سوره کهف
مکی است و دارای (۱۱۰) آیه است.
وجه تسمیه: سبب نامگذاری آن به «کهف» بیان داستان شگفت انگیز اصحاب کهف (یاران غار) در آن است.
در فضیلت این سوره احادیثی روایت شده است؛ از آن جمله این حدیث شریف است: «هر کس ده آیه اول از سوره کهف را حفظ کند ـ در روایت دیگری آمده است ـ هرکس ده آیه اخیر از سوره کهف را بخواند ـ در روایت دیگری آمدهاست ـ هرکس ده آیه از سوره کهف را بخواند، از فتنه دجال ایمن میماند». سنت این است که انسان سوره «کهف» را در روز و شب جمعه تلاوت کند زیرا در حدیث شریف به روایت انس ساز رسول خدا صآمده است که فرمودند: «هرکس سوره کهف را در روز جمعه بخواند، این سوره فاصله هر دو جمعه را برای او از نور روشن میکند». در روایتی دیگر آمده است: «هر کس کهف را در شب جمعه بخواند، این سوره بین او تا خانه کعبه را از نور روشن میکند».
استاد سید ابوالحسن ندوی /در کتابش «تأملات في سورة الكهف» میگوید: «تمام این سوره کریمه را پیرو و پیرامون یک موضوع یافتم که میتوانم عنوان آنرا بگذارم: (از ایمان تا مادیت)، من از این فتح بر خود بالیدم و با آن بعد دیگری از اعجاز قرآن کریم و نبوت محمد صبرایم روشن شد زیرا تا آن وقت نمیدانستم؛ کتابی که در قرن ششم مسیحی نازل شده است، میتواند تصویری روشن و راستین از مدنیت مادی قرن حاضر را ارائه کند».
محمدبناسحق در بیان سبب نزول این سوره کریمه از ابن عباس سروایت میکند که فرمود: قریش نضر بن حارث و عقبه بن ابی معیط را نزد دانشمندان یهود در مدینه فرستاده و به آنان گفتند: از یهودیان درباره محمد سؤال کرده و اوصاف و سخنان وی را برایشان نقل کنید زیرا آنان اهل کتاب پیشین هستند و در باره انبیا †چنان آگاهیای دارند که ما از آن بیبهرهایم. آن دو به مدینه آمدند وموضوع را با دانشمندان یهود در میان گذاشتند، یهودیان به آنان گفتند: از محمد درباره سه چیز ذیل سؤال کنید پس اگر شما را از آنها خبر داد، او پیامبر مرسل است و در غیر آن او مردی مفتری و دروغگوست و خود دانید که با او چه میکنید:
۱- از او راجع به داستان جوانانی سؤال کنید که در عصرهای اولیه گذشتهاند، بپرسید که داستانشان چگونه بوده است؟ زیرا آنها داستان شگفتی دارند.
۲- از او راجع به مرد گردشگری که مشرقها و مغربهای زمین را درنوردید بپرسید که اخبار وی چگونه بوده است؟
۳- از او درباره روح بپرسید که روح چیست؟ پس اگر به شما از این سه موضوع خبر داد، او به حق فرستاده خدا أاست.
نضر و عقبه به مکه برگشتند و به قریش گفتند: ای گروه قریش! در حقیقت برایتان چیزی آوردهایم که میان شما و محمد فیصلهکن است. آنگاه سخنان یهود را با آنان در میان گذاشتند. رؤسای قریش بعد از شنیدن گزارش فرستادگان خود، نزد رسول خدا صآمدند و گفتند: ای محمد! ما را از این سه موضوع خبر ده! وآن سه سؤال را مطرح کردند. رسول خدا صبی آنکه استثنا کنند (یعنی انشاءالله بگویند)، به آنان فرمودند: «فردا شما را از آنچه سؤال کردید، خبر میدهم». قریش برگشتند اما رسول خدا صپانزده روز منتظر وحی باقی ماندند وخداوند متعال برایشان در اینباره وحیی نفرستاد، به علاوه جبرئیل ÷نیز نزدشان نیامد تا آنکه در مکه غلغله افتاد که: محمد به ما «فردا» را وعده داد و امروز پانزده روز از آن وعدهاش گذشته و هیچ خبری هم از سوی وی نیست! رسول خدا صاز درنگ وحی سخت اندوهناک شدند و سخنان مشرکان مکه برایشان دشوار آمد. سپس جبرئیل ÷از سوی خدای ﻷسوره «کهف» را برایشان فرود آورد که در آن، ضمن اینکه پروردگار متعال پیامبر خویش را از اندوهگینشدن بر کفر کفار برحذر میدارد، داستان جوانان کهف، داستان مرد گردشگر (ذوالقرنین) و داستان خضر و موسی علیهماالسلام را نیز در آن بیان میکند و از روح هم که در سوره «اسراء» پاسخ داد.
﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ ٱلَّذِيٓ أَنزَلَ عَلَىٰ عَبۡدِهِ ٱلۡكِتَٰبَ وَلَمۡ يَجۡعَل لَّهُۥ عِوَجَاۜ١﴾[الکهف: ۱].
در نخستین آیه، خداوند أبندگانش را تعلیم میدهد تا او را در برابر نعمتهایی که برایشان ارزانی داشته است و از آن جمله بر نعمت بزرگ فرود آوردن قرآن، سپاس و ستایش گویند:
«همه ستایشها خدایی راست که کتاب را» یعنی: قرآن را «بر بنده خود فروفرستاد» تا او را به وسیله آن بر اسرار توحید، احوال فرشتگان و انبیا †و بر احکام شرعیای که او و امتش را بدانها مکلف و متعبد ساخته است، آگاه گرداند «و در آن هیچگونه کجیای ننهاد» بنابراین، در قرآن هیچگونه تناقض و اختلافی در لفظ یا معنی وجود ندارد و در عین حال، هیچ چیز در آن خالی از حکمت نیست.
﴿قَيِّمٗا لِّيُنذِرَ بَأۡسٗا شَدِيدٗا مِّن لَّدُنۡهُ وَيُبَشِّرَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱلَّذِينَ يَعۡمَلُونَ ٱلصَّٰلِحَٰتِ أَنَّ لَهُمۡ أَجۡرًا حَسَنٗا٢﴾[الکهف: ۲].
«کتابی قیم» یعنی: قرآن کتابی است راست و درست که در آن هیچ کجی و انحراف و میلی بهسوی افراط و تفریط نیست. البته فایده جمع کردن میان نفی کجی و اثبات استقامت، تأکید است زیرا چه بسیار چیزهای راست و مستقیمی هستند که چون نیک تأمل شود، اندک کجیای در آنها مشاهده میشود پس اینتعبیر، بر نفی وجود کمترین کجیای در قرآن کریم تأکید میگذارد. بهقولی: قرآن بر کتب آسمانی ما قبل خود قیم؛ یعنی نگهبان، شاهد و مصدق است.
بعد از آنکه خداوند أکتاب خود را به استقامت وصف کرد، حکمت فرودآوردنش را چنین بیان میکند: «تا بیم دهد» کافران را «به عذابیسخت» بأس: عذاب است «از جانب خود» یعنی: این عذاب سخت از نزد حق تعالی فرود میآید «و تا مؤمنانی را که کارهای شایسته میکنند مژده دهد به اینکه برای آنان پاداشی نیکوست» آن پاداش بهشت است که هر چه در آن است، نیکوست.
﴿مَّٰكِثِينَ فِيهِ أَبَدٗا٣﴾[الکهف: ۳].
آن مؤمنان شایستهکار؛ «ماندگارند در آن» یعنی: در آن پاداش نیکو «جاودانه» یعنی: به ماندنی همیشگی که هرگز آن را گسست و پایانی نیست.
﴿وَيُنذِرَ ٱلَّذِينَ قَالُواْ ٱتَّخَذَ ٱللَّهُ وَلَدٗا٤﴾[الکهف: ۴].
«و تا بیم دهد کسانی را که گفتند: خداوند فرزندی گرفته است» آنان یهود ونصاری و بعضی از کفار قریش بودند که گفتند: فرشتگان دختران خدایند. شکی نیست که نسبت دادن فرزند بهسوی خدای سبحان، از زشتترین انواع کفر است.
﴿مَّا لَهُم بِهِۦ مِنۡ عِلۡمٖ وَلَا لِأٓبَآئِهِمۡۚ كَبُرَتۡ كَلِمَةٗ تَخۡرُجُ مِنۡ أَفۡوَٰهِهِمۡۚ إِن يَقُولُونَ إِلَّا كَذِبٗا٥﴾[الکهف: ۵].
«به این امر» یعنی: به فرزند داشتن خدای سبحان، یا به اینکه او فرزندی برگرفته است «نه خودشان علمی دارند و نه پدرانشان» یعنی: خود و پیشینیانشان دلیل روشنی بر این امر که خدای سبحان فرزندی گرفته است ندارند بلکه پدرانشان در این پندار و گمان خویش، بر جهل و گمراهی قرار داشتند و فرزندانشان نیز ازآنان تقلید کرده و همگی گمراه شدند «بزرگ سخنی است که از دهانشان برمیآید» به کدامین جرأت چنین سخنی را بر زبان آوردند! «جز دروغنمیگویند» دروغی که به هیچ وجه ذرهای از صدق و راستی در آن نیست.
﴿فَلَعَلَّكَ بَٰخِعٞ نَّفۡسَكَ عَلَىٰٓ ءَاثَٰرِهِمۡ إِن لَّمۡ يُؤۡمِنُواْ بِهَٰذَا ٱلۡحَدِيثِ أَسَفًا٦﴾[الکهف: ۶].
«مگر تو جان خود راکشندهای» یعنی: هلاککننده خویش هستی «در پیآنان» یعنی: در پی روگردانی و اعراض کفار «اگر به این سخن» یعنی: به قرآن «ایمان نیاورند، از اندوه» اسفا: یعنی از خشم یا اندوه بر این افترایشان و بر سایر کفرورزی هایشان. یعنی: ای محمد! کار را بر خود آسان بگیر زیرا مأموریتی که تو برای انجام آن برانگیخته شدهای، فقط ابلاغ رسالتی است که ما بر دوش تو نهادهایم و تو هرگز به این مکلف نیستی که ایمان را در دلهایشان وارد کرده و خود را در حسرتخوردن بر کفرشان تلف گردانی.
﴿إِنَّا جَعَلۡنَا مَا عَلَى ٱلۡأَرۡضِ زِينَةٗ لَّهَا لِنَبۡلُوَهُمۡ أَيُّهُمۡ أَحۡسَنُ عَمَلٗا٧﴾[الکهف: ٧].
«در حقیقت آنچه را که بر زمین است، ما برای آن آرایشی قرار دادیم» یعنی: ما آنچه را که صلاحیت آراستگی برای زمین را دارد؛ مانند حیوانات، نباتات و جمادات و آنچه که به بشر اختراع، اکتشاف و ساختن آن را الهام کردهایم؛ مانند تأسیسات، ساختمانها، البسه، کالاهای مصنوعی و غیره... را برای زمین آرایشی قرار دادیم «تا آنان را بیازماییم که کدام یک از آنان نیکوکارترند» آیا این یکی عمل نیکوتری دارد یا آن یکی؟ و تا بیازماییم که کدام یک از آنان در کاربرد مال، منصب، قدرت و دیگر مواهبی که به وی داده شده، صالحتر و شایستهتر است. در حدیث شریف آمده است: «در حقیقت دنیا شیرین و خرم است و همانا خداوند متعال جانشین کننده شما در آن میباشد پس مینگرد که چگونه عمل میکنید».
﴿وَإِنَّا لَجَٰعِلُونَ مَا عَلَيۡهَا صَعِيدٗا جُرُزًا٨﴾[الکهف: ۸].
سپس حق تعالی از زوال و فنای دنیا خبر داده میفرماید: «و ما البته» در هنگام به پایان رسیدن عمر دنیا «آنچه را که بر آن است» یعنی بر زمین است از آن آرایشها «میدانی هموار» و بیابانی صاف و «بیگیاه خواهیم ساخت» که در آن نه زراعتی است و نه زینتی، همانند کشتزاری که ملخ آن را خورده باشد.
﴿أَمۡ حَسِبۡتَ أَنَّ أَصۡحَٰبَ ٱلۡكَهۡفِ وَٱلرَّقِيمِ كَانُواْ مِنۡ ءَايَٰتِنَا عَجَبًا٩﴾[الکهف: ٩].
سپس حق تعالی به بیان داستان اصحاب «کهف» میپردازد. گفتنی است که حکمت در وقوع رخداد «اصحابکهف»، راهنمودن انسانها به امکان وقوع رستاخیز بعد از مرگ و دادن این استنباط به آنان است که اگر آخرت حق است ـ که حق است ـ دیگر آرایشهای دنیا در برابر آن قدر و بهایی ندارد.
«آیا پنداشتی که اصحاب کهف و رقیم از جمله نشانههای ما، شگفتآور بودند» یعنی: ای محمد! مگر پنداشتی که فقط داستان اصحاب کهف و رقیم که از نشانههای ماست، شگفت آور بود؟ نه! چنین مپندار زیرا همه آیات ونشانههای ما بسان این نشانه ـ بلکه بیشتر از آن ـ شگفتآورند. کهف: یعنی غاری در کوه. رقیم: نام وادی یا قریه یا سنگنوشتهای است که نامهای اصحاب کهف در آن حک شده بود. ابنکثیر ترجیحا بر آن است که رقیم: همان سنگنوشته (لوح) است.
مورخان در این امر که غار اصحاب کهف در کجا واقع شده، اختلاف نظر دارند؛ بعضی بر آنند که این غار در وادیای نزدیک عقبه ـ جنوبفلسطین ـ قرار دارد، بعضی آن را در نینوی از سرزمین موصل که در شمال عراق واقع است، پنداشتهاند، بعضی میگویند: این غار در جنوب ترکیه در محلی به نام طرسوس از بلاد روم سابق واقع شده است. البته همه این اقوال نیازمند دلیلاند.پس بهتر است بگوییم: خداوند أخود به مکان آن غار داناتر است و اگر در تعیین مکان آن مصلحتی دینی نهفته بود، قطعا حق تعالی و پیامبرش ما را به آن راهنمایی میکردند چنانکه در حدیث شریف آمده است: «هیچ چیز از آنچه که شما را به بهشت نزدیک میکند و از دوزخ دور میگرداند باقی نگذاشتم مگر اینکه از آن آگاهتان کردم».
﴿إِذۡ أَوَى ٱلۡفِتۡيَةُ إِلَى ٱلۡكَهۡفِ فَقَالُواْ رَبَّنَآ ءَاتِنَا مِن لَّدُنكَ رَحۡمَةٗ وَهَيِّئۡ لَنَا مِنۡ أَمۡرِنَا رَشَدٗا١٠﴾[الکهف: ۱۰].
«آنگاه که جوانان بهسوی غار آرام گرفتند» جوانانی چند از اشراف و شاهزادگان که پادشاهی ستمگر از آنان خواست تا به شرک و بتپرستی گردن نهند، از اجابت این خواسته ناروا سر باز زده و از بیم غارت ایمان خویش از سوی قوم کافر خود، به غاری پناه بردند.
باید دانست که گریز از میان مردم در هنگام رویدادن فتنهها، بهخاطر حفظ دین خویش امری مشروع است چنانکه در حدیث شریف آمده است: «نزدیک است دورانی فرابرسد که بهترین مال یکی از شما، گوسفندانی چند باشد که آنها را به قله کوهها و جاهای ریزش باران برده و به این ترتیب، با دین خویش از فتنهها میگریزد». پس فقط در این حالت، یعنی حالت فتنه است که کنارهگیری از مردممشروع میباشد، نه در غیر آن از حالات زیرا با گوشهگیری از مردم، جمعه وجماعتها از انسان فوت میشود. در حدیث شریف آمده است: «مؤمنی که با مردمدرمیآمیزد و بر آزارشان صبر میکند، بهتر از مؤمنی است که با آنان درنمیآمیزد و بر آزارشان صبر نمیکند». «پس گفتند» جوانان موصوف آنگاهکه به غار وارد شدند؛ «ای پروردگار ما! از جانب خود به ما رحمتی ببخش» یعنی: از نزد خود به ما رحمتی ببخش که مخصوصا از گنجینههای رحمت توست و آن عبارت از: آمرزش در آخرت، ایمنی از دشمنان و روزی در دنیاست «و برای ما در کار ما راهیابی را آماده ساز» یعنی: کاری را که ما هماکنون بر آن هستیم ـ که عبارت از مقاطعه و بریدن از کفار است ـ به سامان برسان.
مفسران نقل کردهاند: مردم آن شهر در خارج از آن اجتماع سالیانهای داشتند که در آن گردهم آمده بتان را پرستش کرده و حیوانات را برای آنها قربانی میکردند و آن پادشاه ستمگر آنها را به این کار دستور میداد پس چون آن جوانان با قوم خود به آن مراسم رفتند، در این کارها به چشم بصیرت نگریسته و دانستند که پرستش جز برای ذاتی که آفریننده آسمانها و زمین است، شایسته نیست آنگاه یکییکی از قوم خویش بریده در مکانی جمع شدند و برای خود معبدی ساختند که در آن فقط خدای یگانه را میپرستیدند. پس قومشان به راز کارشان پیبرده و شاه را از ماجرایشان آگاه کردند، شاه آنان را احضار کرد و حقیقت امر را از آنان پرسید، ایشان بیمحابا حقیقت را گفتند و او را بهسوی خدای ﻷدعوت کردند. ولی شاه ایمان نیاورد و تهدیدشان کرد و برایشان مهلتی تعیین نمود تا در آن مهلت به شرک برگردند. البته این مهلت از لطف خداوند أبود که فرصت گریختن را برای آنان آماده کرد.
﴿فَضَرَبۡنَا عَلَىٰٓ ءَاذَانِهِمۡ فِي ٱلۡكَهۡفِ سِنِينَ عَدَدٗا١١﴾[الکهف: ۱۱].
«پس بر گوشهایشان در آن غار پرده گذاشتیم» یعنی: با خواب سنگینی که بر آنان چیره گردانیدیم، گوشهایشان را از شنیدن صداها مسدود کردیم؛ «سالهایی شمرده شده» یعنی: سالهایی بسیار به شماری معلوم. گفتنی است که بیان تعداد این سالها در پایان داستان میآید.
﴿ثُمَّ بَعَثۡنَٰهُمۡ لِنَعۡلَمَ أَيُّ ٱلۡحِزۡبَيۡنِ أَحۡصَىٰ لِمَا لَبِثُوٓاْ أَمَدٗا١٢﴾[الکهف: ۱۲].
«آنگاه آنان را برانگیختیم» یعنی: از آن خواب سنگین بیدارشان کردیم «تا معلوم بداریم که کدام یک از دو گروه» از مؤمنان و کافرانی که در مدت درنگشان در غار با هم اختلاف نظر داشتند «مدت درنگشان را شمارنده ترند» یعنی: مدت باقی ماندنشان را در حال خواب در غار، بهتر در ضبط و حساب میآورند.
با چهار آیه فوق، داستان اصحاب کهف به طور مختصر بیان شد، اکنون تفصیل داستان میآید:
﴿نَّحۡنُ نَقُصُّ عَلَيۡكَ نَبَأَهُم بِٱلۡحَقِّۚ إِنَّهُمۡ فِتۡيَةٌ ءَامَنُواْ بِرَبِّهِمۡ وَزِدۡنَٰهُمۡ هُدٗى١٣﴾[الکهف: ۱۳].
«ما خبرشان را بر تو به راستی و درستی حکایت میکنیم» نه همچون اخبار مشوش و غیرمضبوط اهل کتاب که در آن از راستی و درستی نشانی نیست «آنان جوانانی بودند» یعنی: جوانانی کم سن و سال بودند «که به پروردگار خویش ایمان آوردند» یعنی: به یگانگی وی باور و اعتراف کردند «و ما بر هدایتشان افزودیم» یعنی: بر یقین و شناختشان از حق درباره آنچه که اهل زمانشان در آناختلاف میکردند افزودیم؛ با بخشیدن پایداری و توفیق به ایشان از جانب خویش.
آیه کریمه به این حقیقت اشاره دارد که: جوانان نسبت به بزرگسالانی که در دین باطل غوطهور شدهاند، بهسوی حق رویآورندهتر و به هدایت گرایندهتراند. بر این اساس بود که بیشتر اجابت کنندگان رسول خدا صـ چنانکه ابن کثیر نیز گفته است ـ جوانان بودند اما سالمندان قریش ـ جز اندکی ـ بر دین باطلشان باقی ماندند. البته این خود درسی بلیغ برای دعوتگران است.
