جُوَیْبِر
آوازه اسلام از شبه جزیره فراتر رفته بود. مشتاقان از هر سو برای درک اسلام به مدینه میآمدند. «جُوَیْبِرْ» هم از جمله شیفتگان اسلام بود که با شنیدن آوازه پیامبر، در طلب اسلام از «یَمامَه» [۶۵]به سوی مدینه شتافت و خدمت پیامبر جرسید.
او اسلام اختیار کرد و در دین خود فردی ثابت قدم و پایدار شد.
جویبر مردی کوتاه قد، سیه چهره، زشت، فقیر و برهنه بود.
پیامبر ج، این یاور تازه وارد را به گرمیپذیرفت، و چون فردی تهیدست و بیچیز بود، برایش جیرهای از غذا که شامل مقداری خرما بود قرار داد. دو دست لباس هم برایش تهیه کرد و او را در مسجد خود جای داد. جویبر شبها هم در مسجد پیامبر جمیخوابید.
مدتی این چنین سپری شد. کمکم تعداد غریبها و مساکین رو به فزونی گذاشت و فضای محدود مسجد بر آنها تنگ شد.
پیک وحی فرا رسید، و پیامبر جدستور یافت که مسجد را از وجود این افراد خالی کند، و همه درهایی را که از خانههای انصار به مسجد باز میشد و از آن تاریخ به بعد قرار شد نه فرد جُنُب از مسجد عبور کند و نه غریبی در مسجد بخوابد.
پیامبر جدستور داد جایگاهی سقفدار در کنار مسجد ساختند که بعدها یگاه به «صفَّه» [۶۶]معروف شد. غریبها و فقرا در آنجا مسکن داد، تا روزها در سایه آن بیاسایند و شبها هم، همانجا بخوابند. کسانیکه در زندگی میکردند «اصحاب صفَّه» نام گرفتند.
پیامبر جخود، از خرما و کشمش و گندم وجو، سهمی برای آنان معین کرده بود. بقیه مسلمانان هم به پیروی از پیامبر ج، آنها را در غذای خود شریک ساختند و زکات و صدقات خود را هم به آنان میدادند.
وجود نازنین پیامبر ج، همواره ایشان را مورد تفقد قرار میداد، در جمعشان حضور پیدا میکرد و با آنان اُنس و مجالست داشت [۶۷].
روزی در حالی که با نگاه شفقتآمیز خود به جویبر مینگریست، با عطوفت او را خطاب قرار داده، فرمود:
جویبر! تو نمیخواهی ازدواج کنی؟ و قبل از این که پاسخی بشنود ادامه داد:
اگر همسری انتخاب کنی، هم خود را از لغزش و گناه حفظ کردهای و هم او تو را در دین و دنیا باور خواهد بود.
جویبر با لبخندی که حاکی از رضایت باطنیاش بود پاسخ داد:
پدر و مادرم به فدای شما باد، آخر چه کسی حاضر است با من ازدواج کند؟!.
به خدا سوگند من نه حَسَبی دارم، نه نَسَبی، نه مالی و نه جمالی، کدام زن حاضر است همسر چون منی بشود؟!.
پیامبر جفرمود: کسانیکه در جاهلیت از اشراف بودند و اسلام نیاوردند پست شدند، و کسانیکه پست بودند با قبول اسلام شریف و عزیز شدند. اسلام کبر و تفاخر جاهلیت را نابود کرد و امروز همه مردم، چه سیاه و چه سفید، چه عرب و چه عجم، قُرَشی و غیر قُرَشی همه با هم برابرند. هیچکس را بر دیگری فضیلتی نیست، زیرا همه از آدم هستند و آدم هم از خاک. بهترین و محبوبترین مردم نزد خداوند در روز قیامت، مطیعترین و با تقواترین آنان است.
جویبر! هیچکس از تو برتر نیست، مگر این که از تو با تقواتر باشد.
آنگاه پیامبر جفرمود: میروی پیش «زیادبن لَبیْد» [۶۸]و از نظر خانوادگی شریفترین فرد قبیله «بنیبیاضه» است و از قول من به او میگویی که: دخترش «ذَلْفاء» را به عقد ازدواج تو درآورد.
