گفت: پناه بر خدا!
او جوانی فقیر بود که به عنوان فروشندهای دوره گرد در کوچهها میگشت و کالاهایش را میفروخت...
اما طرف دیگر داستان زنی بود بدکاره که از انجام حرام هیچ ابایی نداشت و گویا تلهی شیطان بود برای شکار مردان...
روزی جوان فقیر ما از کنار خانهی آن زن میگذشت... زن در را نیمه باز کرد و او را صدا زد و دربارهی قیمت جنسی از او پرسید و از وی خواست داخل خانه بیاید تا کالاهای او را ببیند... اما همین که جوان وارد خانهی او شد در را بست و او را به انجام کار حرام فرا خواند...
اما جوان گفت: پناه بر خدا!
و هنگامی را به یاد آورد که لذتها رفتهاند و حسرتها ماندهاند...
روزی را که اعضای بدنش که از حرام لذت بردهاند علیه او شهادت میدهند...
پایش که با آن، به سمت زنا رفته است... دستش که با آن لمس کرده... زبانش که با آن سخن گفته... و بلکه همهی ذرات وجودش و همهی موهای بدنش...
گرمای آتش جهنم را به یاد آورد و عذاب خداوند را...
روزی را که زانیان در آتش آویزان میشوند و با شلاقهای آهنین آنان را میزنند و هر گاه یکی از آنان ناله کرد و فریادرس خواست ملائکه به او میگویند: کجا بود این داد و فریاد آن وقت که میخندیدی و تفریح میکردی و خوش بودی و خداوند را در نظر نمیگرفتی و از او حیا نمیکردی؟!
این سخن پیامبر جرا به یاد آورد که فرمود: «ای امت محمد... به خدا سوگند کسی از خداوند باغیرتتر نیست که بندهاش یا کنیزش زنا کند... ای امت محمد... اگر آنچه را که من میدانم میٔدانستید، بیشک کم میخندیدید و بسیار میگریستید»...
رویای پیامبر جرا به یاد آورد که در خواب زنان و مردانی لخت را در جایی تنگ مانند تنور دیده بود که پایین آن باز بود و بالایش تنگ... و آنان فریاد میکشیدند و داد میزدند و آتشی از پایین آنها روشن میشد... با شعلهور شدن آن آتش از شدت گرما فریاد میزدند... پیامبر جپرسید: «اینان چه کسانی هستند ای جبرئیل؟» و جبرئیل در پاسخ گفت: اینان مردان و زنان زناکارند... و این عذاب آنها در روز قیامت است...
و عذاب آخرت بدتر و ماندگارتر است... از خداوند عفو و عافیت خواهانیم...
نفسش به او گفت: زنا کن و توبه کن! اما در پاسخ نفس خود گفت: اعوذ بالله! چگونه ستر پروردگارم را زیر پا بگذارم؟ چطور به زنی نگاه کنم که برایم حلال نیست، در حالی که خداوند از بالای سر ما را میبیند؟ چطور است که خود را از بندگان خدا پنهان میکنیم آنگاه در برابر خود خدا گناه کنیم؟
پس به فکر راه فرار افتاد و به در نگریست...
اما آن زن فاجره گفت: به خدا اگر کاری را که میخواهم انجام ندهی فریاد میزنم و مردم خواهند آمد و خواهم گفت این جوان قصد داشت در خانهام به من حمله کند... در آن صورت چیزی جز اعدام یا زندان در انتظارت نخواهد بود!
آن جوان پاکدامن از ترس به خود میلرزید... او را از خداوند ترساند، اما آن زن پند نگرفت...
هنگامی که چنین دید به فکر حیلهای افتاد که از دستش خلاص شود...
گفت: دستشویی کجاست؟
دستشویی را به او نشان داد... هنگامی که وارد دستشویی شد نگاهی به دریچهی آن انداخت اما دید نمیتواند از آن بگریزد... بنابراین فکر دیگری کرد...
به سوی صندوقی که نجاسات در آن جمع میشد رفت و مقداری از آن را برداشت و بر لباس و دستان و بدن خود کشید...
سپس به نزد زن رفت...
زن تا او را دید فریادی کشید و کالایش را به سوی او انداخت و از خانه بیرونش کرد...
جوان در کوچه میرفت و کودکان پشت سر او میدویدند و میگفتند: دیوانه! دیوانه!
تا آنکه به خانه رسید و به حمام رفت و خود را شست...
از آن به بعد همیشه از وی بوی عطر میآمد... [٣]
I٣] این داستان را ابن جوزی در «المواعظ» ذکر کرده است.