﴿وَرَبَطۡنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمۡ إِذۡ قَامُواْ فَقَالُواْ رَبُّنَا رَبُّ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ لَن نَّدۡعُوَاْ مِن دُونِهِۦٓ إِلَٰهٗاۖ لَّقَدۡ قُلۡنَآ إِذٗا شَطَطًا١٤﴾[الکهف: ۱۴].
«و دلهایشان را استوار گردانیدیم» یعنی: دلهای آن جوانان را با شکیبا ساختنشان بر ترک خانواده و دار و دیار، نیرومند و قوی گردانیدیم «آنگاه که برخاستند» و در خارج از شهر اجتماع کردند تا بر دین حق و کنارهگیری از قومو دیار خویش همپیمان شوند «پس گفتند: پروردگار ما همان پروردگار آسمانها و زمین است» چنانکه گذشت. بنا به قولی: آنان پادشاه ستمگری بهنام «دقلدیانوس» یا «دقیانوس» داشتند که مردم را بهسوی پرستش طواغیت فرامیخواند پسخدای ﻷآن گروه از جوانان را بر راه حق استوار گردانید و ایشان را در پناه عصمت خویش قرارداد تا برخاستند و گفتند: پروردگار ما همان پروردگار آسمانها و زمین است «جز او هرگز معبودی را نخواهیم خواند» نه با شریک آوردن معبودی دیگر با وی و نه به طور مستقل «که در غیر این صورت قطعا سخن دروغ گفتهایم» شطط: غلو و تجاوز از حد در راه ناصواب و در بهتان و ناروا و دوری ازحق است.
دو آیه فوق دلالت میکنند بر اینکه اگر انسان از همان آغاز کار، در طلب صادق باشد، خداوند أبه او هدایت ارزانی داشته و قلبش را استوار میگرداند. البته این درسی است بلیغ برای کسانی که میخواهند به اسلام درآیند و به آنها میآموزد که قبل از هرچیز باید با خدای خویش صادق باشند.
﴿هَٰٓؤُلَآءِ قَوۡمُنَا ٱتَّخَذُواْ مِن دُونِهِۦٓ ءَالِهَةٗۖ لَّوۡلَا يَأۡتُونَ عَلَيۡهِم بِسُلۡطَٰنِۢ بَيِّنٖۖ فَمَنۡ أَظۡلَمُ مِمَّنِ ٱفۡتَرَىٰ عَلَى ٱللَّهِ كَذِبٗا١٥﴾[الکهف: ۱۵].
اصحاب کهف افزودند: «این قوم ما بجز خداوند معبودانی اختیار کردهاند، چرا بر حقانیت آنها برهانی آشکار نمیآورند؟» یعنی: چرا بر خدا بودن آنها دلیلی روشن که قابل تمسک باشد، نمیآورند؟ «پس کیست ستمکارتر از آن کس که بر خدا دروغ بندد» و بپندارد که او در عبادت شریکی دارد؟ یعنی: هیچ کس از چنین کسی ستمکارتر نیست.
این نیز درسی است بلیغ برای دعوتگران که اسلام انسان، باید با کفر وی بهطاغوت و طاغوتیان همراه باشد.
﴿وَإِذِ ٱعۡتَزَلۡتُمُوهُمۡ وَمَا يَعۡبُدُونَ إِلَّا ٱللَّهَ فَأۡوُۥٓاْ إِلَى ٱلۡكَهۡفِ يَنشُرۡ لَكُمۡ رَبُّكُم مِّن رَّحۡمَتِهِۦ وَيُهَيِّئۡ لَكُم مِّنۡ أَمۡرِكُم مِّرۡفَقٗا١٦﴾[الکهف: ۱۶].
آنگاه برخی از آن جوانان برخی دیگر را مخاطب قرار داده گفتند: «و ای یاران! چون از آنها کناره گرفتید» یعنی: چون از پرستشگران بتان بریدید «و کنارهگرفتید از آنچه جز خدا میپرستند» یعنی: از پرستش بتانشان نیز کناره گرفتید «پس بهسوی غار جای گیرید» یعنی: چون از آنان به کنارهگیری اعتقادی کناره گرفتید پس همینگونه به کنارگرفتن جسمانی نیز از آنان کناره گیرید؛ با پناه بردن بهسویغار و مأوی گزیدن در آن.
این آیه دلالت میکند بر اینکه: بریدن حسی و بدنی از اهل کفر نیز همچون بریدن از آنان با روح و اندیشه، اهمیت دارد.
«تا پروردگارتان از رحمت خود بر شما بگستراند» یعنی: تا حق تعالی رحمت خویش را بر شما توسعه داده و شما را از دید قومتان پنهان بدارد، یا بر شما از رزق خویش بگستراند «و برای شما در کارتان گشایشی فراهم سازد» یعنی: شما را درعزم مقاومت علیه شرک و کفر که در صدد سازماندهی آن هستید، پایدار گرداند وچنان کارتان را رونق بخشد که از آن بهرهمند شوید.
این آیه دلالت میکند بر اینکه اصحاب کهف در حال و مقال و رفتار، به پروردگار خود عارف شده بودند و از کمال معرفتشان بود که دانستند؛ چون از قوم خویش به غار پناه برند، عطا و بخشش الهی در قبال آن حتمی خواهد بود.
﴿۞وَتَرَى ٱلشَّمۡسَ إِذَا طَلَعَت تَّزَٰوَرُ عَن كَهۡفِهِمۡ ذَاتَ ٱلۡيَمِينِ وَإِذَا غَرَبَت تَّقۡرِضُهُمۡ ذَاتَ ٱلشِّمَالِ وَهُمۡ فِي فَجۡوَةٖ مِّنۡهُۚ ذَٰلِكَ مِنۡ ءَايَٰتِ ٱللَّهِۗ مَن يَهۡدِ ٱللَّهُ فَهُوَ ٱلۡمُهۡتَدِۖ وَمَن يُضۡلِلۡ فَلَن تَجِدَ لَهُۥ وَلِيّٗا مُّرۡشِدٗا١٧﴾[الکهف: ۱٧].
«و آفتاب را میبینی که چون برمیآید، از غارشان به سمت راست میل میکند» وشعاع آن بر ایشان برنمیتابد تا اذیتشان کند «و چون غروب کند از آنان به جانب چپ» غار «تجاوز میکند» و باز هم مستقیما بر آنان نمیتابد. یعنی آفتاب در هر دو سوی روز ـ چه قبل از زوال و چه بعد از آن ـ به دو جانب راست و چپ متمایل شده دامن برمیچیند و مستقیما بر غار نمیتابد «در حالی که آنان در گشادگی غار قراردارند» یعنی: آنان در جایی فراخ و با گستره از غار قرار گرفتهاند که از آزار تابش مستقیم آفتاب مصونند و در تمام مدت روز در سایه قرار داشتند لذاخورشید نه در هنگام طلوع و نه در وقت غروب برآنان نمیتابید. بهقولی دیگرمعنی این است: در آن غار بهسوی شمال گشاده بود پس چون خورشید طلوع میکرد، آفتاب از دست راست غار بر آن میتابید و چون غروب میکرد، ازدست چپ غار پس از آنجا که آنها در میانه غار قرار داشتند، آفتاب مستقیما برآنان نمیتابید لذا در عین حال که غار در معرض نور خورشید و تهویه مناسب قرار داشت، ایشان از گزند شعاع خورشید در امان بودند «این از نشانههای خداست» که ایشان را در محلی امن و جایگاهی راحتبخش قرارداد و بدنهایشان را از تلفشدن حفظ کرد، از آنجا که ایشان را به غاری راهنمایی کرد که خورشید و هوا هر دو در آن نفوذ و جریان داشت تا بدنهایشان آسیبی نبیند ـ چنانکه ابنکثیر گفته است. و این خود دلیلی بر قدرت بیکران حق تعالی است «خدا هر که را هدایت کند پس همو راه یافته است و هرکه را گمراه کند پس هرگز برای او ولی مرشدی نخواهی یافت» ولی مرشد: یعنی کارساز و یار و راهبر. پس خدایا! از تو میخواهیم که ما را از اولیای مرشد خویش قرار دهی.
﴿وَتَحۡسَبُهُمۡ أَيۡقَاظٗا وَهُمۡ رُقُودٞۚ وَنُقَلِّبُهُمۡ ذَاتَ ٱلۡيَمِينِ وَذَاتَ ٱلشِّمَالِۖ وَكَلۡبُهُم بَٰسِطٞ ذِرَاعَيۡهِ بِٱلۡوَصِيدِۚ لَوِ ٱطَّلَعۡتَ عَلَيۡهِمۡ لَوَلَّيۡتَ مِنۡهُمۡ فِرَارٗا وَلَمُلِئۡتَ مِنۡهُمۡ رُعۡبٗا١٨﴾[الکهف: ۱۸].
«و میپنداری» ای بیننده! اگر اصحاب کهف را ببینی «که ایشان بیدارند، درحالی که خفتهاند» به قولی: درحالیکه ایشان خواب بودند، چشمهایشان باز بود. به قولی دیگر معنی این است: ایشان را به خاطر بسیار پهلو گردانیدنشان بیدار میپنداری چنانکه میفرماید: «و آنان را به جانب راست و جانب چپ میگردانیم» در هنگام خوابشان؛ تا زمین اجسادشان را نفرساید و به تحلیل نبرد. شایان ذکر است که حکمت این پهلو گردانیدن در طب جدید شناخته شده زیرا علم جدید به این حقیقت دست یافته که اگر انسان ماههای متوالی بهطور بیحرکت بر یک حال باقی بماند، میمیرد چرا که املاح بدنش در پهلویی که رو به زمین است تراکم پیدا میکند «و سگشان بر آستانه غار دو دست خود را گشاده بود» وصید: درگاه غار یا آستانه در است. ابنجریج میگوید: سگشان در بیرون در چمباتمه زده بود، گویی از آنان پاسبانی میکرد. دلیل اینکه او در خارج در چمباتمه زده بود نه در درون غار؛ این است که فرشتگان به خانهای که سگ در آن باشد وارد نمیشوند بنابراین، راه ورود فرشتگان به غار نیز باز بود.
ابنکثیر میگوید: «برکت اصحاب کهف شامل سگشان نیز شد و او نیز همانند آنان در این حالت به خواب رفت. و این است فایده محبت نیکان، چرا که آن سگ نیز دارای شأن و مقامی شد، بهطوریکه حکایت آن در قرآن جاودانه گشت». آری!
پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت، مردم شد
در حدیث شریف به روایت انس بن مالک سآمده است که فرمود: «در اثنایی که من و رسول خدا صاز مسجد خارج میشدیم، در آستانه در با مردی روبرو شدیم، آن مرد پرسید: یا رسولالله! قیامت چه وقت است؟ رسول خدا ص فرمودند: چه چیز برای آن آماده کردهای؟ انس سمیگوید: گویی مرد فروماند پس درنگی کرد و آنگاه گفت: یا رسولالله! برای آن نه نماز بسیاری را آماده کردهام، نه روزه و نه صدقه بسیاری را ولی من خدا و رسول وی را دوست میدارم. رسول خدا صفرمودند: پس تو با همان کسانی هستی که دوستشان داشتهای».
«اگر بر آنان مینگریستی، البته گریزان روی از آنها برمیتافتی و از مشاهده آنها آکنده از ترس میشدی» چنان ترس و هراسی که سینه را پر میکند. بهقولی: سبب هراس از اصحاب کهف، هیبتی بود که خداوند أبر آنان افگنده بود. بهقولی دیگر: اصحاب کهف بدان جهت هراسناک شده بودند که موها و ناخنهایشان بلند شده بود.
﴿وَكَذَٰلِكَ بَعَثۡنَٰهُمۡ لِيَتَسَآءَلُواْ بَيۡنَهُمۡۚ قَالَ قَآئِلٞ مِّنۡهُمۡ كَمۡ لَبِثۡتُمۡۖ قَالُواْ لَبِثۡنَا يَوۡمًا أَوۡ بَعۡضَ يَوۡمٖۚ قَالُواْ رَبُّكُمۡ أَعۡلَمُ بِمَا لَبِثۡتُمۡ فَٱبۡعَثُوٓاْ أَحَدَكُم بِوَرِقِكُمۡ هَٰذِهِۦٓ إِلَى ٱلۡمَدِينَةِ فَلۡيَنظُرۡ أَيُّهَآ أَزۡكَىٰ طَعَامٗا فَلۡيَأۡتِكُم بِرِزۡقٖ مِّنۡهُ وَلۡيَتَلَطَّفۡ وَلَا يُشۡعِرَنَّ بِكُمۡ أَحَدًا١٩﴾[الکهف: ۱٩].
«و اینگونه آنان را برانگیختیم» یعنی: بعد از آن خواب طولانی بیدارشان ساختیم «تا میان خود از یکدیگر سؤال کنند» در باره مدت درنگشان در غار ودر نتیجه به قدرت عظیم ما پی ببرند و این رخداد بر یقینشان بیفزاید «گویندهای ازآنان گفت: چقدر درنگ کردهاید؟» یعنی: در خواب؟ این سؤال بدان جهت در ذهنشان خطور کرد که خود را در غیر حالتی دیدند که قبل از خواب از خویشتن بهیاد داشتند «گفتند: یک روز یا پارهای از روز را درنگ کردهایم» مفسران میگویند: آنان صبحگاه به غار وارد شده بودند و خدای ﻷدر آخر روز از خواب بیدارشان کرد پس این سخنشان برمبنای غالب گمان بود زیرا کسی که در خواب بهسر میبرد، مدت درنگ خویش در حال خواب را نمیتواند بسنجد، از این روی آنان علم این کار را نهایتا به خدای سبحان موکول کرده و «گفتند: پروردگار شما به مقدار درنگ کردنتان داناتر است» یعنی: شما مدت ماندنتان در غار را نمیدانید بلکهآن را فقط خدای سبحان میداند و بس «پس یکی را از میان خود با این ورق خود» ورق: نقره مسکوک یا غیر مسکوک است «به شهر بفرستید» بهقول «واحدی»، آن شهر، شهر «افسوس» بود که ایشان قبلا ساکن آن بودند و امروزهبه آن «طرسوس» میگویند «پس باید تأمل کند که کدام یک پاکیزهتر است» یعنی: آن رفیق ما که به شهر میرود، باید بنگرد که کدام یک از غذافروشان شهر، غذایی پاکیزهتر و دست پختی حلال تر دارد. بهقولی: مراد این است که باید بنگرد؛ کدام یک از آنان ذبحی پاکتر دارد زیرا غالب مردم آن شهر در زمانی که ایشان به غار پناه برده بودند، کافر بودند و برای بتان قربانی ذبح میکردند «پس، از آن» غذای پاک «برایتان خوراکی بیاورد و باید تلطف کند» یعنی: باید در رفتوآمد خود بسیار دقت و احتیاط کرده و زیرکی به خرج دهد تا شناخته نشود. یا در معامله دقت کند تا فریب داده نشود «و هیچ کس را از حال شما آگاه نگرداند» یعنی: چنان عمل نکند که احدی محل اختفای شما را بداند.
﴿إِنَّهُمۡ إِن يَظۡهَرُواْ عَلَيۡكُمۡ يَرۡجُمُوكُمۡ أَوۡ يُعِيدُوكُمۡ فِي مِلَّتِهِمۡ وَلَن تُفۡلِحُوٓاْ إِذًا أَبَدٗا٢٠﴾[الکهف: ۲۰].
«چراکه اگر آنان بر شما قدرت یابند» یعنی: اگر از شما آگاه شوند و جای شما را بدانند و بر شما دست یابند «شما را سنگسار میکنند» و بهقتل میرسانند «یا شما رابه کیش خود باز میگردانند» همان کیش و آیینی که ـ قبل از هدایتتان ـ بر آن قرار داشتید «و در آن صورت» یعنی: در صورت بازگشت به دین باطل آنان «هرگز رستگار نخواهید شد» نه در دنیا و نه در آخرت.
﴿وَكَذَٰلِكَ أَعۡثَرۡنَا عَلَيۡهِمۡ لِيَعۡلَمُوٓاْ أَنَّ وَعۡدَ ٱللَّهِ حَقّٞ وَأَنَّ ٱلسَّاعَةَ لَا رَيۡبَ فِيهَآ إِذۡ يَتَنَٰزَعُونَ بَيۡنَهُمۡ أَمۡرَهُمۡۖ فَقَالُواْ ٱبۡنُواْ عَلَيۡهِم بُنۡيَٰنٗاۖ رَّبُّهُمۡ أَعۡلَمُ بِهِمۡۚ قَالَ ٱلَّذِينَ غَلَبُواْ عَلَىٰٓ أَمۡرِهِمۡ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيۡهِم مَّسۡجِدٗا٢١﴾[الکهف: ۲۱].
«و بدین گونه» مردم آن سرزمین را «بر حالشان آگاه ساختیم» یعنی: چنانکه آنان را به خواب فروبرده و از خواب برانگیختیم، مردم را نیز از حالشان آگاه ساختیم «تا بدانند که وعده خداوند» به برانگیختن بعد از مرگ «راست است» زیراحال ایشان در به خواب بردن طولانی و سپس بیدار ساختنشان، همانند حال کسی است که میمیرد آنگاه برانگیخته میشود «و» تا بدانند که «در قیامت هیچ شبههای نیست» پس ذاتی که بر فرو بردنشان در خواب به مدت صدها سال وباقی گذاشتنشان بر آن حال بدون غذا و خوراکیای توانا باشد، قطعا بر زنده کردن مردگان نیز تواناست. به قولی: پادشاه آن عصر از کسانی بود که منکر رستاخیز بودند پس خدای ﻷاین معجزه را به وی نمایاند.
استاد سید ابوالحسن ندوی /ترجیحا بر آن است که این رویداد در عهد «هاردین» امپراطور رومانی (۱۳۸ ـ ۱۱٧م) اتفاق افتاد زیرا در این دوران، دین نصرانیت در آن منطقه رونق یافته بود و پادشاهان آن به این دین ایمان آورده بودند.
نقل است که: سبب آگاهی مردم از حالشان این بود که چون رفیقشان با پول نقرهای که از ضرب دوره دقلدیانوس بود، جهت تهیه خوراک به بازار رفت و آن سکه را به بازاریان نشان داد، آنها او را به این متهم کردند که گنجی یافته است ودرحالیکه او از این طرز رفتارشان و نیز از تغییراتی که در وضع شهر میدید، سخت بهتزده شده بود، او را به اتهامیافتن گنج نزد پادشاه بردند و او داستان را به آنان باز گفت، پادشاه با درباریانش بهسوی غار به راه افتادند تا با او به غار رسیدند. دنباله ماجرا را قرآن این گونه حکایت میکند: «هنگامیکه» آنان «میان خود در کارشان با یکدیگر نزاع میکردند» زیرا هنگامیکه پادشاه و همراهانش از حالشان آگاه شدند و ایشان را بر آن حال، زنده دیدند خدای ﻷروح آن جوانان را قبض کرد و ایشان را بهسوی خود فراخواند آنگاه میان گروهی که خداوند أآنها را از راز کار جوانان و این نشانه عظیم آگاه کرد تا به عقیده بعث بعد از مرگ باور پیدا کنند، در این امر که با غار آن جوانان چه بکنند، اختلاف پیدا شد «پس گفتند» عدهای از آنان بعد از آنکه خداوند متعال اصحاب کهف را میراند «برروی آنها ساختمانی بنا کنید» بعنی: در غارشان را ببندید و ایشان را بهحال خود واگذارید و بر در غار ساختمانی بهعنوان یادمانشان بسازید. گویند: گروهی که این پیشنهاد را دادند، از کفار آن قوم بودند «پروردگارشان به حال آنان داناتر است» نسبت به این گروهی که در باره ایشان نزاع میکنند که آنها که بودند، چه بودند و چه مدت در غار درنگ کردند. این جمله معترضهای در میان آیهاست. «سر انجام کسانی که بر کارشان غلبه یافتند، گفتند» یعنی: سرانجام صاحبان قدرت و نفوذ که بر تصمیمگیری در باره آنان مسلط بودند، گفتند: «حتما بر غار آنان مسجدی بنا میکنیم» نقل است که این گروه صاحب نفوذ، مسلمانانشان بودند که پادشاه نیز از ایشان بود و رأیشان غالب شد. بناکردن مسجد نیز بر اینحقیقت اشعار دارد که آنان مسلمان بودند.
