با یاران پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم

محمد بن‌ مَسْلَمَه [۴۲]

محمد بن‌ مَسْلَمَه [۴۲]

قال رسول‌الله ج: «من سب نبیاً قُتل»

پیامبر جفرمود: «هرکس به پیامبری اهانت کند جزایش قتل است» [۴۳].

جنگ بدر تازه تمام شده بود. در این جنگ مسلمانان به پیروزی بزرگی دست یافته بودند و کفار هم شکست خورده، متحمّل زیان بسیاری شده بودند. تعداد هفتاد نفر از بزرگان و اشراف آن‌ها کشته و هفتاد نفر هم اسیر شده بودند.

خبر پیروزی مسلمانان به وسیله «زیدبن حارثه» [۴۴]به مدینه رسید، و با رسیدن این خبر، شهر مدینه یکپارچه شور و شادی شد.

اُسرا را با دست‌های بسته در اوج ذلت وارد مدینه کردند.

با دیدن اُسرا و وضع خفت‌بار آنان، رُعب و وحشت شدیدی در دل منافقان و مشرکان و یهود ایجاد شد.

«کعب بن اشرف» [۴۵]یهودی زاده‌ای که همواره در دشمنی با اسلام به آزار و اذیت پیامبرجو یارانش می‌پرداخت و در اشعار خود به آنان اهانت می‌کرد، با دیدن اُسرا بسیار برآشفت.

او یاران خود را خطاب کرد و گفت: خاک برسرتان! امروز دل زمین برای شما از روی آن سزاوارتر است. این‌ها اشراف و بزرگان مردمند که یا کشته شده و یا اسیر گشته‌اند، دیگر چه چیزی برای شما باقی مانده؟!.

و آنان پاسخ دادند: دشمنی با پیامبر ج، تا زنده‌ایم.

کعب گفت: بی‌چاره‌ها! شما که هستید؟ او همه قریش را لگدمال کرده و این بلا را به سرشان آورده!.

باید چاره‌ای اندیشید.

و بعد رو کرد به آن‌ها و گفت: من خود به مکه می‌روم، در میان قریش، هم بر کشته‌های آن‌ها می‌گریم و هم آنان را ترغیب می‌کنم، شاید برای جنگ با پیامبر جآماده شوند تا خودم هم در رکابشان بجنگم.

کعب به مکه رفت و در خانه یکی از مشرکین به نام «ابو وداعه» رحل اقامت افکند.

خبر شکست لشکر قریش و کشته شدن سران آن، شهر مکه را در بهت و حیرت و ماتم فرو برده بود و در همه خانه‌ها فریاد ناله و شیون به پا بود.

کعب با اظهار همدردی، خود را در سوگ کفار شریک دانست و با سرودن اشعار تحریک‌آمیز، همواره آنان را برای جنگ با پیامبر جآماده می‌کرد.

اشعار کعب دست به دست و دهان به دهان می‌گشت.

وقتی اشعار اهانت‌آمیز کعب به گوش «حسّان بن ثابت» [۴۶]شاعر بزرگ صدراسلام رسید، حسان با سرودن اشعار حماسی، جواب دندان‌شکنی به کعب می‌داد.

آوازه اشعار حسّان به مکه رسید. همسر «ابو وداعه» با شنیدن اشعار حسان، اثاث کعب را از خانه بیرون ریخت و رو به شوهرش کرد و گفت:

ما را چه با این یهودی!.

آیا نمی‌بینی حسّان با ما چه کرده است؟

کعب چاره‌ای ندید جز این که جایش را عوض کند.

تغییر مکان کعب را پیامبر جبه حسّان خبر می‌داد و او اشعار تازه‌ای می‌سرود.

سرانجام کعب پس از تحریک کفار و برانگیختن آنان برای جنگ با پیامبر ج، به مدینه بازگشت.

خبر برگشت کعب به پیامبر جرسید.

پیامبر جدست به دعا برداشت که:

خداوندا! ما را از شر کعب راحت کن، او به مقدسات ما اهانت می‌کند.

کعب با کمال وقاحت و بی‌شرمی پا را از این هم فراتر گذاشت و از آن پس در اشعار خود، نام زنان عفیف مسلمان را می‌آورد و به آنان اهانت می‌کرد.

پیامبر جچاره‌ای ندید، جز این که کار او را یکسره کند.

