در شکم نهنگ

ساره

ساره

چراغ قرمز شد... خیلی شلوغ بود... فقط چند دقیقه به موعدم با دوستان باقی مانده بود...

از دست این چراغ قرمز! کاش جلوتر بودم از آن رد کرده بود...

هر ثانیه مانند یک ساعت می‌گذشت... یک نگاه به ساعتم می‌کردم، یک نگاه به چراغ راهنما...

سبز شد... بوق زدم... همه را اذیت کردم... ماشین‌ها به راه افتادند... از اولی رد شدم... نزدیک بود به دومی بخورم... رانندگی‌ام همه را ترسانده بود... سعی می‌کردم هر چه سریع‌تر برسم... اما نشد...

وقت گذشت و قرار ملاقات را از دست دادم... دوستانم نبودند.. رفته بودند... اما کجا؟ نفهمیدم... آهی از ته دل کشیدم... کاش می‌دانستم کجا رفته‌اند...

داشتم آرام آرام حرکت می‌کردم... با صدای بوق ماشین پشت سری به خودم آمدم... نگاهی به راننده‌اش انداختم و به او اشاره کردم: «اوهوی! چه‌ات شده؟»... رشته‌ی افکارم پاره شد...

تصمیم گرفتم امشب را در خانه‌ام شب‌نشینی کنم... فکر بدی نیست، تنها دخترم بیمار بود و بهتر بود نزدیکش باشم...

کنار یک ویدیو کلوپ ایستادم... چند تا فیلم انتخاب کردم و به طرف منزل حرکت کردم... در را باز کردم و همسرم را صدا زدم... «چایی و آجیل بیار»...

همسرم وارد اتاق شد... با خودم گفتم چه زن پیچیده‌ای هست! حتما الان به من خواهد گفت: «احمد، از خدا بترس!» اینقدر به این حرف‌هایش عادت کرده بودم که بی‌حس شده بودم... اما زن گوش به فرمانی بود... خوش اخلاق بود و برای خوشبختی من به آب و آتش می‌زد...

چایی و آجیل آورده بود... لبخندی زد و گفت: «حتما از شب نشینی با دوستات خسته شدی و می‌خوای تو خونه‌ی خودت باشی!».

گفتم: «درسته... بیا بشین»... خوشحال شد و خواست با من بنشیند...

بلند شدم و نوار را در دستگاه «ویدیو» گذاشتم... صدای موسیقی تند بلند شد...

بیچاره همسرم سرش را زیر انداخت و گفت: «احمد... از خدا بترس»... و در حالی که مایوس و ناراحت بود از اتاق بیرون رفت... او موسیقی گوش نمی‌داد...

صدای موسیقی و داد و بیداد و خنده از اتاقم بلند بود و من مشغول نوشیدن چای و خوردن آجیل و چشمانم میخکوب به صفحه‌ی تلویزیون...

نوار اول تمام شد... نوار دوم هم تمام شد...

ساعت را نگاه کردم... سه بعد از نیمه شب بود...

ناگهان... دستگیره‌ی در چرخید... داد زدم: «چی می‌خوای؟» اما پاسخی نداد... در باز شد و دختر بیمارم وارد شد...

جا خورده بودم... کمی ساکت ماندم...

نزدیک من شد و نگاهی به من کرد و گفت: «بابا از خدا بترس... بابا از خدا بترس» و رفت...

صدایش کردم: «ساره... ساره؟» اما پاسخی نداد... دنبالش رفتم... نمی‌توانستم باور کنم... این دختر من بود؟

در اتاق را باز کردم... دیدم توی رختخواب در بغل مادرش است... خودش بود...

به اتاقم برگشتم... ویدیو را خاموش کردم... صدای دخترم هنوز در اتاق می‌پیچید: «بابا از خدا بترس...»

احساس کردم لرزشی وارد بدنم شده... پیشانی‌ام خیس عرق بود... نمی‌دانستم چه دردم است...

صدایی جز صدای دخترم نمی‌شنیدم... چیزی جز چهره‌ی دخترم نمی‌دیدم... کلماتش همه‌ی پرده‌های غفلت چند ساله را کنار زده بود... قلبم خیلی تند می‌زد... خودم را روی زمین ولو کردم... سعی کردم بخوابم... اما نمی‌توانستم... وقت خیلی سریع می‌گذشت...