باید دانست: کسانی از پیشینیان که بر سر قبرها مسجد و معبد بنا کردهاند، در سنت نبی اکرم صمورد نکوهش قرار گرفتهاند پس از احادیث وارده در این باب چنین دانسته میشود که اینکار از بدعتهایی بوده که بعد از گذشت زمان طولانی، در دین نصرانیت پدید آمده است لذا در شرع انور ما بناکردن مسجد برسر مزارات، نماز خواندن در مزارات و ساختمانسازی در آنها جایز نیست.
﴿سَيَقُولُونَ ثَلَٰثَةٞ رَّابِعُهُمۡ كَلۡبُهُمۡ وَيَقُولُونَ خَمۡسَةٞ سَادِسُهُمۡ كَلۡبُهُمۡ رَجۡمَۢا بِٱلۡغَيۡبِۖ وَيَقُولُونَ سَبۡعَةٞ وَثَامِنُهُمۡ كَلۡبُهُمۡۚ قُل رَّبِّيٓ أَعۡلَمُ بِعِدَّتِهِم مَّا يَعۡلَمُهُمۡ إِلَّا قَلِيلٞۗ فَلَا تُمَارِ فِيهِمۡ إِلَّا مِرَآءٗ ظَٰهِرٗا وَلَا تَسۡتَفۡتِ فِيهِم مِّنۡهُمۡ أَحَدٗا٢٢﴾[الکهف: ۲۲].
«به زودی خواهند گفت» جمعی از مردم: «اصحاب کهف سه تن بودند و چهارمین آنها سگشان بود» گروهی که میگفتند: اصحاب کهف، سه یا پنج یا هفت تن بودند، از اهل کتاب و از مسلمانانی بودند که در زمان رسول خدا صدرباره تعدادشان با یک دیگر اختلاف داشتند «و میگویند» یعنی: بعضی دیگر «پنج تنبودند و ششمین آنها سگشان بود، رجم به غیب میکنند» رجم بالغیب: یعنی تیر درتاریکی انداختن و از روی حدس و گمان یا بی داشتن یقین و دانش سخن گفتن «ومیگویند» جمعی دیگر «آنها هفت تن بودند و هشتمین آنها سگشان بود» گویی سخن این فرقه به صواب نزدیکتر است، به دلالت اینکه خداوند أآنها را در سلک راجمین به غیب نیاورد «بگو: پروردگارم به شماره آنها داناتر است» ایگروههای اختلاف کننده در این امر. این جمله ارشادی است بر این امر که در چنینمقام و موقعیتی بهتر این است که علم این امور به خدای ﻷبرگردانده شود ودر باره آن سخن گفته نشود پس نیازی نیست که ما در تعداد اصحاب کهف ژرفنگری کنیم «نمیداند آنان را» یعنی: نمیداند حقیقت وجودشان را، چه رسد به شمار آنان را «جز اندکی» از مردم. ابنعباس سمیگوید: «من از همان اندک هستم و شمار آنان را میدانم، آنها هفت تن بودند». «پس درباره آنان مراء نکن» مراء: در لغت به معنی جدال و بگومگوست زیرا بر جدال و مشاجره در این امر، فایدهای مترتب نیست «جز به صورت سرسری» یعنی: جز جدالی سطحی وبی تعمق و آن فقط حکایت کردن چیزی است که خداوند متعال به آن حضرت صوحی کرده است و بس «و در باب آنها از هیچ کس از آنان» یعنی: از اهل کتاب یا غیرشان «سؤال نکن» زیرا آنچه که خداوند أخود در این باب بر تو حکایت کرده، تو را از سؤالکردن از کسانی که از این داستان آگاهی درستی ندارند، بینیاز میکند.
﴿وَلَا تَقُولَنَّ لِشَاْيۡءٍ إِنِّي فَاعِلٞ ذَٰلِكَ غَدًا٢٣ إِلَّآ أَن يَشَآءَ ٱللَّهُۚ وَٱذۡكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلۡ عَسَىٰٓ أَن يَهۡدِيَنِ رَبِّي لِأَقۡرَبَ مِنۡ هَٰذَا رَشَدٗا٢٤﴾[الکهف: ۲۳-۲۴].
«و هرگز در مورد هیچ چیزی مگو که فردا آن را انجام میدهم مگر مقرون به ذکر مشیت خداوند».
در بیان سبب نزول آیه کریمه آمده است: هنگامی که یهود از رسول خدا صدر مورد اصحاب کهف سؤال کردند، آن حضرت صبه آنها گفتند: «فردا به شماپاسخ میدهم» و ان شاءالله نگفتند پس وحی مدتی از ایشان باز داشته شد تا بدانجاکه این تأخیر وحی بر ایشان سخت دشوار آمد آنگاه خداوند متعال این آیه را نازل فرمود. در حدیث شریف آمده است که رسول خدا صفرمودند: «سلیمانبنداوود علیهماالسلام گفت: امشب بر هفتاد زن گردش میکنم (مقاربت میکنم) و بعدا هر یک از آنها پسری میزاید که در راه خدا أمیجنگد. در این اثنا کسی به وی گفت: بگو انشاءالله. اما سلیمان ÷انشاءالله نگفت. پس چون آن شب بر زنانش گردش (مقاربت) کرد، فقط یکی از آنان نصف انسانی [نوزاد ناقص] را به دنیا آورد. رسول خدا صفرمودند: سوگند به ذاتی که جانم در ید اوست، اگر سلیمان ÷انشاءالله میگفت، حانث نمیشد و به سبب گفتن آن، به نیاز خویش دست مییافت».
«و پروردگار خود را یادکن» با استغفار، تهلیل و تسبیح «چون فراموش کردی» یعنی: چون فراموش کردی که انشاءالله بگویی، سپس به یادآوردی که انشاءالله نگفتهای پس همان دم که به یاد آوردی، انشاءالله بگوی.
ابنعباس سمیگوید: «حتی اگر کسی بعد از یک سال به یادآورد که در امری از امور انشاءالله نگفته است، باید همان لحظه ان شاءالله بگوید». مراد ابنعباس ساین است که: باید سنت «استثنا» را بهجای آورد نه اینکه گفتن انشاءالله بعد از گذشت آن همه مدت، در احکام فقهی اثری داشته و مثلا ساقط کننده کفاره یا برطرفکننده حنث (سوگندشکنی) باشد. «و» هرگاه چیزی را فراموش کردی «بگو: توقع است که پروردگارم مرا به راهی که از حیث رشد نزدیکتر از این است، هدایت کند» یعنی: امیدوارم که پروردگارم بهجای این چیز فراموش شده، مرا به چیز دیگری که خیر یا نفع بیشتر داشته و به صواب نزدیکتر باشد، هدایت کند. یا امیدوارم که پروردگارم از آیات و دلالات نبوت چنان مواهبی بهمن عطا کند که از داستان اصحاب کهف هم به رشد و هدایت نزدیکتر ودلالتکنندهتر باشد. و چنان هم شد زیرا خداوند أداستانهای زیادی از انبیای گذشته را بر آن حضرت صبیان کرد و ایشان را از امور غیبی زیادی که تا قیام قیامت روی خواهد داد، آگاه گردانید.
﴿وَلَبِثُواْ فِي كَهۡفِهِمۡ ثَلَٰثَ مِاْئَةٖ سِنِينَ وَٱزۡدَادُواْ تِسۡعٗا٢٥﴾[الکهف: ۲۵].
«و در غارشان سیصد سال درنگ کردند و نه سال نیز بر آن افزودند» یعنی: اصحاب کهف سیصدونه سال قمری در غار خود به حال خواب بهسر بردند.
﴿قُلِ ٱللَّهُ أَعۡلَمُ بِمَا لَبِثُواْۖ لَهُۥ غَيۡبُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِۖ أَبۡصِرۡ بِهِۦ وَأَسۡمِعۡۚ مَا لَهُم مِّن دُونِهِۦ مِن وَلِيّٖ وَلَا يُشۡرِكُ فِي حُكۡمِهِۦٓ أَحَدٗا٢٦﴾[الکهف: ۲۶].
«بگو: خدا به مدتی که درنگ کردند، داناتر است» ابنعطیه میگوید: «مراد؛ مدت بعد از آگاهی بر احوالشان تا زمان حضرت محمد ص، یا زمان بیدارشدنشان تا هنگام مرگشان است». اما زجاج میگوید: «مراد؛ مدت درنگ کردنشان در غاراست که ۳۰۰ سال شمسی و ۳۰٩ سال قمری بود زیرا هر سیصد سال شمسی، سیصدونه سال قمری میشود، چون تفاوت میان هر صد سال قمری با صد سال شمسی، سه سال است و به همین جهت هم پروردگار ﻷفرمود: سیصد سال درنگ کردند و نه سال هم بر آن افزودند». «علم غیب آسمانها و زمین فقط به او اختصاص دارد» یعنی: علم اموری که از احوال آسمانها و زمین مخفی و غایب مانده است، فقط مخصوص به حق تعالی است و هیچ کس دیگر را بر این امور علمی نیست «چه بینا و شنواست» یعنی: علم او بر همه امور غیبی ـ اعم ازشنیدنیها و دیدنیها ـ بسی شگفتآور است زیرا در پیشگاه علم حق تعالی غایب و حاضر، پنهان و آشکار و کوچک و بزرگ همه برابرند و هیچ تفاوتی با هم ندارند «برای آنان جز او هیچ یاوری نیست» ضمیر «هم: برای آنان» به همه اهالی آسمانها و زمین بر میگردد «و هیچ کس را در حکم خود شریک نمیگیرد» حق تعالیبه هر چه اراده کند، حکم کرده و آن را به منصه ظهور میرساند و هیچ کس را در این امر با خود دخیل نمیسازد تا از او در کار خویش مشورت یا فرمان طلب کند زیرا آفرینش و امر همه از آن حق تعالی است و او از شریک، وزیر، یاور و مشاور بینیاز است.
﴿وَٱتۡلُ مَآ أُوحِيَ إِلَيۡكَ مِن كِتَابِ رَبِّكَۖ لَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَٰتِهِۦ وَلَن تَجِدَ مِن دُونِهِۦ مُلۡتَحَدٗا٢٧﴾[الکهف: ۲٧].
«و آنچه را که از کتاب پروردگارت به تو وحی شده است، تلاوت کن» به تلاوت عبادت، تدبر، عمل و تبلیغ. به این ترتیب خدای سبحان آن حضرت صرا امر کرد که بر تلاوت عاملانه، عابدانه و مدبرانه قرآن مواظبت کنند «کلمات او را هیچتغییر دهندهای نیست» یعنی: آنچه که حق تعالی از آن خبر داده و بدان امر کرده، هیچ کس قادر به تبدیل آن نیست و هیچ کس نمیتواند حکم کلماتش را تغییر دهد «و جز او هرگز هیچ پشت و پناهی نیابی» ملتحد: پناهگاه است. یعنی: اگر قرآن رانخوانی، به احکام آن عمل نکنی و از آن پیروی ننمایی، هرگز مکان و مرجعی را نخواهی یافت که بدان پناه بری تا تو را از عذاب خداوند أنگه دارد.
﴿وَٱصۡبِرۡ نَفۡسَكَ مَعَ ٱلَّذِينَ يَدۡعُونَ رَبَّهُم بِٱلۡغَدَوٰةِ وَٱلۡعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجۡهَهُۥۖ وَلَا تَعۡدُ عَيۡنَاكَ عَنۡهُمۡ تُرِيدُ زِينَةَ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَاۖ وَلَا تُطِعۡ مَنۡ أَغۡفَلۡنَا قَلۡبَهُۥ عَن ذِكۡرِنَا وَٱتَّبَعَ هَوَىٰهُ وَكَانَ أَمۡرُهُۥ فُرُطٗا٢٨﴾[الکهف: ۲۸].
«و با کسانیکه پروردگار خود را به صبح و شام یاد میکنند» با استمرار بر نیایش ودعا در تمام اوقات، یا در دو طرف روز «شکیبایی پیشه کن» خدای سبحان به حبیبش دستور میدهد که خود را با گروه فقرای مؤمنان هماوا، همراه، پایدار ومقید گرداند «خشنودی او را میخواهند» یعنی: ایشان گروهی هستند که از عبادت و دعایشان فقط خواهان خشنودی حق تعالی هستند «و باید که چشمانت از آنان درنگذرد» یعنی: از آن فقرای مؤمن چشم برمگیر تا به غیرشان از صاحبان شوکت و زینت مشغول گردی. بهقولی معنی این است: چشمانت ایشان را حقیر ننگرند «که آرایش زندگی دنیا» یعنی: همنشینی با اهل شرف و سرمایه، یا زینت و تجمل دنیا «را بخواهی و از آن کس که دلش را از یاد خود غافل ساختهایم» با مهر کوبیدن برآن «فرمان مبر» همانند این گروهی که به دنیا مشغول بودند و از رسول خدا صخواستند تا فقرا را از مجلس خویش دور گرداند «و» بدان که اینان همان کسانی هستند که «از هوی و هوس خود پیروی کرده» و آن را بر حق ترجیح دادهاند وبنابراین، شرک را بر توحید برگزیدهاند «و اساس کارش بر از حد گذشتن است» فرطا: از تفریط است، تفریط عبارت است از: ضایع کردن حق خدا أوکوتاهی در امر وی به سبب جهالت.
سلمان فارسی سدر بیان سبب نزول آیه کریمه میگوید: مؤلفهالقلوب ـ عیینهبن حصن و اقرعبن حابس و منسوبانشان ـ نزد رسول خدا صآمده و گفتند: یا رسولالله! حقیقت این است که اگر شما در صدر مجلس بنشینید و این گروه و بوی بد جبههایشان را از ما دور سازید ـ منظورشان سلمان، ابوذر، عبدالله بنمسعود و فقرای مسلمان شبودند که جبههایی پشمینهای بر تن داشتند وجز این دیگر لباسی بر تنشان نبود ـ ما در مجلس شما مینشینیم و از شما احکام و مواعظ را میگیریم؛ همان بود که آیه: ﴿وَٱتۡلُ مَآ أُوحِيَ﴾[الکهف: ۲٧] تا ﴿إِنَّآ أَعۡتَدۡنَا لِلظَّٰلِمِينَ نَارًا﴾[الکهف: ۲٩] نازل شد و این اشراف پیشگان بزرگ منش را به دوزخ تهدید نمود. پس رسول خدا صبیدرنگ بعد از نزول این آیه برخاستند و به جست و جوی این گروه از فقرای مسلمان پرداختند تا ایشان را در آخر مسجد مشغول ذکرخدا أیافتند پس فرمودند: «ستایش بر خدایی که مرا نمیراند تا آنکه مرا بهحبس کردن نفسم با مردانی از امتم فرمان داد. ای فقرای مسلمان! زندگی و مرگ من با شماست».
﴿وَقُلِ ٱلۡحَقُّ مِن رَّبِّكُمۡۖ فَمَن شَآءَ فَلۡيُؤۡمِن وَمَن شَآءَ فَلۡيَكۡفُرۡۚ إِنَّآ أَعۡتَدۡنَا لِلظَّٰلِمِينَ نَارًا أَحَاطَ بِهِمۡ سُرَادِقُهَاۚ وَإِن يَسۡتَغِيثُواْ يُغَاثُواْ بِمَآءٖ كَٱلۡمُهۡلِ يَشۡوِي ٱلۡوُجُوهَۚ بِئۡسَ ٱلشَّرَابُ وَسَآءَتۡ مُرۡتَفَقًا٢٩﴾[الکهف: ۲٩].
«و بگو» به این گروه غافل استکبارپیشه «حق از سوی پروردگارتان رسیده است» نه از سوی غیر وی تا در آن تبدیل و تغییری ممکن باشد. یعنی: من این دین حق را از نزد خود برای شما نیاوردهام بلکه آن را فقط ازسوی الله أآوردهام «پس هرکه بخواهد ایمان آورد» لفظ، لفظ مشیئت است و مراد از آن امر میباشد «و هرکه بخواهد کافر شود» لفظ، لفظ مشیئت است و مراد از آن خبر دادن میباشد. یعنی مادامی که حق همین است پس کسیکه کافر و گمراه میشود، جز بر خود ستم نمیکند و جز به زیان خود گمراه نمیشود «بیگمان ما برای ستمگران» یعنی: برای کسانی که کفر به خدای ﻷو انکار پیامبرانش را انتخاب کردهاند «آتشی» بزرگ را «آماده کردهایم که سراپردههایش آنان را در برمیگیرد» سرادق: خانه ساخته شده از قماش است. پس آیهکریمه آتشی را که به آنان احاطه میکند، به سراپردهای تشبیه کرده که بر هرکه در درون آن است، احاطه میکند و او را دربر میگیرد «و اگر فریاد کنند» و فریادرسی جویند تا ازگرمای آتش نجاتشان دهد «به نوشانیدن آبی مانند فلز گداخته به داد آنان رسیده شود» مهل: هر چیزی است که به آتش گداخته شود از معادن زمین؛ مانند آهن، مس و سرب. بهقولی: مهل، رسوب روغن است «که چهرهها را بریان میکند» بهسبب داغی خویش «وه! چه بد آشامیدنیای است» این نوشابه آنان «و چه بد آرامگاهی است» این دوزخی که آنان برای راحتی خود آن را دربر گرفته و در آنبه استراحت میپردازند!! تعبیر «آرامگاه» برای دوزخ، از باب تهکم و استهزای آنهاست.
این آیه بیدار باشی است به کسانی که مناصب، مقامات و هوی نفس، مانند خوراکیها، نوشابهها و غیر آن از برخورداریها را بر طاعت خداوند متعال ترجیح میدهند.
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ إِنَّا لَا نُضِيعُ أَجۡرَ مَنۡ أَحۡسَنَ عَمَلًا٣٠ أُوْلَٰٓئِكَ لَهُمۡ جَنَّٰتُ عَدۡنٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهِمُ ٱلۡأَنۡهَٰرُ يُحَلَّوۡنَ فِيهَا مِنۡ أَسَاوِرَ مِن ذَهَبٖ وَيَلۡبَسُونَ ثِيَابًا خُضۡرٗا مِّن سُندُسٖ وَإِسۡتَبۡرَقٖ مُّتَّكِِٔينَ فِيهَا عَلَى ٱلۡأَرَآئِكِۚ نِعۡمَ ٱلثَّوَابُ وَحَسُنَتۡ مُرۡتَفَقٗا٣١﴾[الکهف: ۳۰-۳۱].
بعد از آنکه حق تعالی حال بدبختان سیهروز را ذکر کرد، در اینجا حال نیکبختان را بیان کرده و میفرماید: «بیگمان کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته کردهاند» بدانند که «یقینا ما پاداش کسی را که نیکوکاری کرده است، ضایع نمیکنیم» در آخرت. «آنانند که بهشتهای عدن به ایشان اختصاص دارد» عدن: اقامت همیشگی است، یعنی: ایشان علیالدوام در آن بهشتها ماندگارند «از فرودستشان» یعنی: از زیر غرفهها و از زیر درختان آن بوستانها «جویبارها جاریاست، در آنجا با دستبندهایی از طلا آراسته میشوند» سوار: زینتی است که بر بازو نهاده میشود و این زینت شاهان و زنان در دنیاست که در بهشت مردان نیز به آن آراسته میشوند. در حدیث شریف به روایت ابوهریره سآمده است که رسول خدا صفرمودند: «زیور مؤمن در بهشت تا جایی میرسد که آب وضو بهآن میرسد». «و جامههای سبز از سندس و استبرق میپوشند» سندس: ابریشم نازک و استبرق: ابریشم ستبر است که آن را دیبا مینامند. رنگ سبز را مخصوص ساخت زیرا این رنگ با چشم سازگار است و نیکوترین رنگهاست. چنانکه علم «الوان» جدیدا به خصوصیات بسیار اعجاب انگیز این رنگ پی برده است «درآنجا بر تختها تکیه میزنند» تختهایی که بر آنها پردهها و تشکها قرار دارد، یا در آنجا سریرهایی نرم و راحت قراردارد که خانه و حجله عروس را به آن میآرایند «نیک پاداشی است» این پاداشی که خداوند أبه آنها داده است «ونیکو تکیهگاهی است» این متکاها و سریرها.