روزی به اصحاب فرمود:

چه کسی آمادگی دارد ما را از شر کعب راحت کند؟

او دشمنی خود را علنی کرده، با مخالفین ما همکاری می‌کند و کفار را برای جنگ با آماده کرده است، خداوند به وسیله جبرئیل مرا از کارهای او باخبر ساخته است.

یکی از اصحاب به نام «محمد بن مَسْلَمَه» گفت:

یا رسول‌الله! من او را خواهم کشت. و از پیامبر جاجازه خواست تا برای این کار تدبیری بیندیشد.

دو سه روز گذشت. محمد بن مسلمه نه چیزی می‌خورد و نه چیزی می‌آشامید.

این خبر به گوش پیامبر جرسید.

پیامبر جاو را خواست، و به او گفت: شنیده‌ام چیزی نمی‌خوری؟

محمد بن مسلمه پاسخ داد: یا رسول‌الله! به شما قولی داده‌ام، نمی‌دانم از عهده‌اش بر می‌آیم یا نه؟

پیامبر جفرمود: تو تلاش خود را به کارگیر، و در این باره با «سعدبن معاذ» [۴۷]هم مشورت کن.

سعدبن معاذ از اصحاب خوب پیامبر جو رئیس قبیله «اوس» بود.

محمد بن مسلمه ماجرا را با سعد در میان گذاشت. آن‌ها برای این کار، گروهی پنج نفره از قبیله اوس تشکیل دادند. در این گروه «ابونائله» [۴۸]برادر رضاعی کعب که او هم ادیب و شاعر بود، شرکت داشت.

گروه، تصمیم خود را گرفت. ابتدا ابونائله را برای جلب اطمینان کعب نزد او فرستادند.

خانه کعب در قلعه‌ای بیرون از شهر مدینه بود.

ابونائله شبانه بر کعب وارد شد. کعب با جمعی از دوستانش شب‌نشینی داشت. او با دیدن ابونائله یکه خورد و احساس کرد شاید توطئه‌ای در کار باشد.

لذا با تعجب پرسید: چه عجب به دیدار ما آمده‌ای؟!.

ابونائله گفت: برای ما حاجتی پیش آمده که از دست تو برآورده می‌شود.

کعب که رنگ خود را باخته بود، به او گفت: نزدیک بیا ببینم چه می‌گویی.

ابونائله نزدیک شد. آن‌ها قدری با هم صحبت کردند.

ابونائله به یاد گذشته اشعاری خواند. کم‌کم ترس کعب فروریخت.

ابونائله برای اطمینان بیشتر، باز به خواندن شعر ادامه داد. کعب چند بار از او، راجع به حاجتش سؤال کرد، اما ابونائله از گفت‌وگو در این باره خودداری کرد.

کعب گفت: نکند می‌خواهی این‌ها بروند بعد حاجتت را بیان کنی؟

دوستان کعب، با شنیدن این سخن کمکم مجلس را ترک کردند و آن‌ها را تنها گذاشتند.

ابونائله گفت: راستش نمی‌خواستم این‌ها حرف‌های ما را بشنوند. آن‌گاه این چنین ادامه داد:

از موقعی که این مرد (پیامبر) در بین ما آمده، بیچارگی ما زیاد شده، همه قوم عرب با ما در افتاده‌اند، راه‌ها بر ما بسته شده و زندگیمان به سختی اداره می‌شود.

او مرتب از ما صدقه می‌خواهد، در حالی که خودمان چیزی نداریم بخوریم.

کعب که از شنیدن این سخنان خوشحال شده بود، گفت:

من که از قبل به شما می‌گفتم این چنین می‌شود، و دیدید که شد.

ابونائله هم فرصت را مناسب دید و گفت: تازه من تنها نیستم، بلکه دوستانی دارم که با من هم عقیده‌اند، آن‌ها هم بی‌میل نیستند پیش تو بیایند.

ما می‌خواهیم قدری گندم یا خرما از تو بخریم، اما دلمان می‌خواهد با ما خوب معامله کنی و بر ما سخت نگیری. البته ما پول نداریم، اما وثیقه‌هایی پیش تو می‌گذاریم که تو را کفایت کند.

کعب گفت: گرچه دلم نمی‌خواست تو را در چنین وضعی ببینم، چون من و تو با هم از یک پستان شیر خورده‌ایم، اما اکنون جز خرما چیز دیگری ندارم.

