ابوهریره شاگرد مکتب پیامبر

جوان دَوسی

جوان دَوسی

عبدالشمس بن صخر، نوجوانی از صدها نوجوان قبیله دوس عربی بود که در گوشه‌ای از یمن سکونت داشت. کسی به او توجه نمی‌کرد زیرا یتیم و فقیر بود. در دوازده سالگی از نعمت پدر محروم شد و مادرش به تنهایی سرپرستی او را به عهده گرفت. بیشتر کسانی‌که او را می‌شناختند، جز با نام ابوهریره او را به نام دیگری صدا نمی‌زدند. فقط عده کمی از مردم، او را بنام عبدشمس می‌شناختند. بنابراین ابوهریره، اسم مستعاری بود که خانواده و خویشاوندانش او را با آن صدا می‌زدند. و به این اسم معروف شده بود. او خودش از این اسم خوشش می‌آمد. چون این اسم یاد و خاطره پدرش را که در کودکی از نعمت وجود او محروم شده بود،‌ و او این کنیه را برایش نهاده بود، در دلش زنده می‌کرد.

ماجرا از این قرار بود که عبدشمس هنگام کودکی فریفته گربه‌ای کوچک و صحرایی شده بود. روزها آن گربه را بدوش می‌گرفت و در طول روز که مشغول چرانیدن گوسفندان بود، با او بازی می‌کرد و هنگام شب، او را در شکاف درختی می‌گذاشت و روز بعد که دوباره به صحرا می‌رفت،‌ او را پیدا می‌کرد و در آغوش می‌گرفت

و همچنان این کار را تکرار می‌کرد، پدرش بدینجهت این کنیه (ابوهریره) را بر وی نهاد. ابوهریره با اینکه مدت کوتاهی با پدرش بسر برده بود، ولی شوخ طبعی و بیان نکته‌های زیبا و لطیفه گویی را از وی به ارث برده بود. بدین جهت، یارانش زود با او انس می‌گرفتند و او را دوست می‌داشتند.

اما فقیر و یتیم بودنش او را در نظر مردم کم اهمیت جلوه می‌داد و از مقام او می‌کاست و بلند پروازی‌ها و آرزوهایش را از میان می‌برد.

سال‌ها گذشت و او همچنان شبانی می‌کرد و ایام عمرش را به گردش در دشت‌ها و کوه‌ها و دره‌ها می‌گذرانید. گاهی او را در میان دره‌ای عمیق و گاهی بر فراز قله کوهی سر بفلک کشیده و زمانی در دشتی پهناور که کوههای بلند آن را از هر طرف احاطه کرده بودند، می‌دیدند.

به تنهایی علاقه داشت. بسیاری از اوقات از دوستان چوپانش فاصله می‌گرفت و بخلوت می‌نشست و وجودش را تصفیه می‌کرد. و بفکرش نشاط و رونق می‌بخشید و اطرافش را بدقت زیرنظر می‌گرفت. در شب از نگاه کردن به آسمان لذت می‌برد. منظره زیبای ماه، قلب او را مالامال از شادی می‌کرد. تماشای ستارگان درخشان در شبهائی که ماه پنهان بود، اعجاب او را بر می‌انگیخت و او را از خود بیخود می‌کرد از تمام ستارگان، بیشتر ستاره‌ی سهیل را دوست داشت. زیرا، سهیل ستاره‌ای بود که یمنی‌ها همیشه زیبایی او را در شعرهای خود بیان می‌کردند و رنگ براق و درخشنده‌ی آن، مورد پسندشان بود. آنچنان که شاعر گفته است:

و سهیل کوجنه ی الحبّ فی اللون
و قلب المحب فی الخفقان

(سهیل به رخسار معشوق می‌ماند و چشمک زدنش به اضطراب قلب عاشق).

گردش ایام و گذشت ماه‌ها و فصل‌ها و سرانجام سال‌ها، تاثیر دیگری در فکر و قلب ابوهریره نهاد. زیرا همه اینها او را به تفکر و تامل وا می‌داشت. و بت‌هایی را که قریش آنها را می‌پرستیدند، و در برابر آنها تعظیم می‌کردند، در نظرش خوار و بی‌ارزش می‌نمود. او را طوری بار می‌آورد که جز خدای آسمان و زمین که بیشتر اعراب به آن ایمان داشتند، چیز دیگری را تعظیم نمی‌کرد. عرب‌ها ایمان داشتند که خداوند همه چیز را آفریده و ایجاد کرده است.

ولی ایمان خود را با اعتقاد به بت‌هایی که آنها را شریک خدا می‌پنداشتند، فاسد کرده بودند. ابوهریره رشد کرد و جوان شد البته جوان رشید و قابل توجه خداوند به او عقل و درایتی بزرگ و قلبی فهیم عنایت فرموده بود. او با دارا بودن این اوصاف، از سایر جوانان قبیله دوس ممتاز بود و بر آنها برتری داشت و احساس می‌کرد که این استعدادها را خداوند در عوض فقر و تنگدستی و یتیمی و رتبه پایین او در میان قومش به او عنایت فرموده بود. اما قومش به امتیازات او توجهی نمی‌کردند، زیرا جهالت، بر سراسر زندگی آنها سایه انداخته بود. با وجود استعدادهای یاد شده،‌ باز هم ابوهریره نتوانست مقام خود را در میان قومش بالا ببرد. وهمچنان گمنام بسر می‌برد.

همانطور که در شرح آن گذشت، ابوهریره کودکی خود را در میان قبیله دوس گذراند. ابتدا چوپانی خردسال در سایه پر مهر و عطوفت پدرش بود. بعد یتیمی ناتوان، و سرانجام جوانی کامل و نیرومند و شریف گردید. با اینکه فقیر بود، اما مناعت طبع داشت. مردی بزرگوار و برئ از هر گونه سوء خلق بود. ابتدا با دقت به اعتقادات قومش ‌نگریست ولی روش و آئین آنها را نپسندید. و دنبال چیزی می‌گشت که دل شکسته و لب تشنه او را آرامش بخشد و سیراب کند. وعقل سرگشته او را هدایت نماید. او بدنبال عقیده‌ای سالم و دین استوار بود. آیا راهی برایش وجود داشت؟! او منتظر ماند.