قهرمان
جوان برومند ما در خانوادهای قدرتمند و سرشناس به دنیا آمد و بزرگ شد...
او نزد قوم خود محترم بود و در میان همسالان خود پیشرو و در زمانهی خود کم نظیر...
سلمان فارسیس...
بر دیانت زرتشت بود و آتش میپرستید... پدرش سرور قومشان بود و او را بسیار دوست داشت و به همین خاطر وی را در خانهاش نزد آتش زندانی کرده بود...
با گذر زمان و ملازمت آتش، در مجوسیت تلاش نمود تا آنکه مسئول آتش مقدس شد...
پدرش باغی بزرگ داشت که روزها به آن سر میزد... روزی در خانهاش مشغول کاری بود، پس به سلمان گفت: به فلان باغ من برو و فلان کار را انجام بده...
سلمان بسیار شاد شد و از حبس خود بیرون آمد و به سوی باغ رفت... در راه خود از کنار کلیسای نصرانیان گذشت و صدای دعای آنان را شنید... وارد آنجا شد تا ببیند چه میکنند...
از نماز و دعایشان خوشش آمد و به پیروی از آنان مایل شد... با خود گفت: این بهتر از دینی است که ما پیرو آنیم...
دربارهی دینشان پرسید... گفتند: اصل آن در شام است و عالمترین مردم به آن، در آن سرزمینند...
تا غروب خورشید نزد آنان ماند... هنگامی که به خانه بازگشت، پدرش از وی پرسید: کجا بودی پسرم؟
گفت: از کنار مردمی گذشتم که در کلیسای خود نماز میخواندند... از کارشان و نمازی که میخواندند خوشم آمد... و دیدم دینشان بهتر از دین ماست!
پدر ترسید و گفت: پسرم، دینت و دین پدرانت بهتر از دین آنان است...
سلمان گفت: نه! دین آنها بهتر از دین ماست!
پدرش ترسید که از دین زرتشت به در آید... بنابراین پاهایش را بست و در خانه زندانیاش کرد...
سلمان که چنین دید فرستادهای به نزد نصرانیان فرستاد و به آنان گفت: من از دین شما خوشم آمده و به آن مایل شدهام... هنگامی که قافلهای از نصارای شام آمدند مرا باخبر سازید...
زمانی نگذشت که کاروانی از بازرگانان شام ـ از نصرانیان ـ آمد... فرستادهای نزد سلمان فرستادند و او را آگاه ساختند...
به فرستاده گفت: هنگامی که بازرگانان کارشان به پایان رسید و قصد بازگشت داشتند مرا آگاه کن...
هنگام بازگشت فرستادهای نزد سلمان فرستادند و با وی در جایی قرار گذاشتند... سلمان حیلهای اندیشید و بند از پاهای خود باز کرد؛ سپس به نزد آنان رفت و به سوی شام حرکت کرد...
هنگامی که به شام رسید پرسید: چه کسی در این دین عالمتر است؟
گفتند: اسقفی که در کلیسا است...
به کلیسا رفت و داستان خود را به اسقف گفت... و گفت که به این دین تمایل دارد و میخواهد با او باشد... خدمتگذاریاش کند و با او نماز بگذارد و از وی بیاموزد...
اسقف گفت: پیش من بمان...
سلمان با او در کلیسا ماند... در این مدت سلمان بر انجام کارهای نیک و عبادت و نماز، حریص بود... اما اسقف انسان بدی بود... مردم را به صدقه و خیرات امر میکرد اما هنگامی که اموال را به نزد وی میبردند، آن را برای خود جمع میکرد و به مستمندان نمیداد...
سلمان به شدت از او متنفر شد، اما نمیتوانست کسی را از کار او آگاه سازد... چرا که اسقف نزد آنان احترام بسیاری داشت... اما خودش انسانی غریب بود و تازه به دین آنان گرویده بود...
مدتی نگذشت که اسقف درگذشت...
