از نظر ناپدید گشت. آنها دیگر آن را جلوی خود نمی‌دیدند.

با وجودی که روشنی ماه تمام فضا را در برگرفت، خللی در عزم آهنین آنها بوجود نیامد. بلکه مصمم‌تر شدند و عشق و علاقه دیدار رسول خدا، در وجودشان به آخرین حد خود رسید. آنها اکنون به سرزمین مدینه رسیده بودند. فریادشان بلند شد و خدا را بپاس اینکه به یاری او به مقصد رسیدند و وارد شهر پیامبر شدند، سپاس فراوان گفتند.

مدینه گروه جدیدی از مهاجرین را استقبال می‌کرد که جز عده معدودی، هیچ‌کس از آمدن آنها باخبر نشد. زیرا مردی در مدینه وجود نداشت. بلکه آنها به خیبر رفته بودند تا قلعه‌های آن را بگشایند و یهودیانی را که برای حمله به مدینه و شورش بر ساکنین آن، نقشه کشیده بودند، ادب کنند. مهاجرین توقف کردند و بارهای خود را از شترها پایین آوردند. و روی زمین دراز کشیدند. بعلت خستگی زیاد بخواب عمیق فرو رفتند. تنها چیزی که آنها را بیدار کرد، صدای مؤذن بود که مردم را برای ادای نماز صبح فرامی‌خواند.

شنیدن صدای اذان، چقدر برای آنها زیبا بود! زیرا برای اولین بار بود که صدای الله اکبر را از زبان مؤذن رسول خدا می‌شنیدند. از خواب برخواستند و وضو گرفتند و بسوی مسجد پیامبر جبراه افتادند.

هر یک آرزو داشت که سعادت دیدار رسول خدا نصیبش شود. به او سلام گوید و با او بیعت نماید.

ابوهریره جلوتر از همه وارد مسجد نبوی شد زیرا علاقه‌اش به پیامبر جاز همه بیشتر بود. اما هنگام ورود، با کمال حیرت دید که تعداد نمازگزاران اندک است و بیشتر سالخورده و مریض هستند از یکی پرسید که پیامبر جکجاست؟ به او گفت: آن حضرت جبه خیبر رفته تا آن را فتح کند. ابوهریره از شنیدن این خبر غمگین شد. چون دیدار رسول خدا که مدتهای طولانی انتظار آن را کشیده بود، در آن لحظه نصیبش نمی‌شد. سایر افراد قبیله دوس هم کم‌کم وارد مسجد شدند و در آن، جای گرفتند. ابوهریره خبر عدم حضور پیامبر اکرم جرا به آنها رسانید ابری از غم و اندوه چهرهایشان را پوشانید. زیرا آنها آرزوهای زیادی در دل خود پرورانده بودند، می‌خواستند با آن حضرت جدیدار کنند و از سیمای ملکوتی‌اش برکت حاصل نمایند و با او در آن روز بر اسلام بیعت نمایند.

نماز شروع شد. و مردی از مسلمانان جلو رفت تا امامت کند. ابوهریره از کسی‌که در کنارش قرار داشت، پرسید این مرد کیست؟ به او گفت: این شخص سباع بن عرفطه غفاری است. پیامبر جاو را برای مدتی که در مدینه حضور ندارد، جانشین خود تعیین نموده‌ است، تا امامت مسلمانان را بعهده داشته باشد. امام تکبیر گفت و نمازگزاران نیز پشت سر او تکبیر گفتند و به نماز ایستادند. پس از قرائت سوره‌ی فاتحه، امام آیاتی از سوره مریم را تلاوت نمود. ابوهریره که برای اولین بار آن آیات را می‌شنید، با علاقه به آن گوش می‌داد. در رکعت دوم، امام پس از فاتحه،‌ آیاتی از سوره مطففین را خواند که با این جملات شروع می‌شد:

﴿وَيۡلٞ لِّلۡمُطَفِّفِينَ١ ٱلَّذِينَ إِذَا ٱكۡتَالُواْ عَلَى ٱلنَّاسِ يَسۡتَوۡفُونَ٢ وَإِذَا كَالُوهُمۡ أَو وَّزَنُوهُمۡ يُخۡسِرُونَ٣ أَلَا يَظُنُّ أُوْلَٰٓئِكَ أَنَّهُم مَّبۡعُوثُونَ٤ لِيَوۡمٍ عَظِيمٖ٥ يَوۡمَ يَقُومُ ٱلنَّاسُ لِرَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ٦[المطففین: ۱-۶].