تصاویر گذشته به سرعت از برابرم می‌گذشت... با هر تصویری صدای دخترم تکرار می‌شد: «از خدا بترس... از خدا بترس...»

صدای اذان بلند شد... بدنم لرزید... لرزشی همه‌ی وجودم را فرا گرفت... موذن می‌گفت: «الصلاة خیر من النوم»نماز بهتر از خواب است... گفتم: راست گفتی... نماز بهتر از خواب است... آه... همه‌ی این سال‌ها را خواب بودم...

وضو گرفتم و به سمت مسجد رفتم... در آن راه گام برمی‌داشتم اما انگار راه ناشناخته‌ای بود...

انگار نسیم خنک صبح سرزنشم می‌کرد و می‌گفت: کجا بودی؟

گویی پرندگان سحرخیز می‌گفتند: خوش آمدی خوابیده‌ای که بالاخره بیدار شد!

وارد مسجد شدم... دو رکعت خواندم و مشغول خواندن قرآن شدم... برایم سخت بود... سال‌ها بود قرآن نخوانده بودم...

احساس می‌کردم قرآن سرزنشم می‌کند: چرا این همه سال ترکم کردی... من کلام پروردگارت نبودم؟

این آیه‌ی سوره‌ی زُمَر را تکرار می‌کردم که:

﴿قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ٥٣[الزمر: ٥٣].

«بگو ای بندگان من که بر خود [با گناه] زیاده‌روی کرده‌اید؛ از رحمت الله ناامید نشوید. همانا الله همه‌ی گناهان را می‌بخشد».

عجیب است... همه‌ی گناهان؟ چقدر خداوند در حق ما مهربان است...

دوست داشتم به خواندن ادامه دهم... اما نماز را اقامه کردند... یک لحظه سر جایم میخکوب شدم... سپس همراه مردم در صف نماز ایستادم... انگار غریب بودم...

نماز به پایان رسید... تا طلوع خورشید در مسجد ماندم...

به خانه برگشتم... در اتاق را باز کردم... نگاهی به همسرم و ساره انداختم... خواب بودند... آنان را رها کردم و به محل کارم رفتم...

عادت نداشتم زود سر کارم حاضر شوم... همکارانم با دیدنم جا خوردند... همه با شوخی بهم تبریک می‌گفتند!

اهمیتی ندادم... نگاهم به در بود... منتظر آمدن ابراهیم بودم... ابراهیم همکارم بود... همیشه نصیحتم می‌کرد... خوش اخلاق و خوش برخورد بود...

ابراهیم که آمد از جایم بلند شدم و به پیشوازش رفتم... چیزی را که می‌دید نمی‌توانست باور کند!

پرسید: «احمد خودتی؟»

گفتم: «بله!» او را به سمت خود کشیدم و گفتم: «می‌خواهم باهات حرف بزنم»...

گفت: «مشکلی نیست... همینجا توی دفتر حرف می‌زنیم»

گفتم: «نه... بریم توی سِلف»...

ابراهیم ساکت بود و به حرف‌های من گوش می‌دید... جریان دیشب را به او گفتم... چشمانش پر از اشک شد... لبخندی زد و گفت: «این نوری است که قلبت را روشن کرده... دوباره با تاریکی گناه، خاموشش نکن»...

آن روز، با وجودی که شبش را نخوابیده بودم، روز پرنشاط و شادی بود... لبخند بر لبم بود و کارم را به خوبی انجام می‌دادم...

ارباب رجوع پیش من می‌آمدند و از من کمک می‌خواستند... یکی از آن‌ها سبب پر کاری و نشاطم را پرسید؛ گفتم: «این به خاطر نماز صبحی است که در مسجد خواندم!»

بیچاره ابراهیم... قبلا بیشتر کارها را خودش انجام می‌داد و من چرت می‌زدم! اما نه شکایت می‌کرد و نه نق می‌زد... واقعاً انسان خوبی بود...

بله؛ این شیرینی ایمان است وقتی وارد قلب انسان می‌شود...

زمان می‌گذشت و من احساس خستگی نمی‌کردم...

تا اینکه ابراهیم گفت: «احمد... بهتره بری خونه... از دیشب تا حالا نخوابیدی... من کارها را انجام می‌دهم»...

نگاهی به ساعت انداختم... تنها چند دقیقه به اذان ظهر باقی مانده بود... تصمیم گرفتم بمانم...

موذن اذان گفت... زود خودم را به مسجد رساندم و در صف اول نشستم...

