تصمیم شجاعانه
طفیل بن عمرو در میان قوم خود «دوس» سروری بود که از وی اطاعت میکردند...
روزی برای کاری به مکه آمد... هنگامی که وارد مکه شد اشراف قریش وی را دیدند و به استقبال او آمدند و گفتند: تو کی هستی؟ گفت: من طفیل بن عمرو، سرور دوس هستم...
آنان به همدیگر نگریستند و ترسیدند پیامبر جاو را ببیند و وی را به اسلام فرا بخواند... اگر او که سرور قوم خود بود اسلام میآورد، اسلام نیرومند میشد...
پس دور او را گرفتند و یکی از آنان گفت: اینجا در مکه مردی هست که ادعای پیامبری میکند... از نشستن با او و شنیدن سخنانش پرهیز کن چرا که او جادوگر است و اگر سخنش را بشنوی عقلت میپرد!
نفر دوم و سوم نیز همین را گفتند و سخن بسیاری گفتند...
طفیل گفت: به خدا سوگند آنقدر گفتند تا آنکه ترسیدم و تصمیم گرفتن هیچ سخنی از او نشنوم و با او سخن نگویم...حتی از ترس آنکه هنگام عبور از کنار او، سخنش به گوشم برسد، در گوش خود پنبه گذاشتم...
به مسجد رفتم و دیدم رسول خدا جکنار کعبه ایستاده و سخن میگوید... نزدیک او ایستادم و خواست خداوند این بود که قسمتی از سخنان او را بشنوم... سخنان خوبی بود...
با خود گفتم: مادرت به عزایت بنشیند! به خدا سوگند من مردی عاقلم... زشت و زیبا از من پنهان نمیماند... چه چیز مانع آن میشود که سخن این مرد را بشنوم؟ اگر سخن خوبی بود خواهم پذیرفت و اگر سخن بدی بود رهایش میکنم...
منتظر ماندم تا نمازش به پایان رسید... سپس برخاست تا به خانهاش رود... دنبالش کردم و همین که وارد خانهاش شد همراهش وارد شدم... گفتم: ای محمد... قومت چنین و چنان میگویند... به خدا آنقدر مرا ترساندند که گوشم را با پنبه پر کردم تا صدایت را نشنوم... اما از تو سخنان خوبی شنیدم... امر خود را بر من عرضه کن...
پیامبر جبسیار خوشحال شد و اسلام را بر طفیل عرضه کرد و قرآن را بر وی خواند...
طفیل قدری اندیشید... هر روز که میگذشت بیشتر از خداوند دور میشد... سنگی را میپرستید که نه صدایش را میشنوید و نه ندایش را پاسخ میگفت... و اکنون حق در برابرش آشکار شده بود...
سپس به عاقبت خود اندیشید... اگر اسلام بیاورد چه خواهد شد...
چگونه میتواند دین خود و دین پدرانش را تغییر دهد؟ مردم چه خواهند گفت؟
زندگیاش... اموالش... خانوادهاش... فرزندان... همسایگان...دوستان...
همه چیز به هم خواهد خورد...
طفیل اندکی ساکت ماند... فکر کرد و دنیا و آخرت خود را سبک و سنگین کرد...
ناگهان دنیا را به دیوار کوفت... آری بر دین پایدار خواهد ماند... هر که خوشش میآید خوشش بیاید، و هر که ناراحت میشود، ناراحت شود!
اگر اهل آسمان خشنود شوند، اهل زمین چه اهمیتی دارند؟
مال و روزیاش دست آن کسی است که در آسمان است...
سلامتی و بیماریاش دست آن کسی است که در آسمان است...
منصب و جاه و مقامش دست آن کسی است که در آسمان است...
بلکه حتی زندگی و مرگش دست آن کسی است که در آسمان است...
اگر اهل آسمان خشنود شوند برای آنچه در زمین از دست میدهد ملالی نیست...
اگر خداوند او را دوست بدارد بگذار پس از آن همه از او بدشان بیاید... بگذار هر کس که میخواهد او را نشناسد... بگذار دیگران مسخره کنند...
آری... طفیل در جا اسلام آورد و شهادت حق را به زبان آورد... و بلکه همتش افزون شد و عزیمتش خروشید و گفت: ای پیامبر خدا قوم من از من حرف شنوی دارند... من به نزد آنان برمیگردم و آنان را به اسلام دعوت میکنم...
