ابوهریره شاگرد مکتب پیامبر

امیر بحرین

امیر بحرین

پس از درگذشت آن حضرت ج، صحابه کرام شبا مسأله ارتداد که در اکثر مناطق شبه جزیره عربستان قد علم کرد.و نیز با امتناع ورزیدن بعضی از قبایل عرب از دادن زکات به خلیفه پیامبر ج، روبرو شدند. صحابه در جنگ با مرتدین گرفتار و مصیبتو تراژدی بزرگی شدند و تعداد زیادی از آنها در جنگ‌های سختی که بعداً بوقوع پیوست، شهید شدند. سرانجام، مسلمانان پیروز شدند و داعیان ارتداد شکست خوردند و مردم بار دیگر به اغوش اسلام بازگشتند. ابوهریره شاهد این حوادث بود و در آنها شرکت داشت. و موضع سرسخت و تغییر ناپذیر ابوبکر صدیق سرا در جنگ با مرتدین و مخالفین پرداخت زکات، مشاهده کرد و دید که برخی از صحابه در مورد اعزام لشکر اسامه مخالفت می‎کنند و نظرشان این که آن لشکر نباید حرکت کند و نیز با مخالفین پرداخت زکات، نباید جنگید. ابوبکر سدر مورد آنها موضع سخت و تغییر ناپذیری گرفت. ابوهریره از عزم آهنین ابوبکر صدیق و قهرمانی بی‌نظیر او و ثبات و یقین و اطمینان خاطرش، در شگفت آمد زیرا ابوبکر صدیق سسخنانی گفت که تاریخ آنها را با کلماتی از نور ثبت کرده است. ایشان فرمودند: «لشکری را که پیامبر اکرم جبرای جنگ فرستاده، من چگونه می‏توانم آن را بازدارم؟ و اگر چنین جرأتی بکنم در واقع دست به کار خطرناکی زده‎ام! سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، اگر تمام اعراب علیه من قیام کنند، برایم بهتر است از بازداشتن لشکری که آن حضرت جدستور حرکت آن را صادر فرموده‏اند. سوگند به خدا با کسانی‌که بین نماز و زکات فرق قایل شده‏اند، می‏جنگیم. حتی اگر زانوبند شتری را که به پیامبر جمی‏دادند، به من ندهند، با آنها مبارزه خواهم کرد. با وجودی که وحی قطع شده و دین خدا کامل شده است من چگونه می‏توانم زنده باشم و ببینم که دین خدا دچار نقصان گردد!؟ پس از درهم شکستن غائله مرتدین، تمام صحابه به جایگاه بزرگ ابوبکر در این حوادث، اعتراف کردند. ابوهریره صلابت ابوبکر را از یاد نبرد و آن را برای شاگردان نسل بعد از خود و سایر مردم بازگو می‎کرد. در یکی از روزها که حوادث ایام ارتداد به ذهنش تداعی شد، به یارانش چنین گفت: سوگند به خدا که هیچ معبودی جز او نیست، اگر ابوبکر خلیفه نمی‏شد، بار دیگر دین از میان می‏رفت و خدا در این سرزمین مورد عبادت قرار نمی‏گرفت. و این سوگند را چندین‌ بار تکرار کرد. سپس سر این سوگند را برای آنها چنین بیان کرد و گفت: رسول خدا جاسامه بن زید را با هفتصد نفر برای جهاد با رومیان، به شام فرستاد. هنگامی‌که او و لشکرش به ذی خشب رسیدند، آن حضرت جدارفانی را وداع گفت. عرب‌های اطراف مدینه پس از شنیدن این حادثه، مرتد شدند. اصحاب پیامبر جنزد ابوبکر سرفتند و گفتند: اعراب اطراف مدینه مرتد شده‏اند. لشکر اسامه را برگردان تا با مرتدین بجنگد. وآنرا از ادامه سفر به سوی روم بازدار. ابوبکر سگفت: «سوگند به خدا که هیچ معبودی جز او نیست، لشکری را که پیامبر جبه سوی رومیان اعزام داشته، باز نخواهم گرداند و گرهی که به دست آن حضرت جبسته شده، باز نخواهم کرد. سپس دستور داد که لشکر اسامه به سفر خود به سوی روم ادامه دهد. هیچ قبیله‏ای وجود نداشت، مگر اینکه می‎خواست مرتد شود. با وجود این به یکدیگر می‎گفتند: اگر این مسلمان‌ها قدرت نداشتند، نمی‏توانستند لشکری با آن عظمت بسوی رومیان گسیل دارند ما صبر می‎کنیم تا با رومیان بجنگد، آنگاه در مورد آنها تصمیم می‎گیریم. لشکر اسامه به سوی روم شتافت، با آنها جنگید و پس از شکست و نابودی آنها، به سلامت به وطن بازگشت».