برای همه‌ی روزهایی که هنگام نماز از محل کارم می‌زدم بیرون، پشیمان بودم...

بعد از نماز به خانه رفتم...

در مسیر خانه احساس نگرانی می‌کردم... یعنی حال ساره چطور است؟ نمی‌دانم چرا احساس خوبی نداشتم...

احساس می‌کردم این بار راه خانه طولانی‌تر از قبل است... ترسم بیشتر شد... سرم را به آسمان بلند کردم و از خدا خواستم دخترم را زودتر شفا دهد...

به خانه رسیدم... در را باز کردم... همسرم را صدا زدم، اما کسی پاسخ نداد...

به سرعت وارد اتاقمان شدم...

همسرم کز کرده بود و گریه می‌کرد...

نگاهم کرد... در حالی که گریه می‌کرد گفت: «ساره... فوت کرد...»

نفهمیدم چه می‌گوید... به سرعت به طرف ساره دویدم... او را به سینه‌ام چسباندم... خواستم بلندش کنم اما دستش به زمین افتاد... بدنش سرد بود... همینطور دست و پاهایش... نه صدای قلبش می‌آمد و نه صدای نفس‌هایش...

نگاهی به چهره‌اش انداختم... انگار ماهی درخشان بود...

خواستم بیدارش کنم... تکانش دادم...

مادرش فریاد زد: «ساره مرده... مرده...» و زد زیر گریه...

چیزی را که می‌دیدم باور نمی‌کردم... انگار خواب بود...

اشک‌هایم سرازیر شد... هق هق گریه‌هایم بلند شد...

به صورت زیبا و موهای نرمش نگاه می‌کردم... می‌بوسیدمش... می‌گفتم: «بابا... این کارو نکن! بابا...»

یادم آمد که این یک مصیبت است... گفتم: «لا حول ولا قوة إلا بالله... إنا لله وإنا إلیه راجعون...».

به ابراهیم زنگ زدم... گفتم: «فورا خودت را برسان... دخترم ساره فوت کرده...»

زنان با همسرم ساره را غسل می‌دادند... غسلش که تمام شد بدنش را با پارچه‌ای سفید کفن کردند... وارد اتاق شدم تا با او آخرین وداع را بگویم... نزدیک بود به زمین بیفتم اما خودم را کنترل کردم...

پیشانی‌اش را بوسیدم...

با او عهد بستم که تا هنگام مرگ ثابت قدم باقی بمانم... نگاهی به مادرش انداختم... چشمانش قرمز بود و رنگ به چهره نداشت...

به او گفتم: «غم مخور... او به اذن خدا به بهشت رفته... آنجا به هم خواهیم رسید... آماده باش تا او برای ما شفاعت کند» سپس این آیه را خواندم:

﴿وَالَّذِينَ آمَنُوا وَاتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَمَا أَلَتْنَاهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ كُلُّ امْرِئٍ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ٢١[الطور: ٢١].

«و کسانی که ایمان آورده‌اند و فرزندانشان آن‌ها را در ایمان پیروی کرده‌اند، فرزندانشان را به آنان ملحق خواهیم کرد و چیزی از کارهایشان را کم نمی‌کنیم. هر کس در گرو کاری است که انجام داده است»...

مادرش گریست... و من هم گریستم...

نماز جنازه را بر او خواندیم و او را به مقبره بردیم...

جنازه‌ی او را می‌نگریستم و انگار نوری را می‌دیدم که زندگی‌ام را روشن کرده بود...

به قبرستان رسیدیم... آن مکان ترسناک... به سوی قبر رفتیم... بر قبر ایستادم... باید دخترم را اینجا بگذارم...

ابراهیم دستش را بر شانه‌ام گذاشت و گفت: «صبر کن احمد...»

وارد قبر شدم... با خود گفتم: احمد اینجا خانه‌ی توست... شاید امروز... شاید هم فردا... برای این خانه چه آماده کرده‌ای؟

ابراهیم صدایم زد: «احمد دختر را بگیر...» او را در آغوش گرفتم... آرزو داشتم او را در سینه‌ی خودم دفن کنم... در آغوشم فشارش دادم... بوسیدمش...

سپس او را بر دست راست خواباندم و گفتم: «بسم الله، وعلی ملة رسول الله»... سپس خشت‌ها را صف دادم و همه‌ی منافذ لحد را بستم...

از قبر بیرون آمدم... مردم شروع به ریختن خاک کردند... نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم...