اجماع اهل علم و ایمان بر بطلان دین رافضیان

فصل سوم: مجموعه‌ای از حوادث تاریخی که حکم فقهاء را در خصوص رافضی‌ها تبیین و روشن می‌سازد

فصل سوم: مجموعه‌ای از حوادث تاریخی که حکم فقهاء را در خصوص رافضی‌ها تبیین و روشن می‌سازد

۱- ابن کثیر درباره وقایع سال ۲۴۱ هجری نقل می‌کند: «در این سال حاکم عباسی، متوکل علی الله[۳۸] دستور به تازیانه زدن یکی از افراد سرشناس بغداد داد. وی به شدت زده شد. می‌گویند که هزار تازیانه به وی زده شد تا اینکه مرد. علت امر این بود که هفده مرد نزد قاضی شرقی، ابوحسان زیادی شهادت دادند که آن مرد، ابوبکر و عمر و عائشه و حفصهشرا سرزنش و بدگوئی نمود. این خبر را به حاکم عباسی، متوکل علی الله رساندند، نامه او به محمد بن عبدالله بن طاهر بن حسین، نایب او در بغداد رسید که به وی دستور می‌دهد در حضور مردم، حد سب و ناسزاگویی را بر آن مرد اجرا کند. سپس با تازیانه زده شود تا اینکه بمیرد. بعداً در دجله انداخته شود. و بر او نماز جنازه خوانده نشود تا بدین وسیله ملحدان و دشمنان پند گیرند. او هم چنین کاری را در حق آن مرد کرد». سپس ابن کثیر می‌گوید: «چنین عملی بنا به اجماع علما موجب کفر است اگر عائشه را قذف نماید، اما راجع به قذف دیگر زنان پیامبر دو قول وجود دارد که بنا به قول صحیح، این عمل هم کفر است، زیرا آنان همسران رسول اللهجهستند و او از آنان راضی و خوشنود بوده است».

ابن ابی الدنیا - که شاهد ماجرا بوده - نقل می‌کند: «در کنار پل ایستاه بودم، و قاضی ابوحسان وجمعیت زیادی هم در آنجا حضور داشت. متوکل با تازیانه‌های ‌تر و بسته‌بندی شده در دستمال دیبقی[۳۹] رو به او کرد و به وی دستور داد که هزار تازیانه به صاحب «خان عاصم» بزند، زیرا افراد معتمد و اهل ثقه شهادت داده‌اند که او به ابوبکر و عمر ناسزا گفته و عایشه را قذف نموده است. کسی این را انکار ننمود و آن مرد توبه نکرد. هنوز میوه‌ها بر روی تازیانه‌ها بود. در حضور قاضی شروع به زدنش شد و مأموران پلیس هم ایستاده بودند آن مرد گفت: ای قاضی، مرا کشتی. ابوحسان به وی گفت: حق تو را کشت، چون تو به زن پیامبرجتهمت زنا زدی و خلفای راشدین و هدایت یافته را سرزنش و بدگویی نمودی»[۴۰] .

۲- مقریزی[۴۱] وقایع مصر در رمضان ۳۵۳ هجری را چنین نقل می‌کند: «مردی که معروف به ابن ابولیث ملطیّ بود دستگیر شد. وی منسوب به تشیع بود. دویست تازیانه به وی زده شد. سپس در ماه شوال پانصد تازیانه به وی زده شد. و زنجیر در گردنش انداخته شد و زندانی شد. هر روز به وی سر می‌زدند که مبادا از آن نجات یافته باشد. آب دهان به صورتش می‌انداختند. در نتیجه در همان جایی که زندانی شده بود، مرد. در شب وی را بردند و دفنش کردند. عده‌ای به سوی قبرش رفتند تا وی را نبش کنند. آنان به قبر رسیدند اما جماعتی آنان را از این کار منع کردند...»[۴۲] .

۳- ابن جوزی[۴۳] درباره حوادث سال ۴۶۰ هجری نقل می‌کند: «... علمای حنبلی مذهب و عده‌ای از فقها و محدثین سرشناس در روز شنبه نیمه جمادی الاول سال ۴۶۰ در دیوان عزیز جمع شدند. در این مجلس سلطان گفت: «لعنت خدا بر رافضی‌ها! همه‌شان. کافرند». وی افزود: «هر کس آنان را کافر نداند، کافر است». ابن فورک[۴۴] برخاست و مبتدعان را لعنت نمود و گفت: «ما هم چنین اعتقادی داریم که سلطان گفت». پس جماعت بدین خاطر از وی تشکر نمودند».

۴- ابن جوزی راجع به حوادث سال ۵۷۱ هجری نقل می‌کند: «رفض و شیعه‌گری در این ایام زیاد شده است. از این‌رو انباردار نامه‌ای به حاکم وقت نوشت که اگر به ابن جوزی کمک نکنی، نمی‌تواند بدعت‌ها را دفع کند. پس حاکم وقت نوشت که به ابن جوزی کمک خواهد کرد. بر روی منبر مردم را از این امر با خبر نمودم و گفتم: «همانا کثرت و فراوانی رفض و شیعه‌گری به حاکم وقت رسیده، او هم راجع به از بین بردن بدعت‌ها قول داده که مرا کمک کند. پس اگر از هر کسی شنیدید که از صحابه عیب و ایراد می‌گیرد و به آنان بد و بیراه می‌گوید، به من خبر دهید تا برای همیشه زندانی‌اش کنم. اگر چه از واعظان مهم و برجسته هم باشد». آنگاه مردم پراکنده شدند».

