چهرۀ عدالت در بینالنهرین
چنانکه دانستیم بینالنهرین، نزدیک از خاک عراق را در برمیگیرد و کانون فرهنگ و تمدن آن سرزمین، در عراق واقع شده است. خلیفۀ دوم، عراق را به دو ولایت تقسیم کرد، ولایت بصره و ولایت کوفه، و هر یک از ایندو ولایت را بلحاظ اداری و مالی مستقل ساخت و برای هر کدام امیری برگزید و در هر شهری، کسی را به مقام قضاء برگماشت و در اموری مالی، مأمور ویژهای تعیین کرد که او را «عامل خراج» میخواندند و خود بر همۀ کارگزارانش نظارت داشت و کار آنها را حسابرسی میکرد و اگر امیر دست به ستم میآلود، او را آشکارا کیفر میداد و حقّ مظلوم را از وی میستاند. ابوجعفر طبری مینویسد: «عمربن خطاب» خطبه خواند و گفت: ای مردم! سوگند بخدا که من کارگزارانی به سوی شما نمیفرستم تا بر پیکرتان تازیانه زنند و اموالتان را بگیرند ولی آنها را به سویتان میفرستم تا دین و سنت (پیامبرتان) را به شما بیاموزند. پس هرکس که رفتاری جز این با او شده است باید تا شکایت به من آورد و قسم به کسی که جان عمر در دست او است من حتما قصاص خواهم کرد! در این هنگام عمروبن عاص برجست و گفت: ای امیرمؤمنان، اگر مردی از فرماندهان مسلمین که بر رعیت گماشته شده، یکی از افراد رعیت خود را تأدیب کند، آیا دربارۀ او هم قصاص روا میداری؟ عمر پاسخ داد: آری سوگند به کسی که جان عمر در دست او است در آن هنگام، قصاص خواهم کرد و چگونه نکنم با اینکه دیدم رسول خداجدربارۀ خودش[۵۳] قصاص میفرماید؟!»[۵۴] . با این طرز رفتار، کارگزاران خلیفه جرأت نداشتند دست تجاوز به جان و مال مردم دراز کنند و از حدود عدالت پای بیرون نهند. بنابر گزارش طبری: «چون گروههای اعزامی (شهرها) به سوی عمر میآمدند، عمر دربارۀ امیرشان از آنها پرسش میکرد، همینکه میگفتند وی نیکو رفتار است، میپرسید: آیا بیمارانتان را عیادت میکند؟ اگر میگفتند: آری، میپرسید: آیا به عیادت غلامان نیز میرود؟ و چنانکه پاسخ مثبت میدادند، سوال میکرد: رفتارش با مردم ناتوان چگونه است؟ آیا آنها بردش به انتظار مینشینند (یا بزودی اجازۀ ورود مییابند؟) در صورتیکه به یکی از این خصلتها پاسخ منفی میدادند، او را از مقامش عزل میکرد[۵۵] ». خلیفه، در کارهای عمومی با بزرگان صحابه، به رای زنی مینشست و در اکثر امور، از رأی صائب علی÷بهره میبرد و آنرا به کار میبست و میگفت: «أعوذ بالله من معضلة ولا أبوحسن لها!»[۵۶] . «از مشکلی به خدا پناه میبرم که بدون حضور ابوالحسن علی÷پیش آید».
بنابه نوشتۀ مورخان، خلیفۀ دوم گاهی که از خلافت دور میشد، علی÷را به نیابت از خود در آنجا میگماشت و بر مدینه تولیت میداد. طبری (و همچنین واقدی) مینویسد: «عمر از مدینه بیرون رفت و علی را در آن شهر جانشین ساخت و گروهی از صحابه را نیز بهمراه برد»[۵۷] . این بود که در حوزۀ حکومت وی – ازحجاز و عراق گرفته تا ایران و شام – چهرۀ عدالت درخشیدن گرفت.
قاضی أبویوسف مینویسد: «عمر، هر ساله خراج عراق را گرد میآورد سپس، ده تن از اهل کوفه و ده تن از اهل بصره به سویش میآمدند و چهار بار خدا را گواه میگرفتند که اموال مزبور، حلال و پاکیزهاند و در گردآوری آنها هیچ مسلمان و همپیمانی، ستم ندیده است[۵۸] ». در آنروزگار، عمال حکومت از ظلم به افراد رعیت، هر چند مسلمان هم نبودند، پرهیز داشتند چرا که پیامبر اسلامجبه مسلمانان گفته بود:
«ملعون من ضار مسلماً أو غیره، ملعون!»[۵۹] .
