خُبَیبْ [۵۳]
اواخر سال سوم هجری و پس از جنگ احد، که جنگ با شکست مسلمانان پایان یافت. کفار قریش به خود مغرور شده و با توطئه و تحریک دوباره در صدد تضعیف مسلمانان و گرفتن انتقام کشتههای خود در جنگ بدر برآمدند.
آنها سعی داشتند به هر وسیله که شده، و با انتقام جویی، عقده درونی خود را بگشایند.
قبیله «بنی لحیان» [۵۴]از جمله کفاری بودند که در سرزمین مکه سکونت داشتند. آنان برای خونخواهی کشتههای خود در جنگ بدر، دست به حیله تازهای زدند و برای عملی ساختن نقشه شوم خود به نزد دو قبیله تازه مسلمان «عَضَل» و «قاره» [۵۵]رفته و با قول کمکهای مالی آنان را فریفته و از ایشان خواستند که نمایندگی به مدینه فرستاده و از پیامبر جتقاضا کنند افرادی را برای تبلیغ دین اسلام به میانشان بفرستد، تا پیامبر جدر اجابت درخواست آنان، افرادی را برای ارشاد و هدایتشان اعزام دارد و قبیله «بنیلحیان» با آمادگی قبلی آنان را اسیر کرده به مکه برند و در مکه به کفار قریش بفروشند.
با این کار، تا حدی خواسته قبلی آنها عملی میشد، زیرا میدانستند که کفار مکه به خوانخواهی کشتههایشان آنان را خواهند کشت، و «بنی لحیان» هم با فروش اُسرا و این خوشخدمتی، پول خوبی را به چنگ خواهند زد.
آن روزها برای کفار زخم خورده قریش، چیزی خوشتر از این نبود که از سپاه اسلام کسی را دستگیر و او را شهید و مُثله نمایند.
سرانجام برای عملی کردن این نقشه، هفت نفر [۵۶]از دو قبیله «عضل» و «قاره» این مأموریت شوم را به عهده گرفته عازم مدینه شدند.
آنها خدمت پیامبر جرسیدند، و با اقرار به اسلام اظهار داشتند:
یا رسولالله! اسلام در بین ما اشاعه پیدا کرده و ما اکنون نیاز به افرادی داریم که به ما قرآن و احکام دینی را بیاموزند.
پیامبر جدر پاسخ به این خواسته آنان، هفت نفر [۵۷]از یاران خود را همرایشان فرستاد.
آنها برای رسیدن به سرزمین اعزامی، روزها در پناه کوهها و سایه بوتهها استراحت میکردند و شبها هم راه میپیمودند.
قبیله «بنی لحیان» هم، از قبل یکصد نفر مرد مسلح را برای اجرای نقشه خود آماده کرده بود، که در کمین نشسته بودند و عدهای از آنها در تجسس برای پیداکردن مسیر راه نیروهای اعزامی پیامبر جبودند.
یاران پیامبر جدر مسیر راه در محلی به نام «رجیع» [۵۸]که آبگاه قبیله «بنیهُذَیل» بود توقف نمودند در آنجا غذا خوردند و قدری استراحت کردند و سپس به راه خود ادامه دادند.
زنی از قبیله «هُذَیل» برای چراندن گوسفندان خود بیرون آمده بود. به نزدیک آبگاه که رسید، هستههای خرمای بازمانده از گروه، نظرش را جلب کرد. از اندازه و شکل آنها دانست که شبیه خرمای مدینه است.
با عجله به سوی قومش شتافت و فریاد برآورد: بیایید که ردّ پای یاران پیامبر را من یافتهام.
مردانِ «بنیهذیل» با شتاب آمدند و با دیدن هستههای خرما یقین کردند که آنها تازه از این مکان کوچ کردهاند و ممکن است در همین نزدیکیها اقامت کرده باشند.
در کوههای اطراف به جستوجو پرداختند و سرانجام آنها را یافته و محاصره کردند. اصحاب پیامبر جکه خود را در محاصره مردان مسلح دیدند، به بلندی کوه پناه برده شمشیرهای خود را کشیدند و آماده نبرد شدند.
