امیر بحرین
پس از درگذشت آن حضرت ج، صحابه کرام شبا مسأله ارتداد که در اکثر مناطق شبه جزیره عربستان قد علم کرد.و نیز با امتناع ورزیدن بعضی از قبایل عرب از دادن زکات به خلیفه پیامبر ج، روبرو شدند. صحابه در جنگ با مرتدین گرفتار و مصیبتو تراژدی بزرگی شدند و تعداد زیادی از آنها در جنگهای سختی که بعداً بوقوع پیوست، شهید شدند. سرانجام، مسلمانان پیروز شدند و داعیان ارتداد شکست خوردند و مردم بار دیگر به اغوش اسلام بازگشتند. ابوهریره شاهد این حوادث بود و در آنها شرکت داشت. و موضع سرسخت و تغییر ناپذیر ابوبکر صدیق سرا در جنگ با مرتدین و مخالفین پرداخت زکات، مشاهده کرد و دید که برخی از صحابه در مورد اعزام لشکر اسامه مخالفت میکنند و نظرشان این که آن لشکر نباید حرکت کند و نیز با مخالفین پرداخت زکات، نباید جنگید. ابوبکر سدر مورد آنها موضع سخت و تغییر ناپذیری گرفت. ابوهریره از عزم آهنین ابوبکر صدیق و قهرمانی بینظیر او و ثبات و یقین و اطمینان خاطرش، در شگفت آمد زیرا ابوبکر صدیق سسخنانی گفت که تاریخ آنها را با کلماتی از نور ثبت کرده است. ایشان فرمودند: «لشکری را که پیامبر اکرم جبرای جنگ فرستاده، من چگونه میتوانم آن را بازدارم؟ و اگر چنین جرأتی بکنم در واقع دست به کار خطرناکی زدهام! سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، اگر تمام اعراب علیه من قیام کنند، برایم بهتر است از بازداشتن لشکری که آن حضرت جدستور حرکت آن را صادر فرمودهاند. سوگند به خدا با کسانیکه بین نماز و زکات فرق قایل شدهاند، میجنگیم. حتی اگر زانوبند شتری را که به پیامبر جمیدادند، به من ندهند، با آنها مبارزه خواهم کرد. با وجودی که وحی قطع شده و دین خدا کامل شده است من چگونه میتوانم زنده باشم و ببینم که دین خدا دچار نقصان گردد!؟ پس از درهم شکستن غائله مرتدین، تمام صحابه به جایگاه بزرگ ابوبکر در این حوادث، اعتراف کردند. ابوهریره صلابت ابوبکر را از یاد نبرد و آن را برای شاگردان نسل بعد از خود و سایر مردم بازگو میکرد. در یکی از روزها که حوادث ایام ارتداد به ذهنش تداعی شد، به یارانش چنین گفت: سوگند به خدا که هیچ معبودی جز او نیست، اگر ابوبکر خلیفه نمیشد، بار دیگر دین از میان میرفت و خدا در این سرزمین مورد عبادت قرار نمیگرفت. و این سوگند را چندین بار تکرار کرد. سپس سر این سوگند را برای آنها چنین بیان کرد و گفت: رسول خدا جاسامه بن زید را با هفتصد نفر برای جهاد با رومیان، به شام فرستاد. هنگامیکه او و لشکرش به ذی خشب رسیدند، آن حضرت جدارفانی را وداع گفت. عربهای اطراف مدینه پس از شنیدن این حادثه، مرتد شدند. اصحاب پیامبر جنزد ابوبکر سرفتند و گفتند: اعراب اطراف مدینه مرتد شدهاند. لشکر اسامه را برگردان تا با مرتدین بجنگد. وآنرا از ادامه سفر به سوی روم بازدار. ابوبکر سگفت: «سوگند به خدا که هیچ معبودی جز او نیست، لشکری را که پیامبر جبه سوی رومیان اعزام داشته، باز نخواهم گرداند و گرهی که به دست آن حضرت جبسته شده، باز نخواهم کرد. سپس دستور داد که لشکر اسامه به سفر خود به سوی روم ادامه دهد. هیچ قبیلهای وجود نداشت، مگر اینکه میخواست مرتد شود. با وجود این به یکدیگر میگفتند: اگر این مسلمانها قدرت نداشتند، نمیتوانستند لشکری با آن عظمت بسوی رومیان گسیل دارند ما صبر میکنیم تا با رومیان بجنگد، آنگاه در مورد آنها تصمیم میگیریم. لشکر اسامه به سوی روم شتافت، با آنها جنگید و پس از شکست و نابودی آنها، به سلامت به وطن بازگشت».
