ادامه داستان:
نعیم سرا رها کرد و با گامهای استوار بهسوی خانه خواهرش به راه افتاد تا این ننگ را از وجود قریش و خاندان بنی عدی و خودش پاک سازد.
فاطمه و همسرش در خانه بودند و مردی بنام (خباب) که اسلام را پذیرفته و از مسلمانان نخبه بود و بخوبی میتوانست قرآن را بخواند، آیاتی از سوره ((طه)) را که بر روی پوست نوشته شده بود برای آنان میخواند، در این هنگام فاطمه صدای گامهای برادرش را شنید صدای قدمهای او نزد دوستان و آشنایان شناخته شده بود. ترس شدید وجودش را فرا گرفت، زیرا از مخالفت برادرش با پیامبر و اسلام خبر داشت.
خباب که غرق در قرائت قرآن بود متوجه جریان نشد و فاطمه با ترس گفت: برادرم بهسوی ما میآید! آنگاه با عجله صحیفهای را که آیات قرآن بر روی آن نوشته شده بود از دست خباب گرفت و پنهان کرد و همان جا نشست در این هنگام عمر در حالی که از شدت خشم بر افروخته بود وارد اتاق شد. همه منتظر بودند که چه واکنشی نشان خواهد داد، او به دیگران اهمیتی نداد بلکه به طرف خواهرش رفت. در این موقع خباب از فرصت استفاده کرد و برای نجات جانش پشت یکی از ستونهای منزل مخفی گردید. عمر با صدایی بلند و پر از هیبت فریاد زد: این صدای آهستهای که شنیدم چه بود؟
فاطمه با صدایی لرزان پرسید:
کدام صدا؟ مگر تو چیزی شنیدهای؟
از شنیدن این پاسخ بر شدت خشم عمر افزوده شد و بر سر خواهرش فریاد زد. تو میدانی که من هرگز دروغ نمیگویم! من با خبر شدهام که شما دین محمد را پذیرفته اید!.
سعید و همسرش به هم نگاهی کردند، گویا هر کدام در جستجوی پاسخی بودند. او دوباره سوالش را تکرار کرد. همسر فاطمه پاسخ داد: بلی، ما مسلمان شدهایم.
با شنیدن این پاسخ، حضرت عمر سبهسوی سعید رفت و شروع کرد به کتک زدن. فاطمه ترسید که مبادا برادرش از فرط ناراحتی به سعید آسیبی برساند.
در این هنگام او فراموش کرد که صحیفهای را که آیات قرآن بر روی آن نوشته شده پنهان کرده است، از جا برخاست تا نگذارد که به شوهرش آسیبی برساند دو بازویش را از پشت محکم گرفت و شوهرش سعید که روی زمین افتاده بود برخاست. در این درگیری ضرباتی به سر و صورت فاطمه وارد شد و خون زیادی از بینی و دهانش جاری گشت، ولی شدت خون ریزی این زن شجاع را نترساند، بلکه سرش را با شهامت بلند کرد، دو قدم به عقب برداشت و فریادی همراه با تهدید به برادرش گفت: چرا با شمشیرت ما را نمیکشی؟ بله، ما مسلمان شدهایم و به خدای یگانه و پیامبرش ایمان آوردهایم!.
شجاعت بینظیر فاطمه ذهن عمر را به خود مشغول کرد. تاکنون سابقه نداشت که فاطمه با صدای بلند با برادرش صحبت کند.
در این لحظه نگاهی به صورت خواهرش انداخت و دید که خون زیادی از دهان و بینیاش جاری شده و بر زمین میریزد.
لباسش نیز خون آلود شده بود. حضرت عمر از شجاعت او شگفت زده شده، احساس کرد که باید وجدانش را ملامت کند. این موضوع از سرزنش و عذاب وجدان نیز سنگینتر بود. شاید در این لحظات از خود پرسید: این دین جدید چیست که برای پیروانش این همه شجاعت و شهامت به ارمغان آورده است؟ این چه دینی است که خواهرم نه تنها به خونی که از صورتش جاری است توجهی ندارد، بلکه در راه دستیابی به آن از مردن هم نمیترسد!.
در این افکار غرق بود که چشمش به صحیفهای افتاد که از جنس پوست بود. و روی زمین در محلی که خواهرش قبلاً نشسته بود قرار داشت. فهمید صدای آهستهای را که شنیده مربوط به خواندن نوشتههای روی آن بوده است.
او و دیگران میدانستند که پیامبر صبعضی از یاران خود را موظف کرده که آیات قرآن را بر روی قطعههایی از پوست یا برگهایی از درخت خرما بنویسند، قبل از آنکه تصمیمش را برای برداشتن نوشته عملی کند خواهرش فاطمه متوجه او شد و با سرعت صحیفه را برداشت.
