خبر
آیا شنیدهای؟؟؟ آقای ... تصادف کرده ... .
نه!!!.
متأسفانه فوت شده ... .
«إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ».
افکار و سؤالات متعددی مرا تکان داد، راستی دوستم هفته قبل، نه، همین دیروز، با من بود، سالم و تندرست و الان کجاست؟
مرگ، عالم بعد از مرگ، سکرات، تهدیدات بعد از مرگ، بشارتها، بهشت، جهنم، پل صراط، میزان، و ... .
بعضیها میگویند مرگ و سکرات سخت و شدید است و بعضیها میگویند نه، مرگ چیزی نیست که از آن بترسیم. و برخی میگویند ما از مرگ نمیترسیم ولی از اعمال خود میترسیم و برخی دیگر کاملاً غافلند، گویا هرگز نخواهند مرد، ساختمانهایی را بنا میکنند، که تا ۱۰۰۰ سال استوار بماند.
به تفکر عمیقی فرورفتم راستی آن ثانیه و دقایقی که در قبر گذارده شوم، از تاریکی و ظلمت آن، از وحشت تنهایی، از اینکه مونسی و رفیقی نخواهد بود، از سؤال نکیر و منکر، آیا میتوانم جوابگو باشم؟، از قبر که حفرهای از جهنم یا قطعهای از بهشت خواهد بود، از خانۀ زیبایی که باید ترک کنم، از خانوادهای که فراموشم میکنند و زندگی خود را بدون من ادامه خواهند داد، از فرزندانم که داراییام را چگونه و کجا مصرف میکنند. آری! به دوستان عزیزی که به خاطر آنها عبادت خدا را ترک کرده، مال و وقت عزیز خود را با آنها به تفریح و عیش و نوش گذراندم.
بعد از من چه خواهند کرد آیا هر روز به یاد من خواهند بود، برایم گریه خواهند کرد، یا مسخرهام میکنند. به منصب و مقام و کرسی خود که به دیگران واگذار میکنم، به مال و شهرتی که از این کرسی کسب کردم و از آن استفاده نکردم. به کودکانم که در آغوش خود آنها را میگرفتم و بعد از امروز آغوش من برایشان باز نخواهد بود و خندههایشان را نخواهم شنید و شادی و بازی آنها را نخواهم دید.
به وقت و فرصتهایی اندیشیدم که به سادگی به هدر دادم و از آنها برای امروز استفاده نکردم، به فرصتهای طلایی، که باید نماز میخواندم، روزه میگرفتم، و به فرزندانم که باید به آنها علم میآموختم و نیاموختم، به حقوقی که ضایع کردم و به جلسات غیبت و سخنچینیهای خودم که نباید میکردم و به یتیمانی که باید کمکشان میکردم، ولی نکردم، به مسلمانانی که باید مشکلات آنها را برطرف میکردم ولی اهمیت ندادم، به زنان و دخترانم، که میبایست حجاب و اسلام را به آنها میآموختم و نیاموختم.
آری فرزندانم، جگرگوشههایم، یا بهتر بگویم دشمن اموال و ثروتم که بعد از من آنها را غارت میکنند و یک ریال آن را برای شادی روح پدرشان صدقه نمیکنند، شاید چند فحش نیز نثارم کنند که چرا ثروت بیشتری برایشان جمع نکردم. نمیدانم، دیگر به چه فکر کنم، به کارهایی که میتوانستم انجام بدهم ولی ندادم.
به اموال و ثروتی که با قسم دروغ، فریب و کلاهبرداری جمع کردم، چقدر مصائب و مشکلات را برای جمعآوری آنها به جان خریدم چقدر سرما و گرما را تحمل کردم. و اینک، دیگران بدون رنج و مشقت آنها را صاحب میشوند، کاش میشد آنها را نیز با من دفن میکردند. به تمام سالهایی که گذشته، دقایقی که دیگر در دستم نیست، به جوانی و شادابی که داشتم، به موهای سیاه و چهره صاف و درخشان جوانیام، که فریب آنها را خوردم و گمان کردم که در جوانی، مرگ به سراغم نخواهد آمد.
نوار زندگیام پیش رویم بود، همه اعمالم را میدیدم در همین افکار ناگهان از جا پریدم، بیدار شدم، و با خوشحالی خدا را سپاس گفتم، هنوز زنده هستم و وقت دارم تا به سوی پروردگارم رجوع کنم، بر گذشتههایم توبه کنم و مسیر زندگی خود را برگردانم به گونهای که بر افکار گذشتهام افسوس نخورم.