خوش طبعی و مزاح حضرت عمر س
حضرت عمر سکمتر میخندید، زیرا توجه به آخرت او را از میل به مسائل دنیوی باز داشته بود، اما هر زمان با پیامبر روبرو میشد و میدید که ایشان میخندید چهرهاش بشاش میشد و چین و چروکهای پیشانیش از هم باز میگردید. با وجود اینکه علت خندهی پیامبر را نمیدانست شادی وجودش را فرا میگرفت.
روزی گروهی از زنان قریش نزد رسول خدا صدربارهی مسائل اسلامی پرس و جو میکردند و طبق عادت زنان، سر و صدا و همهمه، زیاد شده بود ولی پیامبر صبا بزرگواری و شکیبایی تحمل میکردند.
وقتی حضرت عمر ساجازه گرفتند تا وارد خانه شوند، زنان پس از شنیدن صدای ایشان پراگنده شده و با عجله چهرههای خود را پوشانیدند. پیامبر صاز دیدن این صحنه خندیدند و زمانی که حضرت عمر سپیامبر را خندان دیدند با چهره بشاش، در حالی که لبخند بر لبهایشان ظاهرشده بود فرمودند: ای پیامبر! خدا شما را خندان داشته باشد!.
پیامبر فرمود: من از این رفتار زنان تعجب کردم زیرا همین که صدای تو را شنیدند فوراً حجابشان را رعایت کردند! حضرت عمر سدر حالی که لبخند میزد سرش را با تعجب به طرف زنها بر گرداند و با لحنی جدی که توأم با شوخی بود گفت: ای ظالمها، از من میترسید و از رسول خدا صنمیترسید؟! آنگاه سرش را بسوی پیامبر برگرداند و گفت: ای رسول خدا، شایسته است که از شما بترسند!.
زنی از میان آن گروه پاسخ داد که! شما خشن و سختگیرتر از پیامبر هستید! حضرت عمر سسکوت کرده لبخند بر لبهایش ظاهر بود و به خاطر سعادت پیامبر صاحساس خوشبختی میکرد و او با وجود آنکه شخصی نیرومند و دارای ابهت بود ولی در محضر رسول خدا صمانند کودک مطیع بود. او صداقت و محبت خودش را نسبت به پیامبر این گونه بیان فرموده است: «من برای رسول خدا صبرده، خدمتگزار و نگهبان بودم و پیامبر همان طور که خدا در مورد ایشان فرموده: با مومنین بسیار مهربان بودند و من در مقابل رسول الله صچون شمشیر برهنهای بودم که به فرمان ایشان به حرکت در میآمدم».
محبت این مرد بزرگ، نسبت به پیامبر آن قدر زیاد بود که هرگاه پیامبر را خندان و شاد میدید از فرط خوشحالی اشک شوق از چشمهایش جاری میشد.
روزی پیامبر صدر میان جمعی از یاران خود که حضرت عمر نیز یکی از آنان بود فرمودند: من یک بار زنی را در خواب دیدم که در کنار قصری از بهشت وضو میگیرد، پرسیدم: این قصر متعلق به چه کسی است؟ فرشتگان پاسخ دادند: این کاخ عمر است، من در عالم خواب غیرت او را به خاطر آوردم و به سرعت از آنجا دور شدم.
پیامبر صو صحابه شروع به خندیدن کردند و حضرت عمر سدر حالی که گریه میکرد، گفت: یا رسول الله! آیا من نسبت به شما با غیرت هستم؟
یکی از ماجراهای جالبی که دربارهی شوخ طبعی خلیفه نقل شده این است که: یک بار، ایشان از شهر بازدید میکردند، مردی را دیدند، ایشان جلو رفته و نامش را پرسیدند. آن مرد خودش را جمره (یعنی اخگر آتش) فرزند شهاب معرفی کرد (شهاب یعنی شعله آتش) حضرت پرسیدند: اهل کجا هستی؟ مرد پاسخ داد: اهل حرقه (یعنی گرما) وقتی نام قبیلهاش را پرسیدند گفت: من از قبیله بنی حزام هستم. حضرت عمر سبا خنده گفتند: خانوادهات را دریاب که سوختند! با شنیدن این سخن آن مرد و همه کسانی که با حضرت همراه بودند خندیدند.
با وجود شوخی ایشان هرگز ابهت خود را از دست نمیدادند، بطور مثال ماجرای رفتار ایشان با حطیئه شاعری که در اشعارش دیگران را هجو میکرد و ناسزا میگفت جالب است:
روزی حضرت عمر سطبق دستور شان حطیئه را نزد ایشان آوردند و آنگاه فرمان داد به دستهایش دستبند بزنند و مته و چاقویی را بیاورند و با این کار به حطیئه فهماند که اگر از سرودن هجویات [۴]دست بر ندارد زبانش را قطع خواهد کرد. حطیئه به شدت وحشت کرد و با فریادی همراه با ترس تقاضای بخشش نمود، حضار هم وساطت کردند و خلیفه از او تعهد گرفت که دیگر کسی را دشنام ندهد، و در عوض قول داد که سه هزار درهم به حطیئه بپردازند!.
[۴] هجو: شعری که در آن از دیگران به بدی یاد کنند و فحش و ناسزا به کار برند.