جویبر در اطاعت از امر پیامبر جبه میان قبیله «بنی بیاضه» و به نزد زیاد بن لبید رفت.
زیاد با جمعی از میهمانانش در منزل نشسته بود.
جویبر برای زیاد پیغام داد که: من فرستاده رسول خدایم و برای شما از جانب او حامل پیامی هستم.
به او اذن دخول دادند. جویبر داخل شد سلام کرد.
با ورودش همه نگاهها متوجه او شد.
او زیاد بن لبید را مخاطب قرار داد و گفت:
پیامبر، مرا برای رساندن پیامی خدمت شما فرستاده، آیا آشکارا و بلند بگویم، یا در خلوت و آهسته به خود شما؟
زیاد در پاسخ گفت: نه، بلند بگو و در حضور، این برای من شرف و افتخار است.
جویبر اظهار داشت: پیامبر جفرموده که دخترت ذلفاء را به عقد ازدواج من درآوردی.
زیاد که انتظار شنیدن چنین سخنی را از مثل شخصی چون جویبر نداشت، یکباره رنگ چهرهاش تغییر کرد، برآشفت و با تعجب پرسید:
راستی پیامبر جتو را برای چنین امری فرستاده؟!.
جویبر در پاسخ گفت: بله، من هرگز بنا ندارم بر پیامبر جدروغ ببندم.
زیاد که به اندازه کافی از شنیدن این سخن عصبانی شده بود، در حالی که سعی میکرد خونسردی خود را حفظ کند، ادامه داد:
ما دخترانمان را به افراد هم شأن خود از انصار میدهیم، تو برگرد تا من خودم پیامبر جرا ملاقات کنم و عذرم را به او بگویم.
با گفتن این سخنان، سکوت سنگینی مجلس را فرا گرفت. جویبر هم بیدرنگ برگشت.
در حالی که جویبر مجلس را ترک میکرد، زیاد برای راضی کردن خود با خشم فریاد برآورد:
به خدا سوگند، نه قرآن به چنین چیزی نازل شده و نه پیامبری محمد برای چنین امری آشکار گردیده.
این سخنِ پدر را دخترش ذلفاء از درون خانه شنید.
فوراً کسی را پیش پدر فرستاده او را به نزد خود طلبید.
پدر وقتی به اندرون آمد، دخترش به او گفت: پدرجان! این چه سخنی بود که تو گفتی؟!.
پدر گفت: تو میدانی او چه گفت؟!.
و با عصبانیت ادامه داد که:
او آمده میگوید: پیغمبر گفته، من تو را به عقد ازدواجش درآورم!.
دختر در پاسخ پدر گفت: خوب حتماً راست میگوید. آخر او چگونه ممکن است بر پیغمبر در حالی که زنده است دروغ ببندد؟
پدر جان! زودتر کسی را بفرست که او را برگرداند.
زیاد وقتی رضایت باطنی دختر را دید و در برابر عمل انجام شده قرار گرفت، چارهای ندید جز این که کسی را روانه کند تا جویبر را از میانه راه برگرداند.
قاصدِ زیاد، در مسیر راه، جویبر را یافت و او را برگرداند.
زیاد به استقبال جویبر شتافت و از او عذرخواهی کرد. او را به گرمی پذیرفت و تقاضا کرد در منزلش استراحت کند تا او برگردد، و به سرعت خود را به پیامبر جرساند و گفت:
پدر و مادرم به فدای شما باد. جویبر از جانب شما پیش من آمده تقاضای ازدواج با دخترم را دارد. من هم متأسفانه به نرمی با او سخن نگفتهام، اما اکنون خود شخصاً خدمت شما آمدهام تا عرض کنم که ما دخترانمان را به افراد همشأن خود از انصار شوهر میدهیم.
پیامبر جفرمود:
ای زیاد! جویبر مؤمن است و مؤمن کفو و همشأن مؤمنه است. تو نباید نسبت به او بیمهری کنی. دخترت را به عقد ازدواج او درآور.
