زندگی نامه فاروق اعظم عمر بن خطاب رضی الله عنه

حضرت عمر سو فهمیدن الهام

حضرت عمر سو فهمیدن الهام

منظور از غیب، فهمیدن آنچه که به طور عادی از درک و فهم مردم پنهان است و گر نه کسی جز خدا غیب نمی‌داند، انسان‌ها بر علم خدا احاطه ندارند مگر به مقداری که خدا بخواهد، مشهور است که خداوند متعال به دوستان نیکوکارش، چیزهای بسیاری را الهام می‌کند که عامه‌ی مردم آن را نمی‌دانند. از حضرت عمر سهم پیرامون همین موضوع روایات بسیاری نقل شده است که پذیرفتن آن‌ها در بعضی موارد مشکل به نظر می‌رسد، به همین خاطر به روایاتی که در صحت آن یقین داریم اکتفا می‌کنیم.

حضرت عمر سپس از مشرف شدن به دین مبین اسلام وظیفه خود می‌دانست که از جان پیامبر صحفاظت کند، روزی همراه با تعدادی از یاران، جلوی خانه خود نشسته و با یکدیگر مشغول صحبت بودند. ناگهان حضرت عمر سسخن خود را ناتمام گذاشت و متوجه رهگذری شد که شمشیری بر پهلویش آویخته بود. یکی از یاران علت سکوت را پرسید، ایشان با دست به مرد ناشناس اشاره کرده و گفتند: قلبم گواهی می‌دهد که او دشمن خداست و برای قصد شومی به اینجا آمده است. یکی از یاران پرسید: چگونه آگاه شدی؟ اما حضرت بدون اینکه پاسخی بدهد با سرعت به طرف آن مرد رفت، بند شمشیرش را گرفت و آنگاه او را نزد رسول خدا برد. پیامبر صکه بسیار دانا و بردبار بود فرمود: او را رها کن. آن مرد (عمیر بن وهب الجمحی) نام داشت و هنوز ماجرا را برای پیامبر صتعریف نکرده بود که خودش اعتراف کرد برای کشتن پیامبر صآمده و لبه‌ی شمشیرش را نیز زهرآگین کرده است تا زخم آن بهبود نیابد تا با این کار بخاطر کشته شدن اقوامش در جنگ بدر از مسلمانان انتقام گرفته باشد.

(اما در سیرت ابن هشام این واقعه طوری دیگری نقل شده، و اینک متن ترجمه شده‌ی آن را از رحیق المختوم نقل نمودیم: اندکی پس از جنگ بدر، عمیر بن وهب جمحی و صفوان بن امیه در حجر اسماعیل نشسته بودند. عمیر، یکی از شیاطین قریش بود که در مکه پیامبراکرمصو صحابه را بسیار آزار می‌داد. پسرش در جنگ بدر اسیر شده بود.

عمیر، از کشتگان بدر و از کسانی سخن به میان ‌آورد که درچاه انداخته شدند. صفوان گفت: سوگند به خدا که پس از آنان، زندگی ارزشی ندارد!

عمیرگفت: به خدا، راست می‌گویی. اگر بدهکار نبودم و یا می‌توانستم بدهیم را ادا کنم و اگراز بابت بیچارگی خانواده ام، نگرانی نداشتم، به‌سوی محمد به تاخت می‌رفتم و او را می‌کشتم. زیرا از آنجا که فرزندم در دستشان اسیر است، بهانه ای هم برای رفتن به مدینه دارم.

صفوان، از خدا خواست و بی درنگ گفت: من ، بازپرداخت بدهیهایت را بر عهده می‌گیرم و مراقب خانواده ات خواهم بود و تا زنده باشم از آنان همانند خانواده خودم سرپرستی می‌کنم و هرچه درتوان داشته باشم، از آن‌ها دریغ نخواهم کرد.

عمیرگفت: پس این تصمیم، بین من و تو بماند و کسی باخبر نشود. صفوان پذیرفت و آنگاه عمیر، سفارش کرد که شمشیرش را تیز و آغشته به زهر کنند و سپس راه مدینه را در پیش گرفت. مستقیم به‌سوی مسجدالنبی رفت و هنگامی که در حال خواباندن مرکبش بود،‌ عمر بن خطابساو را دید.

