زندگی نامه فاروق اعظم عمر بن خطاب رضی الله عنه

رحم و شفقت حضرت عمر س

رحم و شفقت حضرت عمر س

ممکن است برای گروهی از خوانندگان کتاب این فصل که درباره شفقت حضرت عمر س، قدری شگفت انگیز به نشر برسد. آن هم بعد از آنکه فهمیدیم که او بسیار سختگیر بود و بسیاری از زن‌ها به همین خاطر ازدواج با او سرباز می‌زدند در حالی که او امیرالمومنین بود.

صحبت کردن از خوش طبعی، مزاح کردن و خندیدن در مورد آن حضرت عجیب به نظر می‌رسد و شگفت انگیز‌تر از همه اینکه او در بعضی مواقع زود گریه می‌کرد.

عبدالله بن مسعود سدر مورد حضرت عمر سمی‌فرماید: «اسلام آوردنش پیروزی برای اسلام و هجرت او برای مسلمان‌ها نصرتی جدید و حکومتش برای مسلمین رحمتی بزرگ بود».

یکی از عادت‌های خلیفه این بود که شب‌ها از خانه خارج می‌شد و در اطراف مدینه به صورت ناشناس گشت می‌زد تا از حال مردم آگاه شود، بطوری که کسی نفهمد او امیرالمومنین است. در یکی از شب‌ها با خادمش (اسلم) از دارالخلافه بیرون آمد و تصمیم گرفت به روستای ضرار که در نزدیکی مدینه بود، از دور شعله‌های آتش را دید به (اسلم) گفت: من فکر می‌کنم آن‌ها سوارکارانی باشند که در سرمای شب در بیابان مانده‌اند بیا با هم به آنجا برویم.

هنگامی که هر دو به آتش نزدیک شدند زنی را دیدند که جلوی آتش نشسته و دیگی را روی آن قرار داده و کودکان خردسالش در اطراف او در حال گریه کردن هستند. خلیفه گفت: سلام بر شما ای اهل روشنایی! نپسندید که بگوید: ای اهل آتش، پس از پاسخ آن زن، پرسید: آیا می‌توانم نزدیک شوم؟

با خواندن این سطور می‌فهمیم که چقدر با ادب، متواضع و با حیاء بوده است زیرا از زن فقیری برای نزدیک شدن اجازه می‌گیرد. زن گفت: اگر نیت خیری داری نزدیک شو و گرنه ما را به حال خودمان رها کن!.

حضرت عمر سبه آنان نزدیک شد و علت گریه کودکان را پرسید، زن فقیر پاسخ داد: بچه‌ها از گرسنگی گریه می‌کنند. حضرت پرسید: مشغول پختن چه غذایی هستی؟ زن پاسخ داد: مقداری گوشت را برای فرزندانم می‌پزم. سپس برخاسته و به‌سوی خلیفه آمد، آهسته طوری که کودکان صدایش را نشنوند، گفت: می‌ترسم که اگر از شما برای خوردن غذا دعوت نکنم، مرا متهم به بخل کنید. در دیگ فقط مقداری سنگ گذاشته‌ام. حضرت عمر سبا تعجب پرسید: سنگ! با این سنگ‌ها چه می‌کنی؟ زن با صدایی غمگین گفت: من این سنگ‌ها را در آب می‌جوشانم و با این کار کودکان را ساکت می‌کنم تا کم کم به خواب بروند.

غم و اندوه در چهره زن نمایان‌تر شد و در حالی که بغض گلویش را می‌فشرد گفت: من زن فقیری هستم که شوهرم مرده و خلیفه نیز برای ما کاری انجام نداده است خدا در بین ما و خلیفه قضاوت خواهد کرد!.

اشک از چشمان حضرت عمر سجاری شد و با صدای لرزان در حالی که به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود پاسخ داد: خدا به تو و فرزندانت رحم کند. آیا عمر از حال شما خبر دارد؟ زن که خلیفه را نمی‌شناخت با ناراحتی پاسخ داد: او بر ما حکومت می‌کند و امیر ما می‌شود اما از حال ما غافل است. پس از شنیدن این سخنان حضرت سخنان زن را تایید کرد و به او گفت: حق با تو است.

سپس با عجله به خادمش اشاره کرد و گفت: بیا برویم. عمر بن خطاب سبا عجله به طرف انبار آرد می‌دوید و اسلم از خستگی پشت سرش در حالی که نفس نفس می‌زد به سرعت حرکت می‌کرد و وقتی به محل انبار رسیدند خلیفه کیسه‌ای آرد از آنجا بیرون آورد و از اسلم خواست که کمک کند و آن را بر روی پشت خلیفه بگذارد و اسلم گفت: ای امیرالمومنین، من بجای شما کیسه آرد را بر پشتم می‌گذارم!.

حضرت با ناراحتی فریاد زد: آیا گناهان مرا هم در روز قیامت حمل خواهی کرد؟! آنگاه کمرش را خم کرد و اسلم کیسه سنگین آرد را بر پشت خلیفه قرار داد، گوشت گوسفند و مقداری روغن نیز آماده کردند و به سرعت نزد زن فقیر و فرزندانش برگشتند. او به این کارها اکتفا نکرد، بلکه پختن گوشت را نیز به عهده گرفت. در حالی که به آتش زیر دیگ می‌دمید، توجهی به دود زیادی که وارد دهان و چشمهایش می‌شد نداشت. وجدانش آرام نگرفت تا اینکه حلوایی از آرد و روغن پخت و کودکان خوابیده را بیدار کرد و مورد نوازش قرار داد و به غذا خوردن تشویق نمود.

زمانی که قصد بازگشت را داشتند، آن زن گفت: چه قلب مهربانی داری! ای کاش قلب عمر بن خطاب هم مثل تو مهربان می‌بود!.

حضرت عمر سسکوت کرد و چیزی به او نگفت و دستور داد تا ماهانه از بیت المال برای او حقوق تعیین گردد، تا زندگی زن و فرزندانش تامین شود.

این روایت تنها نمونه‌ای از رحم و شفقت خلیفه دوم است.