قبایل مختلف عرب از دیدن این رشادتها و پایمردیها، ناگزیرشدند که بر اسلام خود ثابت بمانند از جمله کسانیکه در آن زمان مرتد شدند مردم بحرین بودند زیرا پادشاه صالح قبلی آنها منذر بن ساوی اندکی پس از رحلت پیامبر اکرم جدار فانی را وداع گفت. و المنذر بن النعمان المنذر، ملقب به الغرور به جای او نشست، و مردم آن سامان را به سوی ارتداد فرا خواند. مردم مرتد شدند و برای صحت گفتار خود چنین استدلال میکردند که اگر محمد (پیامبر میبود، نمیمرد. اما یک جوان روستایی به نام جواثی از میان آنها بپاخواست و به همت مرد شریف و بزرگوار دیگری به نام (امجارود بن المعلی) که بر اسلام باقی مانده بود خطاب به مردم چنین گفت: «ای گروه عبدالقیس! من از شما سؤالی میپرسم اگر دانستید جواب دهید و اگر ندانستید حداقل خاموش بمانید و سخنان مرا بپذیرید.» گفتند: «بپرس». گفت: «آیا خداوند قبل از محمد جپیامبران دیگری نفرستاده است؟» گفتند: «آری» گفت: «شما آنها را دیدهاید یا فقط از وجود آنها باخبر شدهاید» گفتند: «آنها را ندیدهایم ولی از آمدن آنها باخبر شدهایم» گفت: «آن پیامبران کجا رفتند؟» گفتند: «آنها مردهاند» گفت: «محمد جهم مانند آنها پیامبر بود، و سرانجام مرد و من گواهی میدهم که هیچ معبودی جز خدا نیست و حمد جپیامبر خدا است در آن هنگام همه مردم هم صدا گفتند: «ماهم گواهی میدهیم که معبود بر حقی جز خدا نیست و محمد جفرستادهی اوست و تو ای جوان! بهترین ما و سرور ما هستی اینگونه بود که مسلمانأن بر اسلام پا بر جا ماندند و محاصره سخت و شدید مرتدین را تحمل کردند حضرت ابوبکر سعلاء بن حضرمی را فرمانروای بحرین تعیین کرد و به او دستور داد تا با مرتدین آنجا بجنگد ابوهریره نیز او را همراهی میکرد علاء همراه شانزده تن از افراد سواره نظام مسلمان از مدینه به سوی بحرین به راه افتاد در مسیر خود از مسلمین خواست که او را یاری کنند و همراه او بروند عدهای به ندای او لبیک گفتند و همراه او روانه بحرین شدند علاء پس از رسیدن به بحرین با مرتدین وارد جنگ شد خداوند او را بر آنها پیروز گردانید و موفقیت بزرگی نصیب او ساخت و بار دیگر مردم بحرین به آغوش اسلام بازگشتند ابوهریره در آن جنگ شجاعت بینظیری از خود نشان داد همچنین مشاهده فرازهایی از امدادهای غیبی یقین او را نصبت به اسلام بیشتر کرد علاء مردی متقی و پرهیزگاری بود چون ابوهریره میدید که خداوند دعایش را اجابت میکند و به او یاری میرساند او را بیشتر دوست میداشت ابوهریره میگوید: ما همراه علاء وارد سرزمین خشک و لمیزرع شدیم، در آنجا آب تمام کردیم، مشکل خود را با علاء در میان گذاشتیم. فرمود: «دو رکعت نماز بخوانید» سپس دعا کرد. ناگهان ابری نمایان شد و باران بارید. همه آب نوشیدیم و ظرفهای خود را پر آب کردیم تا به ساحل دریا رسیدیم. فرمود: «به نام خدا وارد دریا شوید.» همه با نام خدا وارد شدیم. از دریا عبور کردیم. به قدرت خدا، آب حتی پای شترهایمان را خیس نکرده بود، مردم از این کار مسلمین در حیرت ماندند و هر جا از آن سخن میگفتند تا جایی که در اثر آن یکی از راهبان مسیحی آن دیار نزد مسلمین آمد و اسلام آورد. ابوهریره میگوید: به او گفتم چه چیزی باعث اسلام آوردن تو شد؟ راهب گفت: «به خاطر نشانههایی که دیدم، یقین حاصل کردم که حق با شماست و ترسیدم که اگر از اسلام اعراض کنم، خداوند چهرهام را مسخ کند. بدین جهت مسلمان شدم». ابوهریره در زمان خلافت حضرت ابوبکر سبا علاء در بحرین زندگی میکرد و برای مردم اذان میگفت. و به آنها قرآن یاد میداد و احکام اسلام را برای آنها بیان میکرد. در آن ایام ناگهان خبر وفات صدیق اکبر سبه گوشش رسید. این خبر او را تکان داد و به شدت متأثر کرد، زیرا مدت زیادی از خلافت ابوبکر نگذشته بود و در حالی که پایههای اسلام را که در اثر قیام مرتدین اندکی لرزان شده بود بار دیگر استحکام بخشید، دارفانی را وداع گفت و امانت خلافت را بعد از خود، به دوش رادمرد اسلام، عمر بن خطاب سگذاشت. عمر سبهترین جانشین برای بهترین خلیفه مسلمین بود.