عمر سبا عده ای از مسلمانان، در مسجد جمع بودند و درباره الطاف الهی به مسلمانان در جنگ بدر سخن می‌گفتند. عمر سبا دیدن عمیر بن وهب گفت: این سگ، دشمن خداست و جز برای شرارت نیامده است. بی درنگ نزد پیامبر صرفت و گفت: ای رسو ل خدا! اینک دشمن خدا، عمیر، با شمشیر آخته آمده است. رسو ل اکرم صفرمود: «او را نزد من بیاور».

عمر سنزد عمیر رفت و بند شمشیر عمیر را چسبید و به چند تن از انصارگفت: نزد پیامبر صبروید و مراقب ایشان باشید که نمی‌شود به این پلید، اطمینان کرد. آنگاه عمیر را نزد رسول خدا صبرد. وقتی پیامبر اکرم صعمیر را دید و مشاهده کرد که عمرسبند شمشیر وی را به گردنش پیچیده و می‌کشد، فرمود: «ای عمر! رهایش کن» و سپس فرمود: «ای عمیر! نزدیک بیا». عمیر نزدیک رفت و گفت: صبح شما بخیر.

رسول اکرم صفرمود: «خداوند ، ما را به درودی بهتر از درود تو گرامی داشته که آن، کلمه سلام و درود اهل بهشت می‌باشد».

پیامبر صپرسید: «عمیر! برای چه‌آمده ای؟» عمیر گفت:آمده ام تا درباره اسیری که در دست شماست، صحبت کنم و از شما بخواهم که در مورد او، به من لطفی بکنید».

رسو ل خدا صپرسید: «پس این شمشیر چیست که بر گردنت آویخته‌ای؟».

گفت: این شمشیرها را بلا ببرد! مگر به دردمان خورد؟! پیامبر صفرمود: «راستش را بگو، برای چه آمده ای؟» عمیر گفت: فقط برا ی همین منظور آمده ام که گفتم.

رسول خدا صفرمود: «بلکه تو و صفوان با هم نشستید و یادی از چاه بدر و کشتگان کردید و سپس تو گفتی: اگر من بدهکار نبودم و خانواده ام، سرپرستی می‌داشتند، می‌رفتم و محمد را می‌کشتم، و صفوان نیز بازپرداخت بدهی و سرپرستی خانواده‌ات را پذیرفت به شرط اینکه تو مرا بکشی؛ اما بدان که خداوند، مرا حفظ می‌کند و مانع تو می‌گردد».

عمیرگفت: گواهی می‌دهم که تو پیامبر خدایی، فکر کردیم که تو دروغ می‌گویی و هرگز از آسمان به تو خبری نمی‌رسد و بر تو وحی نمی‌شود. کسی غیر از صفوان، از این موضوع خبرندارد، به خدا سوگند حالا یقین کردم که کسی جز خدا، این خبر را به تو نرسانیده است، سپاس خدای را که مرا به اسلام هدایت نمود و این سفر را برایم مقدر کرد. آنگاه عمیر، به حق گواهی داد. پیامبر صفرمود: به برادرتان مسایل دینش را آموزش دهید و برایش قرآن بخوانید و اسیرش را آزاد کنید.

صفوان در مکه به مردم می‌گفت: شما را به چیزی مژده خواهم داد که جریان غم انگیز بدر را به فراموشی می‌سپارد. وی، همواره از سواران و مسافران، جویای اخبار بود تا اینکه خبر مسلمان شدن عمیر سرا شنید و سوگند یاد کرد که هرگز با عمیر سسخن نگوید و به او فایده ای نرساند.

عمیر سبه مکه بازگشت و اسلام را تبلیغ می‌کرد و تعداد زیادی به دست او مسلمان شدند [۵].

این حادثه باعث شد که (عمیر) دین اسلام را بپذیرد و پیامبر اکرم صنیز او را بخشیدند بعدها او یکی از مسلمانان خوب و وفادار شد. چگونه حضرت عمر سفهمیدند که آن مرد برای انجام هدفی شوم آمده است؟

آیا این نوع الهام نشانه‌ی نیروی درایت و هوشیاری است؟

هرگز این طور نیست! می‌دانیم که از طرف خداوند پاک بر قلب افراد شایسته و کسانی که روح پاک و شفاف دارند و از شهوات دنیا و مظاهر آن پرهیز می‌کنند، الهام می‌شود.