امام، سوره را تا آخر تلاوت کرد. ولی ابوهریره می‌گوید، من همچنان در قسمت اول سوره مانده بودم و آن جملات را تکرار می‌کردم:

﴿وَيۡلٞ لِّلۡمُطَفِّفِينَ١ ٱلَّذِينَ إِذَا ٱكۡتَالُواْ عَلَى ٱلنَّاسِ يَسۡتَوۡفُونَ٢ وَإِذَا كَالُوهُمۡ أَو وَّزَنُوهُمۡ يُخۡسِرُونَ٣[المطففین: ۱-۳].

و با خود گفتم: ای ابوفلان! هلاکت بر تو باد. هلاکت بر تو باد. منظور من مردی از قبیله دوس بود که دو پیمانه برای وزن کردن داشت. آن را که سنگین‌تر بود برای خودش بکار می‌برد و دیگری را که سبکتر بود برای دیگران و فریب آنها مورد استفاده قرار می‌داد. ابوهریره معنی آیاتی را که شنیده بود، می‌دانست. بدین جهت، طبیعتش با آنها خو گرفت و اثری زیبا بر قلبش نهاد.

نماز تمام شد. ابوهریره و طفیل، نزد سباع بن عرفطه رفتند و پس از سلام و احوالپرسی، او را در جریان آمدن خود قرار دادند. عرفطه به آنها خوش‌آمد گفت و کار آنها (مهاجرت بمدینه) را مورد ستایش قرار داد. بعد او و دوستش همراه سایر مردان قبیله به جایگاه خود بازگشتند و باهم مشورت کردند که آیا در مدینه بمانند، تا رسول خدا برگردد یا دنبال او به خیبر بروند؟

هریک نظری داشت. ابوهریره با صدای بلند نظر خود را اعلام کرد بگونه‌أی که همه شنیدند. او گفت: هر جا که رسول خدا باشد من آنجا خواهم رفت. این سخن، یاران ابوهریره را برای ادامه سفر تشویق کرد و قرار شد که صبح روز بعد بسوی آن حضرت جحرکت کنند. ابوهریره مادرش را در مدینه گذاشت و فردای آن روز، همراه مهاجرین قبیله دوس بسوی خیبر حرکت کرد. و غلامش را که برای خدمت خود و مادرش، خریده بود. با خود برد. خورشید طلوع کرد و همه جا روشن شد. هوا گرم بود و اندک اندک گرمای آن افزایش می‌یافت. مهاجرین، شدت گرما را احساس می‌کردند ولی آن را تحمل و به آن توجهی نمی‌کردند. زیرا آنها قصد کار مهمی داشتند که تحمل تمام مشکلات، برای دستیابی آن، سهل و آسان می‌نمود. هنگام ظهر احساس خستگی شدید کردند. و در جایگاهی، از شتران خود پایین آمدند و پس از ادای فریضه ظهر، بخواب قیلوله فرو رفتند. پس از استراحتی کوتاه، دوباره براه افتادند و تا پاسی از شب، همچنان براه خود ادامه دادند. آنگاه بقیه شب را در دامنه کوهی کوچک خوابیدند. بامداد روز بعد ابوهریره از خواب بیدار شد و برای ادای نماز صبح،‌ اذان گفت و دوستانش را بیدار کرد. همه نماز خواندند و بار دیگر راه سفر در پیش گرفتند. و چون در طول سفر، جایی توقف و استراحت نکردند، خیلی خسته و ناتوان بودند. هنگام ظهر استراحت کوتاهی کردند و بعد از این قیلوله، به سفر خود ادامه دادند. و امیدوار بودند که فردا وارد خیبر خواهند شد و به آرزوی دیرینه خود، دست خواهند یافت. پانزده روز از آغاز سفر آنها می‌گذشت. جز یک روز که در مدینه ماندند، از ابتدای سفر، جائی توقف نکرده بودند. بدین جهت خستگی آنها به آخرین حد خود رسیده بود و داشت آنها را از پای در می‌آورد. اگر در ورای این خستگی‌های سفر، آرزوهای ذیقیمتی وجود نمی‌داشت، آنها می‌توانستند این همه خستگی و مشکلات را تحمل کنند.

