پیرمرد یهودی
طی یکی از برنامههای بازدید که حضرت عمر سبخاطر جویا شدن از حال مردم در شهر گشت میزد، پیرمرد نابینایی را دید که در کنار خانهای ایستاده و از مردم کمک میخواهد، برای خلیفه ناگوار بود که فردی از رعیت خود را ببیند که نیازمند باشد. جلو رفت و از پیر مرد پرسید! چه چیز تو را مجبور به تکدی و گدایی کرده است؟ پیرمرد نابینا گفت! از خلیفه بپرس و دگرگونی زمانه.
حضرت عمر سپرسیدند: آیا نیاز داری از بیت المال نمیگیری؟
پیرمرد جواب داد: هرگز! زیرا من یهودی هستم.
پس از شنیدن این پاسخ، خلیفه دستش را به آرامی بر پشت پیر مرد کشید آنگاه دستهای ضعیف و ناتوان پیر مرد فقیر را در میان دستهایش گرفت و با محبت از او خواست همراهش برود. مرد نابینا که حضرت عمر سرا نمیشناخت پرسید: کجا باید بیایم؟ حضرت بدون آنکه خود را معرفی کند فرمود: به خانهی من بیا. میخواهم مقداری پول به تو بدهم، زیرا اکنون چیزی همراه ندارم. پیر مرد به راه افتاد و حضرت عمر سمرد یهودی را به خانه اش برد و به خزانهدار بیت المال گفت: این پیر مرد یهودی است، به خدا قسم که ما در حق او به عدالت رفتار نکردهایم، زیرا صدقات از آن فقراء و مساکین مسلمان و اهل کتاب است در حالی که او از افراد نیازمند است که اهل کتاب میباشد. پیر مرد یهودی وقتی فهمید او امیرالمومنین است مسلمان شد. به پیر مرد نابینا مبلغی پول داد سپس برای امثال او از غیر مسلمانها حقوقی تعیین کردند تا گدایی نکنند و آبروی شان محفوظ بماند.