حنظله
شب عروسی است. داماد از پیامبر جاجازه خواسته که جشن شب زفاف را در مدینه برگزار کند، و روز بعد به میدان نبرد برای رزم با کفار در جنگ احد حاضر شود [۲۵].
عروس «جمیله» دختر سردسته منافقین مدینه «عبدالله بن اُبَی) [۲۶]و داماد «حنظله» پسر «ابوعامر» [۲۷]فاسق کافر است.
پدر حنظله دشمنی را تا بدان جا رسانده که به مکه رفته، کفار قریش را برای جنگ با پیامبر جبرانگیخته و همراه آنان برای جنگ با مسلمانان به مدینه آمده و اکنون در سپاه آنان است.
پدر عروس هم از منافقانی است که در فرصتهای مناسب به پیامبر جو یارانش ضربه زده و اکنون هم به تفرقهافکنی بین سپاه اسلام پرداخته و سیصد نفر [۲۸]از یاران پیامبر جرا از جنگ با کفار منصرف کرده و از بین راه به شهر برگردانده است.
پیامبر ج«ابن ام مکتوم» [۲۹]را برای اقامه نماز در مدینه به جای خود گذاشت و با هزار تن از مسلمانان به سوی احد [۳۰]، محل استقرار کفار قریش عزیمت نمود. او به حنظله اجازه داد تا در مدینه بماند و پس از مراسم عروسی به سپاه اسلام بپیوندد.
سکوت سنگینی شهر مدینه را فراگرفته، همه ذهنها متوجه احد و جنگی است که فردا در آنجا آغاز خواهد شد.
در وجود حنظله هم غوغایی به پاست. عشق حضور در جبهه و نبرد با کفار در رکاب پیامبر ج، لحظهای او را آرام نمیگذارد. اما چه کند؟ چون چنین شبی را از قبل برای جشن عروسی برگزیدهاند.
شب فرا رسید و چادر سیاهش را همه جا پهن کرد. غوغای روز هم فروکش کرد و شهر غرق در بهت و سکوت شد. تنها خانهای که رفتوآمد بیشتری داشت و شلوغ بود، خانه حنظله بود.
حنظله جسمش در میان جمع، اما روحش در کنار پیامبر جو یارانش بود.
با تمام شدن جشن، خانوادههای عروس و داماد آنها را تنها گذاشتند.
این دو زوج جوان و با ایمان با یک دنیا رؤیای شیرین زندگی مشترک خود را آغاز کردند.
سحرگاهان نوای ملکوتی اذان در مدینه طنینانداز شد.
حنظله و همسرش به نماز ایستادند.
خدا میداند حنظله چه حالی داشت.
نمازش تازه تمام شده بود که برخاست تا از همسرش خداحافظی کند و عازم میدان نبرد شود [۳۱].
اما جمیله دامنش را چسبید که:
کجا؟ لااقل بگذار صبح شود!
حنظله در برابر خواسته مشروع همسر جوانش تسلیم شد و دوباره در بستر آرمید.
ساعاتی گذشت. ناگهان صدای فریاد کسی که باقیماندههای در شهر را برای حضور در جبهه فرامیخواند، سکوت شهر را در هم شکست و حنظله را هم متوجه خود کرد [۳۲].
حنظله برخاست که خود را آماده کند، همسرش هم آب آورد تا او غسل کند.
حنظله یک طرف بدنش را بیشتر نشسته بود که دوباره فریاد درخواست کمک، شیرازه افکارش را پاره کرد. صبرش لبریز شد و عنان طاقت از دست بداد.
غسل را نیمه تمام گذاشت و با عجله لباس پوشید و به سوی در شتافت تا روانه میدان نبرد شود.
جمیله بیصبرانه پیراهنش را چسبید و در حالی که نفس در سینهاش حبس شده بود و از شدت بغض به سختی سخن میگفت، با چشمان پر از اشک او را سوگند داد که:
حنظله ... لحظهای صبر کن! و فوراً بیرون دوید و چهار نفر از پیرمردانی را که به خاطر فرسودگی و مرض از شرکت در جنگ معذور بودند با خود به داخل خانه آورد [۳۳].