زیاد، با شنیدن این سخنان برگشت، و آنچه شنیده بود برای دخترش بازگو کرد.
دختر، ضمن اظهار رضایت گفت: پدرجان! اگر از فرمان پیامبر جاطاعت نکنی کافر شدهای.
پدر دست جویبر را گرفت، او را به میان قوم خود برد و طبق سنت خدا و رسولش، ذلفاء را به عقد او درآورد.
زیاد، مَهر و خرج عروسی را هم خود بر عهده گرفت.
از جویبر پرسیدند: آیا منزل داری که عروس را بیاوریم؟
جویبر پاسخ داد: به خدا سوگند نه، منزل ندارم.
زیادبن لبید برایش خانهای با کلیه وسایل تهیه کرد، و عروس را به خانه او بردند.
جویبر هم خود را بیاراست و به منزل درآمد.
هنگامی که جویبر وارد خانه شد حالش دگرگون شد. او با دیدن آن خانه وسیع و وسایل آماده و آن عروس زیبا و خوشبو، بیاختیار به یاد روزهای غربت، تنهایی و بیچیزی خود افتاد. حالت عجیبی به او دست داد، به گوشهای از اتاق رفت، شروع کرد به تلاوت قرآن و خواندن نماز.
آن شب را تا صبح به شب زندهداری و راز و نیاز با معبود گذراند. سحرگاهان ندای مؤذن در شهر مدینه طنین انداخت و هر دو زوج جوان، وضو ساختند و به مسجد رفته نماز گزاردند.
وقتی صبح گاهان به منزل بازگشتند جویبر نیت روزه کرد و آن روز را هم روزه داشت.
زنان از ذلفاء حال داماد را پرسیدند، او گفت: دیشب تا صبح مشغول تلاوت قرآن و خواندن نماز بود.
خانواده ذلفاء سعی کردند این امر را از زیاد مخفی نگه دارند.
با فرا رسیدن شب، جویبر دوباره به راز و نیایش با پروردگار پرداخت و تا سه شبانه روز این وضع ادامه داشت.
سرانجام خبر به گوش پدرش زیاد رسید.
زیاد عصبانی شد و یکسره به نزد پیامبر جرفت که:
یا رسولالله! شما مرا به ازدواج دخترم امر کردی، با این که برخلاف میلم بود، اما اطاعت شما بر من واجب کرد که این کار را بکنم.
پیامبر جفوری پرسید: مگر چه عمل زشتی از جویبر مشاهده کردهای؟
زیاد ادامه داد: او را به گرمی پذیرفتم، برایش خانه خریدم، همه وسایل زندگی را مهیا کردم، عروس را به خانهاش فرستادم، اما سه شبانه روز از ازدواج آنها میگذرد ولی جویبر نه نگاهی به دخترم میکند و نه اعتنایی به او دارد. من فکر میکنم که او اصلاً به زن نیازی ندارد. شبانه روز کارش تلاوت قرآن و رکوع و سجود است، شما خود هرطور صلاح میدانید حکم کنید.
پیامبر جبه دنبال جویبر فرستاد.
جویبر فوراً آمد. پیامبر جاز او پرسید: تو به زن علاقهای نداری؟
جویبر در کمال تعجب پاسخ داد: من؟! هرگز این طور نیست، اتفاقاً بسیار زن دوست هستم.
پیامبر جفرمود: به خلاف ادعای تو من مطالبی شنیدهام. میگویند: تو حتی به زن خود نگاه هم نمیکنی.
جویبر آهی سخت از دل برکشید و در پاسخ پیامبر جعرض کرد:
یا رسولالله! من وقتی وارد خانهای بزرگ شدم که همه وسایل زندگی را در آن مهیا دیدم با همسری زیبا، به یاد بیچارگیهای قبل از ازدواجم افتادم. روزهایی که نه خانهای داشتم و نه کاشانهای، غریب بودم و تنها، با عدهای فقیر و مسکین زندگی میکردم که نه غذای درستی داشتیم و نه لباسی، دلم میخواست در پاسخ این همه نعمتی که خداوند بزرگ بر من ارزانی داشته شکر او را به جای آورم. لذا این سه شبانهروز را به نماز و روزه گذراندم تا بدین وسیله حدّاقل اطاعت را در برابر این همه احسان به جای آورده باشم، و فکر میکنم در برابر این همه نعمت هنوز کاری نکردهام. اما شما مطمئن باشید که هم همسرم و هم خانواده او را راضی نگاه خواهم داشت.