ابونائله گفت: راستی این مطالبی را که درباره پیامبر جبه تو گفتم، نباید کسی بداند.

کعب گفت: خاطرت جمع باشد که حتی یک کلمه از آن را جایی مطرح نمی‌کنم. و در حالی که با صدای بلند می‌خندید گفت:

ابونائله! خوشحالم کردی، خوب حالا بگو ببینم وثیقه شما چیست؟

آیا حاضرید زن‌های‌تان را وثیقه بگذارید؟

ابونائله گفت: چگونه زن‌هایمان را پیش تو بگذاریم در حالی که تو از جوانان زیباروی یثربی؟

کعب گفت: پس پسرهای‌تان را.

ابونائله با تعجب گفت: کعب می‌خواهی ما را در بین عرب رسوا کنی؟

کعب گفت: پس آخر چی؟

ابونائله گفت: ما اسلحه‌های خود را پیش تو وثیقه می‌گذاریم.

کعب گفت: خوب پیشنهادی است، چون با این کار حتماً به وعده خود وفا خواهید کرد و برای رهایی سلاح‌های‌تان، به موقع بدهی خود را خواهید پرداخت.

ابونائله موضوع سلاح را به این خاطر مطرح کرد که اگر فردا شب همه مسلح به دیدار کعب آمدند او وحشت نکند.

حرف‌ها تمام شد، قرار را گذاشتند و ابونائله خداحافظی کرد و پیش دوستانش آمد و آنچه بین او و کعب گذشته بود برای همه بازگو کرد.

فردا شب، خدمت پیامبر جرسیدند، گزارش کار را دادند. پیامبر جتا کنار «بقیع» [۴۹]آن‌ها را همراهی کرد و سفارش‌های لازم را نمود و گفت: بروید به امید خدا.

اصحاب به طرف قلعه‌های یهود و محل سکونت کعب رهسپار شدند.

آسمان صاف و شفاف بود. ماه با قرص کامل می‌درخشید. هیاهوی روز، فروکش کرده بود و مدینه در خواب آرمیده بود.

یاران پیامبر جبا عزمی راسخ و خوشحال از این که برای انجام چنین مسؤولیتی برگزیده شده بودند، مدینه را پشت سرگذاشته به میان قلعه‌ها و برج‌های یهود در خارج شهر رسیده بودند.

بوی خوش علف، همراه با نسیم مرطوب از لابه‌لای نخل‌ها می‌وزید. به نزدیک قلعه محل سکونت کعب رسیدند. ابونائله طبق قرار قبلی جلو رفت و کعب را صدا زد.

کعب، تا از جا برخاست، همسر جوانش دامن او را چسبید که کجا می‌روی؟

کعب گفت: قراری دارم.

همسرش گفت: کعب، تو مردی جنگجو هستی، مردان جنگجو در چنین ساعاتی از شب، منزل خود را ترک نمی‌کنند.

کعب گفت: او برادرم ابونائله است، به خدا سوگند به قدری مرا دوست دارد که اگر بداند من خوابم، هرگز بیدارم نمی‌کند.

زن در پاسخ او گفت: مرد، از این صدا بوی خون می‌آید!.

کعب، با شدت دست او را کنار زد و گفت:

اگر جوان‌مرد برای زد و خورد هم دعوت شود، می‌رود.

همسرش گفت: پس از همین بالا با او گفت‌وگو کن.

کعب اعتنایی نکرد.

زن در حالی که به شدت ترسیده بود، گفت:

لااقل دو سه نفر را خبر کن و با آن‌ها برو.

اما کعب از برج پایین آمد و به دیدار آن‌ها شتافت.

آن‌ها را به گرمی پذیرفت و با هم به گفت‌وگو نشستند.

ساعتی به خواندن شعر گذشت. ابونائله به کعب پیشنهاد کرد:

اگر موافقی برویم به طرف «شَرْجُ العجوز» [۵۰]- دره پیرزن - و بقیه شب را آن‌جا بگذرانیم.

کعب با خوشحالی پذیرفت و به طرف دره روان شدند.

به نزدیکی دره رسیده بودند، ابونائله انگشتان خود را به داخل موهای پشت سرکعب فرو برد و آن را بویید و گفت: به به، چه بوی خوشی!.

کعب، این عطرها را از کجا می‌آوری؟

کعب گفت: تو که می‌دانی بهترین عطرها نزد من است.

