در شکم نهنگ

نابینایی که هدف را زد

نابینایی که هدف را زد

سی سال بیشتر نداشتم که فرزند اولم به دنیا آمد...

هنوز آن شب را به یاد دارم... تا آخر شب با تعدادی از دوستانم در یک کافه نشسته بودیم...

یک شب نشینی آکنده از حرف مفت... و بلکه غیبت و سخنان حرام...

مجلس دست من بود و بیشتر، من آن‌ها را به خنده می‌آوردم... غیبت مردم را می‌کردم و صدای قهقهه‌ی آنان بلند بود...

یادم هست از حرف‌های من روده بُر شده بودند...

استعداد عجیبی در تقلید دیگران داشتم...

می‌توانستم چنان صدای افراد را تقلید کنم که کاملا شبیه کسی شود که مسخره‌اش می‌کردم...

بله... مسخره‌ی این و آن را می‌کردم... هیچکس از تمسخر من در امان نبود... حتی دوستانم...

بعضی از مردم برای آنکه از زبانم در امان باشند از من دوری می‌کردند...

یادم هست آن شب نابینایی را که داشت در بازار گدایی می‌کرد مسخره کردم... بدتر اینکه پایم را جلوی پای او گذاشتم که باعث شد سرپا بزند و به زمین بیفتد... در حالی که روی زمین افتاده بود چیزهایی می‌گفت... و صدای خنده‌های من در بازار می‌پیچید...

طبق معمول دیر به خانه آمدم...

همسرم منتظرم بود... حال و روز خوبی نداشت...

با صدای ضعیفی گفت: راشد... کجا بودی؟

با تمسخر گفتم: مریخ بودم... خوب معلومه پیش دوستام بودم!

معلوم بود حالش خوب نیست...

در حالی که بغض گلویش را می‌فشرد، گفت: راشد... من حالم خوب نیست... فکر کنم وقت زایمانم نزدیک باشه...

قطره‌ی اشکی بر گونه‌اش غلتید...

حس کردم در حقش کوتاهی کرده‌ام...

باید بیشتر به او اهمیت می‌دادم... باید شب نشینی‌هایم را در این مدت کم می‌کردم...

سریع او را به بیمارستان رساندم...

او را به اتاق عمل بردند... ساعت‌ها با درد دست و پنجه نرم می‌کرد...

بی‌صبرانه منتظر به دنیا آمدن فرزندمان بودم... اما هر چه صبر کردم خبری نشد... شماره‌ام را به آن‌ها دادم و خودم به خانه رفتم...

بعد از مدتی با من تماس گرفتند و مژده‌ی تولد فرزندم را دادند...

فورا خودم را به بیمارستان رساندم... تا به آنجا رسیدم شماره‌ی اتاق همسرم را پرسیدم... اما آن‌ها از من خواستند به پزشک همسرم مراجعه کنم...

گفتم: کدام دکتر؟ من می‌خواهم فرزندم را ببینم...

گفتند: اول برو پیش دکتر...

پیش خانم دکتر رفتم... درباره‌ی صبر و رضایت به تقدیر خداوند با من حرف زد... بعد گفت: فرزندت دچار مشکلی در چشمانش هست و ظاهرا نابینا است!

سرم را پایین انداختم... در حالی که اشک می‌ریختم به یاد آن گدای نابینا افتادم که در بازار او را به زمین انداختم و باعث شدم مردم به او بخندند...

سبحان الله... از همان دست که بدهی از همان دست می‌گیری... مدتی بهت زده ماندم... نمی‌دانستم چه بگویم... ناگهان یاد همسر و فرزندم افتادم... از خانم دکتر برای لطفش تشکر کردم و پیش همسرم رفتم...

همسرم اما چندان ناراحت نبود... به قضای خداوند ایمان داشت و راضی بود...

او همیشه مرا نصیحت می‌کرد که دست از مسخره کردن مردم بردارم...

همیشه می‌گفت: پشت سر مردم حرف نزن...

از بیمارستان بیرون آمدیم در حالی که پسرمان «سالم» نیز همراه ما بود...

راستش را بگویم خیلی به او توجه نمی‌کردم... فکر می‌کردم اصلا نیست...

وقتی گریه می‌کرد به پذیرایی پناه می‌بردم و آنجا می‌خوابیدم...

اما همسرم به او بسیار اهمیت می‌داد و واقعاً دوستش داشت...

من اما از او بدم نمی‌آمد... ولی نمی‌توانستم دوستش داشته باشم!

سالم کم کم بزرگ می‌شد... به تدریج چهار دست و پا راه می‌رفت... هر چند حرکاتش عجیب بود...

یک سالش که شد کم کم توانست راه برود... اما دانستیم که کمی لنگ می‌زند... این باعث شد بیشتر حضورش را برای خود سنگین بدانم...

همسرم بعد از آن دو پسر به دنیا آورد: عمر و خالد...

سال‌ها گذشت و سالم و برادرانش بزرگ شدند...