حنظله با دیدن آنها، یکه خورد و پرسید:
جمیله! چه میکنی؟ تو با اینها چه کار داری؟!.
جمیله گفت: خواستم آنها شاهد باشند که تو همسر من هستی که اگر طفلی به دنیا آمد ...
حنظله همه چیز را فهمید. از شرم سرش را پایین انداخت و در حالی که قطرههای اشک گونههایشان را خیس کرده بود با نگاه یکدیگر را وداع کردند.
حنظله با شتاب میرفت، اما جمیله بیتاب از فراق او برای مدتی چون میخ به زمین چسبیده بود و با نگاهش او را بدرقه میکرد.
وقتی حنظله از دیدهها پنهان شد، جمیله با دست اشکهای صورتش را پاک کرد و تازه متوجه اطرافیان گردید.
همسایهها او را دوره کردند و پرسیدند: جمیله، این چه کاری بود که تو کردی؟
و او در پاسخ گفت:
دیشب در خواب دیدم آسمان شکافته شد و حنظله وارد آسمان شد. سپس آن شکاف به هم آمد. با خود گفتم حتماً این نشانه شهادت اوست، پس بهتر است شاهد بگیرم تا خدای نکرده بعداً اختلافی پیش نیاید [۳۴].
با رفتن حنظله غم تنهایی و جدایی برای جمیله بسیار سنگین و دشوار بود و لحظهای از یاد همسرش غافل نمیشد.
حنظله به میدان جنگ رسیده بود.
پیامبر جمشغول تنظیم صفوف لشکر اسلام بود [۳۵].
ابوسفیان، سردسته کفار رجز میخواند و مبارز میطلبید.
حنظله که برای دیدن چنین صحنهای لحظه شماری میکرد، بیصبرانه بر او حمله برد و با شمشیر اسبش را زخمی کرد. اسب رم کرد، و ابوسفیان نقش بر زمین شد و فریاد برآورد: ای گرو قریش، من ابوسفیانم، مرا دریابید.
حنظله بار دیگر یورش برد تا کار او را یکسره کند [۳۶].
با شنیدن صدای ابوسفیان یارانش به سوی او شتافتند. در این فاصله یکی از کفار نیزه خود را در بدن حنظله نشاند.
حنظله با همین حال به سوی آن کافر شتافت و او را به درک واصل کرد.
ابوسفیان هم از این فرصت استفاده کرد و در میان انبوه لشکر، خود را پنهان نمود.
خون ریزی زیاد، رمق از جان حنظله کشید و نقش بر زمین بشد و یا همان حال جان به جانآفرین تسلیم کرد.
پیامبر جهنگامی که حنظله شهید شد، به اصحاب فرمود:
من ملائکه را دیدم که بین زمین و آسمان، با آبی زلال در ظرفهای نقرهای او را غسل میدهند [۳۷].
یکی از یاران پیامبر جگفت:
لحظه شهادت حنظله، من به جنازهاش نزدیک شدم، دیدم قطرات آب از موهای سر و صورتش میچکد [۳۸]. اما هرچه در آن اطراف نگاه کردم نشانی از آب نیافتم. این قضیّه را برای پیامبر جبازگو کردم.
پیامبر جکسی را به سراغ همسرش فرستاد و از او در مورد حنظله سؤال کرد.
همسرش جمیله گفت: حنظله وقتی از خانه به میدان جنگ میرفت نگذاشت غسلش تمام شود و با حال جنابت وارد میدان نبرد شد [۳۹].
در میدان رزم بدن حنظله کنار پیکر حمزه و عبدالله بن جَحْش قرار گرفته بود.
ابوعامر [۴۰]پدر حنظله هنگامی که از کنارشان میگذشت، نگاهی به بدن پسرش کرد و خطاب به او گفت:
فرزندم! اگر من بودم، تو را از همکاری با پیامبر جبرحذر میداشتم.
به خدا سوگند، تو فرزند خوبی برای پدرت بودی، در زندگی اخلاقی پسندیده داشتی، در مرگت هم با بزرگان قومت کشته شدهای، و اگر خدا جزای خیری بدهد تو نیز از آن بینصیب نخواهی بود.