کعب، مردی بلندقامت، زیبا و دارای موهای مجعد بود. او با ثروت زیادی که داشت می‌کوشید همیشه لباس‌های فاخر و عطرهای خوب داشته باشد.

به داخل دره رسیده بودند. ابونائل ساعتی بعد دوباره موهای کعب را نوازش کرد تا او خیال بدی نکند.

و برای آخرین بار با دست راست از بیخ موهای سرکعب را محکم گرفت و فریاد زد: بکشید دشمن خدا را!.

همه با شمشیرهای خود به او حمله کردند.

کعب سخت به ابونائله چسبید، محمد بن مسلمه یادش آمد کارد تیزی همراه دارد.

کارد را کشید و محکم زیر شکم کعب فرو برد.

کعب نقش زمین شد و فریادی برآورد که از صدای آن، همه برج‌های یهود اطراف، چراغ‌ها را روشن کرده و به دنبال صدا دویدند.

محمد بن مسلمه و یارانش که مطمئن شده بودند کعب کشته شده، محل را ترک کردند و با احتیاط از دور شدند.

مسیر برگشت آن‌ها به سوی مدینه، از میان محله‌های یهودی‌نشین می‌گذشت، که یکی را پس از دیگری پشت سر گذاشتند. در بین راه، یکی از اصحاب به نام «حارث بن اوس» [۵۱]که پایش زخمی شده بود، عقب مانده بود. قدری نشستند تا او هم رسید، اما به قدری خون از بدنش رفته بود که دیگر توان راه رفتن نداشت. او بقیه را خطاب کرد که: دوستان! پیامبرجرا که دیدید سلام مرا هم به او برسانید.

آن‌ها با شنیدن این سخن، دل‌شان به رحم آمد، او را کول کردند و با خود بردند تا به مدینه رسیدند.

کنار بقیع که رسیدند، همه با هم فریاد تکبیر سردادند.

پیامبر جبرای نماز شب برخاسته بود. از شنیدن صدای تکبیر آن‌ها فهمید که کعب را کشته‌اند.

همگی به سوی خانه پیامبر جرفتند. دیدند پیامبر ججلوی درب مسجد ایستاده است.

پیامبر جرو کرد به آن‌ها و گفت: رو سفید شدید.

و آن‌ها در پاسخ گفتند: روی شما سفید باد یا رسول‌الله.

پیامبر جحمد و شکر خدای را به جا آورد.

حارث را به نزد پیامبر جآوردند.

پیامبر جبا دستان مبارک خود زخم پای او را نوازش کرد، جراحت از آن رفع شد.

فردا خبر قتل کعب به آنی در همه جا پیچید.

وحشت عجیبی به یهودیان دست داد. عده‌ای از بزرگان آن‌ها پیش پیامبر جآمدند که:

یا رسول‌الله! دیشب کعب بدون گناه کشته شده، او یکی از بزرگان ما بود.

پیامبر جدر پاسخ آن‌ها فرمود:

اگر کعب مثل بقیه زندگی می‌کرد، کسی با او کاری نداشت، اما از او آزار بسیاری به ما رسید. او در شعرهای خود به ما اهانت می‌کرد و با دشمنان ما همکاری داشت.

از امروز به بعد، هرکدام از شما چنین روشی داشته باشد سروکارش با شمشیر است [۵۲].