حضرت عمر سبا صدای آرامیگفت: نوشتهای را که میخواندید به من بده تا ببینم، محمد صچه پیام (دینی) آورده است؟ خواهرش با صدای بلند فریاد زد: هرگز آن را لمس نمیکنی! برادرش با شگفتی پرسید: چرا؟ فاطمه با کمال شجاعت و ایمان فریاد زد: ﴿لَّا يَمَسُّهُۥٓ إِلَّا ٱلۡمُطَهَّرُونَ٧٩﴾[الواقعة: ٧٩]. «به راستی این قرآن را جز پاکان لمس نمیکنند» و تو نجس هستی!.
حضرت عمر ساز شنیدن این جملات خشمگین نشد بلکه، با تعجب بسیار پرسید: من نجس هستم؟! چرا؟
خواهرش گفت: (زیرا که تو بتها را میپرستی و خدای یکتا را که آفرینندهی آسمانها و زمین است ستایش نمیکنی) این سخنان او را به فکر فرو برد و سرش را پایین انداخت لحظاتی سکوت بر آنها حاکم شد.
خباب که پشت یکی از ستونها پنهان شده بود، از سکوت بین آنها شگفت زده شد. سرش را از پشت ستون بیرون آورد پسر خطاب را دید که سرش را پایین انداخته و در حال فکر کرده است. حضرت عمر در این لحظات سکوت به فکر اتفاقی که چند روز پیش برایش روی داده بود، فرو رفت و بعد از آنکه دین اسلام را پذیرفت ماجرا را این گونه بیان کرد: (من از اسلام دوری میکردم و ما مجلس شبنشینی داشتیم که مردان قریش در آن جمع میشدند. شبی برای دیدن آنان از خانه بیرون رفتم ولی کسی را نیافتم. با خودم گفتم: نزد فلان میفروش میروم، زیرا من در جاهلیت شراب مینوشیدم [۱]و آن را دوست داشتم. آن شب مرد میفروش را نیافتم و تصمیم گرفتم که به کعبه بروم و طواف کنم. رسول خدا صرا دیدم که ایستاده و مشغول عبادت است. پیامبر در حین نماز رویش را به طرف سرزمین شام میکرد و خانه کعبه را بین خود و شام قرار میداد و جایش را بین رکن اسود و رکن یمانی انتخاب میکرد.
هنگامی که او را دیدم با خودم گفتم: خوب است امشب به آنچه محمد میخواند گوش فرا دهم و بشنوم که چه میگوید. زیرا میدانستم که اگر برای شنیدن به او نزدیک شوم از خواندن منصرف میشود نزدیکتر رفتم بطوری که بین من و محمد ص(پوش کعبه) حائل بود وقتی آیاتی از قرآن را شنیدم قلبم نرم شد و بر خلاف میلم گریستم. آنگاه آهسته از آنجا دور شدم بطوری که محمد صاحساس نکند. این واقعه نشان میدهد که با وجود مخالفت شدیدی که او نسبت به پیامبر داشت، هنگامی که آیات خدا را میشنود و فصاحت پند و اندرز آن را میفهمد، قلبش متاثر میشود، زیرا او از معدود کسانی بود که خواندن و نوشتن میدانست، در آن لحظات او بخوبی فهمید که هیچ انسانی یا جنی، توانایی و قدرت آوردن الفاظی مانند قرآن را ندارد اگر چه یکدیگر را یاری کنند [۲].
پس از لحظاتی حضرت عمر سسکوت را شکست و با صدای آرام به خواهرش گفت: ((این صحیفه را به من بده میخواهم بدانم آنچه محمد صآورده چیست؟)) فاطمه مخالفتی نکرد و با قلبی سرشار از ایمان احساس کرد که خداوند توانا و دانا برادرش را بسوی نور اسلام هدایت کرده است، او صحیفه را از خواهرش گرفت و با صدایی بریده و لرزان شروع به خواندن کرد. (این واقعه بعد از وضوء و یا غسل کردن عمر سصورت میگیرد).
او نسبت به فرهنگ و فصاحت و بلاغت عرب آشنایی کامل داشت و همین امر باعث میشد که همیشه در بالا بردن سطح فرهنگ فرزندانش بکوشد. دخترش حضرت حفصه ام المومنین بخواندن و نوشتن را به خوبی میدانست، و در جمع کردن قرآن سهم بزرگی داشت. آیاتی که بر روی پوست نوشته شده بود آیات ۱ تا ۸ سوره طه بود که آن روز خباب سبرای سعید و فاطمه بمیخواند. حضرت عمر شروع به خواندن کرد ﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ﴾بنام خداوند بخشنده و مهربان.
﴿طه١ مَآ أَنزَلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡقُرۡءَانَ لِتَشۡقَىٰٓ٢ إِلَّا تَذۡكِرَةٗ لِّمَن يَخۡشَىٰ٣ تَنزِيلٗا مِّمَّنۡ خَلَقَ ٱلۡأَرۡضَ وَٱلسَّمَٰوَٰتِ ٱلۡعُلَى٤ ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ٥ لَهُۥ مَا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِي ٱلۡأَرۡضِ وَمَا بَيۡنَهُمَا وَمَا تَحۡتَ ٱلثَّرَىٰ٦ وَإِن تَجۡهَرۡ بِٱلۡقَوۡلِ فَإِنَّهُۥ يَعۡلَمُ ٱلسِّرَّ وَأَخۡفَى٧ ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَۖ لَهُ ٱلۡأَسۡمَآءُ ٱلۡحُسۡنَىٰ٨﴾[طه: ۱-۸].
