زندگی نامه فاروق اعظم عمر بن خطاب رضی الله عنه

زنان به طور عموم از حضرت عمر سمی‌ترسیدند:

زنان به طور عموم از حضرت عمر سمی‌ترسیدند:

داستان کنیز تنها موردی نیست که ذکر شده، بلکه زمانی که ایشان برای خواستگاری شخصی را نزد ام ابان دختر عتبه فرستاد، زن در جواب قاصد گفت: «من راضی به ازدواج با خلیفه نیستم زیرا او مردی است که به خاطر آخرت، دنیایش را فراموش کرده، گویی با دو چشمش بسوی الله می‌نگرد».

بار دیگر در زمان خلافت و زمامداری خود تصمیم به ازدواج با ام کلثوم دختر حضرت ابوبکر صدیق سگرفتند و توسط ام المومنین حضرت عایشه صدیقه از خواهر ایشان خواستگاری کردند، اما هنگامی که ام المومنین در این رابطه با خواهرش صحبت کرد، او گفت: من نیازی به ازدواج با عمر سندارم. حضرت عایشه فرمودند: آیا از امیرالمومنین روی بر می‌گردانی؟ ام کلثوم گفت: بله، او مردی سخت پوش و سخت‌گیر است! عمر بن خطاب سمردی متواضع بود و لباس‌های خشن و زبر بر تن می‌کرد و بعد از مرگ به جز ذکر خیر، چیزی به عنوان ارث از خودش باقی نگذاشت. او از دنیا رفت و در حالی که قرض دار بود، اما وجدانش به او اجازه نداد که یک درهم از بیت المال بر دارد!.

الله اکبر! امیرالمومنین قرض دار از دنیا رحلت کند، زیرا مدتی قبل چند درهم از عبدالرحمن بن عوف سگرفته بود و در حال احتضار به پسرش عبدالله وصیت کرد که این قرض را ادا کند!.

خلیفه در شرایطی این گونه رفتار می‌کرد که دامنه‌ی خلافتش از ایران تا شمال آفریقا امتداد داشت!.

سخن ام ابان بنت عتبه در مورد او که می‌گفت: عمر با دو چشمش بسوی الله می‌نگرد درست بود، زیرا او خداوند پاک را در تمام شئون زندگی حتی در آنچه در فکر و ذهنش می‌گذشت شاهد و ناظر می‌دید، ناچار شیطان نیز از چنین شخصی که خدا را می‌بیند می‌ترسد، زیرا می‌داند که چنین بنده‌ای خدا را می‌بیند و خدا نیز ناظر بر اعمال اوست.

حضرت شفاء دختر عبدالله در سخنانی کوتاه اوصاف حضرت عمر سرا این گونه بیان می‌کند:

«عمر بن خطاب سهنگامی که صحبت می‌کرد سخنش را به دیگران می‌فهماند و هنگامی که راه می‌رفت با سرعت راه می‌رفت و زمانی که مجرمی را تنبیه می‌کرد دردناکش می‌کرد، او بدون شک زاهدی تمام عیار بود».

حضرت عایشه صدیقه همسر محبوب پیامبر درباره‌ی حضرت عمر سمی‌فرماید: «او یگانه مرد روزگارش بود و با وجود آنکه خشن بود، زبان پاکی داشت که فحش و ناسزا را ناپسند می‌دانست». شاعری بنام خطیئه که به هجو گویی در اشعارش شهرت داشت، وقتی به دستور خلیفه در مورد پرهیز از فحش و ناسزا در اشعار توجهی نکرد، زندانی شد و پس از آزادی از زندان، در دوران خلافت‌شان از سرودن هجویات دست برداشت. اما پس از وفات خلیفه این کار را دوباره شروع کرد. او در دشنام‌گویی چنان حریص بود که اگر کسی را پیدا نمی‌کرد تا در اشعارش نکوهش کند و دشنام دهد، اشعارش را در بدگویی از خودش می‌سرود!.

امیرالمومنین دروغگویی را نوعی نفاق و نشانه‌ی ضعف و ترس می‌دانست، و شایستگی انسان را تنها به حرص و علاقه زیاد در انجام نماز و ادای زکات نمی‌دانست، بلکه معتقد بود لیاقت افراد را باید در رابطه با رفتار آنان با مردم ارزیابی کرد. در این مورد می‌فرماید: «به روزه و نماز کسی نگاه نکنید، بلکه ببینید که هنگام صحبت کردن صداقت داشته باشد و هنگامی که امانتی به او سپرده می‌شود به صاحبش برگرداند و زمانی که قصد مرتکب شدن گناهی را داشته باشد از آن بپرهیزد».

سخن ایشان در مورد تلاش برای معاش نیز مشهور است که فرمودند: «از آسمان برای انسان طلا و نقره فرو نمی‌ریزد بلکه خداوند پاک انسان‌ها را به وسیله یکدیگر روزی می‌دهد».