با وجود آنهمه خستگی، ابوهریره دید که غلامش در جمع آنها نیست. به اطرافش نگاه کرد تا او را پیدا کند. ولی او را نیافت. از دوستان خود پرسید. گفتند که او را ندیده‌اند. ابوهریره یقین کرد که یا از کاروان جدا و گم شده، یا اینکه فرار نموده است.

از کاروان جدا شد و تنها به جستجوی او پرداخت. ولی پس از تلاش زیاد، نه تنها او را پیدا نکرد، بلکه با خستگی بیشتر دوباره بسوی کاروان برگشت. و در طول راه و در میان کوه‌های سر بفلک کشیده با صدای بلند این شعر را تکرار می‌کرد.

یا لیله ی من طولها و عنائها
على أنها من بلدهی الکفر نجت

معنی: چه شبی طولانی و مشقت بار، به قیمت اینکه از بلاد کفر نجات یافت.

سرانجام به کاروان رسید و آنها را از مشکل خود باخبر ساخت. دوستانش به او دلداری دادند و با او احساس همدردی کردند. ابوهریره در پاسخ آنها گفت: هیچ اشکالی ندارد که غلامم گم شده یا ثروتم را از دست بدهم. اما دیدار رسول خدا جنصیبم گردد.

این جمله، خستگی آنها را برطرف ساخت و مشکلات سفر را به فراموشی سپرد و با نیرویی سرشار از صبر و تحمل به آنها کمک کرد. صبح روز سوم،‌ مهاجرین پس از ادای نماز صبح براه افتادند.

کم‌کم خورشید طلوع کرد و روشنی همه جا را فرا گرفت. خیبر با قلعه‌های بلندش از دور نمایان شد. با دیدن آن، قلب‌ها تپید و عشق‌ها در سینه‌ها شعله‌ور گردید. بار دیگر یکی از میان آنها شروع بخواندن سرود کرد. شترها بسرعت خود افزودند و سواران خود را با شتاب هرچه بیشتر، بمقصد نزدیک کردند. و پس از چند لحظه آنها را به اردوگاه مسلمین رسانیدند. رسول خدا جبوسیله نگهبانان خود از آمدن آنها باخبر شد. در آن لحظه، پیامبر اکرم جدر مرکز فرماندهی قرار داشت و مسلمین در مورد فتح آخرین قلعه خیبر، نقشه می‌کشیدند. ابوهریره قبل از همه، به آن حضرت جنزدیک شد. در حالی که اشک شادی از چشمهایش سرازیر بود، گفت: السلام علیک یا رسول الله و دستش را بسوی آن حضرت جدراز کرد. رسول خدا ججواب سلامش را داد و فرمود تو کی هستی؟

ابوهریره جواب داد: من عبدالشمس بن صخر دوسی معروف به ابوهریره هستم. آن حضرت جبا تبسم فرمود خیر بلکه تو ابوهریره، عبدالرحمن بن صخر دوسی هستی. ابوهریره لبخندی زد و گفت: بله من عبدالرحمن بن صخر دوسی هستم. بعد گفت: ای رسول خدا جمن همراه قومم آمده‌ام تا با تو بر اسلام بیعت کنم. و نزد تو باشم و از همراهی تو سعادتمند شوم. رسول خدا جبا او بیعت کرد و به او خوش آمد گفت و برایش دعا کرد. بعد طفیل آمد و به پیامبر اکرم جسلام داد و او را در آغوش گرفت و بر پیشانی مبارکش بوسه زد. سپس بقیه مهاجرین آمدند و به رسول خدا سلام دادند و با او بر اسلام بیعت نمودند. طفیل کنار رسول خدا جایستاده بود و یکی‌یکی آنها را اسم می‌برد و به محضر آن حضرت جمعرفی می‌کرد. پیامبر اکرم جاز آمدن مهاجرین خوشحال شد و آنها هم از دیدن رسول خدا جبشدت خوشحال شدند. زیرا به بزرگ‌ترین آرزوی خود در طول زندگی دست یافته بودند و دیدار آن حضرت جتوتیای چشم آنها شده بود، از شدت خوشحالی گریه می‌کردند.