«کسی که به مسلمان یا غیر مسلمانی زیان رساند (و آنرا جبران نکند) از رحمت خدا دور است، آری از رحمت خدا دور است»!.
از اینرو خلیفۀ دوم به أبی عبیده نامه نگاشت و فرمان داد که «مسلمانان را از آنکه بر کسی از اهل ذمه ستم کنند، بازدارد»[۶۰] .
پرواضحست که این رفتار نیز از عوامل مؤثر در جلب قلوب ذمیها به سوی اسلام شد و معاهدین بینالنهرین را به قبول دین حق برانگیخت.
[۵۳] ممکن است این موضوع با آن حادثه پیوند داشته باشد که نوشتهاند رسول اکرمجپیش از جنگ «بدر» صفوف یارانش را مرتب میکرد، در آن هنگام از برابر «سواد بن غزیه» گذر کرد که از صف منحرف شده بود. پیامبر با ترکهای که در دست داشت به شکم او زد و فرمود: ای سواد، راست بایست. سواد گفت: ای رسول خدا مرا به درد آوردی با آنکه خداوند ترا برای اجرای حق فرستاده است بنابراین اجازه قصاص به من ده! رسول اکرمجبلافاصله شکم خود را عریان نمود و گفت: قصاص کن! سواد پیامبر را در آغوش گرفت و بر پیکرش بوسه زد و گفت چون جنگ در پیش است و احتمال میرود که کشته شوم خواستم تا بدینوسیله پیکرت را لمس کرده باشم. (به: السیرة النبویة، اثر ابن هشام، چاپ مصر، القسم الأول، ص ۶۶۶ و نیز به: تاریخ الأمم والـملوك، ج ۲، ص ۴۴۶ نگاه کنید). [۵۴] «خطب عمر ابن الخطاب، فقال: یا أیها الناس إنی والله ما أرسل آلیکم عمالاً لیضربوا أبشارکم ولا لیأخذوا أموالکم ولکنی أرسلهم إلیکم لیعلموکم دینکم وسنتکم، فمن فعل به شیء سوای ذلك فلیرفعه إلی. فوالذي نفس عمر بیده لأقصنه منه. فوثب عمروبن العاص، فقال: یا أمیرالـمؤمنین أرایتك إن کان رجل من أمراء الـمسلمین علی رعیة فأدب بعض رعیته، إنك لتقصه منه! قال: أی والذي نفس عمر بیده إذاً لأقصنه منه، وکیف لا أقصه منه وقدر رأیت رسولاللهجیقص من نفسه!». (تاریخ الأمم والـملوك، ج ۴، ص ۲۰۴). [۵۵] «کان الوفد إذا قدموا علی عمر سألهم عن أمیرهم، فیقولون خیراً، فیقول: هل یعود مرضاکم؟ فیقولون: نعم، فیقول: هل یعود العبد؟ فیقولون: نعم، فیقول: کیف صنیعه بالضعیف؟ هل یجلس علی بابه؟ فإن قالوا لخصلة منها: لا، عزله!». (تاریخ الأمم والـملوك، ج ۴، ص ۲۲۶). [۵۶] تاریخ ابن کثیر «البدایة والنهایة»، چاپ لبنان، جزء ۷، ص ۳۹۴. مقایسه شود با: أنساب الأشراف، اثر احمدبن یحیی بلاذری، چاپ لبنان، ص ۱۰۰. [۵۷] عبارت طبری چنین است: «خرج عمر، وخلف علیاً علی الـمدینة وخرج معه الصحابة». (تاریخ الأممم والـملوك، ج ۴ ص ۶۳) و در عبارت واقدی چنین میخوانیم: «واستخلف علی الـمدینة، علي بن ابيطالب وخرج من الـمدینه». (فتوح الشام، اثر محمد بن عمر، واقدی، جزء ۱، ص ۲۳۶). [۵۸] «أن عمر بن الخطاب کان یجبی العراق کل سنة ... ثم یخرج إلیه بالله أنه من طیب، مافیه ظلم مسلم ولا معاهد». (الخراج، ص ۱۲۴). [۵۹] الخراج، اثر قاضی ابویوسف، ص ۱۰۷. [۶۰] «وعمر بن الخطاب کتب الی أبی عبیدة یأمره أن یمنع الـمسلمین من ظلم أحد أهل الذمة» (الخراج، اثر قاضی ابویوسف، ص۱۰۷).