اسلام آیین رشد و ترقی

اسلام در مقابل ظلم و استبداد

اسلام در مقابل ظلم و استبداد

در موعد مقرر منتظر دوستم بودم، انتظار به طول انجامید و من خسته شدم؛ چرا که او عادت نداشت خلاف وعده کند یا جلسه را ترک نماید، مگر عذر موجه و بزرگی برای آن داشته باشد، بیرون رفتم تا او را جویا شوم. نه ناچار به سوی دوستانش به راه افتادم، شب بود، مردم نماز عشا را خوانده بودند، کمی درنگ کردم، سؤالات زیادی به ذهنم خطور کرد، کجا رفته باشد؟ به طرف کدامیک از دوستانش بروم؟ کجا آن‌ها را پیدا کنم؟ و معمولاً جوانان این وقت را در تئاتر و سرگرمی‌های دیگر می‌گذراندند، زیاد نگذشت متوجه شدم، اوه! امشب همان شب ملاقات آن‌ها با یکی از برادران است، چنانکه یکی از شب‌های رمضان در مجلس آن‌ها حضور یافتم.

به سوی منزل آن برادر به راه افتادم، به آنجا رسیدم، در را زدم، در باز شد. اجازه گرفتم و داخل شدم. همه نشسته و گویا خود را برای امر مهمی آماده ساخته بودند، نشستم، هنوز در جای خود کاملاً مستقر نشده بودم، پیرمرد خوش سیمای به مجلس ما وارد شد، هیبت و وقار سراپای او را در بر گرفته بود، سلام کرد و در میان جوانان نشست، و سکوت سنگینی مجلس را فرا گرفت. لرزه بر تنم می‌نشست و احساس خشوع و فروتنی می‌کردم، گویا روح این پیرمرد بر سر ملس ما در پرواز است و بر وقار و هیبت او بر نفس‌هایمان طنین انداخته است. به یاد و خاطرۀ مجالس دسته‌های امام شهید افتادم و روحم در فضایی از خاطره‌ها و آرزوها به پرواز درآمد که آرزو می‌کردم بقیه‌ی عمرم را در آن فضا بگذرانم.

چقدر به امثال این جلسه‌ها علاقمندم چه وقت است دنبال آن می‌گردم!! سرم را بالا آوردم و به دوستان نگاه کردم، دیدم همه غرق شوق و محبت هستند، آهنگی که کلمات و اشک‌ها را درهم آمیخته بود سکوت مجلس را شکست.

در جای خود ساکت ساکت به اندیشه فرو رفتم، آهنگ استاد پیر بود که آیۀ زیر را تلاوت می‌کرد:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ هَلۡ أَدُلُّكُمۡ عَلَىٰ تِجَٰرَةٖ تُنجِيكُم مِّنۡ عَذَابٍ أَلِيمٖ ١٠ تُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ وَتُجَٰهِدُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ بِأَمۡوَٰلِكُمۡ وَأَنفُسِكُمۡۚ ذَٰلِكُمۡ خَيۡرٞ لَّكُمۡ إِن كُنتُمۡ تَعۡلَمُونَ ١١ يَغۡفِرۡ لَكُمۡ ذُنُوبَكُمۡ وَيُدۡخِلۡكُمۡ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ وَمَسَٰكِنَ طَيِّبَةٗ فِي جَنَّٰتِ عَدۡنٖۚ ذَٰلِكَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ ١٢ وَأُخۡرَىٰ تُحِبُّونَهَاۖ نَصۡرٞ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَتۡحٞ قَرِيبٞۗ وَبَشِّرِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ١٣[الصف: ۱۰-۱۳].

«ای کسانی که ایمان آورده‌اید، آیا شما را بر تجارتی راه نمایم که شما را از عذابی دردناک می‌رهاند؟ به خدا و فرستادۀ او بگروید و در راه خدا با مال و جان‌تان جهاد کنید، این گذشت و فداکاری اگر بدانید برای شما بهتر است. تا گناهان‌تان را بر شما ببخشاید، و شما را در باغ‌هایی که از زیر درختان آن جویبارها روان است و در سراهای خوش در بهشت‌های همیشگی درآورد، این خود کامیابی بزرگ است. و رحمت دیگر که آن دوست دارید، یاری و پیروزی نزدیکی از جانب خداست، و مؤمنان را بدان بشارت ده».

شیخ جز تلاوت آیات چیزی به سخنان خود نیفزود، اما تلاوت او از هر سخنرانی و خطبه‌ای رساتر بود، دل‌ها را می‌گوشد و چشم‌ها را خیس می‌کرد، گویا می‌خواست اشک‌های ما را خشک کند، سوال کرد:

دوستت کجاست؟

گفتم: دنبال او می‌گشتم، با این جلسه‌ی مبارک مواجه شدم، یکی از حاضرین گفت: او به مسافرت رفته است و خواست جهت عذرخواهی خدمت شما آید اما موفق نشد.

** خداوند حفظ کند.

همه ساکت شدند، و من نیز همراه آنان ساکت شدم، ساکت ساکت، در دریای از فکر و خیال غرق شدم و از خود پرسیدم: راستی چه چیزی این جلسات را تا به این حد نزد این جوانان محبوب کرده است؟!.