قومش بسیار غمگین شدند و برای دفن وی جمع شدند...
سلمان که غم آنان را دید گفت: او مرد بدی بود... شما را به صدقه امر میکرد و تشویقتان مینمود، اما همین که اموالتان را به نزد او میآوردید آن را جمع میکرد و به مستمندان چیزی نمیداد!
گفتند: دلیلت چیست؟
گفت: هماکنون شما را به نزد گنج او میبرم...
آنان را به جایی که مالها پنهان شده بود، برد... آنجا را کندند و هفت کوزهی پر از طلا و نقره بیرون آوردند...
گفتند: به خدا سوگند هرگز دفنش نمیکنیم... سپس او را به صلیب بستند و سنگبارانش نمودند...
آنگاه مردی دیگر آوردند و به جای وی مسئول کلیسا نمودند...
سلمان بعدا میگفت: غیر مسلمانی بهتر از او ندیدم که آنقدر به آخرت رغبت داشته باشد و نسبت به دنیا زاهد باشد و در شب روز مانند او تلاش کند... برای همین آنقدر محبتش در قلبم رفت که فکر نکنم قبل از وی کسی را مانند او دوست داشتهام...
او نیز پیر شد و هنگام وفاتش رسید...
سلمان از فراق او غمگین شد و ترسید پس از وی نتواند بر دین ثابت قدم بماند... پس به او گفت: ای فلانی... چنان که میبینی در این حال هستی... توصیه میکنی نزد چه کسی بروم؟
گفت: فرزندم... به خدا سوگند کسی را نمیشناسم که بر دین من باقی مانده باشد... مردم درگذشتند و عوض شدند و بخش زیادی از دینی که بر آن بودند را ترک کردهاند... مگر مردی در «موصل» که بر دین من است... برو و به او ملحق شو...
هنگامی که مرد عابد درگذشت، سلمان از شام به عراق رفت...
به نزد آن مرد موصلی رفت و نزد وی ماند تا آنکه وفات وی در رسید... پس سلمان را توصیه کرد که به نزد مردی در «نصیبین» برود... او نیز باری دیگر به شام رفت و به نصیبین رسید... مدتی طولانی نزد وی ماند تا آنکه هنگام وفاتش رسید و به او توصیه کرد در عموریهی شام به نزد مردی دیگر رود...
سلمان به عموریه رفت و نزد آن راهب ماند و مدتی کار کرد تا آنکه صاحب چند گاو و گوسفند شد... سپس مدتی نگذشت که آن عابد نیز بیمار شد و در بستر مرگ افتاد... سلمان غمگین شد و در هنگام وداع به او گفت: توصیه میکنی نزد چه کسی بروم؟
گفت: ای سلمان... به خدا سوگند گمان ندارم کسی بر دین ما مانده باشد و اگر کسی را میشناختم میگفتم که به نزد وی روی... اما زمان پیامبری رسیده که بر دین حنیفِ ابراهیم مبعوث میشود و در سرزمین عرب مبعوث میشود و سپس به سرزمینی که میان دو حَرّه [٥]است مهاجرت میکند که میان آن نخلستان است... او نشانههایی دارد که پنهان نیست:
هدیه را میپذیرد...
و صدقه را نمیپذیرد...
و میان دو کتفش مهر نبوت است...
هنگامی که او را ببینی، وی را خواهی شناخت... پس اگر توانستی به آن سرزمین بروی حتما چنین کن...
سپس درگذشت... او را به خاک سپردند... سلمان مدتی را در عموریه ماند و در جستجوی کسی بود که وی را به سرزمین نبوت ببرد... تا آنکه گروهی از قبیلهی کلب را ملاقات کرد که بازرگان بودند... از آنان پرسید که اهل کجایند... گفتند که از سرزمین عرب آمدهاند...
به آنان گفت: مرا به سرزمین خود ببرید و من در مقابل گاوان و گوسفندانم را به شما میدهم...
گفتند: باشد...
پس گاوها و گوسفندانش را به آنان داد و وی را با خود بردند...
