با یاران پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم

بلال [۱۲۳]

بلال [۱۲۳]

روزی بلال را در شهر حلب [۱۲۴]دیدم. از او پرسیدم: بلال! به من بگو ببینم. انفاق‌های پیامبر چگونه بود؟

بلال گفت: انفاقی نبود پیامبر جداشته باشد، مگر این که مرا در انجام آن مأمور می‌کرد. اگر برهنه و فقیری می‌یافت، قبل از این که او از پیامبر چیزی بخواهد، پیامبر اگر چیزی آماده داشت که به او بدهد، می‌داد، و اگر چیزی آماده نداشت به من می‌فرمود: بلال برو پولی قرض کن و برایش لباس و غذا تهیه کن.

من هم می‌رفتم مقداری پول قرض می‌کردم و با آن، قدری غذا و لباس و سایر لوازم را تهیه می‌کردم و آن شخص را با این پول، هم می‌پوشاندیم و هم غذا می‌دادیم.

روزی یکی از مشرکین [۱۲۵]مدینه جلوی مرا گرفت که:

بلال! من از تو تقاضایی دارم. گفتم: بگو. گفت: من فردی پول دارم، دلم می‌خواهد از امروز به بعد فقط از من قرض بگیری. هرگاه خواستی چیزی تهیه کنی، به نزد من بیا تا پول در اختیارت بگذارم. چون پیشنهاد از طرف او بود، من هم پذیرفتم و از آن روز به بعد هر وقت نیاز به پول داشتم به سراغ او می‌رفتم و از او پول قرض می‌گرفتم و بدین وسیله حاجت نیازمندان را با آن برآورده می‌کردم. تا این که یک روز وضو گرفته بودم و خود را آماده می‌کردم که به مسجد بروم و اذان بگویم، ناگهان آن مشرک را با جمعی از دوستان تاجرش که در حال عبور بودند دیدم. آن مشرک تا چشمش به من افتاد. با لحنی تند و بی‌ادبانه فریاد زد:

هِی ... حبشی! هیچ می‌‌دانی تا اول ماه چه قدر مانده؟

گفتم: آری می‌دانم، خیلی نمانده است.

گفت: خواستم یادت بیاورم که بدانی تا اول ماه چهار شب بیشتر نمانده، حواست جمع باشد که حتماً سر ماه به سراغت خواهم آمد و طلبم را خواهم گرفت.

من از سخنان آن مشرک بهتم زده بود و سخت متعجب شده بودم، او هم یکسره جسارت و بلندپروازی می‌کرد که:

من این پول‌ها را به خاطر بزرگی دوستت (پیامبر ج) و یا بزرگی خود تو قرض نداده‌ام، بلکه می‌خواستم با این کار، تو بنده من باشی تا مثل قبل از اسلام آوردنت تو را بفرستم گوسفند چرانی!

هرچه با خود فکر کردم چه پاسخی به او بدهم، دیدم بهتر است با بی‌اعتنایی از آن بگذرم.

بالاخره آن‌ها رفتند، و من هم به سوی مسجد روان شدم، اما بسیار ناراحت.

لحظه‌ای از فکر آن مشرک و حرف‌هایش غافل نمی‌شدم. گویی شهر مدینه روی سرم می‌چرخید. افکار رنگا رنگ رهایم نمی‌کردند، به مسجد رسیدم. اذان گفتم. نماز عشا را به جای آوردم. صبر کردم تا همه متفرق شدند و پیامبر از مسجد به سوی منزل حرکت کرد. داخل خانه شد، دنبالش روان شدم، اجازه ورود خواستم. پیامبر اجازه فرمودند.

داخل شده، سلام کردم. در کمال خضوع عرض کردم: ای رسول‌خدا! پدر و مادرم به فدای شما باد. همان مشرکی که قبلا به شما گفته بودم از او پول قرض می‌کنم، امروز مرا در مسیر مسجد دید و با من این‌گونه رفتار کرد. در حال حاضر نه شما پولی داری و نه من، او هم که بنای آبروریزی دارد، لطفاً اجازه دهید به میان محله‌های مسلمانان سری بزنم، بلکه خداوند عنایتی کند تا بتوانیم بدهی خود را بپردازیم.

این سخنان بگفتم و از محضر پیامبر جخارج شدم.

پاسی از شب گذشته و شهر به طور کامل خلوت شده بود. همه شام شب را گذاشته و خوابیده بودند. من هم به سوی خانه‌ام روان شدم.

به خانه رسیدم. حوصله هیچ کاری را نداشتم. شمشیر و نیزه و کفشم را بالای سرم گذاشتم و طاق باز روی بام دراز کشیدم که بخوابم. دستانم را زیر سر گذاشتم و به آسمان نیلگون خیره شدم.

هرچه سعی کردم بخوابم، اما از فرط ناراحتی کار آن مشرک، خواب از چشمانم ربوده شده بود. راستی شبی سخت و سنگین بود.

سرانجام سحرگاهان بلند شدم که مهیا شوم برای رفتن به مسجد. دیدم که یکی نفس‌زنان به سویم می‌آید و صدا می‌زند: بلال، بلال ...

از بالای بام بی‌صبرانه فریاد زدم: چه می‌گویی؟

گفت: زود بیا، که پیامبر تو را می‌خواهد.

فوراً لباس پوشیدم و به سرعت به طواف خانه پیامبر حرکت کردم. به نزدیک خانه پیامبر رسیده بودم، که دیدم چهار شتر پر از بار، کنار خانه پیامبر زانو زده، استراحت می‌کنند.

