جدایی...
اسلام در مکه شروع به انتشار کرده بود و مردم یکی یکی پیرو آن میشدند...
از جمله کسانی که اسلام آوردند، ام سلمۀلبود... وی در این دین نگریسته بود و دیده بود که امر به ترک عبادت بتها و عبادت خدای یگانه میکند... پس خود و همسرش اسلام آوردند... در نتیجه آزار قریش بر آنان شدت گرفت و به حبشه مهاجرت کردند...
پس از مدتی دوباره به مکه بازگشتند و آزار و اذیت قریش دوباره شروع شد... بنابراین ابوسلمۀ همسر و کودکشان را برداشت و با آنان به قصد هجرت به مدینه از مکه بیرون رفت...
همسرش را بر شتری سوار کرد و کودک را به دست او داد و حرکت خود را آغاز کردند...
در میانهی راه مردانی از بنیمخزوم که قبیلهی ام سلمۀ بودند آنان را دیدند... گفتند: خودت میتوانی بروی، اما این دختر ماست، چطور میتوانیم او را ترک کنیم تا او را به هر جایی ببری؟
سپس به وی حمله بردند و افسار شتر را به زور از او گرفتند و ام سلمۀ را با خود بردند... در حالی که ابوسلمۀ مینگریست و نمیتوانست کاری از پیش ببرد...
بیچاره نشسته بود و به راست و چپ مینگریست و کسی را میجست که او را یاری دهد...
در این حال مردانی از قوم او آمدند و همینکه او را در این حال دیدند به سوی ام سلمۀ رفتند تا او را پس بگیرند... اما قوم ام سلمۀ نپذیرفتند... پس قبیلهی ابیسلمۀ کودک را گرفتند و گفتند: به خدا سوگند نمیگذاریم فرزند ما نزد شما بماند!
ام سلمۀ فریاد زد... قومش سعی کردند کودک را بگیرند... هر دو قوم کودک را به سوی خود میکشیدند و کودک بیچاره از ترس میگریست تا جایی که دستش در رفت... و قوم ابوسلمۀ او را با خود بردند!
قوم ام سلمۀ او را در حالی که بسیار غمگین بود با خود بردند...
قوم ابوسلمۀ نیز کودک را بردند و ابوسلمۀ تنها به مدینه هجرت کرد...
در یک آن میان ام سلمۀ و همسر و کودکش جدایی انداختند... آن بیچاره هر روز صبح بر شنها مینشست و به همسر و کودکش فکر میکرد و تا شب میگریست...
یک ماه و دو ماه و ده ماه بر همین حال گذشت و دل ام سلمۀ برای کودکش پر میکشید و فکرش مشغول همسرش بود...
یک سال کامل گذشت و او در دریایی از اشک دست و پا میزد...
تا آنکه یکی از عموزادگانش روزی او را در حال گریه دید؛ دلش به حال او سوخت و به قومش گفت: آیا این بیچاره را رها نمیکنید؟ میان او و همسر و کودکش جدایی انداختهاید؟!
پس قوم او گفتند: اگر میخواهی به نزد شوهرت برو...
ام سلمۀ بسیار خوشحال شد و توشهی خود را جمع کرد و سوار بر شتر خود شد و به تنهایی به راه افتاد...
قوم ابوسلمۀ از موضوع مطلع شدند، پس کودکش را به او باز گرداندند...
کودک را در آغوش گرفت و به سوی مدینه به راه افتاد...
در میانهی راه، عثمان بن ابیطلحه او را دید... از اینکه تنها سفر میکند شگفتزده شد و گفت: دختر امیۀ به کجا میروی؟
گفت: میخواهم به نزد شوهرم در مدینه بروم...
گفت: کسی همراهت نیست؟
گفت: نه... جز خداوند و این کودکم کسی همراهم نیست...
گفت: به خدا سوگند نمیتوانم ترکت کنم... پس افسار شتر را گرفت و او را همراه کرد...
ام سلمۀ میگوید: به خدا سوگند هیچ مرد عربی را همراه نکردم که بزرگوارتر از او باشد... هنگامی که به منزلگاهی میرسیدیم شتر را میخواباند و سپس خود دور میرفت تا از شتر پیاده شوم... سپس آن را به درختی میبست... سپس خود از من دور میشد و به زیر سایهی درختی میرفت و آنجا میخوابید... و هنگامی که وقت رفتن میشد، به سوی شتر میآمد و آن را نزدیک من میآورد تا سوار شوم و خودش دور میشد و میگفت: سوار شو... هنگامی که سوار میشدم میآمد و افسارش را میگرفت و میبرد...
هنگامی که روستای بنی عمرو بن عوف را در قباء دید، گفت: همسرت در این روستا است... به برکت خداوند وارد آن شو... سپس خود به سوی مکه بازگشت...
بعدها عثمان بن ابیطلحه اسلام آورد...