قبایل مختلف عرب از دیدن این رشادت‌ها و پایمردی‏ها، ناگزیرشدند که بر اسلام خود ثابت بمانند از جمله کسانی‌که در آن زمان مرتد شدند مردم بحرین بودند زیرا پادشاه صالح قبلی آنها منذر بن ساوی اندکی پس از رحلت پیامبر اکرم جدار فانی را وداع گفت. و المنذر بن النعمان المنذر، ملقب به الغرور به جای او نشست، و مردم آن سامان را به سوی ارتداد فرا خواند. مردم مرتد شدند و برای صحت گفتار خود چنین استدلال می‏کردند که اگر محمد (پیامبر می‏بود، نمی‎مرد. اما یک جوان روستایی به نام جواثی از میان آنها بپاخواست و به همت مرد شریف و بزرگوار دیگری به نام (امجارود بن المعلی) که بر اسلام باقی مانده بود خطاب به مردم چنین گفت: «ای گروه عبدالقیس! من از شما سؤالی می‏پرسم اگر دانستید جواب دهید و اگر ندانستید حداقل خاموش بمانید و سخنان مرا بپذیرید.» گفتند: «بپرس». گفت: «آیا خداوند قبل از محمد جپیامبران دیگری نفرستاده است؟» گفتند: «آری» گفت: «شما آنها را دیده‏اید یا فقط از وجود آنها باخبر شده‏اید» گفتند: «آنها را ندیده‏ایم ولی از آمدن آنها باخبر شده‏ایم» گفت: «آن پیامبران کجا رفتند؟» گفتند: «آنها مرده‏اند» گفت: «محمد جهم مانند آنها پیامبر بود، و سرانجام مرد و من گواهی می‏دهم که هیچ معبودی جز خدا نیست و حمد جپیامبر خدا است در آن هنگام همه مردم هم صدا گفتند: «ماهم گواهی می‏دهیم که معبود بر حقی جز خدا نیست و محمد جفرستاده‌ی اوست و تو ای جوان! بهترین ما و سرور ما هستی اینگونه بود که مسلمانأن بر اسلام پا بر جا ماندند و محاصره سخت و شدید مرتدین را تحمل کردند حضرت ابوبکر سعلاء بن حضرمی را فرمانروای بحرین تعیین کرد و به او دستور داد تا با مرتدین آنجا بجنگد ابوهریره نیز او را همراهی می‌کرد علاء همراه شانزده تن از افراد سواره نظام مسلمان از مدینه به سوی بحرین به راه افتاد در مسیر خود از مسلمین خواست که او را یاری کنند و همراه او بروند عده‏ای به ندای او لبیک گفتند و همراه او روانه بحرین شدند علاء پس از رسیدن به بحرین با مرتدین وارد جنگ شد خداوند او را بر آنها پیروز گردانید و موفقیت بزرگی نصیب او ساخت و بار دیگر مردم بحرین به آغوش اسلام بازگشتند ابوهریره در آن جنگ شجاعت بی‏نظیری از خود نشان داد هم‌چنین مشاهده فرازهایی از امدادهای غیبی یقین او را نصبت به اسلام بیشتر کرد علاء مردی متقی و پرهیزگاری بود چون ابوهریره می‏دید که خداوند دعایش را اجابت می‎کند و به او یاری می‎رساند او را بیشتر دوست می‎داشت ابوهریره می‎گوید: ما همراه علاء وارد سرزمین خشک و لم‏یزرع شدیم، در آنجا آب تمام کردیم، مشکل خود را با علاء در میان گذاشتیم. فرمود: «دو رکعت نماز بخوانید» سپس دعا کرد. ناگهان ابری نمایان شد و باران بارید. همه آب نوشیدیم و ظرفهای خود را پر آب کردیم تا به ساحل دریا رسیدیم. فرمود: «به نام خدا وارد دریا شوید.» همه با نام خدا وارد شدیم. از دریا عبور کردیم. به قدرت خدا، آب حتی پای شترهایمان را خیس نکرده بود، مردم از این کار مسلمین در حیرت ماندند و هر جا از آن سخن می‎‏گفتند تا جایی که در اثر آن یکی از راهبان مسیحی آن دیار نزد مسلمین آمد و اسلام آورد. ابوهریره می‏گوید: به او گفتم چه چیزی باعث اسلام آوردن تو شد؟ راهب گفت: «به خاطر نشانه‏هایی که دیدم، یقین حاصل کردم که حق با شماست و ترسیدم که اگر از اسلام اعراض کنم، خداوند چهره‏ام را مسخ کند. بدین جهت مسلمان شدم». ابوهریره در زمان خلافت حضرت ابوبکر سبا علاء در بحرین زندگی می‌کرد و برای مردم اذان می‏گفت. و به آنها قرآن یاد می‏داد و احکام اسلام را برای آنها بیان می‏کرد. در آن ایام ناگهان خبر وفات صدیق اکبر سبه گوشش رسید. این خبر او را تکان داد و به شدت متأثر کرد، زیرا مدت زیادی از خلافت ابوبکر نگذشته بود و در حالی که پایه‏های اسلام را که در اثر قیام مرتدین اندکی لرزان شده بود بار دیگر استحکام بخشید، دارفانی را وداع گفت و امانت خلافت را بعد از خود، به دوش رادمرد اسلام، عمر بن خطاب سگذاشت. عمر سبهترین جانشین برای بهترین خلیفه مسلمین بود.