خصوصاً وقتی که دیدند عظمت و هیبت و زیبایی آن حضرت جبمراتب بیشتر از آنست که آنها تصور می‌کردند.

ابوهریره بیشتر از همه خوشحال بود. کنار آن حضرت جنشست و مکرر نگاههای محبت آمیز و توأم با احترام خود را به آن حضرت جمی‌انداخت. در آن اثناء و در حالیکه رسول خدا جاسلام و دستورات آن را برای مهاجرین توضیح می‌داد، ناگهان غلام ابوهریره در برابرش آشکار شد. ابوهریره می‌گوید: از دیدن او تعجب کردم و حیران شدم. زیرا یقین کرده بودم که او فرار کرده است. در این اندیشه بودم که آن حضرت جبسوی من نظر انداخت و فرمود: ای ابوهریره! این فرد غلام توست؟ گفتم: آری ای رسول خدا! از شنیدن این جمله بیشتر تعجب کردم. و با خود گفتم چه کسی به پیامبر خدا جگفت که این فرد غلام من است و او گم شده است؟ بدین جهت بلافاصله شهادت آوردم و گفتم: که من گواهی می‌دهم که هیچ معبودی جز الله وجود ندارد و تو رسول برحق خدا هستی. و تو شاهد باش که من این غلام را بخاطر رضای خدا آزاد کردم. رسول خدا جاز این پاسخ ابوهریره شاد شد و دانست که او جوانی زیرک و دانا است. سپس آن حضرت جاز طفیل در مورد قومش پرسید. طفیل گفت: خداوند دعای شما را پذیرفت و قوم مرا هدایت کرد. تاکنون بیش از هشتاد خانواده از آنها ایمان آورده‌اند. ولی متأسفانه هنوز تعداد زیادی از آنها همچنان بر شرک باقی مانده و از پذیرفتن اسلام سر باز زده‌اند. بعد از آن حضرت جخواست که آنها را نفرین کند. پیامبراکرم جدستهایش را بلند کرد. قلب ابوهریره از دیدن آن صحنه تکان خورد و با خود گفت: قبیله دوس هلاک شد. و گمان کرد که اکنون رسول خدا جبعد از شنیدن سخنان طفیل و اینکه آنها هنوز بر فسق و فجور و کفر خود، باقی مانده‌اند، آنها را نفرین خواهد کرد. اما با کمال تعجب دید که آن حضرت جبار دیگر در مورد طفیل و ابوهریره و دوسی‌ها با کمال مهربانی دعای خیر فرمود و گفت: بار الها! قبیله دوس را هدایت کن و آنها را به سوی اسلام بیاور. ابوهریره و سایر دوسی‌ها از شنیدن این دعای مبارک آن حضرت جخوشحال شدند و یقین کردند که بزودی تمام افراد قبیله آنها ایمان آورده‌ و مسلمان خواهند شد. و مشعل فروزان ایمان در وجودشان شعله‌ور خواهد گشت. ابوهریره زمانی بحضور آن حضرت جشرفیاب شد که جز یک قلعه از قلعه‌های خیبر،‌ همه فتح شده بودند. بدین جهت او در آخرین پیکار مسلمانان برای فتح این قلعه شرکت داشت. و در طول جنگ، یکی از سخنان پیامبر اکرم جتوجه او را بخود جلب کرده بود. آن حضرت جدر مورد یکی از مسلمانان مبارز که در میان صفوف مسلمین قرار داشت و علیه کفار می‌جنگید، فرموده بود: او اهل جهنم است. ابوهریره از شنیدن این خبر حیران بود. زیرا می‌دید که آن مرد، در جنگ شجاعت بی‌نظیری از خود نشان می‌دهد. و زخمهای فراوان و عمیقی برداشته است. بعضی از مردم هم به نقل از پیامبر جدر مورد او سخن می‌گفتند. و از کار او در شگفت بودند. ابوهریره به آنها گفت: خدا و رسول حال او را بهتر از ما می‌دانند. در این گفتگو بودند که آن مرد به زمین افتاد و چون تحمل آنهمه درد ناشی از زخمهای شمشیر را نداشت، تیری از ترکش در آورد و خود را نشانه گرفت. مردم نظاره‌گر این صحنه بودند.