رفیقان و همسالان آنان اکنون مشغول خوشگذرانی و سرگرمی‌های بی‌معنی هستند و سینماها و مغازه‌ها را پر ساخته‌اند.

بی‌تردید، شیرینی ایمان و ذلت عبادت را غیر از آنان که چشیده اند کسی نمی‌داند، و بلافاصله به یاد سخن مرد صالحی افتادم که در باره‌ی ذکر و عبادت از او پرسیده بودند و پاسخ داده بود که «ما همواره در لذتی به سر می‌بریم که اگر پادشاهان بدان پی برند برای گرفتن آن از ما با شمشیر بر ما می‌تازند».

شیخ گفت: می‌توانی امشب با ما باشی؟

گفتم: با دل و جان، اگر اجازه بفرمایید.

گفت: پس برای ما سخن بگو، اسلام چگونه فرمانروایان را تربیت کرد؟

و چگونه خصلت‌های طغیانگری و استبداد را از درون آن‌ها بیرون کشید؟

گفتم: بی‌تردید سرکشی نفس و استبداد آن جزء کشش‌ها و جاذبه‌هایی غریزی هستند، معمولاً مردم بدان دچار می‌گردند و به خصوص صاحبان مقام‌های عالی‌رتبه هرگاه خود را میان برج‌های مرمری می‌بینند بدان سو کشیده می‌شوند، قدرت فساد می‌آورد و از مردم می‌خواهد گوش بگیرند و اطاعت نمایند و بدون جدال و تردید امور آن‌ها را اجرا کنند؛ اما این پدیده بیشتر در میان حاکمانی روی می‌دهد که بر ملتی کم خرد و کودن گماشته شوند که همچون میمون ادای آن‌ها را درمی‌آورند و طوطی‌وار تقلید می‌کنند، اما اسلام ملت را چنین تربیت نمی‌کند.

اسلام تلاش کرده است مسلمانان را چنان تربیت کند که بتوانند رسالت و مسوولیت خود را بر دوش بگذارند و مسلمانان برای برهه‌ای از زمان آفریده شده اند که نقش خود را ادا کنند و سپس زمان آن‌ها سپری شود، بلکه آن‌ها آفریده شده اند تا رسالت آسمانی را که یک رسالت جاودان است در زمین به راه برند، و این بدان معنی است که رسالت مسلمانان تا برپایی قیامت پایدار است؛ و از دست‌دادن حاکمیت در زمانی از زمان‌ها به معنای سپری‌شدن مسئوولیت آن‌ها نیست، بلکه مرحله‌ی بیماری و بستری‌شدن و مقطعی از تاریخ است که بر هر امتی از امت‌ها وارد می‌شود، مسلمانان باز خود را برای آن آماده می‌کنند و زمام امور را به دست می‌گیرند و آنان در اداره‌ی امور از هرکس نیرومندتر و در حمل مسئولیت شایسته‌ترند و اسلام جهت بنیادنهادن یک نظام سالم که بر ستون‌های محکم استوار باشد، و حاکمان دچار استبداد نشوند و ملت‌ها خوار نگردند، تک تک ملت را نگهبان و پاسدار دولت ساخته و به تک تک افراد جامعه صرفنظر از این که مجرم کیست، حق تصحیح جرم را داده است، و گفتن سخن حق رو در روی حاکم ستمکار را دری از درهای بهشت نامیده و آن را یکی از ممتازترین درجات جهاد محسوب کرده است. چنانکه پیامبراسلامجمی‌فرماید:

«أفْضَلُ الْجِهَادِ كَلِمَةُ حَق عِنْدَ سُلْطَانٍ جَائرٍ» [۲۸]«ممتازترین درجۀ جهاد گفتن سخن حق در روی حاکم ستمگر است».

و کشته‌شدن در راه گفتن سخن حق را شهادت و هم‌رتبه‌شدن با حمزه یعنی سید و سرور شهدا می‌داند. چنانکه پیامبر می‌فرماید:

«سَيِّدُ الشُّهَدَاءِ حَمْزَةُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَرَجُلٌ قَامَ إلَى إمَامٍ جَائِرٍ فَأَمَرَهُ وَنَهَاهُ فَقَتَلَهُ» [۲۹]«سید الشهداء حمزه‌ی بن عبدالمطلب است و همچنین مردی که در مقابل فرمانروای ستمگر قیام کند و او را امر و نهی نماید و فرمانروا او را بکشد».

این یک تئوری خشک و یک گفتار نظری نیست که بر مسلمانان خوانده شود که هرکس بخواهد بدان عمل کند و هرکه بخواهد آن را ترک نماید، بلکه اسلام عملاً از مسلمانان چنین تعهدی را گرفته است. بنابراین، در شخصیت آن‌ها یک شجاعت فرهنگی و ادبی کاشته است که مرد را بی‌پروا و با قلبی دور از ضعف، و نفسی دور از سستی در مقابل باطل قرار می‌دهد. و پیامبر با گفتار و عمل خود مسلمانان را چنان تربیت می‌کرد:

«إذا هابت أمتي أن تقول للظالم يا ظالم، فقد تودع منهم وبطن الأرض خير من ظاهرها» «هرگاه امت من از گفتن سخن حق در برابر ستمکار ضعیف شد از آن‌ها خداحافظی کنید! همانا در آن صورت دل خاک برای آنان بهتر از روی آن است». حتی هر مسلمانی احساس می‌کند که اسلام او درست نیست مگر این که این مسوولیت را بر دوش نهد. این احساس مربوط به دسته‌ی خاصی از مسلمانان نیست، بلکه مخصوص تمام آن‌ها اعم از فرمانروا و فرمانبر است. و اکنون یک نمونه و الگوی تاریخی پیش رو داریم که تاریخ در باره‌ی زندگی امت آن را در صفحات خود حفظ کرده است و این اصل را نهادینه ساخته است.

