عمر بن الخطاب سدر عصر جاهليت
عمر بن الخطاب ساز بارزترین و بزرگترین شخصیتهای اسلام است و اولین مردی است که پیامبر صاو را نابغه لقب داده و فرموده: «فَلَمْ أَرَ عَبْقَرِيًّا مِنْ النَّاسِ يَفْرِي فَرْيَهُ» «من هیچ نابغهای را ندیدهام که قدرت انجام دادن کارهای او را داشته باشد». [بخاری و مسلم].
حضرت عمر سبه قبیله بنی عدی منسوب است که این طایفه از بزرگان و اشراف قبیلهی قریش بودند. از نظر ظاهری گفته شده که قد بلندی داشت بطوری که وقتی راه میرفت گویی سوار بر مرکبی است و بدن نیرومند و شانههای کشیده داشت، نیروی دست چپ و راستش مساوی بود و با هر دو دست کار میکرد و مینوشت بطوری که بعضی مورخین نوشتهاند که وی چپ دست بوده است، چشمهای نافذ و بزرگی داشت و در بین مردها کمتر کسی بود که قدرت تیز بینی او را داشته باشد.
مورخین میگویند: در زمان جاهلیت مانند بسیاری از مردم آن دوران، شراب مینوشیده و با وجود آن در همان زمان نیز با داشتن توانایی جسمی و هیبت ظاهری که در دل مردم ایجاد ترس و رعب میکرد، مردی خیرخواه و در اجرای عدالت و حق طلبی مشهور بوده است.
یکی از لطیفههایی که قبل از اسلام در مورد حضرت عمر سنقل شده این است که: روزی از آرایشگری خواست تا موهای سرش را کوتاه کند، در آن زمان به آرایشگر حجامت کننده میگفتند و هنگامی که کوتاه کردن موها به پایان رسید آن حضرت سرفهای کرد و با نگاه نافذش به چهرهی آرایشگر نگریست، آن مرد پنداشت که موهای سر ایشان را خوب کوتاه نکرده است و از ترس نتوانست چیزی بگوید و بیدرنگ بر زمین افتاد، آن حضرت و همراهانش با سعی و تلاش او را به هوش آوردند و آنگاه حضرت او را آرام کرد و با نرمی و لطف دستی بر شانه اش کشید و دستور داد پنجاه درهم به او بدهند.
یکی از محاسن اخلاقی آن بزرگوار بیتوجهی به امور ظاهری بود، چنانچه در ابتدای جوانی موهای سرش ریخته بود اما اهمیتی به آن نمیداد و سعی نمیکرد که با گذاشتن عمامه آن را بپوشاند، بلکه بیشتر اوقات عمامه را از سرش بر میداشت، به زیبایی لباسش نیز بیتوجه بود، اما در مورد نظافت آن بسیار میکوشید، نقل شده است که پیش از اسلام و بعد از اسلام لباسهایی به رنگهای تیره میپوشید و پیوسته نسبت به دنیا پارسا بود، بویژه بعد از وفات حضرت ابوبکر صدیق سکه خلافت را به دست گرفت. در بین ورزشها به کشتی علاقهء زیادی داشت و بیشتر مورخین به مبارزهء او و خالد بن ولید در مسابقهء کشتی اشاره کردهاند که نتیجه به نفع خالد بود و در این جریان استخوان پای آن حضرت ترک برداشت بطوری که مدت زیادی لنگ لنگان راه میرفت، بعضی از مورخین تاثیر منفی این واقعه را در ذهن خلیفه سبب عزل خالد بن ولید سدر ابتدای حکومت خلیفه دوم میدانند. این ادعای بیاساس است و عقل سلیم آن را نمیپذیرد، زیرا شخصیت آن خلیفه عادل بزرگتر از آن است که چنین ماجرایی سبب عزل یکی از فرمانداران شده باشد، بلکه اقدام وی برای بر کناری او علتی دیگر دارد که آن را بیان خواهیم کرد (در کتابهای دیگر مولف بیان شده است - مترجم).