﴿۞وَٱضۡرِبۡ لَهُم مَّثَلٗا رَّجُلَيۡنِ جَعَلۡنَا لِأَحَدِهِمَا جَنَّتَيۡنِ مِنۡ أَعۡنَٰبٖ وَحَفَفۡنَٰهُمَا بِنَخۡلٖ وَجَعَلۡنَا بَيۡنَهُمَا زَرۡعٗا٣٢﴾[الکهف: ۳۲].
«و برای آنان مثلی بزن دو مرد را» یعنی: برای کسانیکه به دنیا و آرایشهای آن فخر میکنند و از همنشینی با فقرا احساس حقارت مینمایند، آن دو مرد را مثل بزن که یکی از آنها مؤمن و دیگری کافر بود؛ «که به یکی از آنها» که کافر بود «دوباغ از درختان انگور» متنوع و گوناگون «دادیم و پیرامون آن دو باغ را با درختان خرما پوشاندیم» یعنی: بر گرداگرد آن دو باغ از تمام جوانب درختان خرما را رویاندیم «و میان آن دو» باغ «کشتزاری قرار دادیم» که بر رونق و بهجت و غنای آن میافزود. به قولی: آن دو مرد، دو برادر از بنیاسرائیل بودند. به قولی دیگر: آنها دو برادر از مردم مکه و از قبیله بنی مخزوم بودند؛ یکی به نام اسود که کافر بود ودیگری به نام ابیسلمه که مؤمن بود.
﴿كِلۡتَا ٱلۡجَنَّتَيۡنِ ءَاتَتۡ أُكُلَهَا وَلَمۡ تَظۡلِم مِّنۡهُ شَيۡٔٗاۚ وَفَجَّرۡنَا خِلَٰلَهُمَا نَهَرٗا٣٣﴾[الکهف: ۳۳].
«هر یک از این دو باغ اکل خود را داد» اکلها: یعنی محصول و ثمر وباروبر خود را «و از محصول هیچ کم نکرد» برخلاف آنچه که عادتا در سایر باغها مشاهده میشود زیرا باغها غالبا یک سال میوه بسیار و سال دیگر میوه کم میدهند «و میانآن دو جویباری روان کرده بودیم» تا دائما و بی انقطاع آن دو باغ را آبیاری کند.
﴿وَكَانَ لَهُۥ ثَمَرٞ فَقَالَ لِصَٰحِبِهِۦ وَهُوَ يُحَاوِرُهُۥٓ أَنَا۠ أَكۡثَرُ مِنكَ مَالٗا وَأَعَزُّ نَفَرٗا٣٤﴾[الکهف: ۳۴].
«و برای او» یعنی: برای صاحب آن دو باغ «میوه فراوان بود» یعنی: صاحب آن دو باغ بجز میوههای انگور و خرما، صاحب بهرههای دیگر از زر و سیم و سایر انواع میوهها نیز بود. بهقولی: مراد از ثمر در اینجا مال و ثروت از طلا و نقره است «پس به رفیقش» یعنی: به برادر مؤمنش «گفت درحالیکه با او گفتوگو میکرد» یعنی: در حالی که با او جدال لفظی داشت و بر او فخر میفروخت؛ «مناز تو در مال بیش و به اعتبار حشم نیرومندترم» یعنی: من نسبت به تو در تحقق خواستههایم نیرومندتر و موفقترم زیرا من خدم و حشم بسیاری را به خدمت میگیرم. بدینسان بود که مال و ثروتش او را ـ همانند هر سرمایهدار مغرور دیگری ـ به کبر و غرور کشانیده بود. گفتنی است که فخر ورزیدن به سرمایه، غرهشدن به دنیا و برتریمنشی بر دیگران با تکیه بر ثروت و پول، حال و وضعدائمی توانگران است؛ مگر کسانیکه خدای ﻷبرآنان رحم کرده باشد ـ پناه بر خداوند أاز چنین حالی.
﴿وَدَخَلَ جَنَّتَهُۥ وَهُوَ ظَالِمٞ لِّنَفۡسِهِۦ قَالَ مَآ أَظُنُّ أَن تَبِيدَ هَٰذِهِۦٓ أَبَدٗا٣٥﴾[الکهف: ۳۵].
«و داخل باغش شد» مفسران میگویند: آن شخص مغرور و متکبر با این هدف که ثروت و مکنت خود را به رخ برادر مسلمان خود بکشد، دست وی را گرفت واو را به باغ خویش برد، او را در آن میگردانید و عجایب و زیباییهای آن را بهوی نشان میداد «درحالیکه او به خود ستمکار بود» با کفر و عجب و خودنگری خویش «گفت» آن کافر از فرط غفلت، طول أمل، قلت عقل و ضعف یقین «گمان نمیکنم که هرگز این» باغ «نابود شود».
﴿وَمَآ أَظُنُّ ٱلسَّاعَةَ قَآئِمَةٗ وَلَئِن رُّدِدتُّ إِلَىٰ رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَيۡرٗا مِّنۡهَا مُنقَلَبٗا٣٦﴾[الکهف: ۳۶].
«و گمان نمیکنم که قیامت برپا شود» به این ترتیب، او منکر رستاخیز گشته وبرادرش را از کفر خود به فنای دنیا و برپایی قیامت خبر داد «و اگر هم بهسوی پروردگارم بازگردانده شوم، قطعا بهتر از این را در بازگشت خواهم یافت» او پنداشتکه اگر هم بهفرض و تقدیر ـ چنانکه رفیقش عقیده دارد ـ بهسوی پروردگار متعال باز گردانده شود، پروردگار به او در آخرت بهتر از این باغ را خواهد داد. البته او این سخن را از روی قیاس غایب بر حاضر گفت، یعنی: چون در دنیا غنی وثروتمند و مورد اکرام و اعزاز خداوند متعال هستم پس در آخرت نیز اینچنین خواهم بود. شکی نیست که اینگونه برداشت و تحلیل نمایانگر به هم ریختن معیارها و ضوابط در ذهن و نهاد او و ناشی از فرط غرور و بدمستیای بود که بر اثر ثروتمندی بر وی چیره شده بود و این خود استدراجی برایش از جانب خدای سبحان بود.
﴿قَالَ لَهُۥ صَاحِبُهُۥ وَهُوَ يُحَاوِرُهُۥٓ أَكَفَرۡتَ بِٱلَّذِي خَلَقَكَ مِن تُرَابٖ ثُمَّ مِن نُّطۡفَةٖ ثُمَّ سَوَّىٰكَ رَجُلٗا٣٧﴾[الکهف: ۳٧].
«گفت به او رفیق» مؤمن «او در حالی که با او گفتوگو میکرد: آیا به آن کسی که تورا از خاک آفرید، کافر شدی» از آنجا که پدرت آدم ÷را از خاک آفرید و او اصل و سرمنشأ توست «سپس از نطفه آفرید» که عبارت است از آب منی «آنگاه تو را در هیأت مردی در آورد؟» تو را انسانی نرینه گردانیده و اعضای وجودت را به اعتدال و برابری تمام آراست و وجودت را به پایه اکمال رسانید؟ آیا به این بزرگ آفریدگار خویش کافر شدی؟.
این آیه تلویحا به برانگیختن بعد از مرگ اشاره دارد زیرا ذاتی که بر آفرینش ابتدایی قادر باشد، یقینا بر احیای مجدد آن آفریده نیز تواناست.
﴿لَّٰكِنَّا۠ هُوَ ٱللَّهُ رَبِّي وَلَآ أُشۡرِكُ بِرَبِّيٓ أَحَدٗا٣٨﴾[الکهف: ۳۸].
سپس برادر مؤمن وی افزود: «لیکن من» اعتقاد دارم که «اوست خدا، پروردگار من» یعنی: من برخلاف تو ولی نعمت خویش را خوب میشناسم و بهخدایی او معترفم «و هیچ کس را با پروردگار خود شریک نمیسازم» چنانکه توشریک گردانیدی.
﴿وَلَوۡلَآ إِذۡ دَخَلۡتَ جَنَّتَكَ قُلۡتَ مَا شَآءَ ٱللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِٱللَّهِۚ إِن تَرَنِ أَنَا۠ أَقَلَّ مِنكَ مَالٗا وَوَلَدٗا٣٩ فَعَسَىٰ رَبِّيٓ أَن يُؤۡتِيَنِ خَيۡرٗا مِّن جَنَّتِكَ وَيُرۡسِلَ عَلَيۡهَا حُسۡبَانٗا مِّنَ ٱلسَّمَآءِ فَتُصۡبِحَ صَعِيدٗا زَلَقًا٤٠﴾[الکهف: ۳٩-۴۰].
«و چون وارد باغت شدی، چرا نگفتی ماشاءالله» یعنی: چرا در هنگام وارد شدن به باغت نگفتی: «آنچه الله خواسته باشد، همان شدنی است». این سخن را برای آن گفت تا او را به اعتراف بر این حقیقت برانگیزد که آن باغ و هر چه در آن است، آفریده خداوند أو در گرو مشیت اوست؛ پس اگر بخواهد آن را باقی میگذارد و اگر بخواهد فانیاش میگرداند. و چرا نگفتی: «لاقوة الاباالله» یعنی: هیچ نیرویی جز به مشیت خداوند نیست.
این سخن را برای آن گفت تا او را بر اعتراف به عجز و ناتوانیاش برانگیزد و به وی بفهماند که توفیق وی در آبادانی آن باغ، فقط نتیجه یاری الله أبوده است نه بر اثر قوت و قدرت خود وی و هیچ کس بر آنچه که در دست وی از دارایی ونعمت قرار دارد، جز به یاری خدا أتوانا و مسلط نمیشود و هیچ چیز جز بهمشیت الله أصورت تحقق به خود نمیگیرد. در حدیث شریف آمده است که رسول خدا صبه ابوموسی سفرمودند: «آیا تو را بر گنجی از گنجهای بهشت راهنمایی نکنم؛ آن گنج لاحول ولا قوة الا باللهاست». همچنین در حدیث شریف به روایت انس سآمده است: «خداوند بر بندهای هیچ نعمتی را ـ اعم از خانواده یا مال یا فرزند ـ ارزانی نمیدارد که او بر آن نعمت (ماشاءالله لا قوة إلا بالله) بگوید و در آن، آفتی ـ بجز مرگ ـ ببیند». یعنی: در آن هیچ آفتی روی نمیدهد، جز اینکه اجل موعود آن فرا رسیده باشد. از این جهت، برخی از سلف گفتهاند :«هر کس از حال، یا مال، یا فرزندانش خوشش آمد، باید بگوید: «ماشاءالله لا قوة إلا بالله».
آن گاه شخص مؤمن افزود: «اگر مرا از حیث مال و فرزند کمتر از خود میبینی» باکی نیست «پس چهبسا پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد» در دنیا یا در آخرت «و بر آن» باغت «آفتی از آسمان بفرستد» که آن را بر آن باغ مقدر نموده است. بهقولی؛ حسبان: عبارت است از صاعقه «تا به زمینی بیگیاه و لغزنده تبدیل گردد» یعنی: بر اثر آن آفت یا آن صاعقه، باغ توی کافر به زمینی بیگیاه تبدیل گردد که از خشکی و بیگیاهی پاها در آن بلغزد.
﴿أَوۡ يُصۡبِحَ مَآؤُهَا غَوۡرٗا فَلَن تَسۡتَطِيعَ لَهُۥ طَلَبٗا٤١﴾[الکهف: ۴۱].
«یا آب آن» باغت «فرورفته شود» در اعماق زمین «تا هرگز نتوانی آن را بهدست آوری» به هیچ نیرنگ و هیچ وسیلهای.
﴿وَأُحِيطَ بِثَمَرِهِۦ فَأَصۡبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيۡهِ عَلَىٰ مَآ أَنفَقَ فِيهَا وَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا وَيَقُولُ يَٰلَيۡتَنِي لَمۡ أُشۡرِكۡ بِرَبِّيٓ أَحَدٗا٤٢﴾[الکهف: ۴۲].
«و بر میوههای او احاطه کرده شد» یعنی: سرانجام، آفت آسمانی بر باغش زد ومیوههای باغش را نابود کرد و آنچه باید به او برسد، رسید «پس چنان شد کهدست بر دست میمالید» یعنی: از افسوس و اندوه و حسرت، دستهایش را برهم میزد «برآنچه در آن باغ خرج کرده بود» یعنی: بر اموالی که در آبادانی و ساماندهی آن باغ هزینه و صرف کرده بود «درحالیکه آن باغ بر داربستهای خود فروافتاده بود» یعنی: ستونهایی که تاکهای انگور را بر آن میافگنند، فروریخته بود یا دیوارها و سقفها و آبادیهای آن برروی همدیگر فرو ریخته بود «و» با اندوه و حسرت «میگفت: ای کاش با پروردگار خود هیچ کس را شریک نمیگرفتم» پس چون بر باد رفتن باغش را دید، آرزو کرد که کاش هیچ چیز را باخدای سبحان شریک نمیآورد تا باغش از نابودی به سلامت میماند. یا اینسخن را به قصد توبه از شرک گفت.
﴿وَلَمۡ تَكُن لَّهُۥ فِئَةٞ يَنصُرُونَهُۥ مِن دُونِ ٱللَّهِ وَمَا كَانَ مُنتَصِرًا٤٣﴾[الکهف: ۴۳].
«و برای او هیچ گروهی نبود که او را در برابر خداوند یاری دهند» یعنی: آن کسان و خدمتکارانی که او در گذشته به آنها افتخار میکرد، هیچ کاری برایش انجام داده نتوانسته و هیچ سودی به حالش نکردند «و خود انتقامگیرنده نبود» یعنی: خود همتوان و قدرتی نداشت که از الله أبه سبب نابود ساختن باغش انتقام بگیرد.
﴿هُنَالِكَ ٱلۡوَلَٰيَةُ لِلَّهِ ٱلۡحَقِّۚ هُوَ خَيۡرٞ ثَوَابٗا وَخَيۡرٌ عُقۡبٗا٤٤﴾[الکهف: ۴۴].
«در آنجا فقط ولایت به خداوند حق تعلق دارد» یعنی: در آن موقف، نصرت وکارسازی فقط از آن خدای سبحان است و جز او هیچکس و هیچ نیرویی بر اینکارسازی توانا نیست. یا معنی این است: در روز قیامت، سلطه و حاکمیت فقط ازآن حق تعالی است و هیچ کس در آن روز با وی در ملکش کشمکش نمیکند «اوبهتر است از جهت پاداش» دادن به دوستانش «و او بهتر است از نظر فرجام» یعنی: او بهترین بخشنده نیکفرجامی به دوستانش میباشد.
باید دانست که در این داستان برای اهل خرد عبرتهاست؛ از جمله اینکه: مغرور شدن به آرایشهای زندگی دنیا به کفر میانجامد.
﴿وَٱضۡرِبۡ لَهُم مَّثَلَ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا كَمَآءٍ أَنزَلۡنَٰهُ مِنَ ٱلسَّمَآءِ فَٱخۡتَلَطَ بِهِۦ نَبَاتُ ٱلۡأَرۡضِ فَأَصۡبَحَ هَشِيمٗا تَذۡرُوهُ ٱلرِّيَٰحُۗ وَكَانَ ٱللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ مُّقۡتَدِرًا٤٥﴾[الکهف: ۴۵].
«و برای آنان زندگی دنیا را مثل بزن» یعنی: برای آنان مثلی بزن که در زیبایی و طراوت و زوال زود هنگام خویش به زندگانی دنیا شباهت دارد؛ «که» زندگانی دنیا «مانند آبی است که آن را از آسمان فروفرستادیم؛ سپس گیاه زمین با هم درآمیخت» یعنی: چون آب بر گیاهان زمین فرود آمد، گیاهان با هم در آمیختند وبه سبب آب رشد کرده و بسیار شدند تا بدانجا که پخته و رسیده گردیدند «پس آخر کار» آن گیاه «چنان درهم شکسته شد که بادها پراکندهاش کردند» در گوشه وکنار زمین و دیگر از آن گیاه هیچ اثری نماند، بهطوریکه زمین به همان حال اول خود برگشت. یعنی: اینچنین است حال و وضع زندگی دنیا؛ که برای آن هیچ بقایی نیست و سرانجام آن منتهی به زوال و نابودی است «و خدا همواره بر هر چیز تواناست» ایجاد میکند، فانی میگرداند و از هیچ کاری عاجز نیست.
﴿ٱلۡمَالُ وَٱلۡبَنُونَ زِينَةُ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَاۖ وَٱلۡبَٰقِيَٰتُ ٱلصَّٰلِحَٰتُ خَيۡرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابٗا وَخَيۡرٌ أَمَلٗا٤٦﴾[الکهف: ۴۶].
«مال و فرزندان زیور زندگانی دنیایند» که زندگانی دنیا به آنها رنگ و رونق میگیرد پس چنانچه در رضای الهی به کار گرفته نشوند، چیزی نیستند که در آخرت نفعی برسانند «و باقیات الصالحات» یعنی: نیکیهای ماندگار و طاعات و عباداتی که مسلمانان در دنیا انجام میدهند و همه اعمال خیر؛ چه مالی و چه بدنی، اینها هستند که اعمال ماندگار شایسته، یعنی همان باقیات الصالحاتیاند کهنزد خدا أمحفوظ میمانند، آری! اینها «نزد پروردگارت از نظر پاداش بهترند» از آن آرایشها و برای صاحبان خود منفعت بیشتری دربر دارند «و از نظر امید نیز بهترند» یعنی: باقیات الصالحات از چیزهایی که صاحبان اموال و فرزندان به آن چشم میدوزند امیدبخشترند زیرا باقیات الصالحات بر اساس وعده راستینحق تعالی ماندگارند، درحالیکه امیدهای مادی اکثرا دروغین و بیپایه میباشند.
در حدیث شریف به روایت احمد و ابنحبان از ابیسعید خدری سآمده است که رسول خدا صبه اصحاب فرمودند: «در پی بهدست آوردن باقیات الصالحات بسیاری باشید. اصحاب پرسیدند: چه چیزهایی باقیات الصالحات اند یا رسولالله؟ فرمودند: گفتن تکبیر، تهلیل، تسبیح، تحمید و لاحول ولا قوة الا باالله».
﴿وَيَوۡمَ نُسَيِّرُ ٱلۡجِبَالَ وَتَرَى ٱلۡأَرۡضَ بَارِزَةٗ وَحَشَرۡنَٰهُمۡ فَلَمۡ نُغَادِرۡ مِنۡهُمۡ أَحَدٗا٤٧﴾[الکهف: ۴٧].
سپس خداوند أبه پیامبرش دستور میدهد تا منظری از منظرههای قیامت را به عاشقان دنیا یادآوری نماید: «و» یاد کن «روزی را که کوهها را روان کنیم» روان ساختن کوهها؛ عبارت از برکندن و دور ساختن آنها از اماکن آنها و به حرکت در آوردن آنها همانند به حرکت درآوردن ابرهاست. این واقعه در روز قیامت است چنانکه در آیه دیگری آمده است: (و از تو درباره کوهها میپرسند، بگو: پروردگارم آنها را در روز قیامت ریزریز خواهد ساخت سپس آنها را پهن و هموار خواهد کرد، نه در آنها کجیای میبینی و نه ناهمواریای) «طه/ ۱۰٧ ـ ۱۰۵». «و زمین را بارز شده میبینی» بروز زمین؛ آشکار گشتن آن و از بین رفتن چیزهاییاست که آن را میپوشانند، مانند کوه ها، درختان و ساختمانها «و آنان را گرد میآوریم» یعنی: تمام خلایق را بعد از برانگیختنشان از همه جا بهسوی موقف محشر گرد میآوریم «پس هیچ کس از آنان را فرو نگذاریم» مگر اینکه او را بهسوی آنجا گرد میآوریم.
﴿وَعُرِضُواْ عَلَىٰ رَبِّكَ صَفّٗا لَّقَدۡ جِئۡتُمُونَا كَمَا خَلَقۡنَٰكُمۡ أَوَّلَ مَرَّةِۢۚ بَلۡ زَعَمۡتُمۡ أَلَّن نَّجۡعَلَ لَكُم مَّوۡعِدٗا٤٨﴾[الکهف: ۴۸].