حضرت ابوبکرسکه به مقام خلافت گماشته شد در مقابل مردم ایستاد و به آن‌ها گفت:

«ای مردم، من به سرپرستی شما گماشته شده‌ام، بهترین شما نیستم، اگر نیک عمل کردم مرا یاری دهید و اکر کج رفتم مرا به راه راست هدایت کنید. صداقت امانت است و دروغ خیانت، مردمان قوی شما پیش من ضعیفند تا حق مردم را از آن‌ها می‌گیرم و ضعیفان شما نزد من قوی هستند تا به اذن خدا حق‌شان را برای آن‌ها بگیرم، هیچ ملتی جهاد در راه خدا را ترک نمی‌کنند، مگر این که خداوند آن‌ها را با ذلت و خواری مبتلا می‌کند و در میان هیچ مردمی فحشا و فساد گسترش نمی‌یابد، مگر این که خداوند بلای فراگیر را بر آن‌ها می‌فرستد. اگر من از فرمان خدا و پیامبر فرمانبرداری کردم پس مرا اطاعت کنید و اگر از خدا و پیامبر نافرمانی نمودم، اطاعت شما در مقابل من مفهومی ندارد، به سوی نماز برخیزید رحمکم الله».

خلیفه‌ی اول تا زمانی که به سوی خدا برگشت بر مبادی خود پایبند بود و به سخنان خود عمل کرد، بعد از او عمرسآمد و احساسات او نسبت به این مبادی دست کمی از احساسات ابوبکرسنداشت، بر بالای منبر رفت و مسلمانان را خطاب کرد: «هرکس در من کجی دید آن را راست کند» مردی بلند شد و گفت: «قسم به خدا هرنوع کجی در تو ببینیم با تیزی شمشیر آن را راست خواهیم کرد»، عمر نه خشمگین شد و نه او را روانه‌ی زندان کرد و او را به تبعیدگاه نفرستاد و مانند فرمانروایان امروز دستور قطع زبان او را صادر نکرد، بلکه با صورت گشاده و خوشحالی او را تشویق کرد و گفت: «سپاس خدایی را که در امت محمدجکسانی قرار داده است که کجی عمر را با شمشیر راست می‌کنند» [۳۰].

خوشحالی و شوق عمر ناشی از یک صفت اخلاقی محض نبود، بلکه بدان خاطر بود که اطمینان داشت در میان مسلمانان کسانی یافت می‌شوند که به امور خود اهتمام ورزند و از خطایی که می‌بینند سکوت نکنند، شوق و خوشحالی او ناشی از فهم امت، در یاری‌دادن نیکوکار و راست‌گرداندن خطای بدکار بود. و این برخورد در زندگی عمر اولین بار نبود تا گفته شود: شاید از خشم خود کاسته و عقده‌ی خود را کنترل کرده و در میان انبوه مردم به خوشحالی و شوق تظاهر نموده است، و مانند فرمانروایان فریبکار بعد از مدتی بازگشته و فرمان اطاعت بی‌چون و چرا را صادر کرده و نیز از طریق دستگاه امنیتی و سازمان مخفی صاحبان این سخنان بی‌پروا را تهدید نموده باشد. خیر، امیر مؤمنان چنان نکرده و نمی‌بایست چنین کند؛ بلکه او اصرار می‌ورزید که بر یک ملت آگاه، فهمیده و دارای بلوغ سیاسی و اجتماعی و... حکومت کند که به مسئولیت خود آشنا باشند و به خوبی آن را انجام دهند و حق خود را بدانند و از آن صرفنظر نکنند. بنابراین، عادت او چنین بود که در طول خلافت خود با گشاده‌رویی و سعه‌ی صدر به پند و اندرز رعیت خویش گوش می‌داد و بدون این که رنجیده و آزرده شود انتقاد و نصیحت را از کوچک و بزرگ می‌پذیرفت، یک بار پیرامون تعیین مهریه‌ی زنان در میان مردم با صدای بلند فریاد می‌زد، پیرزنی در آخر مسجد رو در روی او ایستاد و گفت: پسر خطاب!! چه شده است خداوند متعال به ما قنطار [۳۱]می‌دهد، و تو می‌خواهی مهریه را محدود کنی؟ عمرسرأی خود را پس گرفت و به خود گفت: «ای عمر! همۀ مسلمانان از تو آگاهترند حتی پیرزنان!» [۳۲]این هم گذشت و کسی نشنید که پیرزن را به اتهام توهین به خلیفه بازداشت و مجازات کنند.

شیخ گفت: شاید کسی بگوید: عمر چه کار به پیرزنی دارد؟ چه می‌دانیم شاید اگر جوان می‌بود او را مجازات می‌کرد؟...

