در شکم نهنگ
همهی مردم هنگامی سختیها به یاد الله میافتند...
برخی از آنان در این حالت به یاد وی میافتند و اطاعتش میکنند، اما همین که سختی و مصیبت برطرف شد سرپیچی میکنند و او را به فراموشی میسپارند...
اما برخی دیگر بر صَلاح و توبهی خود پایدار میمانند...
یونس÷قوم خود را به ایمان فرا خواند... اما قومش رویگردانی کردند و تکبر ورزیدند...
یونس خشمگین شد و بر کشتی راه دریا را در پیش گرفت... اما کشتی در وسط دریا دچار مشکل شد و چون سنگین بود دانستند باید یکی از سرنشینان را به دریا بیندازند... چند بار قرعه انداختند و هر بار قرعه به نام یونس افتاد...
او را به دریا انداختند و نهنگ او را بلعید و با خود به اعماق دریا برد...
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... یونس بود و تاریکیها...
به صدای اطراف خود گوش داد... صدای سنگ ریزهها را شنید که در قعر دریا تسبیح خداوند را میگویند...
اینجا بود که به خود آمد:
﴿فَنَادَى فِي الظُّلُمَاتِ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ٨٧﴾[الأنبياء: ٨٧].
«پس در تاریکیها ندا زد که: معبودی [به حق] جز تو نیست. تو پاک و بیعیبی، همانا من از ستمکاران بودم»...
سخنانش درهای آسمان را کوبید... و فرج نازل شد..
این داستان یونس÷بود...
اما یونس دوران ما میگوید:
جوان بودم... فکر میکردم زندگی یعنی پول بسیار و رختخواب نرم و اتوموبیل گران قیمت...
روز جمعه بود... همراه با گروهی از دوستان کنار ساحل نشسته بودیم... طبق عادت، گروهی غافل بودیم... صدای «حي علی الصلاة... حي علی الفلاح»را شنیدم...
قسم میخورم در طول زندگی بارها صدای اذان را شنیده بودم اما تا آن روز معنی کلمهی فلاح (رستگاری) را نمیدانستم... شیطان چنان بر قلبم مهر کوبیده بود که انگار کلمات اذان برایم نامفهوم شده بودند...
مردم دور و بر ما سجادههای خود را بر زمین فرش میکردند و برای نماز جمعه جمع میشدند...
اما ما وسایل غواصی را آماده میکردیم تا به آب بزنیم...
لباسهایمان را پوشیدیم و وارد دریا شدیم... از ساحل دور شدیم و به وسط دریا رسیدیم... همه چیز خوب بود... سفری زیبا و به یاد ماندنی در پیش بود!
اما ناگهان و در اوج تفریح، قسمت پلاستیکی لوله کپسول که غواص با دندان و دهان خود نگه میدارد و باعث میشود آب به داخل دهان نرود، پاره شد... ناگهان آب شور وارد ریههایم شد و به حال مرگ افتادم...
ریههایم هوا میخواستند... هر هوایی!
ناگهان شروع کردم به دست و پا زدن... دریا تاریک بود و دوستانم از من دور بودند... دانستم در وضعیت خطرناکی هستم...
ناگهان فیلم زندگیام از برابر چشمانم گذشت... با اولین نفسی که آب شور وارد ریههایم شد دانستم چقدر ضعیفم... خداوند با چند قطره آب شور به من نشان داد که تنها او نیرومند و جبار است...
دانستم که راه فراری نیست مگر به سوی الله... سعی کردم از آب بیرون بیایم... اما در عمق بسیاری بودم...
مشکلم این نبود که خواهم مرد... مساله این بود که چگونه و در چه حال به دیدار خداوند خواهم رفت؟
اگر بپرسد که در این مدت چه کار کردی چه بگویم؟
اگر مرا در مورد نماز محاسبه کند چه بگویم؟
به یاد شهادتین افتادم... خواستم زندگیام با این کلمه پایان یابد...
گفتم: «اشهد...» اما انگار دستی حلقم را میفشرد و نمیتوانستم آن را بگویم...
سعی کردم... تلاش کردم: «اشهد... اش ...» توی دلم میگفتم: «خدایا مرا برگردان... خدایا مرا برگردان... فقط یک ساعت... یک دقیقه... یک لحظه...» اما هیهات... کم کم داشتم از هوش میرفتم... هیچ چیز را احساس نمیکردم... تاریکی عجیبی همه جا را در بر گرفته بود...
و این آخرین چیزی بود که به یادم ماند...
اما رحمت پروردگار وسیعتر از آن بود...
ناگهان احساس کردم هوا به داخل ریههایم راه یافت... تاریکی از بین رفت... چشمانم را باز کردم... دیدم یکی از دوستانم لولهی اکسیژن را داخل دهانم گذاشته و سعی میکند به هوشم بیاورد... هنوز داخل آب بودیم...
لبخند را بر چهرهاش دیدم... فهمیدم حالم خوب است... آنگاه قلبم و زبانم و همهی سلولهای بدنم فریاد زدند: «اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمدا رسول الله... الحمدلله...».
از آب بیرون آمدم... ولی نه آن کسی بودم که وارد آب شده بودم...
نگاهم به زندگی تغییر کرد... هر چه روزهای زندگیام میگذشتند بیشتر به خدا نزدیک میشدم... راز وجودم را در این زندگی دانستم... دانستم چرا اینجا هستم... چرا زندهام... این سخن خداوند را به یاد آوردم که: «تا مرا عبادت کنند» [١]...
درست است... بیهوده آفریده نشدهام...
روزها گذشت... یک روز به یاد آن حادثه افتادم...
به دریا رفتم... لباس غواصی پوشیدم... تنها به آب زدم و به همان جا در دل دریا رفتم و برای الله سجدهای کردم که یادم نمیآید در زندگیام چنان سجده کرده باشم...
در جایی که گمان نمیکنم انسانی پیش از من برای خداوند سجده کرده باشد...
امیدوارم این مکان در روز قیامت به سود من شهادت دهد و خداوند مرا به سبب سجدهای در دل دریا مورد رحمت خود قرار دهد و وارد بهشت خود کند... آمین...
I١] اشاره به آیهٔ ۵۶ سورهٔ ذاریات: «و جن و انس را نیافریدم مگر برای آنکه مرا عبادت کنند...»