«و آنان به صف بر پروردگارت عرضه میشوند» یعنی: همه به صف نزد حق تعالی حاضر کرده میشوند پس به آنها میفرماید: «به راستی همانگونه که نخستین بار شما را آفریده بودیم» با پای برهنه و بدن لخت و عریان «بهسوی ما آمدید» چنانکه در حدیث شریف به روایت عائشه ل آمده است: «مردم در روز قیامت با پای برهنه، بدن عریان و بدون ختنه حشر میشوند». عائشه ل میگوید: گفتم؛ یا رسولالله! مردان و زنان همه بهسوی یکدیگر مینگرند؟ فرمودند: «کار سختتر و هولناکتر از آن است که بعضی بهسوی بعضی دیگر بنگرند». «بلکه میپنداشتید که هرگز برای شما وعده گاهی مقرر نمیکنیم» یعنی: در دنیا بر این پندار بودید که برانگیخته نمیشوید و برای شما موعدی مقرر نمیداریم که در آن شما را در برابر اعمالتان مورد بازپرسی ومجازات قرار دهیم.
﴿وَوُضِعَ ٱلۡكِتَٰبُ فَتَرَى ٱلۡمُجۡرِمِينَ مُشۡفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَيَقُولُونَ يَٰوَيۡلَتَنَا مَالِ هَٰذَا ٱلۡكِتَٰبِ لَا يُغَادِرُ صَغِيرَةٗ وَلَا كَبِيرَةً إِلَّآ أَحۡصَىٰهَاۚ وَوَجَدُواْ مَا عَمِلُواْ حَاضِرٗاۗ وَلَا يَظۡلِمُ رَبُّكَ أَحَدٗا٤٩﴾[الکهف: ۴٩].
«و کتاب در میان نهاده میشود» مراد از کتاب، نامههای اعمال است. یعنی: کارنامه هرکس در دستش نهاده میشود؛ کارنامه نیکبختان در دست راستشان وکارنامه شقاوت پیشگان در دست چپشان «آنگاه مجرمان را از آنچه در آن است، ترسان میبینی» یعنی: مجرمان را از افتضاحی که در پی تحویل دادن آن نامه درآن جمع عظیم دامنگیرشان میشود و نیز از عذاب دردناک، هراسان و بیمناک میبینی «و میگویند: ای وای بر ما، این چه نامهای است که هیچ کوچک و بزرگی را فرونگذاشته، جز اینکه آن را به حساب آورده است» یعنی: این نامه هیچ گناه صغیره وکبیرهای را فرو نگذاشته، جز اینکه آن را در ضبط و ثبت و حساب آورده و ایندر مورد گنهکارانی است که مرتکب گناهان کبیره شده و از آنها توبه نکردهاند واینان گناهان صغیره را نیز در نامههای اعمالشان مییابند. اما کسانیکه از گناهان کبیره پرهیز کردهاند، متوجه میشوند که گناهان صغیره از نامه اعمالشان محو شدهاست چنانکه آیه (۳۱) از سوره «نساء» بر این حقیقت دلالت میکند «و آنچه را که کرده بودند» در دنیا از معاصی «حاضر مییابند» یعنی: نوشته شده و ثبت شده مییابند «و پروردگار تو به هیچ کس ستم نمیکند» یعنی: احدی از بندگانش را بیگناه مورد مؤاخذه و مجازات قرار نمیدهد و از پاداشی که انجامدهنده طاعت مستحق آن است نمیکاهد.
﴿وَإِذۡ قُلۡنَا لِلۡمَلَٰٓئِكَةِ ٱسۡجُدُواْ لِأٓدَمَ فَسَجَدُوٓاْ إِلَّآ إِبۡلِيسَ كَانَ مِنَ ٱلۡجِنِّ فَفَسَقَ عَنۡ أَمۡرِ رَبِّهِۦٓۗ أَفَتَتَّخِذُونَهُۥ وَذُرِّيَّتَهُۥٓ أَوۡلِيَآءَ مِن دُونِي وَهُمۡ لَكُمۡ عَدُوُّۢۚ بِئۡسَ لِلظَّٰلِمِينَ بَدَلٗا٥٠﴾[الکهف: ۵۰].
«و یاد کن هنگامی را که به فرشتگان گفتیم: برای آدم سجده کنید پس همه جز ابلیس سجده کردند» زیرا او از سجده کردن ابا کرد و استکبار ورزید «او از جن بود» حسن بصری میگوید: «ابلیس اصل جن بود چنانکه آدم اصل بشر است». «پس از فرمان پروردگار خود سرباز زد» یعنی: از طاعت وی سر پیچید «آیا» با اینحال «او و نسلش را دوستان خود میگیرید» یعنی: ای مردم! آیا بعد از آنکه ابلیس از سجده کردن ابا ورزید و از فرمان الهی سرپیچید، باز هم او و نسلش را به دوستی خود میگیرید «بهجای من؟» در نتیجه، از او و نسلش بهجای اطاعت من اطاعت میکنید و آنها را بدل من میطلبید؟ «و حال آنکه آنها دشمن شمایند؟» یعنی: چگونه کسی را که نه فقط از او هیچ منفعتی ندارید بلکه دشمن شما نیز هست وهمه وقت مترصد زیان زدن و ضربه زدن به شماست، بدل کسی میگیرید که شما را آفریده و نعمتهایی را که در آنها مستغرق هستید، بر شما ارزانی داشته است؟ «شیطان چه بد جانشینی برای ستمکاران است» یعنی: موالات و دوستی و اطاعت شیطان به جای موالات پروردگار سبحان، برای ستمکاران چه بد عوضی است.
﴿۞مَّآ أَشۡهَدتُّهُمۡ خَلۡقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ وَلَا خَلۡقَ أَنفُسِهِمۡ وَمَا كُنتُ مُتَّخِذَ ٱلۡمُضِلِّينَ عَضُدٗا٥١﴾[الکهف: ۵۱].
«من آنان را» یعنی: ابلیس و نسل وی را «در هنگام آفرینش آسمانها و زمین حاضر نکرده بودم» یعنی: آنها در تدبیر و سامان دادن کار عالم شرکای من نبودهاند، به دلیل اینکه من آنان را در هنگام آفرینش آسمانها و زمین حاضر نکرده بودم «و نه در هنگام آفرینش خودشان» حتی در آفرینش خودشان هم از آنان همکاری نخواستهام بلکه آنان نیز همچون سایر مخلوقات، به محض اراده وقدرت مطلقه لایزال من آفریده شدهاند. البته این حجت و استدلال مانند خورشید درخشان است چراکه مشرکان به این حقیقت که خداوند أآفریننده همه اشیاء است، مقر و معترف بودند «و من آن نیستم که گمراهان را» یعنی: شیاطین یاکافران را «مددکار خود بگیرم» پس هرگاه در امر آفرینش مددکار من نبودهاند، دیگر چرا آنان را در پرستش شریک من میگیرید؟!.
شیخ سعیدحوی /در تفسیر «الاساس» میگوید: «در همه عصرها و بویژه در عصر ما، رواج نظریههای غلط پیرامون اصل پیدایش هستی و پیدایش انسان، از مهمترین اسباب گمراهی بشر بودهاند و این نظریهها همه از نظر علمی نقض شدهاند».
﴿وَيَوۡمَ يَقُولُ نَادُواْ شُرَكَآءِيَ ٱلَّذِينَ زَعَمۡتُمۡ فَدَعَوۡهُمۡ فَلَمۡ يَسۡتَجِيبُواْ لَهُمۡ وَجَعَلۡنَا بَيۡنَهُم مَّوۡبِقٗا٥٢﴾[الکهف: ۵۲].«و» یاد کن «روزی را که خدا میگوید» ای مشرکان! «آنهایی را که شریکان من میپنداشتید» و بر این پندار بودید که به شما نفعی میرسانند و برای شما شفاعت میکنند ـ اعم از بتان و غیر آنها را «ندا دهید» این خطاب در روز قیامت است «پس آنها را بخوانند ولی پاسخی به آنان ندهند و ما میانشان موبقی قرار دادهایم» موبق: وادی عمیقی است که خداوند متعال بهوسیله آن میانشان جدایی میاندازد تا یکی به دیگری نرسد پس مراد از موبق: ورطه و مهلکه است.
﴿وَرَءَا ٱلۡمُجۡرِمُونَ ٱلنَّارَ فَظَنُّوٓاْ أَنَّهُم مُّوَاقِعُوهَا وَلَمۡ يَجِدُواْ عَنۡهَا مَصۡرِفٗا٥٣﴾[الکهف: ۵۳].
«و مجرمان آتش دوزخ را میبینند و گمان میکنند که درآن خواهند افتاد» گمان دراینجا به معنی علم و یقین است، یعنی: میدانند و یقین دارند که به دوزخ فرومیافتند «و از آن، جای بازگشتن نیابند» یعنی: از دوزخ گریزگاهی نیابند که به آن بگریزند، یا پناهگاهی نیابند که به آن پناه برند.
﴿وَلَقَدۡ صَرَّفۡنَا فِي هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانِ لِلنَّاسِ مِن كُلِّ مَثَلٖۚ وَكَانَ ٱلۡإِنسَٰنُ أَكۡثَرَ شَيۡءٖ جَدَلٗا٥٤﴾[الکهف: ۵۴].در این مقام که مقام برپاداشتن حجت علیه مشرکان است، خدای ﻷنعمت خویش بر خلقش را با نزول قرآن به یاد میآورد: «و به راستی گوناگون بیان کردیم» صرفنا: یعنی به تکرار و گوناگون بیان کردیم «در این قرآن برای مردم» یعنی: بهخاطر آنان و برای رعایت مصلحت و منفعت آنان «از هرگونه مثلی» مانند مثلها و داستانهای ذکر شده در این سوره و سورههای دیگر را «و انسان بیش از هر چیز جدل پیشه است» یعنی: انسان بیشتر از هر موجودی که جدل کردن از او متصور میباشد، جدل پیشه است. در حدیث شریف به روایت علیبنابیطالب سآمده است : شبی رسول خدا صبر در اتاق من و فاطمه کوبیدند و فرمودند: «آیا شما دو تن نماز نمیگزارید؟» گفتم: یا رسولالله! بیگمان جانهایمان در ید حق تعالی است پس هرگاه که بخواهد، ما را از خواب برمیانگیزد. چون این سخن را گفتم، رسول خدا صاز پشت در بازگشتند وپاسخی به من ندادند ولی در همان حالیکه میرفتند شنیدم که بر ران خود میزنند و میگویند: ﴿وَكَانَ ٱلۡإِنسَٰنُ أَكۡثَرَ شَيۡءٖ جَدَلٗا﴾[الکهف: ۵۴].
حدیث فوق دلالت میکند بر اینکه: حجت آوردن به قدر الهی در نپیمودن راه کمال، مقرون به ادب نیست.
﴿وَمَا مَنَعَ ٱلنَّاسَ أَن يُؤۡمِنُوٓاْ إِذۡ جَآءَهُمُ ٱلۡهُدَىٰ وَيَسۡتَغۡفِرُواْ رَبَّهُمۡ إِلَّآ أَن تَأۡتِيَهُمۡ سُنَّةُ ٱلۡأَوَّلِينَ أَوۡ يَأۡتِيَهُمُ ٱلۡعَذَابُ قُبُلٗا٥٥﴾[الکهف: ۵۵].
«و چیزی مانع مردم نشد از اینکه وقتی هدایت» یعنی: اسباب هدایت؛ مانند کتاب و پیامبر و وحی «بهسویشان آمد، ایمان بیاورند و از پروردگارشان طلب آمرزش کنند مگر به انتظار آنکه سنت پیشینیان برای آنان نیز پیش آید» سنت پشینیان: یعنی عادتی که گریبانگیر آنان شد از اینکه ایمان نیاوردند و آمرزش نطلبیدند تا سرانجام مستحق عذاب شدند «یا» اینکه «به آنان عذاب گوناگون بیاید» قبلا: عذاب گوناگون یا عذاب رویارو و قابل مشاهده است. آری! به رغم مشاهده معجزات و بیان روشن وحی، کفار از همان عصرهای نخستین پدیداری کفر و انحراف، مردمی تمردپیشه بودند و از پیامبران الهی خواستار عذاب میشدند تا عذاب میآمد و ریشهشان را برمیکند پس کفار مکه هم بسان پیشینیان در انتظار آنند که همان سنت بر آنان نیز تکرار شود.
﴿وَمَا نُرۡسِلُ ٱلۡمُرۡسَلِينَ إِلَّا مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَۚ وَيُجَٰدِلُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ بِٱلۡبَٰطِلِ لِيُدۡحِضُواْ بِهِ ٱلۡحَقَّۖ وَٱتَّخَذُوٓاْ ءَايَٰتِي وَمَآ أُنذِرُواْ هُزُوٗا٥٦﴾[الکهف: ۵۶].
«و پیامبران را» یعنی: حاملان رسالت خویش بهسوی امتها را «جز بشارتدهنده» برای مؤمنان «و بیم دهنده» برای کافران «نمیفرستیم» یعنی: به همین دلیل، پیامبران †امکان آن را ندارند که دلهای مردم را بهسوی هدایت سوق دهند بلکه این امکان از آن خدای سبحان و در اختیار اوست «و کسانی کهکافر شدهاند، به باطل مجادله میکنند تا بهوسیله آن حق را پایمال گردانند» یعنی: میخواهند تا حق را با جدال و شبهههای باطل و بیهودهشان نابود گردانیده و آن را با این سخنشان به پیامبران ـ که شما جز بشری مانند ما نیستید ـ و امثال آن از سخنان بیهوده، ابطال کنند «و» کافران «آیات من را» یعنی: قرآن، حجتها و خوارق عادات پیامبران را «و آنچه را که بدان بیم داده شدهاند» از هشدارها و تهدیدها «به تمسخر» و ریشخند «گرفتند».
﴿وَمَنۡ أَظۡلَمُ مِمَّن ذُكِّرَ بَِٔايَٰتِ رَبِّهِۦ فَأَعۡرَضَ عَنۡهَا وَنَسِيَ مَا قَدَّمَتۡ يَدَاهُۚ إِنَّا جَعَلۡنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمۡ أَكِنَّةً أَن يَفۡقَهُوهُ وَفِيٓ ءَاذَانِهِمۡ وَقۡرٗاۖ وَإِن تَدۡعُهُمۡ إِلَى ٱلۡهُدَىٰ فَلَن يَهۡتَدُوٓاْ إِذًا أَبَدٗا٥٧﴾[الکهف: ۵٧].
«و کیست ستمکارتر از کسی که به آیات پروردگارش پند داده شده و از آن روگردان شد» و چنان که باید در آن تدبر و تفکر نکرد و به آن ایمان نیاورد «وفراموش کرد آنچه را دستهای وی پیش فرستاده است» از کفر و گناهان لذا از آنها توبه نکرد؟ یعنی: کسی ستمکارتر از چنین کسی که دستاورد و کاروکردار پیشین خود را فراموش کند، نیست «همانا ما بر دلهایشان پردههایی کشیدهایم تا قرآن را نفهمند» یعنی: پردههایی که میان دلهایشان و میان رسیدن فهم و دریافت حقیقت به آنها، حایل و مانع میشود «و در گوشهایشان سنگینیای نهادهایم» که مانع از استماع حق و پذیرش قرآن میگردد «و اگر آنان را بهسوی هدایت فراخوانی، بازهرگز راه نیابند» زیرا خداوند أبه سبب کفر و گناهان، بر دلهایشان مهر نهاده و بر اثر اصرار و پافشاریشان بر کفر و عصیان، استعداد پذیرش ایمان و هدایت را از آنان سلب کرده است.
این آیات ناظر بر گروهی از مشرکان مکه است که در علم ازلی خدای ﻷچنین رفته که آنها بر کفر خواهند مرد.
﴿وَرَبُّكَ ٱلۡغَفُورُ ذُو ٱلرَّحۡمَةِۖ لَوۡ يُؤَاخِذُهُم بِمَا كَسَبُواْ لَعَجَّلَ لَهُمُ ٱلۡعَذَابَۚ بَل لَّهُم مَّوۡعِدٞ لَّن يَجِدُواْ مِن دُونِهِۦ مَوۡئِلٗا٥٨﴾[الکهف: ۵۸].
«و پروردگار تو آمرزنده و صاحب رحمت است» یعنی: او بسیار آمرزنده و بسیار مهربان است و رحمتش بر همه چیز گسترده میباشد، از اینروست که آنان را به شتاب عذاب نمیکند «اگر به جرم آنچه کردهاند» از نافرمانیها؛ که کفر و مجادله و رویگردانی از جمله آنهاست «آنان را مؤاخذه میکرد، قطعا در عذابشان تعجیل مینمود» چرا که سزاوار این تعجیل بودند ولی چنین نمیکند «بلکه برای آنها میعادی است» یعنی: برای عذابشان سر رسیدی مقرر و معین است «که هرگز از برابر آن پناهگاهی نمییابند» که بهسوی آن پناه برده و از آن عذاب بگریزند.
﴿وَتِلۡكَ ٱلۡقُرَىٰٓ أَهۡلَكۡنَٰهُمۡ لَمَّا ظَلَمُواْ وَجَعَلۡنَا لِمَهۡلِكِهِم مَّوۡعِدٗا٥٩﴾[الکهف: ۵٩].
«و این شهرهایی است» یعنی: شهرهای عاد و ثمود و امثال آن «که چون ستم کردند» مردم آنها با کفر و معاصی «هلاکشان کردیم و برای هلاکتشان موعدی معین کردیم» که بدون پسوپیش واقع گردید. پس کافران در هر زمان و مکانی باید از سرنوشت آنان عبرت گیرند و از تکرار این سنت الهی در مورد خود برحذر باشند.
﴿وَإِذۡ قَالَ مُوسَىٰ لِفَتَىٰهُ لَآ أَبۡرَحُ حَتَّىٰٓ أَبۡلُغَ مَجۡمَعَ ٱلۡبَحۡرَيۡنِ أَوۡ أَمۡضِيَ حُقُبٗا٦٠﴾[الکهف: ۶۰].
«و یاد کن هنگامی را که موسی» فرزند عمران پیامبر فرستاده شده بهسوی فرعون «به نوجوان خود گفت» آن نوجوان، یوشع فرزند نون همراه و مصاحب موسی ÷بود که هم از او علم میآموخت و همخدمتش را میکرد. آری! موسی ÷به یوشع گفت: «همیشه راه میروم تا به مجمع البحرین برسم» یعنی: دست از سیر و طلب برنمیدارم تا به محل جمعشدن و تلاقی دو دریا برسم. بهقولی: مراد از بحرین، بحر اردن و بحر قلزم یعنی محل تلاقی خلیج سویس با خلیج عقبه است. بهقولی دیگر: مجمعالبحرین، محل تلاقی دریای روم و اقیانوس اطلس در تنگه جبل الطارق روبروی طنجه است «یا آنکه بروم مدتهایی دراز» وپیوسته تا روزگارانی دراز راه پیمایی کنم.
در حدیث شریف به روایت ابی بن کعب ساز رسول خدا صآمده است که فرمودند: «موسی در میان بنیاسرائیل مشغول ایراد سخنرانی بود که از او سؤال شد: داناترین مردم کیست؟ در پاسخ گفت: من! این بود که خدای ﻷبر او عتاب کرد چرا که علم این موضوع را به وی ارجاع نکرده بود. لذا به او وحیفرستاد که ای موسی! من بندهای دارم در مجمع البحرین که از تو داناتر است، موسی گفت: پروردگارا! چگونه میتوانم به او برسم؟ حق تعالی فرمود: ماهیای را بگیر و آن را در زنبیلی قرار ده و پا در راه بگذار پس هرجا که ماهی را گم کردی، آن بندهام در همانجاست. لذا موسی با خدمتکارش به راه افتاد...».
این آیه درسی است بزرگ برای معلمان و متعلمان، که معلمان باید شایستهترین شاگردان خود را به صحبت خود برگزینند و متعلمان باید از صحبت و خدمت معلم سرنپیچند.
﴿فَلَمَّا بَلَغَا مَجۡمَعَ بَيۡنِهِمَا نَسِيَا حُوتَهُمَا فَٱتَّخَذَ سَبِيلَهُۥ فِي ٱلۡبَحۡرِ سَرَبٗا٦١﴾[الکهف: ۶۱].