گفتم: در حقیقت به جاست که گفته شود، چرا که حاکمان مستبد به سن پیرزن و بیماری و ضعف اهمیت نمی‌دهند. و چه بسیارند پیرهای فرتوتی که با آهن و آتش شکنجه می‌شوند! و بسا بیماران فلج را دیدیم که به بازداشت‌گاه‌های شکنجه و زندان‌های خشونت کشانده شدند! و بیماری اینان و سن آنان مانع شکنجه آن‌ها نشد، اما تعالیم اسلام و مراعات آن با استبداد حاکمان متفاوت است و اسلام به فرمانبرداران در فضایی أمن و آزاد حق ابراز رأی و مناظره را داده‌است.

اگر تردید این شک‌اندازان در بارۀ موضع عمر نسبت به آن پیرزن را بپذیریم و مانند آنان موضع تشکیک در پیش گیریم، در بارۀ موضع زیر چه عکس العملی دارند؟ چنانکه عمرسدر روزی که سخنرانی می‌کرد، گفت: «ای مردم گوش دهید و اطاعت نمایید» مردی برخاست و گفت: «امروز نه گوش می‌گیریم و نه اطاعت می‌کنیم ای پسر خطاب!».

عمر گفت: چرا؟

آن مرد گفت: تو در تقسیم اموال برای خود تبعیض قایل شده‌ای چنانکه به هریک از ماه یک دست لباس داده‌ای، اما خودت بیشتر برده‌ای! آیا این درست است؟

عمر گفت: عبدالله! بلند شو و جواب بده.

عبدالله بن عمر گفت: لباس پدرم کوتاه بود و من سهم خود را به او دادم تا آن را تکمیل کند.

آن مرد گفت: بفرما از این پس گوش می‌دهیم و اطاعت می‌کنیم [۳۳].

آیا این شک‌اندازان می‌توانند موضع امیر مؤمنان را تفسیر کنند و آیا می‌توانند عدم بازداشت یا خشونت با آن فرد را بپذیرند؟

معتقدم آنان اگر عقل‌ها و ذوق و سلیقه‌های خود را روی هم گذارند، باز در مقابل این موضع بزرگ، توجیه و تفسیری ندارند، جز این که اعتراف کنند که این ارزش ناشی از عزت تعالیم اسلام است که خلیفه‌ی مسلمانان به آن جامه‌ی عمل پوشانده است.

امارت و ریاست در فرهنگ اسلامی چیزی نبود که مردم برای کسب آن تلاش کنند یا مال خود را برای رسیدن به آن صرف تبلیغات رقابت کنند، چرا که آن‌ها می‌دانستند مسؤولیت بار سنگین و گرانی است و جز کسی که خدا او را توفیق دهد کسی دیگر توانایی حمل آن را ندارد و پیامبر، مسلمانان را نسبت به مشکلات ریاست و امارت و پیامدهای آن واقف می‌کرد و از ظلم به رعیت و نپذیرفتن نصیحت آن‌ها هشدار می‌داد. امام مسلم از حسن در صحیح خود روایت کرده است که عبیدالله بن زیاد، معقل بن یسار را در بیماریی که سبب مرگ او شد عیادت کرد، معقل گفت: تو را به پندی که از پیامبر شنیده‌ام نصیحت می‌کنم که اگر می‌دانستم به زندگی ادامه می‌دهم آن را به تو نمی‌گفتم؛ از پیامبرجشنیده‌ام که فرمود: «مَا مِنْ عَبْدٍ يَسْتَرْعِيهِ اللَّهُ رَعِيَّةً، يَمُوتُ يَوْمَ يَمُوتُ وَهُوَ غَاشٌّ لِرَعِيَّتِهِ إِلَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ» «هر بنده‌ای از بندگان خدا که خداوند او را به امارت رعیتی بگمارد و بر آنان ظلم کند خداوند بهشت را بر او تحریم می‌کند».

همچنین پیامبرجکسی را که درخواست امارت می‌کرد به امارت نمی‌گماشت و او را نصیحت می‌کرد که امارت و ریاست تکلیف است نه تشریف. مسلم از ابوذر روایت می‌کند که گفته است: به پیامبر گفتم: ای رسول خدا! مرا به کاری نمی‌گماری؟ پیامبر بر شانۀ من زد و فرمود: ای ابوذر! تو ضعیف هستی و امارت امانت است و پیامد آن در قیامت جز برای کسانی که حق آن را ادا می‌کنند و مسؤولیت‌های خود را خوب انجام می‌دهند، خواری و ندامت است.

توصیۀ پیامبر پیرامون مسؤولیت و مسؤولیت‌پذیری و حساسیت آن در نفس مسلمانان به حدی رسید که مسلمانان تنها کارهایی را می‌پذیرفتند که قدرت انجام آن را داشتند و از کارهایی که در توان و مدیریت آن‌ها نبود صرفنظر می‌کردند. مسلم از عدی بن عمیره‌ی کندی روایت کرده است: از پیامبر خدا شنیدم که می‌گفت: «اگر کسی از شما را به کار بگماریم، و او نخی یا مهمتر از آن بر ما بپوشاند روز قیامت او را زنجیر شده به محاکمه می‌کشند» عدی می‌گوید: «مردی از انصار به سوی پیامبر برخاست و گفت: ای رسول خدا! کاری را که به من سپرده‌ای از من بگیر.