در زدم، اجازه خواستم، وارد شدم، سلام کردم.

پیامبر جبا تبسم فرمود: بلال خوشحال باش. خداوند حاجت تو را برآورده کرد.

من هم حمد خدای به جا آوردم.

پیامبر جفرمود: آیا آن چهار شتر را با بار بیرون خانه ندیدی؟

عرض کردم: چرا یا رسول‌الله.

پیامبر جفرمود: هم بار شترها و هم خود آن‌ها برای تو، بار آن‌ها لباس و طعام است. آن‌ها را یکی از بزرگان فدک [۱۲۶]هدیه کرده، بارها را برگیر و قرض‌هایت را با آن‌ها بپرداز.

خوشحال از شنیدن این خبر، با عجله به سراغ شترها رفتم. اول بارشان را پیاده کردم. بعد هم خودشان را محکم بستم و به سوی مسجد رفتم برای گفتن اذان.

منتظر شدم تا پیامبر نماز گزارد. پس از نماز رفتم به طرف بقیع [۱۲۷]. بساط کردم و انگشتانم را درب گوش‌هایم گذاشتم و با صدای بلند فریاد زدم:

هر که از پیامبر طلبی دارد فوراً بیاید. و یکسره مشغول فروختن اجناس و پرداخت بدهی بودم. به بعضی‌ها پول و به بعضی‌ها جنس می‌دادم.

همه طلب خود را گرفتند. دو دینار اضافه آمد.

رفتم به مسجد. پیامبر جتنها در مسجد نشسته بود.

سلام کردم، پیامبر فرمود: چه کردی بلال؟

عرض کردم: خداوند آنچه بر عهده پیامبرش بود ادا نمود.

پیامبر فرمود: آیا چیزی هم اضافه آمد؟

عرض کردم: دو دینار.

پیامبر جفرمود: دلم می‌خواهد این دو دینار را هم به مستحق بدهی و مرا از وجود آن راحت کنی.

بلال من از مسجد بیرون نمی‌روم، تا تو این دو دینار را هم خرج کنی.

آن روز فقیری را نیافتم. پیامبر شب را در مسجد خوابید و روز هم در مسجد ماند.

اواخر روز دو سواره از دور پیدا شدند.

به استقبال آن‌ها شتافتم، آن‌ها را غذا و لباس دادم و نماز عشا را هم با پیامبر خواندم. پس از نماز، پیامبر مرا صدا زدند، خدمت رسیدم.

فرمود: بلال چه کردی؟

عرض کردم: خداوند شما را از فکر آن دو دینار، هم راحت کرد. پیامبر خوشحال شد و تکبیر گفت و حمد خدای به جا آورد که: سپاس خداوندی را که نمردم و زنده بودم تا این دو دینار به اهلش رسید.

پیامبر به سوی خانه حرکت کرد و من هم او را مشایعت می‌کردم تا داخل خانه شد.

آری برادر، این بود چیزی که درباره‌اش از من سؤال کردی.

این چنین بود انفاق پیامبر [۱۲۸]!.

[۱۲۳] بلال بن رباح، از اصحاب خوب پیامبر و از سابقین در پذیرفتن اسلام است. اصل او حبشی است. در مکه اسلام آورد و در پذیرفتن اسلام متحمل رنج‌ها و شکنجه‌های بسیار شد؛ تا سرانجام، ابوبکر او را خرید و آزاد کرد. او مؤذن پیامبر جدر سفر و حضر بود. در بیشتر جنگ‌های پیامبر شرکت جست، و در جنگ بدر، هنگامی که چشم بلال به «امیه بن خلف» همان کافری که به دست او بارها در مکه شکنجه شده بود افتاد، با فریاد، توجه مسلمانان را به او جلب نمود و او را به قتل رساندند. بلال بعد از رحلت پیامبر حاضر نشد اذان بگوید، به شام هجرت نمود و در سن شصت و سه سالگی در اثر مرض وبا، در سال بیستم هجری در گذشت، تهذیب الکمال، ج ۴، ص ۲۹۰. مدفن او، در قبرستان «باب الصغیر» در شهر دمشق در کشور سوریه مشهور است. [۱۲۴] حلب یکی از شهرهای مهم سوریه است که در شمال آن کشور قرار دارد. [۱۲۵] ظاهراً منظور از مشرکین، افراد اهل کتابی است که آن زمان در مدینه در کنار مسلمانان زندگی می‌کردند و همواره مسلمانان را آزار می‌دادند. [۱۲۶] «فدک» نام قریه‌ای است آباد و مشهور که دارای آب فراوان و نخلستان‌های پربار است و بین مکه و مدینه قرار دارد، فاصله آن تا شهر مدینه ۲ یا سه روز راه است. [۱۲۷] «بقیع» نام قبرستان مشهور شهر مدینه است، که نزدیک مسجدالنبی و در وسط شهر مدینه واقع شده است. قبر مطهر چهار امام معصوم، فرزندان پیامبر، همسران او و بسیاری از اصحاب گران‌قدر پیامبر در آن جا قرار دارد. [۱۲۸] شرح این ماجرا در کتاب دلائل النبوة بیهقی / ج ۱، ص ۳۴۸-۳۵۰، چاپ دارالکتب العلمیة، بیروت، و البدایة والنهایه، ابن کثیر، ج ۶، ص ۵۵ ذکر شده است.