عمر بن خطاب سرزمنده نیرومندی بود که با هر دو دست شمشیر میزد، او و خالد در ابتدای ظهور دعوت پیامبر از مخالفان اسلام بودند و هر کدام آرزو میکردند پیامبر را به قتل برسانند. ابن اسحاق سروایتی را در این مورد نقل کرده است که: حضرت عمر قبل از اینکه دین اسلام را بپذیرد تنفر شدیدی نسبت به پیامبر و دین جدید داشت، این نفرت زمانی به اوج خود رسید که شنید عدهای از مردان و زنان مسلمان در منزلی نزدیک صفا جمع شده و به تلاوت آیاتی از قرآن کریم که توسط پیامبر قرائت میشود گوش فرا میدهند، در این اجتماع ((حمزه عموی پیامبر ص، حضرت علی سو حضرت ابوبکر صدیق س)) حضور داشتند. او در حالی که شمشیر بدست گرفته بود به طرف دارالاقم که مسلمانان برای عبادت دور هم جمع شده بودند روانه شد. مردی که نعیم بن عبدالله نام داشت او را دیده و پرسید کجا میروی؟
در حالی که عصبانی بود و به طرف منزل نگاه میکرد با صدای بلند فریاد زد ((میخواهم محمد را که از دینش برگشته، و در بین قریش تفرقه ایجاد کرده، و ما را بیعقل نامیده و از دین پدرانمان عیب گرفته و معبودهای ما را دشنام داده است بکشم!!)).
نعیم مرد دلاور بود و افراد قبیله قریش برایش احترام خاصی قایل بودند پس از شنیدن این سخنان گفت: ((آیا مغرور نفس خود شدهای؟)) حضرت عمر که انتظار شنیدن چنین سخنی را نداشت با تعجب پرسید: چرا این حرف را میزنی؟
نعیم با لحنی تهدید آمیز گفت: آیا خاندان عبد مناف پس از کشتن محمد خواهند گذاشت که بر روی زمین راه بروی؟
او که تصمیمش را گرفته بود به این تهدید نیز توجهی نکرد، دستهء شمشیر را محکم فشرد و با قدمهای کشیده به طرف خانهای که محل اجتماع مسلمانان بود حرکت کرد، در این هنگام خداوند متعال این عبارت را بر زبان نعیم جاری ساخت و او با لحنی تمسخر آمیز فریاد زد: بهتر است پیش از آنکه به فکر کشتن محمد باشی به میان افراد خانوادهات برگردی و آنها را اصلاح کنی! پس از شنیدن این سخنان عمر از تصمیمش منحرف شده، ایستاد و دستش را از روی شمشیر برداشت و با چهرهای درهم کشیده پرسید: منظورت چیست؟
کدام خانواده من؟
نعیم گفت: مگر نمیدانی خواهرت فاطمه و شوهرش مسلمان شدهاند و از دین محمد پیروی میکنند؟
حضرت عمر سآنچه را که شنیده، برایش باور کردنی نبود، به فکر فرو رفت و از خودش پرسید: چگونه این موضوع اتفاق افتاده است؟ آیا خواهرم و همسرش فریب محمد را خورده و معبودهایشان را انکار کرده و تابع دین جدید شدهاند؟ این ننگ بزرگی برای او و خاندانش بود! در حالی که بشدت عصبانی بود پرسید: آیا آن دو نفر در همین منزل همراه با فریب خوردگان هستند؟
نعیم گفت: نه من پیامبر و یارانش را دیدم که وارد منزل شدند اما اعضای خانوادهء تو در میان آنان نبودند.
حضرت عمر سپس از شنیدن این سخنان، خشمگین و ناراحت به طرف خانهء خواهرش به راه افتاد، در حالی که مرتب دستهی شمشیر را میفشرد.