پیامبر فرمود: چه خبر است؟ گفت: شنیده‌ام چنین و چنان گفته‌ای، پیامبر فرمود: اکنون هم می‌گویم: هرکس از شما را که به کاری می‌گماریم در حد توان آن را خوب انجام دهد و آنچه به او داده می‌شود بردار و از آنچه که منع شده است پرهیز کند.

فرمانروایان مسلمان براساس پایه‌های استواری که پیامبر طراحی کرده بود، زندگی و مسئوولیت خود را تنظیم کردندو مطمئن بودند کسی که به ملت خود ظلم کند از بهشتی که برای آن تلاش می‌کند محروم می‌گردد.

هرکس به ولایت امور مسلمانان گماشته شود و به امور آن‌ها اهتمام نورزد روز قیامت رسوا و پشیمان است.

و هرکس جاه‌طلب باشد و بر امارت حرص ورزد با محروم‌شدن از آن جریمه می‌گردد، و کسی که از سرمایه مسلمانان چیزی بدزدد روز قیامت او را زنجیر شده می‌آورند و خداوند در حضور گواهان او را رسوا می‌کند.

دانشمندان مسلمان بعد از رسول خدا مسؤولیت نصیحت و پند و تذکر فرمانروایان را بر عهده گرفتند تا نگذارند حکومت از جاده‌ی مستقیم منحرف شود و دچار انحراف و لغزش نشود. ابوداود در سنن خود آورده است که، ابومریم ازدی گفت: به مجلس معاویه رفتم، گفت: چه پیغامی برای ما داری؟ گفتم: حدیثی را شنیده‌ام و آن را برای تو می‌خوانم، از پیامبرجشنیدم که می‌گفت: «آن که خداوند او را به سرپرستی کاری از کارهای مسلمین بگمارد و او در برابر نیازمندی و احتیاج و فقرشان مانع ایجاد کند خداوند در روز قیامت در برابر نیازمندی و احتیاج و فقرشان مانع ایجاد می‌کند. از این رو معاویه مردی را برای برآورده‌ساختن نیازمندی‌های مردم گماشت» [۳۴].

فرمانروایان مسلمان این تعالیم را خوب احساس می‌کردند و در مقابل خداوندأاحساس سنگینی مسؤولیت می‌کردند. عمرسمی‌گفت: «من هم یکی از شما هستم و بس، جز این که پیامد قیامت من بیشتر است، و در میان آل عمر کافی است که یکی از آن‌ها این مسوولیت را حمل کرده باشند. اگر من از زیر بار این مسوولیت به صورت سر به سر بیرون روم چنانکه نه ضرر کرده باشم و نه منفعت، خداوند را سپاس می‌گویم» [۳۵].

احساس مسؤولیت او به حدی رسید که خود را در مقابل هرچیز مسؤول می‌دانست، وقتی که مردم گرسنه بودند او سیر نمی‌شد، خوردنی‌های پاک و حلال را بر نفس خود تحریم می‌کرد تا مردم از آن استفاده نمایند. روایت کرده‌اند که در «عام الرماده» -پسالی که قحطی مسلمانان را به ستوه آورد- در حالی که از منبر بالا می‌رفت از شدت گرسنگی شکمش صدای قرقر می‌کرد با دستان خود شکمش را زد و گفت:

«قسم به خدا تا مسلمانان سیر نشوند صدا کنی یا نکنی از روغن و عسل خبری نیست». در حیطه‌ی فرمانروایی خود حتی حقوق حیوانات را فراموش نکرده بود، و می‌گفت: «اگر در شام پای گوسفندی بلغزد خداوند مرا مورد سؤال قرار می‌دهد که چرا راه را برای آن هموار نکردی».

یکی از حاضرین گفت: این نوع بیداری در امت اسلامی و آن عدالت در فرمانروایان آن فقط زمان کمی ادامه داشت، چنانکه در عمر دولت‌های و زندگی امت‌ها قابل ذکر نیست و این حساسیت‌های ایمانی در مسؤولیت فقط مخصوص زمان خلفای راشدین -رضوان الله علیهم أجمعین- بوده است.

** این معلومات را کجا کسب کرده‌ای؟

* از معلم تاریخ شنیده‌ایم.

** این دروغ علیه اسلام و ناشی از مکر و کید دشمنان است. بلکه خلافت اسلامی قرن‌ها متمادی را با این سرشت متمایز پشت سر نهاده است، و به خاطر آن که این شبهه را از وجود تو بزدایم ناگریزم به چند مثال اشاره کنم تا دروغ دشمنان روشن گردد.