پیامبر جکسی را به نزد زیاد فرستاد و او را به نزد خود فراخواند.
هنگامی که زیاد خدمت پیامبر جآمد، او را از اصل ماجرا و این عمل پسندیده جویبر آگاه ساخت.
زیاد و همه افراد فامیلش خوشحال شدند.
جویبر به آنچه وعده داده بود عمل کرد و زندگی خوشی را با همسر با ایمانش شروع نمود.
مدت زیادی از این ازدواج باشکوه و روحانی نگذشته بود که جنگی پیش آمد و جویبر در رکاب پیامبر جبرای دفاع از اسلام عازم جبهه نبرد شد.
در آن جنگ جویبر شهید شد. و پس از آن، اشرافزادگان زیادی برای خواستگاری ذلفاء با پیشنهاد مهرهای بسیار سنگین در انتظار اجابت او نشستند [۶۹].
[۶۵] «یَمامَه» نام منطقهای است در وسط جزیرهالعرب بین نجد و یمن که از شرق به بحرین متصل است و از غرب به حجاز. امروز نام این منطقه عارض است؛ اما شهر «یمامه» در جنوب غربی احساء که یکی از مناطق سهگانه عربستان است میباشد. «یمامه» شهری بزرگ و آیاد و حاصل خیز است. مسلیمه کذاب در آن جا بوده. این شهر از شمال نزدیک ریاض پایتخت فعلی عربستان است. دائرة المعارف فرید و جدی ج ۱، ص ۹۵۴ و تاریخ الـمملکة العربیة السعودیة ج۱، ص ۲۲. [۶۶] «صفَّه» در لغت به معنی ایوان یا جای سقفدار و سایهدار است. این مکان به دستور پیامبر جدر کنار مسجدالنبی برای استراحت مهاجران و میهمانان اسلام که خانه و کاشانه و همسر و اولادی نداشتند ساخته شد. و اکنون به صورت سکویی که قریب نیم متر از زمین مرتفعتر است در قسمت شمالی مسجد رو به روی محراب تهجد پیامبر جو مقابل حجره حضرت فاطمه ـ سلامالله علیها ـ میباشد که با توسعه مسجد النبی در داخل آن قرار گرفته است. طول این سکو ۱۲ متر و عرض آن ۸ متر و مساحت آن ۹۶ متر میباشد. مورخین تعداد افرادی را که در این مکان استراحت میکردهاند و همواره در اثر ازدواج و یا موت و مسافرت کم و زیاد میشدهاند تا ۹۲ نفر نوشتهاند. مدینه شناسی، ج ۱، ص ۱۰۹ و ۱۱۰. [۶۷] دلائل النبوة، احمد بن حسین بیهقی، چاپ دارالکتب العلمیة ـ بیروت، ج ۱، ص ۳۵۱. [۶۸] «زیادبن لَبید» از افراد قبیله خزرج مدینه است که قبل از هجرت پیامبر جبه مکه رفته و مدتی در آن جا اقامت گزیده، سپس با پیامبر جبه مدینه هجرت کرده است. او در بیعت عقبه و در جنگ بدر و احد و خندق و بقیه غزوات پیامبر جحضور داشته است. پیامبر جمدتی او را برای ولایت به حضرموت در یمن اعزام نمود. او در سال ۴۱ هجری وفات کرد. اسدالغابة، ج ۲، ص ۲۱۷ و تهذیب الکمـال، ج ۹، ص ۵۰۶ و ۵۰۸. [۶۹] مشروح این داستان با سندی محکم از طریق ابوحمزه ثمالی از امام باقر÷در کتاب شریف فروع کافی جلد ۵، صفحات ۳۳۹ تا ۳۴۳، آمده است.