«پس چون رسیدند» موسی ÷و جوان همراهش. و بهقولی: موسی وخضر علیهماالسلام «به محل جمع شدن دو دریا» یعنی: به جایی که محل دیدار موسی با خضر علیهماالسلام بود «ماهی خودشان را فراموش کردند» مفسران میگویند: موسی ویوشع علیهماالسلام از ماهی بریان توشهای برگرفته و آن را در زنبیلی نهادند و ـ چنانکه گذشت ـ خدای ﻷگم شدن آن را نشانهای برای موسی و جوان همراهش بر دریافت مطلوبشان قرارداده بود پس چون به محل تلاقی دو دریا رسیدند در آنجا به استراحت پرداختند، در این هنگام آن ماهی از زنبیل به دریا پرید و صدای افتادنش به دریا یوشع را از خواب بیدار کرد «و ماهی در دریا راه خود را در پیشگرفت مانند نقبی» آری! خدای ﻷماهی بریان شده را زنده کرد و آن ماهی از زنبیل برجست و به دریا پرید. رفتن ماهی را در دریا به «نقب» تشبیه کرد زیرا آن ماهی آب را چنان میشکافت که آب از دوسویش مانند طاقی بالا آمده و به فرمان خداوند متعال جامد شده بود، گویی او در آب نقب میزد و راه میپیمود.
آری! زنده شدن ماهی بریان شده، معجزهای برای موسی ÷و نشانهای بر محل وجود خضر ÷بود.
﴿فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَىٰهُ ءَاتِنَا غَدَآءَنَا لَقَدۡ لَقِينَا مِن سَفَرِنَا هَٰذَا نَصَبٗا٦٢﴾[الکهف: ۶۲].
«پس چون گذشتند» از مجمعالبحرینی که میعادگاه ملاقات موسی و خضر علیهماالسلام قرار داده شده بود «گفت» موسی «به جوان خود: غذای چاشتمان را بیاور که بهراستی ما از این سفرمان رنج بسیاری دیدهایم» به این ترتیب، موسی از یوشع خواست که آن ماهی بریانشده را بیاورد تا تناول کنند چراکه خسته و گرسنه شدهاند. عجبا! که موسی تا از آن مکان مقرر نگذشت، در آن سفر احساس خستگی نکرد و همینکه از آنجا گذشت، به فرمان خداوند أاحساس خستگی نمود.
﴿قَالَ أَرَءَيۡتَ إِذۡ أَوَيۡنَآ إِلَى ٱلصَّخۡرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ ٱلۡحُوتَ وَمَآ أَنسَىٰنِيهُ إِلَّا ٱلشَّيۡطَٰنُ أَنۡ أَذۡكُرَهُۥۚ وَٱتَّخَذَ سَبِيلَهُۥ فِي ٱلۡبَحۡرِ عَجَبٗا٦٣﴾[الکهف: ۶۳].
«گفت» یوشع به موسی «آیا دیدی؟» یعنی: به سخنم توجه کن «وقتی که به آن صخره» که در محل مجمعالبحرین قرار داشت «تکیه کرده آرام گرفتیم» یوشع ازآن صخره نام برد زیرا یادآوری آن متضمن تعیین بیشتر آن مکان بود «من» در آنجا «ماهی را فراموش کردم و جز شیطان کسی آن را از یاد من نبرد از آنکه داستان آن را یاد کنم» یعنی: شیطان بود که با وسوسه خویش از یاد من برد که تو را از داستان عجیب و غریب آن ماهی آگاه کنم که چگونه زنده شد و به دریا پرید «وبهطور عجیبی راه خود را در دریا پیش گرفت» به راستی سخت موجب شگفتی بودکه ماهی مرده بریان شدهای که قسمتی از آن هم خورده شده بود، زنده شده به دریا برجهد و اثر روان شدنش در آب هم به صورت کانالی باقی بماند. به این ترتیب، یوشع عذر خود را در فراموشیاش از یادآوری آن امر، به موسی ÷اعلام کرد.
﴿قَالَ ذَٰلِكَ مَا كُنَّا نَبۡغِۚ فَٱرۡتَدَّا عَلَىٰٓ ءَاثَارِهِمَا قَصَصٗا٦٤﴾[الکهف: ۶۴].
«گفت» موسی ÷«این همان بود که ما میجستیم» یعنی: آنچه تو از گم کردن ماهی در آن مکان یادآوری کردی، دقیقا همان چیزی است که ما بهدنبال آن بودیم زیرا این خود همان نشانهای است که حق تعالی برای ما قرار داده و دلالت میکند بر اینکه مرد مورد جستجوی ما در همانجاست «پس جستجوکنان بر ردپای خود بازگشتند» یعنی: به همان راهی که از آن آمده بودند بازگشتند، درحالیکه ردپای خود را پیجویی میکردند تا راه را گم نکنند.
﴿فَوَجَدَا عَبۡدٗا مِّنۡ عِبَادِنَآ ءَاتَيۡنَٰهُ رَحۡمَةٗ مِّنۡ عِندِنَا وَعَلَّمۡنَٰهُ مِن لَّدُنَّا عِلۡمٗا٦٥﴾[الکهف: ۶۵].
«پس بندهای از بندگان ما را یافتند» احادیث صحیح بر این امر دلالت دارند که آن بنده، بلیابنملکان ملقب به خضر ÷بود «که به او رحمتی از جانب خود دادیم» بهقولی: رحمت همان نبوت است پس بنابراین قول، خضر ÷پیامبر بود. بهقولی دیگر: مراد از رحمت، نعمتی است که خداوند متعال به خضر ÷ارزانی کرده بود و ولایتی است که به وی بخشیده بود. بنابر این قول، خضر ÷پیامبر نبود «و از نزد خود بدو دانشی آموخته بودیم» خدای سبحان اموری از علم غیب را که مخصوص خود اوست، به خضر ÷آموخته بود.
نقل است که موسی خضر علیهماالسلام را درحالی دید که خود را به جامهای پوشانده بود پس بر وی سلام کرد. و چون در آن سرزمین سلام کردن رسم نبود، خضر ÷از وی پرسید: تو کیستی و سلام را در سرزمینت از کجا آوردهای؟ گفت: من موسی هستم. خضر ÷پرسید: موسای بنی اسرائیل؟ گفت: آری! نزد تو آمدهام تا به من از دانشی که به تو دادهاند بیاموزانی.
باید دانست که در سیر و سفر موسی ÷به طلب علم، درسی است بلیغ برای ما مسلمانان، که نباید به هیچ حال از طلب علم دست برداریم، هر چند در آن مدارجی از کمال را پیموده باشیم. همچنین از این داستان میآموزیم که عالم باید در برابر کسی که از او داناتر است، متواضع باشد.
﴿قَالَ لَهُۥ مُوسَىٰ هَلۡ أَتَّبِعُكَ عَلَىٰٓ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمۡتَ رُشۡدٗا٦٦﴾[الکهف: ۶۶].
«موسی به او گفت: آیا از تو ـ به شرط اینکه از رشدی که آموخته شدهای به من یاد دهی ـ پیروی کنم؟» موسی از خضر علیهماالسلام اجازه خواست تا از او پیروی کند، به اینشرط که از آنچه خدا أبه او آموخته است، به وی نیز بیاموزاند. باید دانست که اعلم بودن خضر، دلیل افضلیت وی برموسی علیهماالسلام نیست زیرا گاهی شخص فاضل ازشخص مفضول بهره علمی میگیرد؛ چنانچه خداوند أمفضول را به علمی مخصوص گردانیده باشد که دیگری آن را نمیداند. گفتنی است که دانش موسی ÷، علم به احکام شرعی بود در حالیکه دانش خضر ÷، علم به بعضی ازامور غیبی بود. آری! آموختن موسی از خضر علیهماالسلام به معنی افضلیت وی برموسی ÷نیست زیرا اگر خضر ولی بود موسی علیهماالسلام نبی بود و اگر خضر ÷نبی بود، خدای ﻷموسی ÷را به خلعت رسالت، فضیلت بخشیده بود.
﴿قَالَ إِنَّكَ لَن تَسۡتَطِيعَ مَعِيَ صَبۡرٗا٦٧﴾[الکهف: ۶٧].
«گفت» خضر به موسی علیهماالسلام «تو هرگز نمیتوانی همپای من صبر کنی» یعنی: توتاب نمیآوری که بر آنچه از علم من میبینی، شکیبایی کنی زیرا علم تو با علم من سر وفاق و سازگاری ندارد، علم تو علم ظاهر است و علم من علم باطن، علم تو علم شریعت است و علم من علم غیب.
﴿وَكَيۡفَ تَصۡبِرُ عَلَىٰ مَا لَمۡ تُحِطۡ بِهِۦ خُبۡرٗا٦٨﴾[الکهف: ۶۸].
«و چگونه میتوانی بر چیزی که به شناخت آن احاطه نداری صبر کنی؟» یعنی: چگونه میتوانی بر علمی که به حقیقت آن احاطه نداری، صبر کنی؟ زیرا منکارهایی میکنم که به ظاهر از نظر یک فرد عادی هم جزء منکرات است، چه رسد به تو که یک پیامبر هستی و به دقایق امور نظر داری.
فَلَعَلَّكَ بَٰخِعٞ نَّفۡسَكَ عَلَىٰٓ ءَاثَٰرِهِمۡ إِن لَّمۡ يُؤۡمِنُواْ بِهَٰذَا ٱلۡحَدِيثِ أَسَفًا٦[الکهف: ۶].
«گفت» موسی به خضر علیهماالسلام «مرا انشاءالله شکیبا خواهی یافت» در همراهی خویش «و در هیچ فرمانی تو را خلاف نمیکنم» و به طاعت و پیروی تو پایبند خواهم بود. بدین گونه بود که موسی ÷وعده شکیبایی خود را به مشیت الله أموکول کرد زیرا در آنچه که به گردن گرفته بود، بر خودش اعتماد نداشت. البته این شیوه انبیا †است که به اندازه چشم به هم زدنی نیز بر خویشتن خویش تکیه نمیکنند.
﴿قَالَ فَإِنِ ٱتَّبَعۡتَنِي فَلَا تَسَۡٔلۡنِي عَن شَيۡءٍ حَتَّىٰٓ أُحۡدِثَ لَكَ مِنۡهُ ذِكۡرٗا٧٠﴾[الکهف: ٧۰].
«گفت» خضر به موسی علیهماالسلام «اگر مرا پیروی میکنی پس در باره چیزی از من سؤال نکن» از افعال مخالف با شریعت که از من مشاهد میکنی «تا خود از آن با تو سخنآغاز کنم» یعنی: باید این من باشم که تفسیر و تأویل افعال خویش و چرایی وچگونگی آنها را برای تو بیان کنم، نه اینکه تو مرا از آنها مورد سؤال قرار دهی. موسی ÷از باب رعایت ادب شاگرد در برابر استاد، شرط وی را پذیرفت.
﴿فَٱنطَلَقَا حَتَّىٰٓ إِذَا رَكِبَا فِي ٱلسَّفِينَةِ خَرَقَهَاۖ قَالَ أَخَرَقۡتَهَا لِتُغۡرِقَ أَهۡلَهَا لَقَدۡ جِئۡتَ شَيًۡٔا إِمۡرٗا٧١﴾[الکهف: ٧۱].«پس رهسپار شدند» و در راه به کشتیای برخوردند پس با کشتینشینان گفتوگو کردند که آنان را نیز با خود بردارند، کشتینشینان پذیرفتند و ایشان را باخود برداشتند «تا وقتی که سوار کشتی شدند، آن را سوراخ کرد» به قولی: خضر ÷دیوار کشتی را سوراخ کرد تا آن را معیوب گرداند ولی قسمتی را که به آب نزدیک است، سوراخ نکرد تا به غرقشدن کشتینشینان نینجامد «گفت» موسی به خضر علیهماالسلام «آیا کشتی را سوراخ کردی تا سرنشینانش را غرق کنی» موسی نتوانست خود را نگه دارد و بر آنچه که خضر با کشتی انجام داد، اعتراض نکند لذا این کار خضر را ناپسند شمرد چرا که این کار وی در نگاه اول، به نابودی جانها و اموال میانجامید. در بعضی از روایات آمده است: صاحبان کشتی آن دو را بیکرایه وبهطور رایگان با خود در کشتی سوار کرده بودند زیرا آنها خضر را شناخته بودند پس به او و همراهش حرمت نهادند، از این جهت انکار موسی بر خضر شدیدتربود. یعنی: آیا درست است که آنها به من و تو احسان کنند و تو در برابر آن احسان، کشتی آنان را معیوب کنی؟ «واقعا به کاری عظیم مبادرت ورزیدی» یعنی: عجب کار هولانگیز و ناروایی را مرتکب شدی!.
﴿قَالَ أَلَمۡ أَقُلۡ إِنَّكَ لَن تَسۡتَطِيعَ مَعِيَ صَبۡرٗا٧٢﴾[الکهف: ٧۲].
«گفت» خضر ÷«آیا نگفته بودم که تو هرگز نمیتوانی همپای من صبر کنی؟» خضر ÷همان سخن سابق خود را به وی یادآوری کرد که گفته بود: ﴿قَالَ إِنَّكَ لَن تَسۡتَطِيعَ مَعِيَ صَبۡرٗا٦٧﴾[الکهف: ۶٧].
﴿قَالَ لَا تُؤَاخِذۡنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَا تُرۡهِقۡنِي مِنۡ أَمۡرِي عُسۡرٗا٧٣﴾[الکهف: ٧۳]. موسی به خضر «گفت: مرا به سبب آنچه فراموش کردم مؤاخذه نکن و در کارم بر من سخت نگیر» و با من آسانگیر باش، نه سختگیر. در حدیث شریف آمده است که رسول خدا صفرمودند: «این عکسالعمل اول از جانب موسی در برابر خضر، به سبب فراموشی وی بود. در این اثنا گنجشکی آمد و در کنار کشتی به دریا نوک زد، خضر به موسی گفت: بدان که علم من و تو در برابر علم خداوند متعال، جز مانند آنچه که این گنجشک از این دریا کم کرد، نیست».
﴿فَٱنطَلَقَا حَتَّىٰٓ إِذَا لَقِيَا غُلَٰمٗا فَقَتَلَهُۥ قَالَ أَقَتَلۡتَ نَفۡسٗا زَكِيَّةَۢ بِغَيۡرِ نَفۡسٖ لَّقَدۡ جِئۡتَ شَيۡٔٗا نُّكۡرٗا٧٤﴾[الکهف: ٧۴].«باز رهسپار شدند» یعنی: خضر و موسی علیهماالسلام از کشتی پیاده شده و به راه خود ادامه دادند «تا به نوجوانی برخوردند پس» خضر «او را کشت» خضر همین که بهآن پسربچه که با اطفال دیگر مشغول بازی بود رسید، سرش را از بدنش برکند و او را به قتل رساند «گفت» موسی به خضر: «آیا نفس زکیهای را بدون اینکه کسی را به قتل رسانده باشد کشتی؟» یعنی: بیآنکه کسی را به ناروا به قتل رسانده باشد تا کشتن آن قصاص تلقی شود؟ نفس زکیه: یعنی شخص پاک و بی گناه «واقعا کار ناپسندی را مرتکب شدی» نکرا: یعنی بسیار زشت و ناپسند.
﴿۞قَالَ أَلَمۡ أَقُل لَّكَ إِنَّكَ لَن تَسۡتَطِيعَ مَعِيَ صَبۡرٗا٧٥﴾[الکهف: ٧۵].
«گفت» خضر به موسی: «آیا به تو نگفتم که هرگز نمیتوانی همپای من صبر کنی؟» در اینجا خضر لفظ «لک: به تو» را افزود زیرا سبب عتاب و سرزنش موسی نسبت به سؤال اول وی در اینجا بیشتر و موجب آن قویتر بود چرا که مخالفت موسی یک بار دیگر تکرار شده بود.
﴿قَالَ إِن سَأَلۡتُكَ عَن شَيۡءِۢ بَعۡدَهَا فَلَا تُصَٰحِبۡنِيۖ قَدۡ بَلَغۡتَ مِن لَّدُنِّي عُذۡرٗا٧٦﴾[الکهف: ٧۶].
«گفت» موسی ÷«اگر بعد از این از تو چیزی پرسیدم، دیگر با من همراهی نکن» یعنی: در آن صورت، از رفاقت و همراهی با من صرف نظر کن «همانا از جانب من به حد عذر رسیدی» یعنی: اگر دیگربار این کار را کردم، تو دیگر در قبال من معذوری و میتوانی ترکم کنی زیرا اگر باز هم از تو سؤالی بکنم، این سومین بار خواهد بود که با امر تو مخالفت کردهام. البته این سخن، سخن شخص نادمی است که از عملکرد گذشته خویش پشیمان است.
﴿فَٱنطَلَقَا حَتَّىٰٓ إِذَآ أَتَيَآ أَهۡلَ قَرۡيَةٍ ٱسۡتَطۡعَمَآ أَهۡلَهَا فَأَبَوۡاْ أَن يُضَيِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِيهَا جِدَارٗا يُرِيدُ أَن يَنقَضَّ فَأَقَامَهُۥۖ قَالَ لَوۡ شِئۡتَ لَتَّخَذۡتَ عَلَيۡهِ أَجۡرٗا٧٧﴾[الکهف: ٧٧].
«پس رفتند تا به اهل قریهای رسیدند» به قولی: آن قریه «ایله» بود «از مردمآنجا خوراکی خواستند ولی آنها از مهمان کردن آن دو خودداری کردند» یعنی: مردم آن قریه ابا ورزیدند از اینکه حق واجبی را که در قبال آن دو میهمان بر ذمهشان بود، ادا کنند «پس در آنجا» یعنی: در آن قریه «دیواری را یافتند که میخواست فروریزد» یعنی: هیأت و حالت سقوط بر آن دیوار نمایان بود «پس آن را استوار کرد» یعنی: خضر ÷آن دیوار را کج یافت پس آن را به حالت اولیاش برگردانید و استوار کرد. در حدیث شریف آمده است: «خضر دستش را بر آن دیوار کشید پس دیوار بیدرنگ راست شد». «گفت» موسی ÷«اگر میخواستی برای این مزدی میگرفتی» یعنی: میتوانستی در قبال راست ساختن و اصلاح دیوار مزدی بگیری.
﴿قَالَ هَٰذَا فِرَاقُ بَيۡنِي وَبَيۡنِكَۚ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأۡوِيلِ مَا لَمۡ تَسۡتَطِع عَّلَيۡهِ صَبۡرًا٧٨﴾[الکهف: ٧۸].
«گفت» خضر به موسی «این است جدایی میان من و تو» یعنی: این ایرادت بر من که چرا از آنان مزدی نگرفتم، جدا کننده من و توست و دیگر هنگام جدایی من و تو فرارسیده است. در حدیث شریف آمده است که رسول خدا صفرمودند: «یرحم الله موسی، لوددت انه کان صبر حتی یقص الله علینا من اخبارهما: خدا بر موسی ببخشاید، من دوست داشتم که او شکیبایی میورزید تا خدای ﻷباز هم از اخبار آن دو بر ما حکایت میکرد».
خضر افزود: «به زودی تو را از تأویل آنچه که نتوانستی بر آن صبر کنی آگاه خواهم ساخت» تأویل: تفسیر، توجیه و بیان دلایلی است که خضر ÷به سبب آن کارهایی را انجام داد که با انکار و استبعاد موسی ÷روبرو شد.
آنگاه خضر ÷به تفسیر و تأویل کارهایش پرداخت:
﴿أَمَّا ٱلسَّفِينَةُ فَكَانَتۡ لِمَسَٰكِينَ يَعۡمَلُونَ فِي ٱلۡبَحۡرِ فَأَرَدتُّ أَنۡ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَآءَهُم مَّلِكٞ يَأۡخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصۡبٗا٧٩﴾[الکهف: ٧٩].
«اما کشتی» یعنی: کشتیای که من آن را سوراخ کردم «از آن مساکینی چند بود» که ضعیف بودند و بر دفع ظلم از خود قدرت نداشتند «که در دریا کار میکردند» و جز آن کشتی مال دیگری نداشتند و آن را به مسافران دریایی به اجاره میدادند «پس خواستم که آن را معیوب کنم» با برکندن آن تخته پاره «چرا که درورای آنان» یعنی: در پیش روی آنان، یا در پشت سر آنان «پادشاهی بود» کفرپیشه «که هر کشتیای را به زور میگرفت» یعنی: هر کشتی سالم و بیعیبی را به زور میگرفت، نه کشتیهای معیوب و ناقص را. نقل است که اسم آن پادشاه هدهد بنبدد، یا جلندی بنکرکر، یا منوار بن جلندی بود.
﴿وَأَمَّا ٱلۡغُلَٰمُ فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤۡمِنَيۡنِ فَخَشِينَآ أَن يُرۡهِقَهُمَا طُغۡيَٰنٗا وَكُفۡرٗا٨٠﴾[الکهف: ۸۰].