من مدعی نیستم که خلافت اسلامی در زمان‌های مختلف هچون خلفای راشدین بوده است و این چیزی است که از توان بشریت خارج است؛ چرا که خلفای راشدین -رضوان الله علیهم أجمعین- الگویی بودند که خصوصیات و ویژگی‌های امت اسلامی را معین نموده و اصول و مبادی حقیقی و واقعی آن را در دنیای مردم تعیین کردند، و به حققت‌ها جامه‌ی عمل پوشاندند که تا قبل از آن‌ها در جمهوری افلاطون و خرد فلاسفه و متفکرین بیش از یک تئوری در دنیای خیال نبوده و می‌بایست خلفای بعد از آن‌ها راه آنان را ادامه می‌دادند و از خصوصیات آن‌ها بی‌بهره نمی‌ماندند؛ گاهی اوقات نفس و غرور بر بعضی از آن‌ها چیره می‌شد و به ظلم و ستم می‌پرداختند و چه بسا آن‌ها نیز مورد تذکر قرار می‌گرفتند و به یاد خدا و عذاب قیامت می‌افتادند و از ظلم و ستم دست برمی‌داشتند و دعوتگران و علمای اسلام همواره با انحرافات واقع‌شده مبارزه کرده‌اند.

مثلاً؛ در عصر اموی.

هشام بن عبدالملک به قصد حج از خانه خارج می‌شود، همین که به مکه می‌رسد، می‌گوید:

یکی از یاران پیامبر را به من نشان دهید.

گفتند: همگی مرده‌اند.

گفت: پس در میان تابعین کسی را به من نشان دهید.

طاووس یمانی را نزد آو آوردند.

طاووس بر هشام وارد شد، در کنار او کفش‌ها را از پا درآورد، نشست و بعد از سلام گفت: هشام! چطوری؟

از برخورد طاووس به خشم آمد و گفت: چه خبر است؟ کفش‌هایت را در کنار فرش من بیرون آوردی، به عنوان امیرالمؤمنین مرا سلام نکردی، و با کنیه از من یاد نکردی.

طاووس پاسخ داد: این که کفش‌هایم را بیرون آوردم، هر روز پنج بار در خدمت خداوند آن‌ها را بیرون می‌آورم. و به این دلیل به عنوان امیرالمؤمنین تو را سلام نکردم چون همه‌ی مسلمانان از فرمانروایی تو راضی نیستند، و این که شما را کنیه نخوانده‌ام می‌بینم خداوند، از دشمنان خود با کنیه نام برده، اما پیامبران را با اسم خودشان خوانده است. خداوند متعال می‌فرماید: ﴿تَبَّتۡ يَدَآ أَبِي لَهَبٖ وَتَبَّ ١، و گفته است: یا نوح، یا موسی، یا عیسی.

هشام بلافاصله نسبت به این هشدارها تحت تأثیر قرار گرفت، خشم او از بین رفت و گفت: ای طاووس مرا نصیحت کن!.

طاووس گفت: من از امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب -کرم الله وجهه- شنیده‌ام که می‌گفت: «در جهنم مارها و عقرب‌هایی وجود دارند که هریک به اندازه استری بزرگند، و امیرانی را نیش می‌زنند که در میان رعیت خود عدالت را رعایت نمی‌کنند».

هشام گریست و طاووس رفت.

نمونه‌ای دیگر از دولت اموی در همان زمان.

ابن خلکان در روایت خود می‌گوید: در زمان یزید بن عبدالملک، عمر بن هبیره‌ی فزاری به امارت عراق گماشته شد و نیز ولایت خراسان هم به او سپرده شد. در سال ۱۰۳ هـ حسن بصری، محمد بن سیرین و شعبی را فرا خواند و به آن‌ها گفت: یزید خلیفه‌ی خداست، خداوند او را بر بندگان خود گماشته و از آن‌ها پیمان گرفته است که او را اطاعت کنند! ما هم تعهد داده‌ایم از او فرمانبرداری و اطاعت کنیم، و اکنون می‌دانید مرا به امارت عراق گماشته است و از این پس دستورات و اوامر خود را به من می‌نویسد و من هم فرمان‌های او را بی‌چون و چرا اجرا می‌کنم، نظر شما چیست؟

ابن سیرین و شعبی سکوت کردند.

ابن هبیره گفت: حسن تو چه می‌گویی؟

گفت: «ای ابن هبیره! به جای یزید از خدا بترس و به جای خدا از یزید مترس، خداوند می‌تواند تو را از یزید مصون گرداند، اما یزید نمی‌تواند تو را از خدا مصون گرداند. بترس از این که پیک اجل تو را از بالای کرسی قدرت پرت کند و از گشایش کاخ به تنگی قبر بفرستد و جز عمل چیزی به فریادت نرسد.

ای ابن هبیره! اگر تو از خدا نافرمانی می‌کنی، بدان که خداوند حاکمیت و قدرت را برای دفاع از دین و بندگانش به شما داده است. با حاکمیت و قدرت خدا بر دین خدا و بندگان او چیره مشو، و بدان برای هیچ مخلوقی جایز نیست در معصیت خالق خود از کسی فرمانبرداری کند».

ابن خلکان می‌گوید: ابن هبیره به آن‌ها جایزه داد و بر جایزه حسن بصری افزود و شعبی به ابن سیرین گفت: ما ضعیف برخورد کردیم. بنابراین، جایزه ما را ضعیف کرد! اگر عصر اموی را پشت سر بگذاریم و دوران عباسیان را دنبال کنیم، می‌بینیم خوش‌گذرانی و ناز و نعمت گسترش یافته است.

