در شکم نهنگ

پادشاه

پادشاه

بعضی از مردم مشتاق هدایتند... اما تکبر باعث می‌شود از پیروی شعائر دین سر باز زنند...

آری تکبر می‌ورزد که لباسش بالاتر از دو کعبش باشد... تکبر می‌ورزد که محاسنش را نگه دارد و با مشرکان مخالفت ورزد... برای او زیبا بودن ظاهرش بزرگتر از اطاعت پروردگار است...

بعضی از زنان نیز همینطورند... برای زیبایی‌شان به حجاب اهمیت نمی‌دهند یا با باریک کردن ابروان معصیت پروردگار را مرتکب می‌شوند... و اگر او را نصیحت کنند تکبر می‌ورزد و سرپیچی می‌کند...

اما کسی که در قلبش ذره‌ی ناچیزی تکبر باشد وارد بهشت نمی‌شود، چه رسد به آنکه تکبر باعث شود هدایت را نپذیرد...

«جبلة بن الأیهم» از پادشاهان غَسّان بود که ایمان به قلبش وارد شد و اسلام آورد، سپس به خلیفه‌ی مسلمین، عمر بن الخطابسنامه نوشت و از وی اجازه خواست به محضرش بیاید...

عمر و دیگر مسلمانان برای آن بسیار شاد شدند... سپس عمر در پاسخ وی نوشت: به نزد ما بیا... هر حقی که ما داریم تو نیز داری و هر وظیفه‌ای که بر عهده‌ی ماست بر عهده‌ی تو نیز هست...

جبلۀ همراه با پانصد سوار قومش راهی شد...

هنگامی که نزدیک مدینه رسید لباسی زربفت پوشید و تاجی مرصع به جواهر بر سر نهاد و بر سربازانش لباسی فاخر پوشاند...

سپس وارد مدینه شد... کسی در خانه نماند و حتی زنان و کودکان برای دیدن او از خانه‌ها بیرون آمدند...

هنگامی که بر عمر وارد شد به او خوش آمد گفت و وی را به خود نزدیک نمود...

هنگام موسم حج، عمر نیز به حج رفت و جبلۀ نیز همراه وی خارج شد...

در حال طواف خانه کعبه، ناگهان مردی فقیر از بنی فزاره بر لباس او پا گذاشت...

جبله نگاهی خشمگین به او انداخت و لگدی به او زد که بینی‌اش شکست...

مرد فزاری خشمگین شد و شکایت او را به نزد عمر برد... عمر به نزد او قاصد فرستاد و گفت: ای جبله چه باعث شده برادرت را در طواف بزنی و بینی‌اش را بشکنی؟!

گفت: او بر لباسم پا گذاشته! به خدا سوگند اگر حرمت حرم نبود گردنش را می‌زدم!

عمر گفت: اکنون که اقرار کردی یا او را راضی کن و یا آنکه از تو قصاص می‌گیرم و باید او نیز یک ضربه بر چهره‌ات بزند!

جبلۀ گفت: او از من قصاص گیرد در حالی که من پادشاهم و او یک رعیت!

عمر گفت: ای جبلۀ اسلام تو و او را یکی ساخته... تو هیچ برتری بر وی نداری مگر با تقوی...

جبلۀ گفت: پس نصرانی می‌شوم!

عمر گفت: «هر کس دینش را عوض کند او را بکشید»... اگر نصرانی شوی گردنت را می‌زنم!

جبلۀ گفت: تا فردا به من وقت بده ای امیر مومنان...

عمر گفت: باشد...

شبانه جبلۀ و یارانش به مکه گریختند و از آنجا به قسطنطنیۀ رفت و نصرانی شد...

زمانی بسیار گذشت... لذت‌ها رفت و حسرت‌ها ماند... به یاد دوران مسلمانی‌اش و لذت نماز و روزه‌اش افتاد و برای ترک اسلام و شرک به پروردگار بسیار پشیمان شد و ابیاتی را درباره‌ی حسرت و پشیمانی خود سرود...

و همچنان بر نصرانیت ماند تا آنکه مرد...

آری... بر کفر مرد، چرا که از فروتنی در برابر شریعت پروردگار، تکبر ورزیده بود...