ابوهریره از خلافت عمر سخیلی خوشحال شد، چون او مناسب‎ترین فرد برای خلافت، بعد از ابوبکر صدیق سمی‎‏دانست بدین جهت در مورد او با مردم بحرین سخن گفت و فرمود: من از پیامبر خدا جشنیدم که فرمودند: «ابوبکر (مرد خوبی است. عمر مرد خوبی است». هم‌چنین از ایشان شنیدم که فرمودند: «خداوند حق را بر قلب و زبان عمر سجاری ساخته است».

چندی نگذشته بود که نامه‌ی امیرالمؤمنین عمر بن خطاب به علاء بن حضرمی رسید، در آن نامه به علاء دستور داده بود که به بصره رود و فرمانروایی آنجا را به عهده گیرد و فرموده بود که کار عتبه بن غزوان را به تو سپردم و بدان که تو بر مردم از مهاجرین، مقدم می‎شوی که لطف خدا قبل از همه شامل حال آنان شده است. او را بدین جهت عزل نکردم که فرد شایسته‎ای نبود. بلکه گمان کردم که شایستگی تو از او بیشتر است، پس حق او را بشناس و به او احترام بگذار. ضمناً قبل از تو این مسئولیت را به شخص دیگری واگذار نمودم. ولی متأسفانه قبل از اینکه به بصره برسد، دارفانی را وداع گفت. اگر خدا بخواهد تو این مسئولیت را بعهده می‎گیری و اگر عتبه همچنان بماند پس هرچه خدا بخواهد عملی خواهد شد. در هر حال، حکم از آن خداست. هرچه او اراده کند، تحقق می‎یابد. علاء به قصد بصره حرکت کرد و دوست صمیمی و قدیمی‎اش ابوهریره را همراه سایر دوستانی که او را از مدینه همراهی کرده بودند، با خود برد. اما مشیت الهی بر این قرار گرفت که او نیز در بین راه رحلت کند. یارانش از این حادثه بشدت غمگین شدند.