اما من دوست نداشتم در خانه بمانم... همیشه با دوستانم بودم...

در واقع من مانند بازیچه‌ای در دست دوستانم بودم...

همسرم از اصلاح من ناامید نشده بود... همیشه برایم دعای هدایت می‌کرد... از رفتارهای بچه‌گانه‌ام عصبانی نمی‌شد... اما وقتی می‌دید به سالم کم محلی می‌کنم و به دو برادرش بیشتر توجه می‌کنم ناراحت می‌شد...

سالم بزرگ شد، و همراه او غم من هم بزرگتر شد...

وقتی همسرم خواست او را در یکی از مدارس کودکان استثنایی ثبت نام کنم مخالفتی نکردم...

گذر سال‌ها را احساس نمی‌کردم... روزهایم مانند هم بودند... یکنواخت: کار و خواب و خوردن و شب نشینی با دوستان...

یک روز جمعه ساعت یازده ظهر از خواب بیدار شدم... به نظر من هنوز زود بود! جایی دعوت بودم... لباس پوشیدم و عطر زدم و خواستم از خانه بزنم بیرون...

از کنار پذیرایی رد می‌شدم که سالم را دیدم... اما آن صحنه توجهم را جلب کرد... سالم داشت به شدت می‌گریست!

اولین باری بودم که به صحنه‌ی گریستن سالم توجه می‌کردم... ده سال گذشته بود و تا آن وقت به او دقت نکرده بودم... خواستم توجهی نکنم... اما نتوانستم... صدایش را می‌شنیدم که مادرش را صدا می‌زد و خودم همانجا بودم...

به او نزدیک شدم و گفتم: سالم، چرا گریه می‌کنی؟!

صدایم را که شنید گریه‌اش متوقف شد... همین که احساس کرد نزدیک اویم با دستان کوچکش اطراف را پایید... یعنی چه می‌خواهد؟ فهمیدم می‌خواهد از من در شود...

انگار می‌خواست بگوید: الان احساس کردی من هم وجود دارم؟ این ده سال کجا بودی؟!

دنبالش کردم... وارد اتاقش شده بود...

اول نخواست سبب گریه‌اش را بگوید... سعی کردم با او مهربان باشم...

سالم سبب گریه‌اش را به من گفت... و من به حرف‌هایش گوش می‌دادم... بهتم زد... می‌دانید چرا گریه می‌کرد؟!

برادرش عمر که همیشه او را به مسجد می‌برد دیر کرده بود و چون وقت نماز جمعه بود می‌ترسید صف اول نماز را از دست بدهد...

عمر را صدا زده بود... مادرش را صدا زده بود... اما کسی پاسخش را نداده بود... برای همین داشت گریه می‌کرد... نگاهی به اشک‌هایش که از چشمان نابینای او سرازیر بود انداختم...

نتوانستم بقیه حرف‌هایش را تحمل کنم...

دستم را بر دهانش گذاشتم و گفتم: برای این داشتی گریه می‌کردی؟!

گفت: بله...

دوستانم را فراموش کردم... مهمانی را فراموش کردم... گفتم:

سالم غصه نخور... می‌دانی امروز چه کسی تو را به مسجد می‌برد؟

گفت: بله... عمر... ولی او همیشه دیر می‌کند!

گفتم: نه... من تو را به مسجد خواهم برد...

سالم بهتش زده بود... باور نمی‌کرد... فکر کرد دارم مسخره‌اش می‌کنم...

اشک‌هایش را پاک کردم و دستش را گرفتم و خواستم او را سوار اتوموبیل کنم... اما قبول نکرد و گفت: مسجد نزدیک است... می‌خواهم تا مسجد پیاده بروم!

یادم نبود آخرین بار کی به مسجد رفته بودم! اما مطمئن بودم این نخستین باری بود که برای این همه سال سهل‌انگاری و کوتاهی، ترسیده بودم و پشیمان شده بودم...

مسجد پر بود از نمازگزاران... اما برای سالم جایی در صف اول پیدا کردم...

خطبه را همراه هم گوش دادیم و کنار من نماز خواند... یا بهتر بگویم، من کنار او نماز خواندم...

پس از پایان خطبه از من خواست قرآنی را به او بدهم...

تعجب کردم! او که نابینا است؛ چطور می‌خواهد بخواند؟

می‌خواستم بی‌خیال این خواسته‌اش شوم، اما برای اینکه ناراحت نشود مُصحَفی به او دادم...

از من خواست سوره‌ی کهف را برایش باز کنم...

فهرست قرآن را نگاه کردم و سوره‌ی کهف را یافتم...

مصحف را از من گرفت و در برابر خود گذاشت و شروع به خواندن کرد... در حالی که چشمانش بسته بود...

خدایا! او سوره‌ی کهف را کاملا حفظ بود!

از خودم خجالت کشیدم... مصحفی را برداشتم...