ابوهریره از خلافت عمر سخیلی خوشحال شد، چون او مناسبترین فرد برای خلافت، بعد از ابوبکر صدیق سمیدانست بدین جهت در مورد او با مردم بحرین سخن گفت و فرمود: من از پیامبر خدا جشنیدم که فرمودند: «ابوبکر (مرد خوبی است. عمر مرد خوبی است». همچنین از ایشان شنیدم که فرمودند: «خداوند حق را بر قلب و زبان عمر سجاری ساخته است».
چندی نگذشته بود که نامهی امیرالمؤمنین عمر بن خطاب به علاء بن حضرمی رسید، در آن نامه به علاء دستور داده بود که به بصره رود و فرمانروایی آنجا را به عهده گیرد و فرموده بود که کار عتبه بن غزوان را به تو سپردم و بدان که تو بر مردم از مهاجرین، مقدم میشوی که لطف خدا قبل از همه شامل حال آنان شده است. او را بدین جهت عزل نکردم که فرد شایستهای نبود. بلکه گمان کردم که شایستگی تو از او بیشتر است، پس حق او را بشناس و به او احترام بگذار. ضمناً قبل از تو این مسئولیت را به شخص دیگری واگذار نمودم. ولی متأسفانه قبل از اینکه به بصره برسد، دارفانی را وداع گفت. اگر خدا بخواهد تو این مسئولیت را بعهده میگیری و اگر عتبه همچنان بماند پس هرچه خدا بخواهد عملی خواهد شد. در هر حال، حکم از آن خداست. هرچه او اراده کند، تحقق مییابد. علاء به قصد بصره حرکت کرد و دوست صمیمی و قدیمیاش ابوهریره را همراه سایر دوستانی که او را از مدینه همراهی کرده بودند، با خود برد. اما مشیت الهی بر این قرار گرفت که او نیز در بین راه رحلت کند. یارانش از این حادثه بشدت غمگین شدند.
ابوهریره میگوید: «ما در جایی قرار داشتیم که آب نبود، خداوند ابری فرستاد و باران نازل کرد. ما جنازهی علاء را با آب باران غسل دادیم و او را در قبری که با شمشیرهایمان کنده بودیم و فاقد لحد بود، بخاک سپردیم. و به راه خود ادامه دادیم.» اندکی راه نرفته بودیم که به یکی از افراد آن منطقه برخورد کردیم و ماجرا را با او در میان گذاشتیم. او گفت: «این سرزمین، مردهها را بیرون میاندازد بهتر است جسد علاء را از آنجا بیرون آورده و چند میل دورتر دفن کنید تا از خطر درندهها و از بین رفتن او جلوگیری شود. به اتفاق برای انجام این کار به آنجا برگشتیم، ولی پس از رسیدن بدانجا، در کمال تعجب، جنازه او را نیافتیم. فقط در آن مکان نوری را مشاهده کردیم که میدرخشید. بدین جهت دوباره بر سر قبر او خاک ریختیم و یقین حاصل کردیم که جنازه دوست ما را خداوند حفظ کرده است».
رفتن به سوی بصره برای ابوهریره، بدون علاء خیلی مشکل بود. بدین جهت دوباره به بحرین بازگشت و مشغول کار قبلی خود شد. بعد از آن بود که فاروق اعظم سنامهای برای ابوهریره نوشت و از او خواست که امامت مردم آنجا را به عهده گیرد و در اختلافات آنها داوری کند. امیر جدید بحرین، قدامه بن مظعون نام داشت که از سوی خلیفه برای مردم آن سامان انتخاب شده بود، او ابوهریره را دوست داشت و در کارهایش با او مشورت میکرد و از علم و دانش و پرهیزگاری او بهره میبرد. اما ابوهریره شیفته شهر رسول خدا جبود و چون مدت زیادی از آنجا دور شده بود بدین جهت مشتاق ایستادن در برابر حجره شریف، و عرض سلام و ادای احترام به پیامبر اکرم جبود. و نیز علاقمند دیدار مادرش بود که او را در مدینه تنها گذاشته بود. برای این منظور، از امیر بحرین اجازه خواست و به مدینه بازگشت تا به آرزوی خود برسد و نیاز خود را برطرف سازد.