هنگامی که به وادی القری رسیدند در وی طمع کردند و در حقش ستم نمودند و ادعا کردند بردهی آنان است... پس او را به یک یهودی فروختند... سلمان نیز نتوانست از خود دفاع کند... نزد آن یهودی ماند و خدمتگذاری او را نمود...
تا اینکه یک روز پسر عموی آن یهودی که از یهودیان بنی قریظه بود از مدینه به نزد وی آمد و سلمان را از وی خرید و با خود به مدینه برد...
هنگامی که سلمان مدینه را دید و نخلستان و سنگلاخهای آن را شناخت، دانست که در سرزمین نبوت است... همان سرزمینی که دوستش برای وی وصف کرده بود... پس در آنجا اقامت گزید و منتظر اخبار پیامبر نشست...
سالها گذشت... پیامبر خدا جمبعوث شد و مدتی در مکه ماند و سلمان از شدت مشغولیت و خدمتگذاری آن یهودی، چیزی دربارهی پیامبرجنمیشنید...
سپس پیامبر جبه مدینه آمد و در آنجا اقامت گزید... و سلمان هنوز دربارهی وی نشنیده بود...
تا اینکه یک روز، در حالی که بالای نخلی از نخلهای آقایش بود و آن یهودی در زیر نخل نشسته بود، مردی از عمو زادگان صاحبش به نزد صاحب او آمد و گفت: ای فلانی... خدا بنی قیله را بکشد! (یعنی اوس و خزرج را) هم اکنون در قباء نزد مردمی گرد آمدهاند که از مکه آمده و ادعا میکند پیامبر است!
سلمان که چنین شنید به خود لرزید و قلبش به پرواز در آمد... از شدت هیجانش نخل به شدت لرزید تا جایی که نزدیک بود بر آقایش بیفتد... به سرعت از نخل پایین آمد و گفت: چه گفتی؟ داستان چیست؟
آقایش به شدت خشمگین شد و سیلی محکمی به صورت سلمان نواخت و گفت: به تو چه! برو به کارت برس!
سلمان چیزی نگفت و بالای نخل رفت و به کارش ادامه داد... ما دلش مشغول خبر آن پیامبر بود و میخواست از صفات وی مطمئن شود... صفاتی که دوستش به وی گفته بود: هدیه را میخورد اما از خوردن صدقه اجتناب میورزد، و میان دو کتفش خاتم نبوت است...
شب هنگام غذایی را که نزد وی بود برداشت و به نزد رسول خدا جدر قباء رفت... بر وی وارد شد در حالی که چند تن از اصحابش نزد وی بودند... گفت: شنیدهام که شما نیازمند و غریبید... نزد من غذایی بود که برای صدقه گذاشته بودم... آن را برای شما آوردهام...
سپس آن را در برابر پیامبر جگذاشت و خود گوشهای نشست تا ببیند پیامبر جچه میکند...
پیامبر جنگاهی به غذا انداخت، سپس به یارانش رو کرد و فرمود: «بخورید» و خود چیزی نخورد...
سلمان که چنین دید با خود گفت: این یکی... صدقه نمیخورد... دو تا باقی مانده... سپس به نزد آقایش باز گشت...
چند روز دیگر غذایی دیگر برداشت و به نزد رسول خدا جرفت و بر وی سلام کرد... سپس گفت: من دیدم که صدقه نمیخوری... این هدیهای است از جانب من به احترام شما... صدقه نیست...
سپس آن را در برابر پیامبر جگذاشت... پیامبر جدستش را به سوی آن دراز کرد و خود خورد و اصحابش نیز خوردند...
سلمان که چنین دید با خود گفت: این هم یکی دیگر... یکی دیگر مانده است... و آن این بود که مهر پیامبری را ببیند...
به نزد آقای خود بازگشت در حالی که قلبش مشغول رسول خدا جبود...
