آسمان نمیبارد!
بنیاسرائیل در دوران موسی علیه السلام دچار خشکسالی شدند...
مردم به نزد موسی آمدند و گفتند: ای کلیم الله... نزد خداوند برایمان دعا کن تا باران نصیب ما کند...
موسی جفرمود: «خداوندا... باران خود را بر ما نازل کن و رحمتت را بر ما فرو ریزان... ما را به سبب کودکان شیرخواره و حیوانات و پیران رحم کن...»
اما آسمان بیابرتر شد و خورشید، داغتر!
موسی باز گفت: خداوندا بارانمان ده...
خداوند فرمود: چگونه به شما باران عطا کنم در حالی که میان شما بندهای است که چهل سال با گناهان با من مبارزه میکند؟ میان مردم ندا ده تا او از میانتان برود چرا که به سبب او باران را از شما داشتهام...
موسی در میان قوم خود چنین فریاد زد: ای بندهی گناهکار... ای آنکه چهل سال با گناه به جنگ خداوند رفتهای... از میان ما برو که به سبب تو از باران منع شدهایم...
آن بندهی گناهکار به راست و چپ خود نگریست... ندید کسی از میان جمع بیرون رود و دانست آن بندهی گناهکار، خودِ اوست...
با خود گفت: اگر از میان این همه مردم بیرون روم، میانِ همهی بنیاسرائیل رسوا میشوم و اگر میانشان بمانم به سبب من از باران محروم میشوند...
پس سرافکنده شد و اشک ریخت...
سر خود را در جامهاش فرو برد و بر کارهای گذشته پشیمان شد و گفت: خداوندا... سرور من... چهل سال معصیت تو نمودم و تو به من مهلت دادی... اکنون مطیع به درگاه تو آمدهام... مرا بپذیر...
و همچنان به درگاه خداوند ناله و زاری میکرد...
هنوز دعایش به پایان نرسیده بود که ابری سفید آشکار شد و چنان بارید که گویا از دهانهی دیگها آب فرو میریخت...
موسی در شگفت شد و گفت: خداوندا... به ما باران عطا نمودی در حالی که هیچکس از میان ما بیرون نرفت!
خداوند فرمود: ای موسی، به سبب همان کسی که باران را از شما منع کرده بودم، به شما باران عطا کردم!
موسی گفت: خدایا این بندهی مطیع را نشانم بده...
خداوند فرمود: من در حالی که معصیتم میکرد رسوایش نکردم... اکنون که اطاعتم نموده رسوایش کنم؟