سپس طفیل به سرعت به نزد قوم خویش بازگشت... در حالی که غم دین را بر دوش داشت... پستیها و بلندیها را طی کرد تا آنکه به سرزمین قوم خود رسید...
هنگامی که به شهر خود رسید پدرش که پیری کهنسال بود به نزدش آمد... اما طفیل گفت: ای پدر... از من دور شو... نه من از توام و نه تو از من!
گفت: چرا پسرم؟
گفت: اسلام آوردهام و تابع دین محمد شدهام...
پدرش گفت: دین تو دین من است...
گفت: پس برو و غسل کن و لباست را پاکیزه کن و نزد من بیا تا آنچه را یاد گرفتهام به تو یاد دهم...
پدرش رفت و غسل کرد و لباسش را پاکیزه کرد و سپس آمد... طفیل اسلام را بر وی عرضه کرد و او نیز اسلام آورد...
سپس طفیل به خانهی خود رفت... همسرش به نزد او آمد...
گفت: از من دو شو... تو از من نیستی و من از تو نیستم...
همسرش گفت: پدر و مادرم فدایت... چرا؟
گفت: اسلام میان من و تو جدایی انداخته... من تابع دین محمد جشدهام...
گفت: دین تو دین من است...
طفیل گفت: پس برو و خودت را پاک کن و به نزد من برگرد...
همسرش خواست برود... یاد بتی افتاد به نام «ذو الشری» که او را گرامی میداشتند و گمان میکردند هر کس عبادتش را ترک گوید مجازات میشود... ترسید که اگر اسلام بیاورد به وی یا فرزندانش زیانی برساند...
برگشت و گفت: برای کودکان از ذو الشری نمیترسی؟
طفیل گفت: برو... من ضامن میشوم که ذی الشری زیانی به آنان نمیرساند...
سپس رفت و غسل کرد... آنگاه اسلام را بر وی عرضه نمود و اسلام آورد...
سپس طفیل در میان قوم خود گشت و خانه به خانه، آنان را به اسلام فرا خواند... در میان مجالسشان آنان را به اسلام دعوت کرد و در راهشان ایستاد و آنها را به دین خدا فرا خواند...
اما آنان جز عبادت بتها را نپذیرفتند...
طفیل خشمگین شد و به مکه نزد رسول خدا جرفت و گفت: ای پیامبر خدا... دوس عصیان ورزید و نپذیرفت... ای پیامبر خدا جعلیه آنان دعا کن!
چهرهی پیامبر جتغییر کرد و دستان خود را به سوی آسمان بلند کرد...
طفیل با خود گفت: دوس هلاک شدند!
اما آن رحیم دلسوز جفرمود: «خداوندا دوس را هدایت کن... خداوندا دوس را هدایت کن...» سپس رو به طفیل کرد و فرمود: «به نزد قوم خود برگرد و آنان را دعوت کن و نرمش به خرج ده»...
طفیل به نزد آنان برگشت و آنچنان آنان را به اسلام فرا خواند که اسلام آوردند...
روزها گذشت و پیامبر جدرگذشت... طفیل همراه با فرزندانش و دیگر مسلمانان به نبرد مسیلمهی کذاب در یمامه رفت...
در خواب دید که در حال رفتن به سوی یمامه سرش تیغ زده شد و پرندهای از دهانش خارج شد و زنی را دید که وی را به شکم خود داخل کرد... سپس فرزندش را دید که سعی میکند به او برسد اما از رسیدن به وی باز میماند...
هنگام صبح رویای خود را با یارانش گفت... سپس گفت: خودم این رویا را تعبیر کردهام... گفتند: چگونه تعبیرش کردی؟
تیغ زدن سرم یعنی جدا شدن آن... پرندهای که از دهانم بیرون رفت روحم است... و زنی که وارد شکمش شدم زمینی است که در آن دفن میشوم... و اینکه فرزندم در پی من بود و به من نرسید یعنی آنکه تلاش میکند مانند من شهید شود...
ویسدر نبرد یمامه شهید شد و فرزندش به شدت زخمی شد اما از مرگ نجات یافت، سپس در نبرد یرموک در دوران عمرسبه شهادت رسید...