حضرت عمر ساز خودش قصاص میگیرد!
حضرت عمر سمردی بود که به عدالت مطلق در میان مردم، مشهور بود و پس از اینکه دین اسلام را پذیرفت، شهرتش در عدالت خواهی بیشتر شد، او قبل از اسلام نیز در میان طایفهی بنی عدی از احترام خاصی برخوردار بود و آنان در قضاوت در مورد مهمترین و خطرناکترین مسائل خود با او مشورت میکردند و قضاوت و داوری او را میپذیرفتند. میل به عدالت خواهی او باعث شد که بعد از مشرف شدن به دین مبین اسلام سعی میکرد، مردم از او قصاص بگیرند و آن را با خشنودی میپذیرفت.
شرح مطلب از این قرار است که: (در ابتدای دعوت پیامبر صاو و دیگر مشرکین با مسلمین مخالفت میکردند و آنان مجبور میشدند که در غارها و درهها پنهان شوند تا فریضهی نماز را به جای آورند هنگامی که حضرت عمر سبه اسلام مشرف شد، رفتار خود و اقوامش را نسبت به مسلمین بخاطر آورد و تصمیم گرفت از خودش انتقام بگیرد. و خودش را مورد آزار مشرکین قرار دهد، تا جام تلخی را که مسلمانان دیگر چشیده بودند، بنوشد، در روزهایی که حضرت عمر سدین اسلام را پذیرفت، تعداد مسلمانان کم بودند، او مشرکین را با سخنانش تحریک میکرد، خشم آنها را بر میانگیخت و این کار را زمانی که تعداد زیادی از مشرکین دور هم جمع بودند انجام میداد. در نتیجه در اثر غلبه و یورش آنان مورد آزار قرار میگرفت. در یکی از درگیریها دایی عمر بن خطاب که مردی با نفوذ و قدرتمند بود، مشاهده کرد که جمعی از مشرکین با خشم و عصبانیت خواهرزاده اش را کتک میزنند. فریاد زد: من او را پناه دادم بعد از این اگر کسی به او آسیبی برساند گردنش را قطع خواهم کرد. جماعت مشرکین از اطراف او پراکنده شدند، پس از این واقعه احدی جرات نمیکرد که به او آزار برساند. اما قبول این مسئله برای حضرت عمر سیک نوعی ضعف به حساب میآمد، زیرا میدید که مسلمین توسط مخالفان کتک میخوردند ولی به خاطر اینکه داییاش او را پناه داده است از شر مشرکین در امان مانده است، او نمیتوانست خودش را از مسائلی که مسلمانان با آن روبرو بودند کنار بکشد، بدین جهت به خانهء دایی اش رفت و در حالی که عدهی زیادی از بزرگان قوم بنی عدی در آنجا حضور داشتند، برای سخن گفتن بالای سرکویی بلند ایستاد و با صدای رسا که همه بشنوند، گفت: ای دایی! نزد همه اعلام میکنم که پناه دادنت را رد مینمایم! آیا شنیدید؟! داییام به من پناه داده ولی من پناه دادنش را رد میکنم، زیرا این درد بر وجدانم سنگینی میکند که از آنچه مسلمین به آن گرفتارند و آزار میبینند، در امان باشم.
دایی حضرت عمر سکه از شنیدن سخنان خواهرزاده اش شگفت زده شده بود برخاست و گفت: «پناه دادنم را رد نکن این کار درست نیست». اما حضرت عمر در حالی که بر تصمیم خود مصر بود، خانه را ترک کرد.
بعد از چند روز گروهی از مشرکین او را کتک زدند، او تا مدتی مقاومت کرد ولی هنگامی که تعداد آنها زیاد شد تاب نیاورد و مهاجمین او را بر روی زمین انداختند نیم خیز شد و سعی کرد، بنشیند در حالی که مشرکین بالای سرش ایستاده بودند به آنها گفت: «هر کاری که دلتان میخواهد انجام دهید، به خدا قسم، هرگاه سیصد مرد شدیم یا شما مکه را برای ما رها میکنید یا ما آن را به شما واگذار میکنیم!».
واقعهی دیگری که در مورد انتقام گرفتن او از خودش نقل کردهاند، مربوط به «اياس بن سلمه»، یکی از افراد معمولی جامعه میباشد. روزی حضرت عمر به بازار مدینه رفت و پسر سلمه را دید که در محلی از گذرگاه مردم نشسته و بساطش را پهن کرده است و کالاهایی را میفروشد، این کار باعث شده بود که عبور و مرور به کندی انجام شود، خلیفه وقتی این صحنه را دید با عصای بلندی که همراهش داشت آهسته ضربهای به پشت ((ایاس)) زد و گفت: از مسیر راه مردم برخیز! پسر سلمه که مقصر بود حق را به ایشان داد و چیزی نگفت. امیرالمومنین وقتی به خانه بازگشت به خاطر آن ضربه آرام که قبل از اخطار با عصا بر پشت ایاس زده بود، وجدان خود را ملامت کرد و پس از چند روز وقتی دوباره او را دید پرسید: ای ابن سلمه، امسال میخواهی به حج بروی؟ او در جواب گفت: ای امیرالمومنین، من هر سال میخواهم به حج بروم اما... در این هنگام ساکت شد. حضرت دست ایاس را گرفت گفت: تو نیاز به پول داری آیا این طور نیست؟ قبل از اینکه او پاسخ بدهد، حضرت عمر سوی را به خانه خود برد و ششصد درهم برای دلجویی به او داد و فرمود: ای ابن سلمه، از این پول برای سفر حج استفاده کن و بدان که این حق تو است!.
مرد با تعجب پرسید: «حق من! چرا؟».
حضرت در حالی که به آرامی بر پشت او دست میکشید گفت: این به خاطر آن ضربهی آرامی که در بازار به پشت تو زدم.
ابن سلمه فریاد زد! ای امیرالمومنین من آن را فراموش کرده بودم شما آن را به یادم آورید!.
امیرالمومنین فرمود: ولی به خدا قسم من آن را فراموش نکرده بودم! ابن سلمه فریاد زد: ای عمر، به راستی که عظمت روح و نفس تو شگفت انگیز است!.
در جوامع امروزی هرگز چنین اتفاقی رخ نمیدهد، امروزه یک پلیس یا مامور ساده از قدرت نمایی و آزار دیگران پرهیز نمیکند، زیرا قدرت شغلی او باعث میشود که خدا را فراموش کند. حتی برای کسب پست و مقام وجدانش را از یاد میبرد و علاقه به قدرت، او را از دیدن این حقیقت باز میدارد که هر انسانی در روز قیامت پاسخگوی اعمالش خواهد بود و هر عمل بزرگ یا کوچکی که در دنیا انجام داده در نامهی اعمالش ثبت شده است.
همان طور که خواندیم خلیفه دوم در حالی وفات یافت که قرضدار بود و در چنین حالتی ششصد درهم به ابن سلمه به خاطر ضربهی آرامی که با عصایش به او زده بود داد تا وجدانش راحت باشد.
دوباره تکرار میکنم به راستی ای عمر بزرگواری تو عجیب است از همه شگفت انگیزتر تعالیم دینی است که گوهر وجودی تو را صیقل داد و فضایلی را که در وجود تو نهفته بود، آشکار کرد!.