دشمنان پیامبر جفریاد زدند: تسلیم شوید و امان ما را بپذیرید، ما هرگز قصد کشتن شما را نداریم، فقط میخواهیم شما را به مکه بُرده و به قریش تحویل دهیم تا در ازای آن چیزی عایدمان شود.
چهار نفر از یاران پیامبر جحاضر نشدند امان کفار را پبذیرند و درجا، به نبرد برخاسته، با آنها جنگیدند. عدهای را کشتند و خود هم شهید شدند.
اما سه نفر دیگر به نامهای «خبیب بن عدی»، «زید بن دثنه» و «عبدالله بن طارق» اسیر شدند.
کفار تیر و کمان آنها را گرفته و با ریسمان و کمان، دستهایشان را محکم بستند و به سوی مکه رهسپار شدند. در مسیر راه به محلی به نام «ظهران» [۵۹]رسیدند.
در این محل یکی از أسرا به نام «عبدالله بن طارق» خود را از بند رها ساخت و با آنها به جنگ برخاست.
هر چه خواستند دوباره دستهای او را ببندند، او امان نداد، شمشیر خود را کشیده بود و بر آنها یورش میبرد، همه از اطرافش گریختند و از دور با سنگ او را هدف قرار دادند، و آن قدر بر او سنگ زدند که از پا درآمد و همان جا جان به جانآفرین تسلیم کرد. قبر او امروز در «ظهران» مشهور است.
کفار عنود، بقیه راه را با «خبیب» و «زید» سپری کردند تا به مکه رسیدند.
قریش با دیدن این دو اسیر از یاران پیامبر ج، خوشحال شدند تا جایی که در خریدن آن دو، بر هم سبقت میجستند.
سرانجام «خبیب» به هشتاد مثقال طلا و «زید» به پنجاه عدد شتر فروخته شد. چون این أسرا در یکی از ماههای حرام [۶۰]وارد مکه شده بودند، و در ماههای حرام قتل و کشتار بین اعراب حرام بود، لذا آن دو را زندانی کردند تا پس از ماههای حرام به قتل رسانند.
«خبیب» را در خانه زنی به نام «ماویه» [۶۱]که از افراد قبیله «بنی عبدمناف» بود حبس کردند، و «زید» را پیش گروهی از قبیله «بنی جمح».
«ماویه» بعدها مسلمان شد و در دین خود فردی ثابت قدم گردید. او برای زنان ماجراهای زمان اسارت «خبیب» را نقل میکرد که چگونه شبها را تا به صبح به تلاوت قرآن و مناجات با خدا میگذارنده. و زنان با شنیدن حرفهای «ماویه» بیاختیار اشکهایشان جاری میگشت.
او میگفت: به خدا سوگند کسی را به خوبی خبیب ندیدهام.
روزی به او گفتم:
«خبیب» اگر حاجتی داری به من بگو.
خبیب گفت:
فقط از تو میخواهم، آب گوارا به من بدهی، هرگز از غذاهایی که گوشت آن برای بتها قربانی شده برایم نیاوری و زمانی که خواستند مرا به قتل رسانند خبرم کنی.
«ماویه» گفت: وقتی ماههای حرام تمام شد، به نزدش آمدم و گفتم:
«خبیب» فردا قصد دارند تو را بکشند.
به خدا سوگند هنگامی که این خبر را شنید هیچ تغییری در او حاصل نشد، تنها از من کارد تیزی خواست تا با آن ناخنها و موهای بلند خود را اصلاح کند و خود را آماده سازد.
من هم کارد تیزی را به دست پسر کوچکم دادم که برایش ببرد.
همین که پسرم از من دور شد، با خودم گفتم نکند «خبیب» میخواهد قبل از مرگ انتقام بگیرد، و پسرم را بکشد، حالا چه خاکی به سر کنم؟!.
بیاختیار به طرف او دویدم و فریاد زدم، اما دیدم پسرم در بغل «خبیب» نشسته است.
«خبیب» با لبخندی گفت: نترس ماویه، من هرگز قصد سوئی نسبت به پسرت ندارم، خدعه و نیرنگ در مذهب ما راه ندارد.
با شنیدن این حرف دلم آرام گرفت.
آن روز سپری شد. فردا «خبیب» و دوستش را با زنجیر آهنی دست بسته به بیرون شهر مکه و به سوی «تنعیم» [۶۲]حرکت دادند.