یکی بسوی آن حضرت جدوید و او را از حال مرد باخبر ساخت و گفت: فلانی خودکشی کرد. پیامبر جبا شنیدن این خبر، به بلال دستور داد که بلند شو و میان مردم اعلام کن که جز فرد مومن، کسی وارد بهشت نمی‌شود. همانا خداوند دینش را بوسیله مرد فاسقی هم نصرت می‌کند. همه سخن پیامبر جرا شنیدند. ابوهریره هم که این سخن را شنیده بود، با صدای بلند گفت: رسول خدا جراست می‌گوید. رسول خدا جراست می‌گوید.

پس از فتح آخرین قلعه خیبر، مهاجرین حبشه که سال‌ها پیش مهاجرت کرده بودند، بازگشتند و بحضور آن حضرت جشرفیاب شدند. رسول اکرم جاز آمدن آنها بشدت خوشحال شد و برخاست و جعفربن ابی طالب را در آغوش گرفت و پیشانی‌اش را بوسید و فرمود: نمی‌دانم از فتح خیبر خوشحال باشم یا از آمدن جعفر؟ خاطره این ملاقات همیشه در ذهن ابوهریره باقی ماند و از آن روز به بعد و پس از بازگشت بمدینه، جعفر را خیلی دوست داشت و تا آخرین لحظات زندگی که بملاقات پروردگار خود شتافت، این محبت همچنان در قلبش باقی بود. جنگ خیبر بپایان رسید و همه قلعه‌های آن فتح شد. خداوند یهودیان را خوار و ذلیل کرد و مسلمانان غنایم زیادی بدست آوردند. بخشی از آن غنایم به ابوهریره و یاران دوسی‌اش رسید و پس از آن، همراه سایر لشکریان اسلام بمدینه بازگشت. مهمترین حادثه‌ای که در خیبر مشاهده کرده بود و همیشه ذهن او را بخود مشغول داشت، جریان گوسفند مسومی بود که برای آن حضرت جآوردند. رسول خدا جکمی از آن خورد و همینکه اصحاب خواستند از آن غذا بخورند، آن حضرت جفرمود: دست نگهدارید. این گوسفند مسموم است.

هم‌چنین گفتگوی آن حضرت جبا زن یهودی که آن گوسفند مسموم را آورده بود، باعث شگفتی ابوهریره شد و همیشه این جمله را که پیامبر خطاب به زن یهودی فرموده بود بیاد داشت که هیچوقت خداوند ترا بر من مسلط نخواهد کرد. دیدن این صحنه نیز تصدیق و محبت ابوهریره را نسبت به پیامبر جبیشتر کرد.

در مسیر بازگشت بمدینه، ابوهریره از برادرانش در مورد حوادث فتح خیبر که از آنها خبری نداشت، سؤال می‌کرد. و آنها چگونگی آن حوادث را برایش بازگو می‌کردند. از داستان رشادت‌های حضرت علی سدر فتح خیبر خیلی لذت می‌برد. می‌گویند هنگامی‌که فتح یکی از قلعه‌های خیبر برای مسملمانان دشوار شده بود، پیامبر اکرم جحضرت علی سرا احضار کرد تا فرماندهی گروهی را برای فتح آن قلعه به او تفویض کند. به آن حضرت جگفتند که حضرت علی سمبتلای چشم دردی است. فرمود: او را نزد من بیاورید.