«و اما آن نوجوان» که من او را به قتل رساندم «پدر و مادر وی هردو مؤمن بودند» ولی خودش اینگونه نبود «پس ترسیدیم از آنکه برآنان در سرکشی و کفر غالب آید» یعنی: ترسیدیم که با پدر و مادر آزاری خویش و عاق شدن ازسوی آنان، در سرکشی و کفران نعمت بر آنها غالب آید. بهقولی: خضر ÷به سبب الهام الهی دانست که آن نوجوان از همان بدو امر به کفر گرایش یافته و بهزودی کفرش منجر به کفر و گمراهی پدر و مادرش نیز خواهد شد چراکه علاقه مفرط آنان به او، سرانجام به پیروی آنان از او در کفر و طغیان خواهد انجامید.
﴿فَأَرَدۡنَآ أَن يُبۡدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيۡرٗا مِّنۡهُ زَكَوٰةٗ وَأَقۡرَبَ رُحۡمٗا٨١﴾[الکهف: ۸۱].
«پس خواستیم که پروردگارشان آن دو را به بهتر از وی عوض دهد» یعنی: بهجای آن فرزند، فرزندی بهتر از او را به آنان بدهد «از روی پاکیزگی» یعنی: فرزندی پاکنهادتر در دین، در صلاح و وارستگی از گناهان «و نزدیکتر از جهت شفقت» و مهربانی به پدر و مادرش. در حدیث شریف آمده است: «لا يقضي الله للمؤمن قضاء إلا كان خيراً له». «خداوند در حق هیچ مؤمنی قضایی را نافذ نمیکند مگر اینکه آن قضا به خیر وی است».
﴿وَأَمَّا ٱلۡجِدَارُ فَكَانَ لِغُلَٰمَيۡنِ يَتِيمَيۡنِ فِي ٱلۡمَدِينَةِ وَكَانَ تَحۡتَهُۥ كَنزٞ لَّهُمَا وَكَانَ أَبُوهُمَا صَٰلِحٗا فَأَرَادَ رَبُّكَ أَن يَبۡلُغَآ أَشُدَّهُمَا وَيَسۡتَخۡرِجَا كَنزَهُمَا رَحۡمَةٗ مِّن رَّبِّكَۚ وَمَا فَعَلۡتُهُۥ عَنۡ أَمۡرِيۚ ذَٰلِكَ تَأۡوِيلُ مَا لَمۡ تَسۡطِع عَّلَيۡهِ صَبۡرٗا٨٢﴾[الکهف: ۸۲].
«و اما آن دیوار» که من آن را استوار کردم؛ «از آن دو نوجوان یتیم در شهر بود» یعنی: در آن قریهای که قبلا ذکر شد. ذکر آن به نام «قریه» در آیات قبل وبهنام «مدینه» در این آیه، دلیل بر آن است که اسم قریه بر شهر نیز اطلاق میشود «و در زیر آن گنجی متعلق به آن دو بود» یعنی: در زیر آن دیوار، مالی بزرگ از آندو نوجوان یتیم پنهان ساخته شده بود. کنز: مال مدفون است «و پدرشان نیکوکار بود» لذا صلاح پدر مقتضی آن بود که رعایت حال فرزندانش بشود و مالشان از نابودی حفظ گردد «پس پروردگار تو خواست که آن دو نوجوان به حد رشد برسند» یعنی: به کمال بلوغ و تمام رشد خود برسند «و گنجینه خود را بیرون آورند» از آن مخفیگاه پس اگر دیوار فرو میریخت، گنج هم از زیر آن بیرون میآمد و چه بسا تلف میشد. «که» این کار و این تدبیر «رحمتی از جانب پروردگارت بود» بر آن دو جوان یتیم، به سبب صالح بودن پدرشان «و من آن را از امر خود» یعنی: از اجتهاد و رأی خود «نکردم» بلکه این کارها همه به دستورخداوند أبود «این بود تأویل آنچه که نتوانستی بر آن شکیبایی ورزی» یعنی: آنچه گفتم، تفسیر آن کارهایی است که صبر تو از آنها به سر آمد و بر آنها تاب سکوت نیاوردی.
لذا روشن شد که هر سه رویدادی که خضر ÷در آنها دست برد، از باب انتخاب شر آسانتر در برابر شر و زیان سنگینتر، یعنی رعایت قاعده «یختار اهون الشرین» بود. در صحیح بخاری آمده است که رسول خدا صدر حدیث شریف فرمودند: «خضر را خضر نامیدند زیرا او بر روی بوته علف خشکی نشست، بناگاه آن بوته خشک از زیر پایش سبز و خرم به جنبش درآمد».
جمهور علما بر آنند که خضر ÷درگذشته است، بهدلیل این حدیث شریف رسول خدا صکه اندکی قبل از درگذشت خویش فرمودند: «این شب را خوب بهخاطر بسپارید زیرا در رأس صد سال بعد از این تاریخ، هیچ یک از کسانی که هماکنون برروی زمین زندهاند، زنده باقی نمیمانند». اما گروهی بر آنند که خضر ÷زنده است زیرا از چشمه حیات نوشیده است.
﴿وَيَسَۡٔلُونَكَ عَن ذِي ٱلۡقَرۡنَيۡنِۖ قُلۡ سَأَتۡلُواْ عَلَيۡكُم مِّنۡهُ ذِكۡرًا٨٣﴾[الکهف: ۸۳].
«و از تو در باره ذوالقرنین میپرسند» سؤالکنندگان، کفار مکه بودند که به اشاره یهود از رسول خدا صدر این باره پرسیدند «بگو: به زودی بر شما از حال وی خبری خواهم داد» از طریق وحیی که بر من نازل میشود.
ذوالقرنین بنا بهقولی همان اسکندر فرزند فیلیبوس یونانی (۳۳۰ ق. م) بانی شهر اسکندریه است که تمام دنیا را تصرف کرد. اما اشکال این قول در این است که این اسکندر، کافر و شاگرد ارسطو بود. بهقولی: ذوالقرنین ابوکرب حمیری است که او نیز جهانگشا بود. و بهقولی: ذوالقرنین فرشتهای از فرشتگان است. به قولی دیگر: او «سایرس ـ ۵٩٩ ق. م» است که شرق و غرب دنیا را به زیر فرمان خویش درآورد. ولی بنابر تحقیق مولانا ابوالکلام آزاد، او کورش کبیر (قرن ششم قبل از میلاد) است. به هر حال، نص قرآنی در باره شخصیت ذوالقرنین و زمان و مکان وی چیزی نمیگوید زیرا هدف، عبرت گرفتن از داستان اوست و این هدف، با همین مقدار برآورده میشود، هر چند که صاحب تفسیر «الاساس» تحقیق مولانا ابوالکلام را از همه اقوال در این باره قویتر دانسته است. از جمله دلایل مولانا ابوالکلام این است که: از کورش در ایران تمثالی بهدست آمده که دارای دو شاخ و دو بال میباشد. همچنین تحقیق او نشان میدهد که کورش، شرق و غرب و شمال و جنوب عالم را در نوردید و در تنگه «داریال» سدی نیز بنا کرد که هماکنون در کوههای قفقاز موجود است و از جانبی او به دینحقیقی زردشت یعنی به خدای یگانه و روز آخرت مؤمن بود.
وجه تسمیه او به ذیالقرنین این است که:
۱- او شرق و غرب زمین را درنوردید.
۲- به آغازگاه تابش خورشید از جهت مشرق و غروبگاه آن در بحر از جهت مغرب رسید و همه عالم را به تسخیر خویش در آورد.
۳- یا سرش دو شاخک یا دو برجستگی داشت.
۴- یا تاجش دارای دو شاخک بود.
و با آنکه مفسران در ایمان و صلاحش اتفاق نظر دارند اما صحیح آن است که او پیامبر نیست.
﴿إِنَّا مَكَّنَّا لَهُۥ فِي ٱلۡأَرۡضِ وَءَاتَيۡنَٰهُ مِن كُلِّ شَيۡءٖ سَبَبٗا٨٤﴾[الکهف: ۸۴].
«ما در روی زمین به او تمکین دادیم» یعنی: ما به ذوالقرنین در روی زمین قدرت و نفوذ و برتری دادیم؛ با اسباب و تمهیداتی که برایش فراهم ساختیم، آنگونه که او در روی زمین امکان و دسترس تمام داشت تا هر کجا که بخواهد برود وهرگونه که بخواهد عمل کند «و از هر چیزی بدو وسیلهای بخشیدیم» یعنی: از آنچه که به مطلوب و خواسته وی تعلق میگرفت، بدو راه و سررشته و وسیلهای بخشیدیم که بهسبب آن به مطلوب خویش دست یابد. نقل است که: چهار پادشاه همه دنیا را به تمامی به تسخیر خویش در آوردند که دو تن از آنان مؤمن و دو تن کافر بودند، دو تن مؤمن عبارت بودند از: سلیمان و ذوالقرنین و دو تن کافر عبارت بودند از: نمرود و بختالنصر.
﴿فَأَتۡبَعَ سَبَبًا٨٥﴾[الکهف: ۸۵].
«پس در پی سببی افتاد» یعنی: ذوالقرنین در پی راه و وسیلهای افتاد که او را به محل غروبگاه خورشید برساند. این تعبیر به این حقیقت اشاره دارد که کارهای ذوالقرنین همه در بند اسباب بود، نه از باب خرق عادت.
﴿حَتَّىٰٓ إِذَا بَلَغَ مَغۡرِبَ ٱلشَّمۡسِ وَجَدَهَا تَغۡرُبُ فِي عَيۡنٍ حَمِئَةٖ وَوَجَدَ عِندَهَا قَوۡمٗاۖ قُلۡنَا يَٰذَا ٱلۡقَرۡنَيۡنِ إِمَّآ أَن تُعَذِّبَ وَإِمَّآ أَن تَتَّخِذَ فِيهِمۡ حُسۡنٗا٨٦﴾[الکهف: ۸۶].
«تا آنگاه که به غروبگاه آفتاب رسید» یعنی: ذوالقرنین به پایان زمین از جانب مغرب رسید که بعد از آن جز اقیانوس چیز دیگری نیست «و آن را چنین یافت که در چشمه گل و لایی فرو میرود» حمئه: گل آلود سیاه. به قولی: چون ذوالقرنین بهساحل اقیانوس رسید، به نظرش چنین آمد که خورشید در آبی گلآلود و سیاه غروب میکند. گفتنی است که این فقط حکایت دید ظاهری چشم است، نه اینکه خورشید حقیقتا در آب غروب میکند چرا که خورشید از زمین بزرگتر است.آری! در غروبگاه به نظر مسافر دریا که شط دریا در معرض دیدش نباشد چنین میآید که خورشید در دریا فرو میرود و ناپدید میشود «و نزدیک آن» یعنی: در نزدیک محل فرورفتن خورشید «قومی را یافت» که آن قوم از کفار بودند «گفتیم» یعنی: الهام کردیم به او که «ای ذوالقرنین! اختیار با توست، یا آنان را عذاب میکنی» با کشتن آنان در همان آغاز کار «یا در میانشان روشی نیکو در پیش میگیری» با گرامیداشتشان و تعلیم شرایع الهی به آنان.
﴿قَالَ أَمَّا مَن ظَلَمَ فَسَوۡفَ نُعَذِّبُهُۥ ثُمَّ يُرَدُّ إِلَىٰ رَبِّهِۦ فَيُعَذِّبُهُۥ عَذَابٗا نُّكۡرٗا٨٧﴾[الکهف: ۸٧].
«گفت» ذوالقرنین: راه دعوتشان بهسوی حق را انتخاب میکنم «اما هرکه ستم ورزد» بر خود؛ با پای فشردن بر شرک و نپذیرفتن دعوتم «پس زودا که عذابش کنیم» با کشتنش در دنیا «سپس بهسوی پروردگارش بازگردانیده میشود» درآخرت «آنگاه او را عذاب میکند» در آن «عذابی سخت» نکرا: یعنی: بسیار سخت و دشوار.
﴿وَأَمَّا مَنۡ ءَامَنَ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا فَلَهُۥ جَزَآءً ٱلۡحُسۡنَىٰۖ وَسَنَقُولُ لَهُۥ مِنۡ أَمۡرِنَا يُسۡرٗا٨٨﴾[الکهف: ۸۸].
«و اما هرکه ایمان آورد» به خدا أو دعوتم را تصدیق کند «و عمل کند» بهعمل «شایسته» مطابق آنچه که مقتضای ایمان است «پس او پاداشی هر چه نیکوتر خواهد داشت» که همانا بهشت است. همچنین محتمل است که مراد از آن: پاداش دادن وی از سوی ذوالقرنین باشد، یعنی: به او پاداشی نیکو میدهم و به او احسان و کرم روا میدارم «و به فرمان خود او را به کاری آسان واخواهیم داشت» که بر وی سخت و دشوار نباشد.
﴿ثُمَّ أَتۡبَعَ سَبَبًا٨٩﴾[الکهف: ۸٩].
«باز در پی سببی افتاد» یعنی: باز ذوالقرنین در پی راهی غیر از راه اول افتاد، بدینسان که جهت مشرق را در پیش گرفت.
﴿حَتَّىٰٓ إِذَا بَلَغَ مَطۡلِعَ ٱلشَّمۡسِ وَجَدَهَا تَطۡلُعُ عَلَىٰ قَوۡمٖ لَّمۡ نَجۡعَل لَّهُم مِّن دُونِهَا سِتۡرٗا٩٠﴾[الکهف: ٩۰].
«تا آنگاه که به مطلع الشمس رسید» یعنی: به اولین منطقهای از زمین رسید که خورشید از آن برمیآید پس «خورشید را چنین یافت که بر قومی طلوع میکند که برای آنان در برابر تابش آن پوششی قرار ندادهایم» نه از خانه و نه از لباس بلکه آنان قومی پابرهنه و لخت و عریان هستند که در پناه ساختمان و آبادیای قرار ندارند. این آیه معرف تاریخ زندگی گروهی بدوی است که بی داشتن پناهگاه و لباس، بهشکل اولیه زندگی میکرده و از صید ماهی تغذیه مینمودهاند. یا معنی آیه این است: میان آن قوم و میان خورشید، جز دریا چیز دیگری حایل نبود. بعضیگفتهاند: چه بسا او به سرزمینی رسید که خورشید در آن دهها روز تابان باقی میماند، نه غایب میشود و نه در زیر پرده و حجابی قرار میگیرد و این پدیده در شمالی ترین منطقه کره زمین است.
﴿كَذَٰلِكَۖ وَقَدۡ أَحَطۡنَا بِمَا لَدَيۡهِ خُبۡرٗا٩١﴾[الکهف: ٩۱].
«چنین بود» داستان شکوه و قدرت ذوالقرنین «و قطعا به خبری که پیش او بود احاطه داشتیم» یعنی: آنگاه که به وی پادشاهی و جهانگشایی بخشیدیم، صلاحیت وی را در این امر میدانستیم. یا ما بر آنچه که نزد ذوالقرنین از اسباب وآلات و لشکر و غیره بود، آگاهی داشتیم. مراد این است که: کثرت ابزار و آلات و لشکر و سپاه او بهجایی رسیده بود که جز علم خدای دقیقسنج آگاه، علم هیچ کس دیگر به آن احاطه نداشت.
﴿ثُمَّ أَتۡبَعَ سَبَبًا٩٢﴾[الکهف: ٩۲].
«باز در پی سببی افتاد» یعنی: باز ذوالقرنین راه سومی را که در عرض مشرق و مغرب از جنوب بهسوی شمال است، دنبال کرد.
﴿حَتَّىٰٓ إِذَا بَلَغَ بَيۡنَ ٱلسَّدَّيۡنِ وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوۡمٗا لَّا يَكَادُونَ يَفۡقَهُونَ قَوۡلٗا٩٣﴾[الکهف: ٩۳].
«تا وقتی که به میان دو سد رسید» بهقولی: این دو سد، دو کوه در ناحیه ارمنستان و آذربایجان است «در ورای آن دو سد قومی را یافت که نزدیک نبود هیچ سخنی را بفهمند» یعنی: سخن دیگران را نمیفهمیدند.
صاحب «المنیر» میگوید: «این قوم از صقالبهاند که در شرق بحیره سیاه در سدی استوار و منیع میان دو کوه نزدیک شهر «بابالابواب» یا «دربت» در کوهی به نام «قوقاف» زندگی میکنند و جهانگردان قرن حاضر آن را کشف کردهاند.
﴿قَالُواْ يَٰذَا ٱلۡقَرۡنَيۡنِ إِنَّ يَأۡجُوجَ وَمَأۡجُوجَ مُفۡسِدُونَ فِي ٱلۡأَرۡضِ فَهَلۡ نَجۡعَلُ لَكَ خَرۡجًا عَلَىٰٓ أَن تَجۡعَلَ بَيۡنَنَا وَبَيۡنَهُمۡ سَدّٗا٩٤﴾[الکهف: ٩۴].
«گفتند: ای ذوالقرنین!» این تعبیر مفید آن است که ذوالقرنین سخنانشان را فهمید و سخن خویش را نیز به آنان فهماند. به قولی: فهمیدن سخنشان از سوی ذوالقرنین از جمله اسبابی بود که خداوند متعال به او داده بود. بهقولی دیگر: آنها این سخن را به ترجمانشان گفتند تا او به ذوالقرنین بگوید: «همانا یأجوج ومأجوج سخت در زمین فساد میکنند پس آیا خراجی» یعنی: مالیاتی از اموالمان را «برای تو مقرر کنیم به این شرط که در میان ما و آنان سدی» استوار و نفوذناپذیر «بسازی» کهجلو هجوم آنان بهسوی ما را بگیرد.
یأجوج و مأجوج دو قبیله از بشر و بهقولی از طایفه اتراکاند. فساد افگنیشان در زمین بنا به روایتی: عبارت بود از ظلم، جفاجویی، کشتار و دنبال کردن سایر راه و روشهای فسادآلود. نقل است که آنان در بهار بیرون میآمدند و هیچ سبزهای را نمیگذاشتند مگر که آن را میخوردند و هیچ چیز خشکی را نمییافتند مگر اینکه آن را بر میداشتند و میبردند.
صاحب تفسیر «المنیر» به نقل از تفسیر «مراغی» میگوید: «یأجوج و مأجوج دو قبیله از اولاد یافث بن نوح اند، یأجوج از قوم تاتار و مأجوج از قوم مغول است و اصلشان از پدر واحدی است که «ترک» نامیده میشد. بعضی برآنند که: این دو قبیله در بخش شمالی آسیا ساکن بودند و قلمروشان از تبت و چین تا اقیانوس منجمد شمالی امتداد داشته و از ناحیه غربی به سرزمین ترکستان منتهی میشود و چنگیزخان منسوب به آنان است. سپس میافزاید: ولی صحیحتر این است که یأجوح و مأجوج قومی ستمگر و خشن هستند که پیشینیانشان از بحیره طبریه میگذرند و خدای ﻷدر هنگام نزول عیسی ÷از آسمان، آنان را بر میانگیزد چنانکه در صحیح مسلم و شرح نووی بر آن، آمده است».
﴿قَالَ مَا مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيۡرٞ فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ أَجۡعَلۡ بَيۡنَكُمۡ وَبَيۡنَهُمۡ رَدۡمًا٩٥﴾[الکهف: ٩۵].
«گفت» ذوالقرنین «آنچه پروردگارم به من دسترس داده است» یعنی: آنچه حق تعالی برایم از قدرت و ملک گسترانده و تمکن بخشیده است «بهتر است» از خراج شما و مرا به خراج شما نیازی نیست. سپس از آنان یاری خواست و گفت: «مرا با قوهای مدد کنید» یعنی: نیازی به خراج شما ندارم بلکه مرا به مردانی از خود که با دست و زور بازوی خویش با من همکاری کنند، یاری کنید، یا مرا در تهیه سامان و آلات ساختمانی یاری کنید «تا میان شما و آنان سدی محکم» و نفوذناپذیر «بسازم».
﴿ءَاتُونِي زُبَرَ ٱلۡحَدِيدِۖ حَتَّىٰٓ إِذَا سَاوَىٰ بَيۡنَ ٱلصَّدَفَيۡنِ قَالَ ٱنفُخُواْۖ حَتَّىٰٓ إِذَا جَعَلَهُۥ نَارٗا قَالَ ءَاتُونِيٓ أُفۡرِغۡ عَلَيۡهِ قِطۡرٗا٩٦﴾[الکهف: ٩۶].