[۴۲] «محمدبن مسلمه» از انصار و از افراد قبیله «اوس» بود. در جنگ بدر و احد و سایر جنگ‌های پیامبر جشرکت جست بجز جنگ تبوک، که پیامبر جبرای رفتن به جنگ تبوک، او را جای خود در مدینه گذاشت. محمد بن مسلمه در مدینه می‌زیست و همان جا از دنیا رفت. أسدالغابة، ج ۵، ص ۱۱۲، چاپ دارالشعب. [۴۳] أحکام أهل الذمة، ج ۲، ص ۸۷۰». [۴۴] «زیدبن حارثه» یا پسر خوانده پیامبر ج، از اصحابی بود که از کودکی در خانه پیامبرجرشد کرد و از اولین کسانی بود که پس از حضرت علی و حضرت خدیجه، همسر پیامبر ج، اسلام آورد. او در سال هشتم هجری با سپاه اسلام برای جنگ موته به شام رفت و در آن جنگ شهید شد. أسدالغابة، ج ۲، ص ۲۸۱. [۴۵] «کعب بن اشرف» پدرش از اعراب قبیله طی بود. در جاهلیت قتلی مرتکب شده بود، به مدینه آمد و با یهود بنی‌نضیر هم پیمان شد و از بین آنان همسری برگزید. حاصل این ازدواج، کعب بود، او فردی بلند قد، قوی، زیبا بود و شعر هم خوب می‌سرود. کعب دارای ثروت زیادی بود، که هم به علمای یهود و هم به کفار قریش برای جنگ با مسلمین کمک می‌کرد. فتح‌الباری، ج ۳، ص ۲۶۹. و سیره حلبیه، ج ۳، ص ۱۴۶. [۴۶] «حسّان بن ثابت» فردی ادیب و شاعر و از اصحاب پیامبر جبود. او شصت سال از عمر خود را در جاهلیت، و شصت سال در اسلام گذراند. وی همواره در اشعار خود از پیامبر جو دین اسلام دفاع می‌کرد. [۴۷] «سعدبن معاذ» از انصار و رئیس قبیله اوس بود. هنگامی که پیامبر ج، مصعب بن عمیر را برای تبلیغ اسلام به مدینه فرستاد، سعد به دست او مسلمان شد. او به افراد قبیله‌اش گفت: بر من حرام باد حرف زدن با شما تا این که اسلام اختیار کنید. از آن پس همه مسلمان شدند. سعد بن معاذ در جنگ‌های بدر و احد و خندق شرکت داشت. أسدالغابة، ج ۲، ص ۳۷۳. [۴۸] «ابونائله» از یاران پیامبر جبود. او در جنگ بدر شرکت جست. مردی ادیب و شاعر بود و در تیراندازی بسیار ماهر. در زمان خلیفه دوم در عراق کشته شد. أسدالغابة، ج ۲، ص ۳۵۳. [۴۹] «بقیع» نام محل وسیعی است که در آن درختان مختلف می‌روییده، اما اکنون قبرستان عمومی شهر مدینه است. معجم البلدان، ج ۱، ص ۴۷۳، و لسان ‌العرب ج ۸، ص ۱۸. [۵۰] شرج به معنی آبراهه، دره یا مسیر سیل است که از میان سنگلاخ می‌گذرد و به دشت نرم و هموار می‌رسد. شرج‌ ‌العجوز، نام محلی در بیرون شهر مدینه بوده است. معجم البلدان، ج ۳، ص ۳۳۴ و لسان العرب، ج ۲، ص ۳۰۶ و ۳۰۷. [۵۱] «حارث بن اوس» از گروه انصار و از اصحاب پیامبر جبود. در جنگ بدر و احد حضور داشت، و در جنگ احد شهید شد. سعد بن معاذ عموی او بود، و به دستور او همراه با محمدبن مسلمه در قتل کعب شرکت جست. أسد الغابة، ج ۱، ص ۳۸۰. [۵۲] شرح این واقعه در کتاب‌های تاریخ و سیره و مغازی، تحت عنوان: «سریه محمدبن مسلمه» و یا «قتل کعب بن اشرف» آمده. در این نوشتار به مصادر ذیل مراجعه شده است: ۱- أحکام أهل الذمة، ج ۲، ص ۸۵۲ و ۸۶۸. ۲- أسدالغابة، ج ۱، ص ۳۸۰. ج ۵، ص ۱۲ و ج ۶، ص ۳۱۱. ۳- سیر أعلام النبلاء، ج ۲، ص ۳۶۹ تا ۳۷۳ و ۵۱۲. ۴- طبقات ابن سعد، ج ۲، ص ۳۱. ۵- سیرة ابن هشام، ج ۲، ص ۴۳۰. ۶- مغازی واقدی، ج ۱، ص ۱۸۴. ۷- تاریخ طبری، ج ۲، ص ۴۸۷. ۸- دلائل النبوة، ج ۳، ص ۱۸۷. ۹- فتح‌الباری، ج ۳، ص ۲۶۹ تا ۲۷۲. ۱۰- البدایة والنهایة، ج ۴، ص ۵. ۱۱- معجم البلدان، ج ۱، ص ۴۷۳ و ج ۳، ص ۳۳۴. ۱۲- لسان العرب، ج ۲، ص ۳۰۶ و ۳۰۷ و ج ۸، ص ۱۸. ۱۳- سیره حلبیه، ج ۳، ص ۱۴۶ تا ۱۵۲.