عبدالقدّوس
او جوانی بود از یهودیان مدینه که همواره به نزد پیامبر جمیآمد، به طوری که دیگر با او مأنوس شده بود.
پیامبر جگاهی او را برای انجام پارهای از کارهای خود مأمور میکرد، و گاهی هم نامههایش را به او میداد تا برایش بنویسد.
چند روزی بود که پیامبر جاو را ندیده بود، از اصحاب سراغش را گرفت، یکی از اصحاب گفت: دیروز او را در حالی دیدم که گویا آخرین روزهای زندگیاش را سپری میکند.
پیامبر جوقتی از حال او باخبر شد، با تنی چند از اصحاب به دیدارش شتافت.
وقتی بر او وارد شدند دیدند که جوان با چشمان بسته و بدنی نحیف در بستر بیماری آرمیده و از شدّت مرض رمقی برایش باقی نمانده است. حالش به قدری بد بود که دیگر قدرت حرف زدن از او سلب شده بود و جواب هیچکس حتی پدرش را هم نمیداد.
همه گرداگرد بسترش حلقهزده، در انتظار کلام پیامبر جبودند.
در صدای نازنین پیامبر جبرکتی بود که هرگاه کسی را میخواند پاسخ میشنید.
پیامبر جبا مشاهده احوال سکوت را شکست و آن جوان را به اسم [۲]صدا زد.
به ناگاه جوان چشمانش را بر روی پیامبر جگشود و در میان تعجب افراد، با لبخندی ملیح و کم جان پاسخ داد:
بله، یا رسولالله!
پیامبر جدر آغاز از او تفقّد و دلجویی نمود و سپس خطاب به او گفت: شهادتین را بگو و اسلام را اختیار کن.
جوان یهودی با شنیدن این سخنان، اوّل نگاهی به پدرش کرد که در کنار پسرش نشسته بود، آنگاه با مشاهده سکوت پدر، دوباره پلکهایش را بر هم نهاد.
پیامبر جپس از لحظاتی دوباره تقاضای خود را تکرار نمود.
باز نگاه جوان با نگاه پدر تلاقی کرد و چون این بار هم، رضایت را در چهره پدرش ندید، دوباره دیده بر هم نهاد.
برای سومین بار پیامبر جاز او خواست شهادتین را بر زبان جاری کند و مسلمان شود.
پسر باز نگاه ملتمسانه خود را به چهره پدرش دوخت.
پدر این بار در پاسخ نگاه سراسر طلب فرزندش تسلیم شد و گفت: پسرم اختیار با توست، اگر میخواهی بگو و اگر نمیخواهی، نه.
با شنیدن این سخن، گویی جانی تازه در کالبد جوان دمیده شد. برق شوق در دیدگانش جهید، و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و قطرههای اشک گونه نحیفش را میشست، شهادتین را بر زبان جاری کرد.
با شنیدن این سخنان، مجلس حال و هوای دیگری پیدا کرد و همه مسرور از این اتفاق به صورت جوان تازه مسلمان چشم دوخته بودند.
امّا لحظاتی چند از این خلوت شکوهمند و روحانی نگذشته بود که جوان، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
سکوت سنگینی بر مجلس سایه افکند و دلها را غم فرا گرفت، شاید هیچکس انتظار نداشت این چنین شود.
پیامبر جفوراً از پدرش خواست اتاق را ترک کند و آنها را تنها بگذارد.
سپس رو به اصحاب کرد و دستور داد او را غسل داده کفن کنند و به مسجد ببرند تا خود بر جنازهاش نماز بگزارد.
راستی چه رازی در پافشاری پیامبر جبر اسلام آوردن آن جوان یهودی نهفته بود؟!.
با این که آن جوان آخرین لحظات عمرش را میگذراند، چرا پیامبر جاین قدر اصرار میورزید که او اسلام را اختیار کند؟
آیا آن جوان پس از مسلمان شدن میتوانست انبوه نامههای بیپاسخ پیامبر جرا پاسخ دهد؟
یا این که در جبهههای نبرد با کفار و مشرکین برای مسلمانان افتخاری بیافریند؟
و یا با تلاش و کوشش در شکوفایی اقتصادی مدینه و حل مشکلات جامعه مسلمانان نقشی داشته باشد؟
و یا …
بهتر است پاسخ را در کلام پیامبر ججستوجو کنیم.
هنگامی که پیامبر جبا همراهان خانه جوان یهودی را ترک میکرد، این زمزمه را بر لب داشت:
سپاس خداوندی را که امروز به دست من انسانی را از آتش جهنّم نجات داد.
راستی که او رحمهللعالمین است و نهتنها رحمت برای مسلمین [۳].
[۲] نام او در مصادر «عبدالقدوس» آمده است. [۳] شرح این ماجرا با اختلاف کمی در متن، در این کتابها آمده است: امالی شیخ صدوق، ص ۳۹۷/ امالی شیخ طوسی، ج ۲، ص ۴۳۸/ بحار الأنوار، ج ۸۱، ص ۲۳۴/ دلائل النبوه، دارالکتب العلمیة، ج ۶، ص ۲۷۲/ البدایة والنهایة، ج ۶، ص ۱۷۶.