احساس کردم دست و پاهایم دارد می‌لرزد... خواندم... باز هم خواندم... از خداوند خواستم مرا بیامرزد و هدایتم کند...

اما طاقت نیاوردم و مانند بچه‌ها زدم زیر گریه...

هنوز بعضی از مردم برای خواندن سنت در مسجد بودند... از آن‌ها خجالت کشیدم و سعی کردم جلوی گریه‌ام را بگیرم... گریه‌ام تبدیل به ناله و ضجه شد...

احساس کردم دست کوچکی دارد چهره‌ام را لمس می‌کند... بعد شروع کرد به پاک کردن اشک‌هایم...

سالم بود... او را به سینه‌ی خودم فشردم...

به او نگاه کردم... با خودم گفتم: تو نیستی که کوری... کور منم... کور منم که در پی اهل گناه افتادم تا مرا با خود به سمت آتش جهنم بکشند...

به خانه برگشتیم... همسرم نگران سالم بود... اما همین که دید من همراه با سالم به نماز جمعه رفته‌ام نگرانی‌اش تبدیل به اشک شادی شد!

از آن روز به بعد هیچ نماز جماعتی را در مسجد از دست ندادم... دوستان بد را ترک کردم و دوستان خوبی را در مسجد یافتم... همراه با آنان طعم ایمان را احساس کردم...

از آنان چیزهایی یاد گرفتم که دنیا را از یاد من برد... هیچ حلقه‌ی ذکر یا نماز وتری را ترک نکردم... هر ماه چند بار قرآن را ختم می‌کردم...

آنقدر خود را مشغول ذکر خداوند کرده بودم که شاید غیبت‌ها و مسخره کردن‌هایم را ببخشد... احساس کردم بیش از پیش به خانواده‌ام نزدیک شده‌ام...

دیگر خبری از نگاه‌های نگران همسرم نبود... و پسرم سالم، همیشه خنده‌رو و خوشحال بود... هر کس او را می‌دید فکر می‌کرد همه‌ی دنیا را صاحب شده!

خدا را برای این همه نعمتش شکر گفتم...

یک روز دوستان صالحم تصمیم گرفتند برای دعوت به سوی خداوند، به یکی از مناطق دور بروند...

برای رفتن تردید داشتم... استخاره کردم و از همسرم نظر خواستم... فکر می‌کردم قبول نخواهد کرد، اما برعکس، خیلی خوشحال شد و مرا برای رفتن تشویق کرد... وقتی فکر می‌کنم قبلا بدون مشورتش برای گناه سفر می‌کردم، سبب خوشحالی‌اش را دانستم...

پیش سالم رفتم... به او گفتم دارم به سفر می‌روم... مرا میان آغوش کوچک خود گرفت و با من خداحافظی کرد...

سه ماه و نیم از خانه دور بودم...

در آن مدت هر گاه فرصتی می‌شد به خانه زنگ می‌زدم و با همسر و فرزندانم حرف می‌زدم... به شدت دلم برایشان تنگ شده بود... خدای من! چقدر دلم برای سالم لک می‌زد! آرزو داشتم صدایش را بشنوم... او تنها کسی بود که از وقتی به مسافرت آمده بودم صدایش را نشنیده بودم... هر وقت تماس می‌گرفتم یا مدرسه بود، یا مسجد...

هر بار از شوقم به سالم حرف می‌زدم همسرم از خوشحالی می‌خندید... اما بار آخری که تلفنی با او صحبت کردم از آن خنده‌هایش خبری نبود... صدایش تغییر کرده بود... به او گفتم: سلامم را به سالم برسان... گفت: ان شاءالله... و چیزی نگفت...

بالاخره بعد از مدت‌ها با خانه برگشتم... در زدم... آرزو داشتم سالم در را باز کند...

اما جا خوردم... فرزندم خالد که چهار سال بیشتر نداشت در را باز کرد... او را بغل کردم و او می‌گفت: بابا! بابا!

نمی‌دانم چرا تا داخل خانه شدم احساس بدی کردم...

از شیطان به خدا پناه بردم...

همسرم آمد اما چهره‌اش تغییر کرده بود... انگار داشت به زور لبخند می‌زد... خوب به او نگاه کردم و گفتم: چه شده؟

گفت: هیچی...

ناگهان به یاد سالم افتادم... گفتم: سالم کجاست؟

سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت... اشک‌های گرمش بر چهره‌اش روان شد...

فریاد زدم: سالم... سالم کجاست؟

فقط صدای خالد را شنیدم که با لهجه‌ی کودکانه‌اش می‌گفت: «بابا... سالم لَفت بهشت... پیش خدا»...

همسرم دیگر نتوانست طاقت بیاورد... به شدت گریست... نزدیک بود به زمین بیفتد...

از اتاق بیرون آمدم...

بعدها دانستم سالم دو هفته پیش از آمدن من دچار تب شده و همسرم او را به بیمارستان برده، اما تبش پایین نیامد و جان به جان آفرین تسلیم کرده...