در شکم نهنگ

کوه‌های استوار

کوه‌های استوار

در آغاز بعثت، پیامبر خدا جدر مکه به صورت پنهانی به اسلام دعوت می‌کرد و مسلمانان نیز دین خود را پنهان می‌داشتند...

هنگامی که مسلمانان ۸۸ مرد شدند، ابوبکر صدیقساصرار نمود که پیامبر جدعوت را علنی نماید...

پیامبر جفرمود: «ای ابابکر... ما کم هستیم...»

اما ابوبکر آنقدر اصرار کرد تا آنکه پیامبر جبه سوی مسجد رفت و مسلمانان همراه با او در گوشه و کنار مسجد پراکنده شدند... هر کس در میان قوم و عشیره‌ی خود...

ابوبکر در میان مردم به خطبه ایستاد... او نخستین خطیبی بود که به سوی خداوند دعوت کرد... مشرکان که دیدند خدایانشان را کم ارزش می‌داند و از دینشان عیب می‌گیرد برخاستند و بر ابوبکر و دیگر مسلمانان شوریدند و آنان را در گوشه و کنار مسجد به شدت کتک زدند...

ابوبکر در این حال دین را با صدای بلند بیان می‌کرد... عده‌ای او را در محاصره گرفتند و چنان زدند که به زمین افتاد... او میانسال بود و تقریبا پنجاه سال سن داشت...

عتبۀ بن ربیعه‌ی فاسق به سوی او آمد و شکم و سینه‌اش را لگدمال کرد و با دو لنگ کفش سفت چنان به چهره‌اش زد که صورتش زخمی و خونین شد تا جایی که نمی‌شد بینی ابوبکر را از چهره‌اش تشخیص داد، و ابوبکر در این حال بیهوش بود...

سپس قبیله‌اش بنی تیم آمدند و مشرکان را عقب راندند و او را در پارچه‌ای بردند و شک نداشتند که مرده است... او را در منزلش نهادند...

پدر و قومش کنارش نشسته بودند... با او حرف می‌زدند اما پاسخ نمی‌داد...

در پایان روز به خودش آمد... چشمانش را باز کرد و نخستین سخنی که گفت این بود: پیامبر جچطور است؟

پدرش خشمگین شد و ناسزایش گفت و بیرون رفت!

مادرش کنار او نشست... سعی می‌کرد به او آب و غذا دهد و اصرار می‌کرد که چیزی بخورد...

اما ابوبکر فقط می‌گفت: پیامبر جچطور است؟

مادرش گفت: به خدا سوگند من خبری از دوست تو ندارم...

ابوبکر گفت: به نزد ام جمیل دختر خطاب برو و از او بپرس...

ام جمیل مسلمان بود اما اسلامش را پنهان می‌کرد...

مادر ابوبکر به نزد ام جمیل رفت و گفت: ابوبکر می‌پرسد محمد بن عبدالله در چه حال است؟

ام جمیل که می‌ترسید از اسلامش خبردار شوند، گفت: من نه ابوبکر را می‌شناسم و نه محمد را... اما اگر می‌خواهی همراه تو به نزد فرزندت خواهم آمد...

گفت: باشد.. و همراه او رفت...

همین که به نزد ابوبکر وارد شد او را دید که با چهره‌ای زخمی و خونین بر زمین افتاده...

با دیدن او گریست و گفت: به خدا سوگند قومی که با تو چنین کرده‌اند اهل فسق و کفرند... امیدوارم خداوند برای تو از آنان انتقام گیرد...

ابوبکر به سختی به او نگریست و گفت: ای ام جمیل... رسول خدا جچه کرد؟

ام جمیل به ابوبکر گفت: مادرت اینجا نشسته و دارد می‌شنود...

ابوبکر گفت: از او به تو زیانی نخواهد رسید...

گفت: رسول خدا جسالم است...

ابوبکر گفت: پس کجاست؟

گفت: در خانه‌ی ابن ابی الارقم...

مادر ابوبکر خطاب به او گفت: اکنون از حال دوستت مطمئن شدی... چیزی بخور...

گفت: هرگز... قسم به خدا چیزی نمی‌خورم و نمی‌نوشم تا آنکه به نزد رسول خدا جروم و او را با چشمان خود ببینم...

صبر کردند تا هوا تاریک شد و مردم خوابیدند...

ابوبکر خواست برخیزد اما نتوانست... با کمک مادرش و ام جمیل از خانه بیرون رفت و او را به نزد رسول الله جبردند...

پیامبر خدا جهمین که او را دید، بغلش کرد و او را بوسید... مسلمانان نیز به سوی او آمدند... پیامبر جبه شدت برای ابوبکر ناراحت شد...

اما ابوبکر می‌گفت: پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا... من مشکلی ندارم... مگر کاری که آن فاسق با صورتم کرد...

سپس گفت: ای پیامبر خدا... این مادرم هست که در حق فرزندش بسیار نیکوکار است... و تو مردی مبارک هستی... او را به سوی الله عزوجل دعوت کن... امید که الله به واسطه‌ی تو او را از آتش نجات دهد...

پیامبر جبرای وی دعا کرد، سپس او را به اسلام فرا خواند... و او اسلام آورد...

این کوه استوار، ابوبکر صدیقسرا ببین... که چه اندازه بر دعوت به سوی خداوند حریص است و پایداری شگفت انگیز او را بر دین خداوند ببین...