علی سآمد و آن حضرت جآب دهان خود را بر روی چشمانش کشید. بیدرنگ شفا یافت. پس از آن پرچم اسلام را بدست گرفت و مانند شیر بر دشمن حمله برد و آنها را از پای درآورد. خداوند به او توفیق داد که خیبر را فتح کند و این پیروزی بزرگ را نصیب مسلمانان سازد. هم‌چنین در حادثه دیگر یکی از قهرمانان بنام یهود که در برابر مسلمانان قدعلم کرده بود و آنها را به مبارزه می‌طلبید و شعر می‌خواند و بخود می‌بالید و صحابه از دست او رنج‌های بسیار دیده بودند، بدست توانای حضرت علی ساز پای در آمد. ابوهریره از کشته شدن این یهودی بدست قهرمان جوان و دلیر اسلام یعنی حضرت علی سافتخار می‌کرد و بخود می‌بالید.

شنیدن این همه حادثه، عطش ابوهریره را برطرف نمی‌ساخت، و او همچنان از اطرافیان خود در مورد حوادث دیگر سؤال می‌کرد و حریص بود که نزد پیامبر باشد و با نگاه به چهره مبارک آن حضرت جبرکت جوید و به سخنان ملکوتی‌اش که در گوش و قلب ابوهریره جای می‌گرفت، گوش فرا دهد. پس از رسیدن به مدینه ابوهریره همراه تعداد زیادی از صحابه در ولیمه‌ای که پیامبر جبمناسبت ازدواج خود با صفیه... که در روز خیبر اسیر شده بود، شرکت کرد. صفیه در میان قریش احترام زیادی داشت. و زن شریفی بود. بدین جهت آن حضرت جبرای تسکین خاطر و اکرام وی با او ازدواج کرد. آن مجلس ضیافت، بسیار ساده و شامل نان و خرما و روغن بود. هنگامی‌که لشکر اسلام از خیبر بر می‌گشت، سه حادثه اتفاق افتاد که حافظه‌ی قوی ابوهریره، آن سه حادثه را در خود ثبت کرد و هیچ‌گاه از یاد نبرد. یکی اینکه در وادی القری، هنگامی‌که می‌خواستند استراحت کنند، غلامی بنام مِدعَم که یکی از بنی خباب او را به پیامبر جهدیه کرده بود، مشغول پایین آوردن جهاز شتر رسول خدا جبود که ناگهان تیری که مشخص نبود چه کسی و از کجا آن را شلیک کرده بود، به او اصابت کرد و او را از پای درآورد. مردم گفتند: شهادتش مبارک. شهادتش مبارک.

ولی آن حضرت جفرمود: او شهید نیست. سوگند بخدایی که جانم در دست اوست، چادری را که در روز خیبر قبل از تقسیم غنایم برداشته، آتش برایش افروخته است. این سخن چنان در مردم اثر کرد که بلافاصله یکی از آنها تسمه کفشی را بدست گرفت و بحضور پیامبر جرسید و گفت: این را قبل از تقسیم غنایم برداشته‌ام. آن حضرت جفرمود: این تسمه از آتش جهنم است.

در ادامه سفر، مسلمانان به دره‌ای رسیدند و با صدای بلند شروع به گفتن الله اکبر و لا اله الا اللهنمودند. رسول اکرم جبه آنها نگاه کرد و فرمود: خودتان را کنترل کنید. شما خداوندی را می‌خوانید که شنوا و نزدیک است، و او در هر کجا با شماست.

ابوهریره پشت سر رسول اکرم جو ابوموسی اشعری در کنار آن حضرت جحرکت می‌کرد. پیامبر اکرم جبه ابوموسی نگاه کرد و گفت: ای عبدالله بن قیس! ابوموسی گفت: لبیک یا رسول الله. پیامبر جفرمود: دوست داری تو را به گفتن جمله‌ای که در واقع خزانه‌ای از خزانه‌های بهشت است، راهنمایی کنم؟ ابوموسی گفت: بلی یا رسول الله جپدر و مادرم فدایت باد. پیامبر جفرمود: آن جمله لا حول و لا قوه ی الا باللهاست. ابوهریره همان روز این جمله را بخاطر سپرد و بعد از آن، آن را بعنوان ذکر همیشگی خود در میان سایر اذکار، تکرار می‌کرد. چون فضیلت آن را از پیامبر جشنیده بود، تا زمانیکه در قید حیات بود،‌ این ذکر بر سر زبانش قرار داشت.