سپس رو کرد به لشکر قریش و فریاد برآورد که:
هان! مواظب باشید. گرچه حنظله با من مخالف بود اما هرگز نباید بدنش را مُثله کنید [۴۱].
بعدها از حنظله پسری به دنیا آمد که نسل او به بنوحنظله معروف شدند.
[۲۵] بنا به نقل علی بن ابراهیم، هنگامی که حنظله برای مراسم ازدواجش از پیامبر جاجازه خواست، این آیه نازل شد: ﴿إِنَّمَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ بِٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ وَإِذَا كَانُواْ مَعَهُۥ عَلَىٰٓ أَمۡرٖ جَامِعٖ لَّمۡ يَذۡهَبُواْ حَتَّىٰ يَسۡتَٔۡذِنُوهُۚ إِنَّ ٱلَّذِينَ يَسۡتَٔۡذِنُونَكَ أُوْلَٰٓئِكَ ٱلَّذِينَ يُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦۚ فَإِذَا ٱسۡتَٔۡذَنُوكَ لِبَعۡضِ شَأۡنِهِمۡ فَأۡذَن لِّمَن شِئۡتَ مِنۡهُمۡ وَٱسۡتَغۡفِرۡ لَهُمُ ٱللَّهَۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ٦٢﴾ [النور: ۶۲]. «یعنی: مؤمنان واقعى کسانى هستند که به خدا و رسولش ایمان آوردهاند و هنگامى که در کار مهمّى با او باشند، بىاجازه او جایى نمىروند کسانى که از تو اجازه مىگیرند، براستى به خدا و پیامبرش ایمان آوردهاند! در این صورت، هرگاه براى بعضى کارهاى مهمّ خود از تو اجازه بخواهند، به هر یک از آنان که مىخواهى (و صلاح مىبینى) اجازه ده، و برایشان از خدا آمرزش بخواه که خداوند آمرزنده و مهربان است!». تفسیر علی بن ابراهیم قمی ج ۲/۱۱۰. [۲۶] «عبدالله بن اُبَی» رئیس قبیله خزرج مدینه بود. با آمدن پیامبر جبه مدینه، موقعیت اجتماعی خود را از دست داد و با نفاق به دشمنی با پیامبر جبرخاست. در قرآن مجید آیاتی در مذمت او وارد شده است. الوافی بالوفیات ج ۱۷/۱۱-۱۲ چاپ بیروت. [۲۷] «ابوعامر» از افراد قبیله اوس مدینه بود. در زمان جاهلیت به راهب معروف بود و پس از ظهور اسلام به دشمنی با پیامبر جپرداخت و به کفار مکه پیوست. پیامبر جاو را فاسق نامید. زمانی که مکه به دست مسلمانان فتح شد، ابوعامر به سرزمین روم گریخت و به هرقل پادشاه آن جا پناهنده شد، و در سال ۹ یا ۱۰ هجری در حال کفر از دنیا رفت. أسد الغابة ج ۲/۶۶ چاپ دارالشعب. [۲۸] الروض الأنف، ج ۳/۱۴۹ چاپ مکتبة الکلیات الأزهریة. [۲۹] سیرة ابن هشام، ج ۳/۶۴ چاپ الـمکتبة العلمیة ـ بیروت. [۳۰] «احد» نام کوهی است که در فاصله تقریبا ۶ کیلومتری شهر مدینه است و جنگ پیامبر جبا کفار مکه در سال سوم هجری در کنار آن واقع شده و به همین مناسبت به جنگ احد مشهور گردیده است. [۳۱] مغازی واقدی، ج ۱/۲۷۳ چاپ مؤسسه علمی بیروت. [۳۲] الروض الأنف، ج ۳/۱۶۴ چاپ مکتبة الکلیات الازهریة. [۳۳] مغازی واقدی، ج ۱/۲۷۳. [۳۴] همان. [۳۵] همان. [۳۶] همان. [۳۷] همان ج ۱/۲۷۴. [۳۸] همان ج ۱/۲۷۴. [۳۹] همان، ج ۱/۲۷۴. [۴۰] أنساب الأشراف ج ۱/۳۲۹-۳۳۰، تحقیق دکتر محمد حمیدالله، چاپ دارالمعارف مصر. [۴۱] همان.