چون قبلاً اهالی مکه را خبر کرده بودند، همه مردم از زن و مرد، کوچک و بزرگ به راه افتاده بودند و در شهر کسی باقی نمانده بود.
عدهای که نزدیکانشان در جنگ بدر و احد کشته شده بود، میآمدند تا با دیدن قتل خبیب تشفی بجویند. و دیگران هم که کشتهای نداده بودند با دین و مرام خبیب مخالف بودند.
سرانجام به تنعیم رسیدند. دستور دادند زمین را حفر کنند تا چوبه دار را در آن نصب کنند.
همه چیز آماده شد، وقتی «خبیب» را به پای چوبهدار آوردند، به آنها رو کرد و گفت:
آیا به من مهلت میدهید دو رکعت نماز بگزارم؟!.
گفتند: آری.
«خبیب» وضو ساخت و در کمال خضوع دو رکعت نماز به جای آورد و گفت:
به خدا سوگند اگر فکر نمیکردید که از ترس مرگ نماز را طول میدهم، هرآینه بیشتر با خدای خودم راز و نیاز میکردم.
سپس سر به سوی آسمان بلند کرد و آنها را نفرین نمود.
دست و پای او را با طناب به چوبه دار بستند و رویش را به سوی مدینه گرداندند. سپس به او گفتند: از دین خود برگرد تا رهایت کنیم.
خبیب در پاسخ گفت: به خدا سوگند اگر آنچه در دنیاست به من بدهید از دینم دست بر نخواهم داشت!.
گفتند: آیا دوست داشتی پیامبر جبه جای تو باشد و تو راحت در بین فرزندانت باشی؟
او در پاسخ گفت: به خدا سوگند دوست ندارم خاری به پای پیامبر جبرود و من راحت در بین خانوادهام باشم.
کفار که با شنیدن این سخنان طاقتشان تمام شده بود، فریاد میزدند: به لات و عزی قسم اگر از دین خود برنگردی تو را خواهیم کشت.
خبیب با خونسردی پاسخ داد:
مرگ من لحظاتی بیش طول نخواهد کشید.
همین که خواستند دستور قتل را اجرا کنند، خبیب گفت:
چرا صورتم را از قبله برگرداندهاید؟
خدایا، تو شاهد باش که جز روی دشمن چیزی نمیبینم، و در این جا کسی نیست که سلام مرا به پیامبرت برساند، پس تو سلامم را به او برسان.
یکی از اصحاب پیامبر جبه نام «اسامه بن زید» از قول پدرش نقل میکند که در همان هنگام پیامبر جبا اصحاب در مدینه نشسته بود که ناگهان تکانی خورد شبیه حالتی که وحی بر او نازل میشد. و این کلمات را بر زبان جاری نمود:
درود و برکات حضرت حق بر او باد.
سبب را از او پرسیدم، فرمود:
این جبرئیل است که سلام خبیب را به من رساند [۶۳].
کفار وقتی اصرار و پایمردی خبیب را دیدند. بچههای کسانی را که پدرانشان در جنگ بدر کشته شده بودند صدا زدند و به دست هر کدام تیری دادند و گفتند: این قاتل پدر شماست او را بکشید.
همه شروع کردند به تیرانداختن.
لرزشی بر اندام خبیب افتاد که در اثر آن بدنش به سوی قبله برگشت.
در این هنگام این زمزمه را بر لب جاری ساخت:
سپاس خدای را که صورتم را به سوی قبلهای گردانید که هم خودش دوست دارد و هم پیامبر و بندههای با ایمانش.
کفار کور باطن که صبرشان لبریز شده بود دیگر نتوانستند رشادت و مقاومت او را تحمل کنند. از این رو هر کدام ضربهای بر او زدند.
حبیب در حالی که نیزه سینهاش را شکافته و از پشتش به در آمده بود، تا ساعتی مشغول نیایش و راز و نیاز با معبود بود [۶۴].