«برای من قطعات آهن» یعنی: آهنهای بزرگی که در ساختمانهای بزرگ و حجیم به کار میرود «بیاورید. تا آنگاه که برابر ساخت میان آن دو کوه را» صدفین: دو جانب کوه است. یعنی: آنها برایش قطعات آهن را آوردند و پس از آنکه او زیر بنا و شالوده سد را ریخت، شروع به چیدن آهنها در میان دو کوه کرد و میان دو کوه را از آهن انباشت تا آن را همسطح ساخت آنگاه «گفت» به عمله وکارگران: «بدمید» بر این قطعات آهن با آتش و دمههای آهنگری «تا وقتی که آن قطعات را آتش گردانید» به قولی: او به نهادن یک دسته از قطعات آهن و سنگ بر روی هم فرمان داد آنگاه بر آنها هیزم و زغال ریخت و دستور داد که بر آنها آتش افروخته و با دمهها بدمند تا آنکه حرارت حاصله، آهنها را تا سرحد ذوب داغ ساخت ـ و چون بر آهن آتش افروزند، همانند آتش سرخ و مذاب میگردد ـ سپس مس مذاب را آوردند و ذوالقرنین آن را بر روی این لایه از آهن و سنگ ریخت و همینطور لایههای دیگر را بر روی آن قرار داد «گفت: مس گداخته برایم بیاورید تا روی آن بریزم» در نتیجه لایههای آهن و سنگ با مس گداخته خوب به هم جوش خورد و چسبید و خالی گاههای میان آهنها کاملا مسدود شد و سرانجام این پیکره از آهن و سنگ و مس گداخته به کوهی آهنین وسدی مستحکم و نفوذناپذیر تبدیل شد. قطر: مس گداخته است.
صاحب تفسیر «فیظلال القرآن» میگوید: «جدیدا روش آمیختن مس با آهن برای نیرومند ساختن بیشتر آهن به کار گرفته شده و از افزودن نسبتی از مس به آهن، مقاومت و صلابت آهن دوچندان شده است. گفتنی است؛ این روشی بود که خدای ﻷذوالقرنین را به آن راه نمود و آن را قرنها قبل از علم جدید بشر در کتاب جاودان خویش ثبت کرد».
﴿فَمَا ٱسۡطَٰعُوٓاْ أَن يَظۡهَرُوهُ وَمَا ٱسۡتَطَٰعُواْ لَهُۥ نَقۡبٗا٩٧﴾[الکهف: ٩٧].
«در نتیجه یأجوج و مأجوج نتوانستند از آن بالا روند» به دو دلیل: یکی ارتفاع آن و دیگری صافی و لغزندگی آن «و نتوانستند آن را سوراخ کنند» و از زیر آن نقب بزنند، به سبب محکمی و صلابت و ضخامت آن.
مراغی در تفسیر خود میگوید: «سدی که ذوالقرنین آن را بنا کرد و بعضی از مورخان در اوایل قرن پانزدهم میلادی آن را مشاهده کردند، در ورای جیحون (آمودریا) در منطقه «بلخ» نزدیک «ترمذ» قرار دارد و نام آن «بابالحدید» یا (دروازه آهن) است که تیمور لنگ از آن گذشت و شاهرخ بر آن گذر کرد چنانکه مورخ اسپانیایی «کلافیگو» در سفر سال «۱۴۰۳.م» خویش به منطقه که بهعنوان سفیر شاه «قشتاله» در اندلس، به دربار تیمور لنگ میرفت، آن را مشاهده کرد، همو در توصیف آن میگوید: سد بابالحدید بر سر راه میان سمرقند و هند قرار دارد». والله اعلم.
﴿قَالَ هَٰذَا رَحۡمَةٞ مِّن رَّبِّيۖ فَإِذَا جَآءَ وَعۡدُ رَبِّي جَعَلَهُۥ دَكَّآءَۖ وَكَانَ وَعۡدُ رَبِّي حَقّٗا٩٨﴾[الکهف: ٩۸].
«گفت» ذوالقرنین «این» تمکن و دسترسی من به ساختن این سد «رحمتی از جانب پروردگار من است» یعنی: از آثار رحمت پروردگار بزرگ من بر این قوم، یا بر مردم است زیرا این سد میان یأجوج و مأجوج و فسادافروزیشان در زمین حایل میشود «ولی چون وعده پروردگار من» به خروج یأجوج و مأجوج در آستانه روز قیامت «فرا رسد، آن را در هم کوبد» یعنی: این سد را با زمین هموار، همسطح میسازد «و وعده پروردگارم» بر خراب ساختن این سد و خروج یأجوجومأجوج قبل از روز قیامت؛ «حق است» و ثابت و برگشتناپذیر. این آخرین سخن ذوالقرنین است.
صاحب تفسیر «المنیر» میگوید: «اکنون میدانیم که این وعده پروردگار متعال تحقق یافته است زیرا چنگیزخان و سلاله او خروج کردند و در زمین ـ اعم از شرق و غرب آن ـ فسادی عظیم پراکندند و نشانهها و مظاهر تمدن اسلامی را ویران و خلافت عباسی را در سال (۶۵۶ هـ ق) ساقط کردند». در حدیث شریف به روایت زینب بنت جحش ل آمده است که فرمود: رسول خدا صاز خواب بیدار شدند و درحالیکه چهره ایشان سرخ شده بود، فرمودند: «ویلللعرب من شر قد اقترب، فتح الیوم من ردم یأجوج و مأجوج مثل هذا و حلق...». «ای وای بر عرب از شری که تحقیقا نزدیک شده است، امروز از سد یأجوج و مأجوج به این اندازه گشوده شد ـ و دست خویش را حلقه کردند ـ گفتم: یا رسولالله! آیا درحالیکه نیکان در میان ما هستند، هلاک میشویم؟ فرمودند: آری! آنگاه که فساد و پلیدی بسیار شود». بلی! آن حلقه که پیامبر اکرم صبدان اشاره کردند، بزرگ و بزرگتر شد تا آنکه در نیمه اول قرن هفتم هجری به خروج تاتار و مغول انجامید. والله اعلم.
﴿۞وَتَرَكۡنَا بَعۡضَهُمۡ يَوۡمَئِذٖ يَمُوجُ فِي بَعۡضٖۖ وَنُفِخَ فِي ٱلصُّورِ فَجَمَعۡنَٰهُمۡ جَمۡعٗا٩٩﴾[الکهف: ٩٩].
«و بعضی از آنان را» یعنی: بعضی از مردم را «در آن روز» یعنی: در روز خروج یأجوجومأجوج «رها میکنیم تا موج آسا در بعضی دیگر درآمیزند» یعنی: مردم در روز خروج یأجوج و مأجوج درهم میآمیزند و قتل و کشتار بسیار گشته کشتزارها نابود و سرمایهها تلف میشود. و همه اینها قبل از برپایی قیامت و قبل از نفخ صور در زمانی است که برای ما معلوم نیست. یا معنی این است: مردم در روز قیامت موجآسا درهم میآمیزند زیرا خروج یأجوج و مأجوج از نشانههای نزدیکی قیامت است «و در صور دمیده شود» و دمنده اسرافیل ÷است. به قولی: این نفخه دوم است، به دلیل این فرموده وی: «پس گرد آوریم آنان را، گرد آوردنی» یعنی: پس از متلاشی شدن و تبدیل شدن اجسادشان به خاک، آنان را زنده میگردانیم سپس همه را بهسوی محشر گرد میآوریم.
﴿وَعَرَضۡنَا جَهَنَّمَ يَوۡمَئِذٖ لِّلۡكَٰفِرِينَ عَرۡضًا١٠٠﴾[الکهف: ۱۰۰].
«و آن روز دوزخ را آشکارا پیش کافران روبرو آوریم» یعنی: در روزی که گردشان میآوریم، دوزخ را برایشان مینمایانیم، بدانسان که آن را مشاهده کنند تا مشاهده دوزخ زجری بلیغ و رعبی عجیب در آنان پدید آورد.
﴿ٱلَّذِينَ كَانَتۡ أَعۡيُنُهُمۡ فِي غِطَآءٍ عَن ذِكۡرِي وَكَانُواْ لَا يَسۡتَطِيعُونَ سَمۡعًا١٠١﴾[الکهف: ۱۰۱].
«به همان کسانی که چشمانشان از یاد من در پردهای بود» یعنی: دوزخ را به همان کسانی مینمایانیم که چشمان احساس و بصیرتشان از مشاهده آیات و نشانههای من در پردهای بود، نشانههایی که هرکس اهل تفکر و عبرت گرفتن باشد، از مشاهده آنها غافل نمانده و خدای ﻷرا با توحید و تمجید وی یاد میکند «و» دوزخ رابه همان کسانی نیز مینمایانیم که «توانایی شنیدن» حق «را نداشتند» به سبب اعراضشان از ادله سماعی.
﴿أَفَحَسِبَ ٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ أَن يَتَّخِذُواْ عِبَادِي مِن دُونِيٓ أَوۡلِيَآءَۚ إِنَّآ أَعۡتَدۡنَا جَهَنَّمَ لِلۡكَٰفِرِينَ نُزُلٗا١٠٢﴾[الکهف: ۱۰۲].
«آیا کافران پنداشتهاند که بجز من بندگان مرا» که عبارت از فرشتگان و مسیح و شیاطیناند «اولیاء بگیرند» یعنی: معبود خویش گیرند؟ آیا این اندیشه ناصواب و ناممکنشان موجب عذاب نیست؟ قطعا موجب عذاب است، آنها باید بدانند که: «همانا ما جهنم را آماده کردهایم تا جایگاه پذیرایی کافران باشد» یعنی: جهنم را آماده پذیرایی کافران ساختهایم که با ورود به آن، با انواع عذابها مورد پذیرایی قرار میگیرند و به جایگاههای خود رهسپار میشوند چنانکه برای میهمان متکا وجایگاه آماده ساخته میشود. این تعبیر از باب تهکم و استهزای آنهاست.
﴿قُلۡ هَلۡ نُنَبِّئُكُم بِٱلۡأَخۡسَرِينَ أَعۡمَٰلًا١٠٣﴾[الکهف: ۱۰۳].
«بگو: آیا شما را از کسانیکه از روی عمل زیانکارترین مردمند، آگاه گردانم» یعنی: ای مردم! آیا شما را از کسانی که از روی زیان و خسران اعمال، از بدبختترین مردماند، آگاه گردانم؟ آری! آگاهتان میگردانم؛ آنان: «کسانیاند که کوشش آنان در زندگی دنیا گم شده است» گمشدن کوشش، بطلان و نابودی و بههدر رفتنآن است «و خود میپندارند که نیکو کردارند» یعنی: خود مفتون و دلباخته راه و روش باطل خویشاند و میپندارند که با در پیش گرفتن این راه و روش، کار خوبی انجام داده و از آثار و نتایج آن نفع میبرند. پس اینان زیانکارترین مردمند.
﴿أُوْلَٰٓئِكَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ بَِٔايَٰتِ رَبِّهِمۡ وَلِقَآئِهِۦ فَحَبِطَتۡ أَعۡمَٰلُهُمۡ فَلَا نُقِيمُ لَهُمۡ يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ وَزۡنٗا١٠٥﴾[الکهف: ۱۰۵].
«آنان کسانیاند که به آیات پروردگار خویش» یعنی: به دلایل توحید و یگانگی وی از آیات تکوینی و تنزیلی «کافر شدند و» کافر شدند «به ملاقات او» یعنی: به بعث بعد از مرگ و مابعد آن از امور آخرت «در نتیجه اعمالشان تباه گردید» یعنی: اعمالی که انجام دادند و آن را نیک میپنداشتند، تباه شد و دلیل تباه شدن آن، کفرشان است «پس روز قیامت برای آنان هیچ وزنی نخواهیم نهاد» یعنی: در آن روز برای آنان نزد ما هیچ قدر و قیمتی نخواهد بود و هیچ بهایی به آنان نخواهیم داد. در حدیث شریف آمده است: «همانا شخص تنومند و چاق در روز قیامت میآید، درحالیکه [به دلیل اندیشه و عمل ناصواب خویش] نزد خدای ﻷ به اندازه بال پشهای هم، وزن و قیمت ندارد اگر خواستید این آیه را بخوانید: ﴿فَلَا نُقِيمُ لَهُمۡ يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ وَزۡنٗا﴾[الکهف: ۱۰۵]». آری! حدیث شریف ناظر بر کسانی است که در اندیشه وعمل خویش، از مصادیق این آیه میباشند.
﴿ذَٰلِكَ جَزَآؤُهُمۡ جَهَنَّمُ بِمَا كَفَرُواْ وَٱتَّخَذُوٓاْ ءَايَٰتِي وَرُسُلِي هُزُوًا١٠٦﴾[الکهف: ۱۰۶].
«این» هشدار را بگیرند که: «جهنم جزای آنان است، به سبب اینکه کافر شدند و آیات من و پیامبرانم را به تمسخر گرفتند» مفسران در تعیین این «زیانکارترین انسانها» اختلاف نظر دارند؛ بهقولی: آنان یهود و نصاری اند، به قولی: آنها کفار مکه و به قولی: آنها راهبان متولی صومعهها اند. همچنین روایت شده است که علی سخوارج «حروریه» را نیز از مصادیق آنان دانسته است.
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ كَانَتۡ لَهُمۡ جَنَّٰتُ ٱلۡفِرۡدَوۡسِ نُزُلًا١٠٧﴾[الکهف: ۱۰٧].
«بیگمان کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته کردهاند» حال و وضع ایشان برضد حال و وضع کسانی است که قبلا ذکرشان رفت زیرا «باغهای فردوس جایگاه پذیرایی آنان است» که برای گرامیداشت و تجلیل هر چه بیشترشان آماده شده است. فردوس در کلام عرب: به درختان انبوه و بههم پیوستهای گفته میشود که اغلب آنها درخت انگور باشد و فردوس در زبان رومی، به معنای باغ است.
﴿خَٰلِدِينَ فِيهَا لَا يَبۡغُونَ عَنۡهَا حِوَلٗا١٠٨﴾[الکهف: ۱۰۸].
«جاودانه در آنند و از آنجا درخواست انتقال» به جایی دیگر «نمیکنند» زیرا باغهای فردوس فرخندهتر و گرامیتر از آن است که آنان خواستار جایی دیگر غیر از آن شوند. در حدیث شریف به روایت احمد و ترمذی از عبادهبنصامت سآمده است که رسول خدا صفرمودند: «همانا در بهشت صد درجه است که فاصله هر درجه از آن با درجه دیگر، مانند فاصله میان آسمان و زمین است و بلندترین درجه آن، فردوس است که عرش در بالای آن قرار دارد و رودخانههای چهارگانه بهشت از آن جاری میشود پس هرگاه از خدا أمیخواستید، از او فردوس را بخواهید».
﴿قُل لَّوۡ كَانَ ٱلۡبَحۡرُ مِدَادٗا لِّكَلِمَٰتِ رَبِّي لَنَفِدَ ٱلۡبَحۡرُ قَبۡلَ أَن تَنفَدَ كَلِمَٰتُ رَبِّي وَلَوۡ جِئۡنَا بِمِثۡلِهِۦ مَدَدٗا١٠٩﴾[الکهف: ۱۰٩].
«بگو: اگر دریا برای نوشتن کلمات پروردگارم مرکب باشد، پیش از آنکه کلمات پروردگارم پایان پذیرد قطعا دریا به پایان میرسد، هر چند مانند آن دریا را به طریق مدد بیاوریم» یعنی: اگر کلمات علم خدا أو حکمت وی نوشته شوند و آب دریا مرکب قلم باشد و قلم هم بنویسد، یقینا قبل از آنکه کلمات حق تعالی به پایان رسد، آب دریا به اتمام میرسد و اگر مانند آن دریا باز به مدد آن آورده شود ومرکب آن قلم گردد، باز هم آب آن دریای دیگر و همینطور دریاهای دیگر... نیز به پایان میرسد، بیآنکه کلمات پروردگار به آخر برسد زیرا کلمات الهی نامتناهی است. پس هرگاه علم الهی چنین است، دیگر چگونه انسان روی دل بهسوی او نکرده و به دین وی در نمیآید؟!
از آیه کریمه، کثرت کلمات پروردگار متعال بر میآید، به نحوی که قلمها و کتابها نمیتوانند آنها را در ضبط و شمار آورند. نظیر آن است آیه: ﴿وَلَوۡ أَنَّمَا فِي ٱلۡأَرۡضِ مِن شَجَرَةٍ أَقۡلَٰمٞ وَٱلۡبَحۡرُ يَمُدُّهُۥ مِنۢ بَعۡدِهِۦ سَبۡعَةُ أَبۡحُرٖ مَّا نَفِدَتۡ كَلِمَٰتُ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٞ٢٧﴾[لقمان: ۲٧]. «و اگر درختانی که در زمین است، همه قلم باشد و دریا را هفت دریای دیگر به یاری آید، کلمات خدا پایان نپذیرد، قطعا خدا شکست ناپذیرحکیم است».
ابنعباس سدر بیان سبب نزول آیه کریمه میگوید: چون آیه ﴿وَمَآ أُوتِيتُم مِّنَ ٱلۡعِلۡمِ إِلَّا قَلِيلٗا﴾[الإسراء: ۸۵]. «و شما از علم جز اندکی داده نشدهاید» نازل شد، یهود گفتند: بلکه به ما علم بسیاری داده شده است زیرا به ما تورات داده شده و هرکس به وی تورات داده شد، بیگمان به او خیر بسیاری داده شده است. همان بود که آیه: ﴿قُل لَّوۡ كَانَ﴾[الکهف: ۱۰٩] نازل شد.
﴿فَضَرَبۡنَا عَلَىٰٓ ءَاذَانِهِمۡ فِي ٱلۡكَهۡفِ سِنِينَ عَدَدٗا١١﴾[الکهف: ۱۱]۰.«بگو: جز این نیست که من هم مثل شما بشری هستم» یعنی: حال من محدود و مقصور به حال بشریت است و از بشریت به فرشته بودن یا الوهیت در نمیگذرد بنابراین، من علم غیب را نمیدانم و اگر خدای عالم الغیب مرا آگاه نمیکرد، نمیتوانستم به شما از داستان اصحاب کهف و ذوالقرنین خبر دهم «به من وحی میشود» پس همین صفت و ویژگی، برای ایجاد فرق و تمایز میان من و سایر انواع بشر کافی است و محور این وحی بر من این است: «که خدای شما خدایی یگانه است» و شریکی ندارد «پس هرکس به لقای پروردگار خود امید دارد» و چنین توقعی را که از شأن مؤمنان است در دل میپروراند «باید به کار شایسته بپردازد» کار شایسته: هر کاری است که شرع شریف بر خیر بودن آن راهنمایی و تأکید کرده و انجامدهنده آن را سزاوار ثواب معرفی کرده است «و هیچ کس را» از خلق «در عبادت پروردگار خویش شریک نسازد» چه آن کس نیکوکار باشد، چه بدکردار، چه حیوان باشد، چه جماد. البته ریا نیز که شرک خفی است، شامل این نهی میشود.
در حدیث شریف به روایت احمد و ابن سعد از ابیسعید بن ابی فضاله انصاری سآمده است که فرمود: از رسول خدا صشنیدم که فرمودند: «إذا جمع الله الأولين والآخرين ليوم لا ريب فيه نادى مناد: من كان أشرك في عمل عمله لله أحداً، فليطلب ثوابه من عند غير الله؛ فإن الله أغنى الشركاء عن الشرك». «چون خدای ﻷپیشینیان و پسینیان را برای روزی که هیچ شک و شبههای در آن نیست گرد آورد، منادیی ندا در میدهد که: هر کس با خدا در عملی که برای او انجام داده، کسی را شریک آورده است، باید ثواب خویش را از غیر الله أطلب کند زیرا خدا بینیازترین شرکا از شرک است». همچنین در حدیث شریف آمده است: «روزقیامت اعمال بنیآدم در نامههایی سر به مهر به پیشگاه خدای ﻷعرضه میشود پس خدای ﻷمیفرماید: این یکی را دور افگنید و آن یکی را پیشآورید. فرشتگان میگویند: پروردگارا! به ذات تو سوگند که ما از وی جز خیر چیزی ندیدهایم؛ میفرماید: آری! ولی عمل وی برای غیر رضای من بود و من امروز فقط آن عملی را میپذیرم که هدف از آن خالصا رضای من بوده است».