این سخنان در مورد مردی گفته شده که زندگی اش را وقف نماز خواندن و روزه گرفتن کرده بود و مردم او را «روزه دار زمان» لقب داده بودند، و گروهی از مردم مخارج زندگی او را پرداخت می‌کردند. حضرت عمر ساز آن مرد خواست که نصیحتش را بپذیرد و به نمازهای پنجگانه و روزه‌ی ماه رمضان بسنده کند و با کار و تلاش روزگار بگذراند، آن مرد نصایح حضرت عمر سرا نپذیرفت و به انجام آن راضی نشد. خلیفه برخاست و با دره‌اش او را کتک زد و گفت: بخور ای روزگار، بخور ای روزگار!.

با این رفتار به او فهماند که اگر کار نکند، دستور می‌دهد زندانی شود و سپس کار مناسبی برای او در نظر گرفت. پس از این جریان مرد با سعی و تلاش برای گذراندن زندگی، دین و دنیا را با هم بدست آورد.

سخن پیرامون شجاعت عمر طولانی شد و در اینجا به آنچه امیرالمومنین حضرت علی سپیرامون شجاعت ایشان هنگام هجرت به مدینه بیان کرده است اکتفا می‌کنم.

علی بن ابی طالب سمی‌فرماید: همه مهاجرین مخفیانه هجرت کردند به جز عمر سکه هنگام هجرت به مدینه شمشیرش را به گردن آویزان کرد و کمانش را بر روی شانه انداخت و در حالی که گروهی از قریش در اطرافش بودند هفت دور خانه‌ی کعبه را طواف کرد و سپس در مقام ابراهیم علیه السلام نماز گزارد و آنگاه به مشرکین قریش گفت: «زشت باد چهره تان! خدا شما را ذلیل کند! هر کسی از شما بخواهد که مادرش در عزایش بنشیند، یا فرزندانش یتیم گردند، یا همسرش بیوه شود در پشت این وادی با من ملاقات کند!» هیچ یک از افراد قریش جرات نکرد به او اهانتی کند یا جوابش را بدهد. او با سربلندی و سرافرازی مشرکین را ترک کرد، گویی پهلوانی از قهرمانان افسانه‌ای بود.

شجاعت حضرت عمر ساز همان روزهای اولی که اسلام را پذیرفت آشکار شد. او می‌خواست همه‌ی اهل مکه از موضوع با خبر شوند، لذا شخصی را به دنبال «جميل بن الجمحي» که در خبر رسانی بین مردم مشهور بود، فرستاد و با صراحت به او گفت که اسلام را پذیرفته است و از او خواست که این خبر را به مردم اعلام کند.

ابن جمحی از او خواست تا خانه‌ی کعبه با او همراه شود و وقتی آنجا رسیدند به میان مردم رفته با صدای بلند فریاد زد: ای جماعت قریش! بدانید که این مرد از دین برگشته است. حضرت عمر سبا شنیدن این سخنان فریاد زد: «ای ابن جمحی! دروغ گفتی من مسلمان شدم و گواهی دادم که هیچ معبودی به جز خدا نیست و محمد صبنده و فرستاده‌ی اوست». ابن جمحی چندین بار با صدای بلند سخنانش را تکرار کرد و هر بار او با شهامت فریاد می‌زد که اسلام آورده و دین جدید را پذیرفته است. مردم دور آنان جمع شدند و می‌خواستند او را که به دین محمد صگرویده بود، اذیت کنند، همان طور که با بقیه‌ی مسلمین رفتار می‌کردند. حضرت عمر به فکر فرو رفت، تعداد مشرکین زیاد بود و نمی‌توانست به تنهایی با این گروه بسیار به مبارزه برخیزد، تصمیم گرفت با شخصی که از همه قوی‌تر است مبارزه کند. در میان آن جمع، مردی به نام «عتبه بن ربيعه» را به مبارزه طلبید و چند لحظه بیشتر طول نکشید که در مقابل چشمان همه بر زمین افتاد. حضرت عمر ساز دوستداران ورزش کشتی و با فنون آن آشنا بود، از این رو بر روی سینه‌ی حریف زانو زد و بعد از تنبیه بسیار تهدید کرد که او را کور خواهد کرد و آنگاه انگشت سبابه اش را به طرف چشم‌های او گرفت، عتبه بن ربیعه از او خواست که به خاطر جوانمردی و شهامتی که دارد او را ببخشد. حضرت عمر سگفت: «این دو چشم بینا چه سودی دارد! زیرا برای دیدن حقیقت نابیناست و نور الهی را نمی‌بیند».

پس از گفتن این سخنان، عتبه را بخشید. برخاست تا محل را ترک کند، احدی از مشرکین جرات نکرد جلویش را بگیرد.