[۵۳] «خبیب» از گروه انصار و از افراد قبیله اوس مدینه بود. در جنگ بدر حضور داشته و در تاریخ اسلام اولین کسی است که قبل از شهادت نماز به جای آورده است. [۵۴] طایفهای از هذیل بودهاند که در محلی بین عسفان و مکه اقامت داشتهاند. صحیح مسلم، ج ۳/۲۷ و ۲۸. [۵۵] «عضل» و «قاره» نام دو طایفه از تیره «هون بن خزیمه بن مدرکه» بودند که در نزدیکی مکه سکونت داشتند. سیره ابن هشام، ج ۳، ص ۱۷۸. [۵۶] مغازی واقدی، ج ۱/۳۵۴. [۵۷] در انگیزه اعزام این افراد و در تعدادشان بین اصحاب حدیث و تاریخ اختلاف است. عدهای تعداد آنها را شش نفر، برخی تعدادشان را هفت نفر و جمعی تعداد آنها را ده نفر دانستهاند. نگاه کنید به کتاب: الصحیح من سیرة النبی الأعظم، ج ۵/۱۹۰. [۵۸] نام محلی است که در آن چاه آبی قرار داشته برای طایفه هذیل، این محل بین مکه و طائف واقع شده است. [۵۹] «ظهران» نام محلی است نزدیک شهر مکه و قریهای آباد در کنار آن قرار دارد به نام «مر» که به مر ظهران معروف است، معجم البلدان، ج ۴/۶۳. [۶۰] در ماه ذیالقعده وارد مکه شدند و تا آخر ماههای حرام آنها را در زندان نگه داشتند. شرح الـمـواهب اللدنیة ج ۱/۶۸. [۶۱] در بعض مصادر، ماریه نقل شده اما صحیح ماویه است. الصحیح من سیرة النبی الأعظم، ج ۵/۱۹۶-۱۹۷. [۶۲] تنعیم نام محلی است در نزدیکی شهر مکه از طرف مدینه که قریب ۱۲ کیلومتر با مسجدالحرام فاصله دارد. با توسعه شهر مکه اکنون این محل داخل شهر قرار گرفته و یکی از میقاتهایی است که برای عمره از آنجا محرم میشوند. معجم البلدان، ج ۲/۴۹. هماکنون در آن جا مسجدی عظیم بنا شده که به همین نام مشهور است. فاصله آن تا مسجدالحرام حدود ۱۱۰۰۰ متر است. [۶۳] مغازی واقدی، ج ۱/۳۶۰-۳۶۱. [۶۴] مشروح ابن واقعه تحت عنوان «غزوة الرجیع» یا «بعثة الرجیع» در کتب تاریخ و مغازی ذکر شده، اما نقل آن همراه با مطالب متناقض است. استاد جعفر مرتضی در کتاب «الصحیح من سیرة النبی الأعظم» ج ۵ از صفحه ۱۷۹ تا صفحه ۲۴۰ بحث مفصلی پیرامون این واقعه و اختلافات نقل در کتب حدیث و سیره دارند و موارد متناقض را یکیک میشمارند. اما بر این واقعیت اعتراف دارند که اصل ماجرا صحت دارد و وقوع پیدا کرده و تعدادی در منطقه رجیع و دو نفر هم در مکه به دست کفار به شهادت رسیدهاند. با این که اصحاب سیره و تاریخ دو عامل اساسی را برای این کشتار نقل کردهاند یکی مسئله درخواست مبلغینی جهت تبلیغ و دیگری اعزام پیامبر جافرادی را برای خبرگیری از اوضاع قریش، اما آقای جعفر مرتضی هیچ کدام از دو احتمال را تقویت نمیکنند. ما براساس مستندات و آنچه میتواند به واقعیت نزدیک باشد، از جمله سخنان خبیب که هنگام شهادت گفت: «اللهم بلغنا رسالة نبیک ...». و دیگر این که این واقعه پس از جنگ احد و اواخر سال سوم هجری رخ داده که ایشان هم آن را تأیید میکنند، علت و انگیزه اصلی را انتقام گرفتن کفار زخم خورده میدانیم که در شکل خدعه و نیرنگ بروز کرده و به شهادت تعدادی از یاران پیامبر جکه برای تبلیغ و اشاعه اسلام مأمور شده بودند منجر شده است. و در بیان این داستان ا ز نقل مطالبی که مستند صحیحی ندارد سعی کردهایم پرهیز شود.