ابوهریره می‎گوید: «ما در جایی قرار داشتیم که آب نبود، خداوند ابری فرستاد و باران نازل کرد. ما جنازه‌ی علاء را با آب باران غسل دادیم و او را در قبری که با شمشیرهایمان کنده بودیم و فاقد لحد بود، بخاک سپردیم. و به راه خود ادامه دادیم.» اندکی راه نرفته بودیم که به یکی از افراد آن منطقه برخورد کردیم و ماجرا را با او در میان گذاشتیم. او گفت: «این سرزمین، مرده‏ها را بیرون می‎اندازد بهتر است جسد علاء را از آنجا بیرون آورده و چند میل دورتر دفن کنید تا از خطر درنده‎ها و از بین رفتن او جلوگیری شود. به اتفاق برای انجام این کار به آنجا برگشتیم، ولی پس از رسیدن بدانجا، در کمال تعجب، جنازه او را نیافتیم. فقط در آن مکان نوری را مشاهده کردیم که می‏درخشید. بدین جهت دوباره بر سر قبر او خاک ریختیم و یقین حاصل کردیم که جنازه دوست ما را خداوند حفظ کرده است».

رفتن به سوی بصره برای ابوهریره، بدون علاء خیلی مشکل بود. بدین جهت دوباره به بحرین بازگشت و مشغول کار قبلی خود شد. بعد از آن بود که فاروق اعظم سنامه‎ای برای ابوهریره نوشت و از او خواست که امامت مردم آنجا را به عهده گیرد و در اختلافات آنها داوری کند. امیر جدید بحرین، قدامه بن مظعون نام داشت که از سوی خلیفه برای مردم آن سامان انتخاب شده بود، او ابوهریره را دوست داشت و در کارهایش با او مشورت می‎کرد و از علم و دانش و پرهیزگاری او بهره می‎برد. اما ابوهریره شیفته شهر رسول خدا جبود و چون مدت زیادی از آنجا دور شده بود بدین جهت مشتاق ایستادن در برابر حجره شریف، و عرض سلام و ادای احترام به پیامبر اکرم جبود. و نیز علاقمند دیدار مادرش بود که او را در مدینه تنها گذاشته بود. برای این منظور، از امیر بحرین اجازه خواست و به مدینه بازگشت تا به آرزوی خود برسد و نیاز خود را برطرف سازد.