سپس نزد خلیفه مسلمین یعنی عمر بن خطاب شرفیاب شد و اوضاع بحرین را به اطلاع او رسانید و علت آمدنش را توضیح داد و از ایشان خواست تا به او اجازه دهد که در مدینه بماند و دوباره به بحرین بازنگردد. عمر فاروق (پذیرفت و به او اجازه داد که در مدینه بماند. ابوهریره از اینکه بار دیگر فرصت زندگی در شهر پیامبر اکرم جرا به دست آورد، خیلی خوشحال شد. زیرا او از یمن به قصد این شهر مقدس هجرت کرده بود تا در این شهر پاک و زیبا زندگی کند. پس از آن، هر وقت از مدینه دور میشد، پریشان میگشت واحساس وحشت میکرد زیرا او شادی و سرور خود را فقط در شهر مدینه یافته بود. ابوهریره خانه قدیمیاش را در صفه رها کرد و محل جدیدی برای سکونت خود برگزید، زیرا آنجا دیگر صفهای وجود نداشت و اهل صفه پس از وفات آن حضرت جکه همه قلبها گرداگرد او (پیامبر اکرم) جمع شده بود، متفرق شده و در شهرهای مختلف پراکنده و سرگرم جهاد در راه خدا و نشر اسلام شده بودند. برای ابوهریره جز خاطرات زیبا و غمانگیز دوران صفه، چیز دیگری باقی نمانده بود. تنها چیزی که او را شاد نگه میداشت، وجود روضه مبارک آن حضرت جبود که هر روز چشمش به آن میافتاد. او تمام نمازهایش را پشت سر امیرالمؤمنین عمر س، ادا میکرد و هیچ نمازی را از دست نمیداد. همیشه در مجلس او دیده میشد و به سخنان او گوش فرا میداد و با او مشورت میکرد. عمر سنیز به پاس علم و دانش فراوان ابوهریره، به او احترام میگذاشت. در زمان خلافت فاروق اعظم، سرزمینهای زیادی فتح شد و قلمرو اسلام گسترش یافت و هر روز تعداد کسانیکه مشرف به اسلام میشدند، افزایش مییافت. بدین جهت عمر سبه حاکمان امین و دانشمندی نیاز داشت که بتوانند سرزمینهای مختلف را اداره کنند. برای این منظور، کسانی را که به آنها اعتماد داشت، دعوت کرد و خطاب به آنها فرمود: من از شما انتظار دارم که در اداره قلمرو سرزمینهای اسلامی به من کمک کنید و اگر شما مرا یاری نکنید، چه کسی مرا یاری خواهد کرد؟
آنها در پاسخ خلیفه، گفتند ما فرمانبرداریم. قبل از همه عمر سمتوجه ابوهریره شد و به او گفت: «أی ابوهریره! تو به بحرین برو و در این سال مهاجر باش». بعد خطاب به دیگران، هر یکی را برای شهری تعیین کرد و دستوراتش را به اطلاع آنها رسانید و آنها را نصیحت کرد. و امر فرمود که هرچه زودتر به محل تعیین شده خود بروند و امور مسلمین را به دست گیرند. واگذاری این مسئولیت به ابوهریره، او را ناراحت کرد زیرا او میخواست در مدینه بماند و باقی مانده علم نبوی را از سایر صحابه بیاموزد. سپس خود را از همه قیدها رها سازد و فقط به تعلیم مردم مشغول شود. میخواست که از عمر ستقاضا کند که این مسئولیت را از دوش او بردارد ولی ترسید که مبادا باعث رنجش آن حضرت شود. با وجودی که از این پیشنهاد راضی نبود، چارهای جز پذیرفتن آن نداشت زیرا با پیامبر اکرم جبیعت کرده بود که در سختی و آسانی هرچه را که بشنود اطاعت خواهد کرد. بدین جهت بار دیگر به بحرین رفت و مورد استقبال شدید مردم آنجا قرار گرفت. زیرا مردم بحرین از قبل او را میشناختند و به لحاظ حسن خلق و علم و دانش فراوان، او را دوست میداشتند ابوهریره به عنوان امیر آن سامان در آنجا زندگی کرد و مرزهای آن سرزمین را از دستبرد دشمنان محفوظ نگاه داشت. در نماز امام بود و در اختلافات آنها داوری میکرد و اسلام را به آنها میآموخت و با رفتار زیبای خود الگوی مردم قرار گرفت. دائماً با خلیفه در ارتباط بود و از او اموری را که در مورد آنها فتوا میداد، میپرسید. تا رأی و نظر خلیفه را در مورد آنها بداند.