حتی فرمانروایان برای ترتیب یک سفره رنگین یکصدهزار درهم خرج می‌کنند، اما در این زمان که خوشگذرانی به اوج خود رسیده است خلفای قلب‌های خود را همیشه مورد بررسی قرار می‌دادند، و دوای آن را از نصیحت‌گران و صالحان می‌خواستند. هارون الرشید شخصاً به ملاقات عالمان می‌رفت و از آن‌ها می‌خواست او را پند و نصیحت دهند. داستان او با فضیل بن عیاض و سفیان ثوری در کتاب‌های ادب و تاریخ مشهور است که به علت طولانی‌بودن، از ذکر آن معذوریم. می‌گویند: یک بار از یکی از مردان نیکوکار خواست که او را نصیحت کند، نصیحت‌کننده گفت: اگر در صحرائی تشنه باشی و به دست‌آوردن آب برایت مقدور نباشد، یک لیوان آب را چقدر می‌خری؟ رشید گفت: حاضرم نصف ملک خود را برای یک لیوان آب بپردازم! گفت: خوب، اگر آب را نوشیدی و دفع نشد، چقدر به پزشکان می‌دهی تا تو را معالجه کنند و آب را دفع کنی؟ گفت: تمام ملکم را، نصیحت‌گر گفت: ای امیر مؤمنان! در قبال ملکی که داری و یک ادرار بیش نمی‌ارزد، از خدا بترس. رشید شروع به گریه کرد و نصیحت‌گر او را در حالی تنها گذاشت که مشغول گریستن بود.

تاریخ را دنبال کنیم، گامی جلوتر بگذاریم، تا در نیمه دوم قرن سوم اندکی در خدمت «مهتدی بالله» بیاساییم، خود را در مقام خلیفه‌ی راشدی می‌یابیم که عصامی مکی، صاحب «سمط النجوم العوالی» در باره‌ی او می‌گوید: «مهتدی بالله دارای چهره‌ای گندمگون و عاطفه‌ی سرشار از مهر و محبت و زیبایی بود، مردی پرهیزگار، اهل عبادت و دادگر، و در اجرای امور قوی و شجاع و قهرمان بود، اما در راه حق و خیر تنها، و از همکاران خوب محروم بود» عصامی می‌گوید: ابوبکر بن خطیب از ابوموسی، عباس نقل کرده است: «از زمانی که به خلافت گماشته شد تا روزی که کشته شد روزه بود».

عباس بن هاشم بن قاسم می‌گوید: «در یکی از شب‌های رمضان در خدمت مهتدی بالله بودم، برخاستم که به خانه بیایم، گفت: بنشین، من هم نشستم، جلو افتاد و نماز مغرب را خواندیم، سپس دستور داد که غذا بیاورند تا افطار کنیم، یک سینی آوردند که روی آن نان و نمکدان و ترشی و روغن بود و مرا بر سر سفره فرا خواند و گفت: بفرما بخور در اینجا غذایی جز این به دست نمی‌آید، من شگفت‌زده شدم و گفتم: خداوند نعمت‌های خود را بر تو ارزانی داشته است! گفت: بلی درست می‌گویی، اما من در این باره فکر کردم که در میان بنی امیه عمر بن عبدالعزیز/چنانکه می‌دانی راه زهده و صرفه‌جویی و ساده‌زیستی را در پیش گرفت و در زندگی خود را اینچنین صلاح می‌بینم. ابن عرفه نحوی گفته است که بعضی از عباسیان برای من نقل کرده اند که مهتدی دارای عبایی پشمینه بود؛ شب آن را می‌پوشید و با آن نماز می‌خواند، لهو و لعب را از زندگی خود دور و ظلم و ستم را ریشه‌کن نموده بود، خود شخصاً جهت حسابرسی دیوان‌ها و محاسبات، حضور می‌یافت و نویسندگان در حضور او می‌نشستند و به نوشتن می‌پرداختند.

اگر با این دو مثال عصر عباسیان را پشت سر گذاریم و به دو قرن جلوتر گام نهیم، تا در قرن پنجم با سلاطین و امرا آشنا شویم، می‌بینیم ابوحامد غزالی به شاه سلجوقی و حاکم خراسان، سنجر بن ملک نامه‌ای می‌نویسد که علامه سید ابوالحسن ندوی در کتاب «رجال الفکر والدعوة في الإسلام» پیرامون آن می‌فرماید: غزالی در تألیفات خود در ابراز نظر در مقابل سلاطین ستمگر هیچ کوتاهی نکرده است، بلکه همیشه رأی خویش را ابراز داشته و در مقابل پادشاهان، ندای حق و نصیحت را آشکارا سر داده است. و به سلطان سنجر بن مالک شاه سلجوقی که از اول تا آخر خراسان را تحت فرمانروایی داشت گفته است: «متأسفم! گردن مسلمانان زیر بار بلایا و مصیبت‌ها و مالیات‌های کلان توان ایستادگی و استواری را ندارد اما گردن اسب تو با آویزان‌شدن طوق‌های طلایی بدان خم شده است». غزالی سلاطین را چنین مخاطب قرار می‌داد، اما نشنیده ایم که در آن زمان او را بازداشت و یا زندانی کرده باشند.

در همین عصر عبدالقادر گیلانی را می‌بینیم خلفا، امراء و پادشاهان را با نقد و ملامت خود مورد هدف قرار می‌دهد. ستم آنان را ناپسند می‌پندارد، و با کسی تعارف ندارد و سلطنت و مقام حکمرانان، او را از نصیحت آنان باز نمی‌دارد.