سپس نزد خلیفه مسلمین یعنی عمر بن خطاب شرفیاب شد و اوضاع بحرین را به اطلاع او رسانید و علت آمدنش را توضیح داد و از ایشان خواست تا به او اجازه دهد که در مدینه بماند و دوباره به بحرین بازنگردد. عمر فاروق (پذیرفت و به او اجازه داد که در مدینه بماند. ابوهریره از اینکه بار دیگر فرصت زندگی در شهر پیامبر اکرم جرا به دست آورد، خیلی خوشحال شد. زیرا او از یمن به قصد این شهر مقدس هجرت کرده بود تا در این شهر پاک و زیبا زندگی کند. پس از آن، هر وقت از مدینه دور می‎شد، پریشان می‎گشت واحساس وحشت می‌کرد زیرا او شادی و سرور خود را فقط در شهر مدینه یافته بود. ابوهریره خانه قدیمی‏اش را در صفه رها کرد و محل جدیدی برای سکونت خود برگزید، زیرا آنجا دیگر صفه‏ای وجود نداشت و اهل صفه پس از وفات آن حضرت جکه همه قلب‌ها گرداگرد او (پیامبر اکرم) جمع شده بود، متفرق شده و در شهرهای مختلف پراکنده و سرگرم جهاد در راه خدا و نشر اسلام شده بودند. برای ابوهریره جز خاطرات زیبا و غم‎انگیز دوران صفه، چیز دیگری باقی نمانده بود. تنها چیزی که او را شاد نگه می‎داشت، وجود روضه مبارک آن حضرت جبود که هر روز چشمش به آن می‌افتاد. او تمام نمازهایش را پشت سر امیرالمؤمنین عمر س، ادا می‌کرد و هیچ نمازی را از دست نمی‎داد. همیشه در مجلس او دیده می‏شد و به سخنان او گوش فرا می‎داد و با او مشورت می‎کرد. عمر سنیز به پاس علم و دانش فراوان ابوهریره، به او احترام می‎گذاشت. در زمان خلافت فاروق اعظم، سرزمین‏های زیادی فتح شد و قلمرو اسلام گسترش یافت و هر روز تعداد کسانی‌که مشرف به اسلام می‏شدند، افزایش می‏یافت. بدین جهت عمر سبه حاکمان امین و دانشمندی نیاز داشت که بتوانند سرزمین‏های مختلف را اداره کنند. برای این منظور، کسانی را که به آنها اعتماد داشت، دعوت کرد و خطاب به آنها فرمود: من از شما انتظار دارم که در اداره قلمرو سرزمین‏های اسلامی به من کمک کنید و اگر شما مرا یاری نکنید، چه کسی مرا یاری خواهد کرد؟

آنها در پاسخ خلیفه، گفتند ما فرمانبرداریم. قبل از همه عمر سمتوجه ابوهریره شد و به او گفت: «أی ابوهریره! تو به بحرین برو و در این سال مهاجر باش». بعد خطاب به دیگران، هر یکی را برای شهری تعیین کرد و دستوراتش را به اطلاع آنها رسانید و آنها را نصیحت کرد. و امر فرمود که هرچه زودتر به محل تعیین شده خود بروند و امور مسلمین را به دست گیرند. واگذاری این مسئولیت به ابوهریره، او را ناراحت کرد زیرا او می‎خواست در مدینه بماند و باقی مانده علم نبوی را از سایر صحابه بیاموزد. سپس خود را از همه قیدها رها سازد و فقط به تعلیم مردم مشغول شود. می‎خواست که از عمر ستقاضا کند که این مسئولیت را از دوش او بردارد ولی ترسید که مبادا باعث رنجش آن حضرت شود. با وجودی که از این پیشنهاد راضی نبود، چاره‎ای جز پذیرفتن آن نداشت زیرا با پیامبر اکرم جبیعت کرده بود که در سختی و آسانی هرچه را که بشنود اطاعت خواهد کرد. بدین جهت بار دیگر به بحرین رفت و مورد استقبال شدید مردم آنجا قرار گرفت. زیرا مردم بحرین از قبل او را می‏شناختند و به لحاظ حسن خلق و علم و دانش فراوان، او را دوست می‎داشتند ابوهریره به عنوان امیر آن سامان در آنجا زندگی کرد و مرزهای آن سرزمین را از دستبرد دشمنان محفوظ نگاه داشت. در نماز امام بود و در اختلافات آنها داوری می‎کرد و اسلام را به آنها می‎آموخت و با رفتار زیبای خود الگوی مردم قرار گرفت. دائماً با خلیفه در ارتباط بود و از او اموری را که در مورد آنها فتوا می‎داد، می‎پرسید. تا رأی و نظر خلیفه را در مورد آنها بداند.