واقعه ساریه الجبل، یکی دیگر از وقایع مشهور است که بعضی مورخین صحت آن را تایید کرده‌اند، بدین قرار است:

حضرت عمر سیک روز جمعه که در حال خواندن خطبه بود، ناگهان ساکت شد و چشمهایش را بست، این کار باعث تعجب مسلمانان از جمله حضرت علی بن ابی‌طالب سشد. ناگهان حضرت با صدای بلند فریاد زد: یا ساریه بن حصن، به کوه پناه ببر و احتیاط کن! کسی که گرگ را چوپان کند ظلم کرده است! مسلمانان مشغول صحبت کردن با یکدیگر شدند و از هم پرسیدند: امیرالمومنین بالای منبر چه می‌گوید؟ حضرت نماز جمعه را همراه مردم خواندند و هنگامی که نماز به پایان رسید حضرت علی سجلو رفته از ایشان پرسید: چه چیزی را صدا زدید؟ خلیفه با تعجب نگاهی به حضرت علی سکرده و پرسیدند: آیا شما هم شنیدید؟ حضرت فرمودند: بله همه‌ی ما شنیدیم.

خلیفه بر روی منبر سخنانش را با صدای بلند گفته بود و منظور سوال ایشان از حضرت علی ساین بود که در آن هنگام که فریاد زده است در حالت معمولی نبوده، بلکه همان طور که دانشمندان روانشناس می‌گویند یک حالت درونی در وی پیدا شده بود. این تغییر حال درونی حالتی است که نیروی عقل در مقابل آن عاجز می‌شود و عللی دیگر انسان را تحت تاثیر قرار می‌دهد، مانند وقتی که نیروی مغناطیسی در یک شیء ایجاد می‌شود. این حالت شبیه به بی‌هوشی است که هنگام نزول وحی در انبیاء علیهم السلام بوجود می‌آمده است. خلیفه در جواب حضرت علی سفرمودند: به من القاء شد که مشرکین برادران ما را شکست دادند و بالای شانه‌هایشان سوار شدند و از کوه عبور کردند فهمیدم اگر مسلمان‌ها بر کوه مشرف باشند می‌توانند با مشرکین بجنگند و بر آن‌ها پیروز شوند و اگر از کوه بگذرند و متوجه مشرکین نشوند هلاک خواهند شد. با مجسم شدن این صحنه در مقابل چشمانم ناگهان فریاد زدم و سخنانی را گفتم.

حضرت علی و بقیه مسلمانان بعد از گذشت یک ماه از موضوعی که به حضرت عمر سالهام شده بود آگاه شدند.

بعداً روشن شد که فرمانده لشکر مسلمان‌ها صدایی شبیه به صدای امیرالمومنین را شنیده بود که می‌گفت: ((ای ساریه، به کوه پناه ببر)) این پیام را از مسافت دور که صدها کیلومتر تا مسجد النبی فاصله داشت دریافت کرده بود، که مشرکین در کنار کوه کمین کرده‌اند، او با لشکرش به‌سوی آن‌ها یورش برد و پیروز شد، بدون شک این پیروزی نتیجه‌ی قدرت خداوند بود.

استاد عباس عقاد سعی کرده است این واقعه را از دیدگاه روانشناسی تجزیه و تحلیل کند، می‌گوید: این نوع القاء درونی است ولی من با این رأی مخالف هستم. زیرا القاء درونی ربطی به شنیدن صدای حضرت از مسافت صدها کیلومتر دورتر ندارد. به نظر من نیازی نیست که در این زمینه بحث علمی بشود زیرا خداوند متعال می‌فرماید﴿وَمَآ أُوتِيتُم مِّنَ ٱلۡعِلۡمِ إِلَّا قَلِيلٗا[الإسراء: ۸۵]. «مقدار کمی از علم و دانش به شما داده شده است».

[۵] این از اضافات مصحح کتاب می‌باشد. سیرۀ ابن هشام، ج۱، ص ۶۶۱ – ۶۶۳.