«طا، ها. قرآن را بر تو نازل نکردیم که در رنج و زحمت بیفتی. بلکه تنها یادآوری و پندی برای کسانی است که میترسند. از سوی ذاتی نازل شده که زمین و آسمانهای برافراشته را آفریده است. پروردگار رحمان بر عرش استقرار یافت. آنچه در آسمانها و زمین و آنچه میان آنها و آنچه زیر خاک است، از آنِ اوست. و اگر بلند سخن بگویی، بهراستی که او سخن نهان و پنهانتر (از آن) را میداند. الله، هیچ معبود برحقی جز او وجود ندارد و دارای بهترین نامهاست».
با خواندن آیات قرآن، چشمانش از اشک پر شد، به خواهرش نگاهی کرد و گفت: چقدر این سخن زیبا و پر معنی است!.
هنگامی که خباب این سخن را شنید، از مخفی گاه بیرون آمد، به طرف عمر سرفت و گفت: (به خدا این واقعهیکی از کرامات رسول خدا است).
دیروز از رسول خدا صشنیدم که در دعایش فرمود: «خدایا! اسلام را به وسیله یکی از این دو عمر نصرت بفرما».
من امیدوارم که خداوند به خاطر دعای پیامبر تو را برگزیده باشد. از شنیدن این سخنان قطرات اشک بر گونههای حضرت عمر سجاری شد، این اولین بار بود که فاطمه اشکهای برادرش را میدید. با سرعت بسوی او رفت. قلبش از خوشحالی میتپید در حالی که از شوق اشک میریخت با مهربانی بوسهای بر گونهی برادرش زد.
ابن اسحاق بقیه ماجرا را این گونه روایت میکند: ابن خطاب شمشیرش را حمایل کرد و آنگاه به طرف دارالارقم به راه افتاد. وقتی به خانهی محل اجتماع پیامبر و یارانش رسید، دروازه را کوبید. مردی از یاران رسول خدا صبرخاست و از فاصلهی بین دو لنگه درب خانه نگاهی به بیرون انداخت و وقتی عمر را دید که شمشیرش بر پهلویش آویزان دارد با بیم و هراس موضوع را به حضرت محمد صخبر داد. حضرت حمزه سعموی پیامبر که مسلمان دلاور و شجاعی بود برخاست و گفت: به او اجازه بدهید وارد شود، اگر نیت خیر داشته باشد شایسته احترام است و اگر قصدی بدی داشت او را با شمشیرش میکشیم.
پیامبر صفرمودند: به او اجازهی ورود بدهید و آنگاه برخاسته و به طرفش رفتند تا او را ملاقات کنند.
پیامبر صپس از دیدنش پرسیدند: ای پسر خطاب، چه عاملی باعث آمدن تو به اینجا شده است؟
حضرت عمر سبا صدای بریده و لرزان که همراه با حس پند پذیری بود، گفت: «ای رسول خدا! به خدمت شما آمده ام تا به خدا و پیامبر خدا و آنچه که از نزد خدا آوردهاید ایمان بیاورم». (رسول خداصبا شنیدن این سخن، با صدای بلند تکبیر گفت، بگونهای که حاضران در خانه پی بردند که عمر سبه اسلام مشرف گردید. آنگاه اصحاب رسول خداصآنجا را در حالی ترک کردند که با مسلمان شدن عمر سو با وجود حمزه سدر شمار مسلمانان، احساس سربلندی و عزت مینمودند و میدانستند که آن دو از رسول خدا صدفاع و پشتیبانی مینمایند. و بدین ترتیب، مسلمانان میتوانند از طریق آن دو به پارهای از حقوق خود دست یابند و حق خویش را از دشمنانشان بگیرند).
[۱] این واقعه مربوط به قبل از مسلمان شدن حضرت عمر ساست در آن زمان مردم بیشتر سرزمینها از جمله ایران، روم نوشیدن شراب عادت داشتند دین مقدس اسلام ۱۳ سال بعد از بعثت پیامبر آن را حرام کرد. [۲] آیه قرآن ﴿قُل لَّئِنِ ٱجۡتَمَعَتِ ٱلۡإِنسُ وَٱلۡجِنُّ عَلَىٰٓ أَن يَأۡتُواْ بِمِثۡلِ هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانِ لَا يَأۡتُونَ بِمِثۡلِهِۦ وَلَوۡ كَانَ بَعۡضُهُمۡ لِبَعۡضٖ ظَهِيرٗا٨٨﴾[الإسراء: ۸۸].