در منبع مذکور آمده است که ابن کثیر گفته است: عبدالقادر گیلانی خلفا، وزرا و سلاطین، قضات و خواص و عوام را مورد خطاب قرار می‌داد و آن‌ها را به معروف امر، و از منکر نهی می‌کرد، در میان عامه مردم بر بالای منبر و مجالس عمومی از ظلم و ستم ستمگران پرده برمی‌داشت و مردم را از یاری ستمگران نهی می‌کرد و سرزنش و ملامت ملامتگران او را از این کار باز نمی‌داشت.

نویسندۀ «قلائد الجوهر» می‌گوید: زمانی که «مقتضی لأمر الله» یحیی بن سعید بن یحیی بن مظفر مشهور به ابن مزحم ظالم را به عنوان قاضی تعیین کرد، عبدالقادر گیلانی/بر بالای منبر رفت و گفت: «ای خلیفه! ظالم‌ترین ظالم را بر مسند قضاوت گماشته‌ای! فردای قیامت در پیش پروردگار جهان که ارحم الراحمین است چه جوابی داری؟» لرزه بر اندام خلیفه افکنده شد و گریست و این قاضی را عزل کرد.

مواضع این دو مرد شجاع، غزالی و گیلانی، در انتهای قرن پنجم هجری موضع‌های قهرمانانه و به جا بود که جامعه به شدت نیازمند آن بود، چنانکه انحلال و از هم‌گسیختگی بر جامعه سایه افکنده و دایره‌ی ظلم و فساد گسترش یافته بود، هشدار آن‌ها لرزه بر تن خلفا می‌انداخت و با تذکر و نصیحت به سوی حق برمی‌گشتند. حتی در سیاه‌ترین دوران‌های حکومت اسلامی دل‌های حاکمان به یاد خدا به جنبش می‌افتاد و نرم می‌گشت، و هرگاه کارهای خود را در محضر خدا قرار می‌دادند و او را بر اعمال خود گواه می‌دانستند چشمان‌شان پر از اشک می‌گشت.

خلاصه اسلام توانست در مقابل طغیان و سرکشی سدّ بازدارنده‌ای ایجاد نماید و به وسیله دو عامل مهم بین استبداد و فرمانروایان مانع ایجاد کند:

۱- امر به معروف و نهی از منکر را بر هر مسلمانی واجب کرده است. ندای آن در هر زمان و هر مکان پرتو افکن است و بر سر هرکس که معروف را ترک می‌کند یا منکر را به جامعه می‌آورد داد می‌زند.

۲- بیدارساختن دل مردمان و کاشتن مراقبت خدا در آن تا در دل خود غیر از خدا کسی دیگر را نبینند و از کسی دیگر نترسند و هیچ کاری را به خاطر کسی غیر از او انجام ندهند.

هرگاه این دو عامل باهم جمع شوند آن دوره مانند عصر طلایی خلفای راشدین است و هرگاه دل‌ها خاموش شدند و مراقبت خدا در آن به سردی گرایید، امر به معروف و نهی از منکر قلب را بیدار می‌سازد، آنگاه به سوی رشد و کمال و رضایت خدا برمی‌گردند و این عصر بحران در حیات است؛ چنانکه در دوران امویان عباسیان مشاهده می‌گردد. اما اگر دل‌ها مرده شوند و محلی برای یاد و مراقبت خدا در دل آن‌ها نماند، و مردم از امر به معروف و نهی از منکر سکوت کنند، این دوران دورۀ نابودی است که امروز مسلمانان با آن مواجه هستند.

این همان زمانی است که مسلمانان شخصیت خود را از دست داده و اصول و مبانی خود را فراموش کرده اند و در سیاه‌چاله‌های فساد سر در گم شده اند. بنابراین، بدون رسالت و هدف زندگی را سپری می‌کنند و سربار دیگران هستند، دست گدایی به سوی دیگران دراز کرده و تحفه‌های فساد را در لبش می‌گذارند. بنابراین، هرگاه می‌خواهد بر روی پای خود بایستد و به راه بیفتد بر زمین می‌خورد.

شیخ گفت: این همان راز تقلید کورکورانه است که جوانان ما امروز بدان گراییده اند... موضع اسلام پیرامون این تقلیدها و آداب و رسوم چیست؟

گفتم: آری، اگر خواستید در جلسه‌ی آینده پیرامون آن صحبت می‌کنیم.

[۲۸] ابن ماجه. [۲۹] حاکم. [۳۰] أخبار عمر: ص ۳۳۲. [۳۱] قنطار وزنی است که در زمان‌های مختلف متفاوت بوده است. [۳۲] مناقب عمر، ص ۱۴۹. [۳۳] الفاروق عمر: ۲ / ۱۹۴، در مناقب عمر آمده است که آن مرد سلمان فارسی بوده است ص ۱۴۶، فخری در الآداب السلطانية: ص ۱۹. [۳۴] ابوداود: ۲۹۴۸، ترمذی: ۱۳۳۲. [۳۵] الخلفاء: نجار ص ۲۵۲، مناقب عمر، ابن جوزی، ص ۲۱۷.