زیرا می‏ترسید که مبادا مردم از دیدن این صحنه، حرمت حاکمان خود را رعایت نکنند. و اگر یکی از آنها دست به تجارت می‎زد و سودی عایدش می‎شد آن را از او می‏گرفت و به بیت‎المال مسلمین می‎داد تا او را از آن مسئولیت آزاد سازد. (از ذمه او بری نماید.) سپس به اندازه‏ای که استحقاق داشت از بیت‎المال به او سهمی پرداخت می‎کرد تا بدون شک برای او حلال باشد. پس از مدتی به عمر سخبر دادند که ابوهریره دارای ثروت زیادی شده است. عمر سبه او پیغام فرستاد و او را نزد خود فرا خواند. ابوهریره به مدینه آمد در حالی که بیست هزار درهم همراه داشت، به او گفت: «به کسی ظلم کرده‏ای؟» ابوهریره گفت: «نه!» عمر سگفت: «چیزی را بدون حق برداشته‏ای؟» گفت: «نه!» عمر سگفت: «چقدر پول همراه خود آورده‏ای؟» گفت: «بیست هزار درهم» عمر سگفت: «این مبلغ را از چه راهی بدست آورده‎ای؟» او گفت: «تجارت کرده‏ام»، عمر سگفت: «سرمایه‌ی اولیه‌ی خود را از میان اینها بردار و بقیه را به بیت‎المال تحویل بده».

ابوهریره از این دستور امیرالمؤمنین به شدت اندوهگین شد زیرا آن پول را از راه مشروع و با زحمت بدست آورده بود. بنابراین با عمر سجر و بحث کرد، عمر سخشمگین شد و بار دیگر از او پرسید: «این مال را از کجا آورده‎ای؟» ابوهریره گفت: «از اینجا که رفتم اسب خریدم و نگهداری کردم لطف خدا شامل حالم شد، آنها پی در پی زاد و ولد کردند و من از فروش آنها این پولها را به دست آورده‎ام» این پاسخ، عمر سرا قانع نکرد سرمایه‎اش را جدا کرد و بقیه پول او را به بیت‎المال سپرد. ابوهریره غمگین پیش مادرش برگشت و آنچه برایش اتفاق افتاده بود، برای او تعریف کرد. مادرش گفت: «خدا عمر سرا ببخشد» این جمله، اعجاب ابوهریره را برانگیخت فردای آن روز، بعد از نماز صبح برای عمر ساینگونه دعا کرد. «خداوندا! امیرالمؤمنین را ببخش» چون ابوهریره می‎دید که عمر سبا همه حاکمان خود اینگونه رفتار می‎کند، و تنها او نیست که پولش را گرفته وبه بیت‎المال داده است، خودش را دلداری می‎داد. این سیاست خلیفه بود که بر پایه‌ی احتیاط قرار داشت. او اموال امرای خود را از ترس اینکه مبادا شک حرمت در آن باشد، از دست آنها می‏گرفت و به آنها چیز بهتری می‎بخشید تا باعث تسکین خاطرشان شود.

ابوهریره از اینکه دوباره به مدینه برگشته بود احساس خوشحالی می‎کرد و تصمیم گرفت که در مدینه بماند و کاملاً سرگرم تعلیم و تعلم شود ولی پس از مدتی کوتاه امیرالمؤمنین عمر سبرای بار دوم او را دعوت به همکاری نمود ابوهریره حیرت زده شد و با بهانه‎های مختلف از پذیرفتن مسئولیت، شانه خالی می‎کرد. امیرالمؤمنین هم بناچار عذر او را پذیرفت ابوهریره می‎گوید: «عمر سبعد از آن چندین بار به من گفت که با ما همکاری نمی‎کنی؟» گفتم: «نه» گفت: «کسی بهتر از تو بوده مسئولیت پذیرفته و کار کرده است و او حضرت یوسف بوده است» گفتم: «یوسف پیامبر و پیامبرزاده بوده ولی من پسر مادری معمولی هستم و از چند چیز وحشت دارم یعنی می‎ترسم که بدون علم چیزی بگویم و بدون بردباری حکمی کنم و می‎ترسم که بر پشتم بارها نهاده شود و با ناسزا و دشنام آبرویم برود و مالم از دستم گرفته شود».

ابوهریره با این عذرهای ماهرانه خودش را از کار کردن در شهرها نجات داد و از همه چیز دست کشید تا معلم مسلمین باشد.