چند روز گذشت... سپس به نزد رسول خدا جرفت... در جستجوی او برآمد و دید که در بقیع در حال تشییع جنازهی مردی از انصار است... نزد او آمد و دید اصحابش دور و بر او هستند و دو پارچه پوشیده که یکی را به عنوان اِزار به کمر بسته و دیگر را بر بدن خود انداخته... مانند لباس احرام...
بر وی سلام گفت، سپس برگشت تا پشت پیامبر جرا ببیند که آیا مهر نبوت را که دوستش برایش وصف کرده بود خواهد دید یا نه...
پیامبر جکه متوجه شد، دانست که سلمان میخواهد دربارهی چیزی مطمئن شود... پس کتف خود را حرکت داد و ردای خود را از پشت خود برداشت... سلمان خاتم نبوت را دید و آن را شناخت... پیامبر جرا در آغوش گرفت و او را بوسید و گریست...
پیامبر جداستانش را پرسید... سلمان خبر خود را تعریف کرد که از خانوادهای ثروتمند آمده و عزت و جاه و مقام را ترک گفته و در طلب هدایت و ایمان از راهبی به راهب دیگر منتقل شده و خدمت آنان را نموده تا آنکه در آخرِ کار، بردهی یک یهودی شده است...
پیامبر جسلمان را مینگریست و از شادی و بشارت اشک میریخت...
سپس سلمان اسلام آورد و شهادتین را گفت و نزد سرور یهودی خود رفت... اما آن یهودی بر کار سلمان افزود...
صحابه نزد پیامبر جمینشستند، اما وی به سبب بردگی نمیتوانست در محضر پیامبر جحضور یابد... تا آنکه از شرکت در نبرد بدر و احد باز ماند...
هنگامی که پیامبر جچنین دید فرمود: «ای سلمان مکاتبه کن» یعنی در برابر مالی که به آقایت میدهی خودت را آزاد کن...
سلمان از آقایش چنین خواست... اما او بر سلمان سخت گرفت و جز در برابر چهل اوقیه نقره و سیصد نخل راضی نشد... که هر سیصد نخل را به صورت نهال بیاورد و آن را بکارد و بر وی شرط گذاشت که همه زنده بمانند و بزرگ شوند!
هنگامی که پیامبر جاز این شرط یهودی آگاه شد خطاب به اصحاب خود فرمود: «برادرتان را با آوردن نخل یاری دهید»...
مسلمانان او را کمک کردند و هر کس به باغ خود رفت و هر چه توانست نهال نخل آورد... هنگامی که نخلها یکجا شد پیامبر جخطاب به سلمان فرمود: «ای سلمان... برو و برای کاشتن نهالها حفرههایی بکن و هنگامی که خواستی نهالها را در آن بگذاری مرا با خبر کن»...
سلمان شروع به کندن حفرهها کرد و اصحاب او را یاری دادند تا آنکه سیصد حفره کند...
سپس آمد و پیامبر جرا باخبر ساخت... پیامبر جهمراه او به محل کاشت نهالها آمد.... اصحاب نهالها را به او میدادند و پیامبر جبه دست خود آن را در زمین میگذاشت...
سلمان میگوید: قسم به آنکه جان سلمان به دست اوست... حتی یکی از آن نهالها نمرد...
هنگامی که نخلها را تحویل یهودی داد، تنها دادن مال باقی مانده بود...
آنگاه پیامبر جطلاهایی را که از یکی از غزوهها به غنیمت گرفته بود، آورد و گفت: «سلمان چه کرد؟»...
او را فرا خواندند و پیامبر جفرمود: این را بگیر و بدهیات را بده ای سلمان...
سلمان آن را برداشت و مال یهودی را پرداخت کرد و آزاد شد...
سپس تا هنگامِ وفات ملازمت پیامبر جرا ترک نکرد...
I٥] حَره: سنگلاخ، نوعی سنگ آتش فشانی. منظور مدینه است که میان دو زمین پوشیده از سنگلاخهای سیاه رنگ قرار گرفته.