زیرا میترسید که مبادا مردم از دیدن این صحنه، حرمت حاکمان خود را رعایت نکنند. و اگر یکی از آنها دست به تجارت میزد و سودی عایدش میشد آن را از او میگرفت و به بیتالمال مسلمین میداد تا او را از آن مسئولیت آزاد سازد. (از ذمه او بری نماید.) سپس به اندازهای که استحقاق داشت از بیتالمال به او سهمی پرداخت میکرد تا بدون شک برای او حلال باشد. پس از مدتی به عمر سخبر دادند که ابوهریره دارای ثروت زیادی شده است. عمر سبه او پیغام فرستاد و او را نزد خود فرا خواند. ابوهریره به مدینه آمد در حالی که بیست هزار درهم همراه داشت، به او گفت: «به کسی ظلم کردهای؟» ابوهریره گفت: «نه!» عمر سگفت: «چیزی را بدون حق برداشتهای؟» گفت: «نه!» عمر سگفت: «چقدر پول همراه خود آوردهای؟» گفت: «بیست هزار درهم» عمر سگفت: «این مبلغ را از چه راهی بدست آوردهای؟» او گفت: «تجارت کردهام»، عمر سگفت: «سرمایهی اولیهی خود را از میان اینها بردار و بقیه را به بیتالمال تحویل بده».
ابوهریره از این دستور امیرالمؤمنین به شدت اندوهگین شد زیرا آن پول را از راه مشروع و با زحمت بدست آورده بود. بنابراین با عمر سجر و بحث کرد، عمر سخشمگین شد و بار دیگر از او پرسید: «این مال را از کجا آوردهای؟» ابوهریره گفت: «از اینجا که رفتم اسب خریدم و نگهداری کردم لطف خدا شامل حالم شد، آنها پی در پی زاد و ولد کردند و من از فروش آنها این پولها را به دست آوردهام» این پاسخ، عمر سرا قانع نکرد سرمایهاش را جدا کرد و بقیه پول او را به بیتالمال سپرد. ابوهریره غمگین پیش مادرش برگشت و آنچه برایش اتفاق افتاده بود، برای او تعریف کرد. مادرش گفت: «خدا عمر سرا ببخشد» این جمله، اعجاب ابوهریره را برانگیخت فردای آن روز، بعد از نماز صبح برای عمر ساینگونه دعا کرد. «خداوندا! امیرالمؤمنین را ببخش» چون ابوهریره میدید که عمر سبا همه حاکمان خود اینگونه رفتار میکند، و تنها او نیست که پولش را گرفته وبه بیتالمال داده است، خودش را دلداری میداد. این سیاست خلیفه بود که بر پایهی احتیاط قرار داشت. او اموال امرای خود را از ترس اینکه مبادا شک حرمت در آن باشد، از دست آنها میگرفت و به آنها چیز بهتری میبخشید تا باعث تسکین خاطرشان شود.
ابوهریره از اینکه دوباره به مدینه برگشته بود احساس خوشحالی میکرد و تصمیم گرفت که در مدینه بماند و کاملاً سرگرم تعلیم و تعلم شود ولی پس از مدتی کوتاه امیرالمؤمنین عمر سبرای بار دوم او را دعوت به همکاری نمود ابوهریره حیرت زده شد و با بهانههای مختلف از پذیرفتن مسئولیت، شانه خالی میکرد. امیرالمؤمنین هم بناچار عذر او را پذیرفت ابوهریره میگوید: «عمر سبعد از آن چندین بار به من گفت که با ما همکاری نمیکنی؟» گفتم: «نه» گفت: «کسی بهتر از تو بوده مسئولیت پذیرفته و کار کرده است و او حضرت یوسف بوده است» گفتم: «یوسف پیامبر و پیامبرزاده بوده ولی من پسر مادری معمولی هستم و از چند چیز وحشت دارم یعنی میترسم که بدون علم چیزی بگویم و بدون بردباری حکمی کنم و میترسم که بر پشتم بارها نهاده شود و با ناسزا و دشنام آبرویم برود و مالم از دستم گرفته شود».
ابوهریره با این عذرهای ماهرانه خودش را از کار کردن در شهرها نجات داد و از همه چیز دست کشید تا معلم مسلمین باشد.