۵- ابن کثیر راجع به حوادث سال ۷۵۵ هجری نقل می‌کند: «مردی از رافضی‌های شهر حله در کنار مسجد جامع دمشق گذر کرد در حالی که اولین کسی را که به آل و خاندان محمد ظلم نمود، سب و نفرین می‌کرد. این را بارها تکرار می‌نمود و هیچ ابایی نداشت و همراه مردم نماز نخواند و بر جنازه‌ای که در آنجا بود نماز جنازه نخواند. با وجودی که مردم در حال نماز خواندن بودند، او با صدای بلند آن را تکرار می‌نمود. هنگامی که از نماز فارغ شدیم مردم بر وی هجوم بردند و وی را دستگیر نمودند. و چون قاضی شافعی مذهب در آن جنازه همراه مردم حضور داشت نزدش رفتم و از وی پرسیدم: به نظر او چه کسی به آل محمد ظلم نمود؟ در جواب گفت: ابوبکر صدیق، سپس آن مرد با صدای بلند که همه حاضران می‌شنیدند گفت: لعنت خدا بر ابوبکر و عمر و عثمان و معاویه و یزید! این جمله را دو بار تکرار نمود. حاکم دستور داد که وی را به زندان برند سپس قاضی مالکی او را به حضور خواست و وی را تازیانه زد. مرد با این وجود با سب و لعن و سخنی که تنها از انسان بدبخت صادر می‌شود، فریاد می‌زد ... سپس در روز پنجشنبه، جلسه‌ای در «دار السعادة» برای وی ترتیب دادند و قاضیان هر چهار مذهب را احضار نمودند. قاضی مالکی دستور قتلش را صادر نمود. آنگاه به سرعت دستگیر شد و زیر قلعه گردنش زده شد و عامه مردم وی را سوزاندند و با سرش اطراف شهر را دور زدند و فریاد بر آوردند: این سزای کسی است که اصحاب رسول اللهجرا سب و نفرین نماید. من با این مرد نادان در خانه قاضی مالکی مناظره و بحث نموده‌ام و چیزهایی می‌گفت که رافضی‌های افراطی می‌گفتند. او از اصحاب ابن مطهر مسائلی را در کفر و زندقه دریافت کرده است».

سبکی این ماجرا را چنین نقل می‌کند[۴۵] : «... بدان که سبب نوشتن این کتاب این است که من در ظهر روز دوشنبه، شانزدهم جمادی الاول سال ۷۵۵ هجری در مسجد جامع اموی بودم. شخصی را نزد من آوردند که صفوف مسلمانان در مسجد جامع را از هم گسست در حالی که مسلمانان نماز ظهر می‌خواندند و او نماز نخواند، و می‌گفت: «لعنت خدا بر کسی که به آل محمد ظلم نمود»! و این جمله را تکرار می‌کرد. از وی پرسیدم چه کسی به آل محمد ظلم نمود؟ در جواب گفت: «ابوبکر» گفتم: ابوبکر صدیق؟! گفت: «ابوبکر و عمر و عمثان و یزید و معاویه»! دستور دادم وی را زندانی کنند و زنجیر در گردنش انداخته شود. سپس قاضی مالکی دستگیرش کرد و او را زد در حالی که او بر آن عمل مصرّ بود و افزون بر آن گفت: «همانا فلانی دشمن خداست». دو شاهد نزد من علیه آن مرد شهادت دادند که او آن جمله را گفته و علاوه بر آن گفت: «او [منظورش ابوبکر صدیق بود] بر غیر حق مرده و ارث فاطمه را به ظلم برده و به فاطمه نداده است. قاضی مالکی در همان روز دوشنبه و روز چهارشنبه هیجدهم جمادی الاول تازیانه زدن به آن مرد را تکرار نمود اما او همچنان بر گفته‌اش مصرّ بود. سپس روز پنجشنبه نوزدهم جمادی الاول وی را در دارالعدل احضار کردند و روبرویش علیه وی شهادت داده شد که چنان سخنانی را گفته، او آن را انکار ننمود و چیزی نگفت ولی هر وقت از وی سؤال کردند و او همان جواب را می‌داد سپس برایش عذر آوردند ولی او از خود دفاع ننمود. سپس به او گفته شد: «توبه کن»، در جواب گفت: «از گناهان توبه می‌کنم». دوباره از وی درخواست توبه شد و او همان جواب را می‌گفت. بحث و گفتگو در آن مجلس در خصوص کفرش و در قبول توبه‌اش صورت گرفت. در نتیجه قاضی مالکی به قتلش حکم نمود و او کشته شد»[۴۶] .

۶- ابن کثیر درباره حوادث جمادی الآخر سال ۷۶۵ هجری نقل می‌کند: «روز پنجشنبه هفدهم جمادی الآخر در اول روز، مردی در جامع اموی که نامش محمود بن ابراهیم شیرازی بود، دیده شد که ابوبکر و عمر را سب و سرزنش می‌نماید و صراحتاً آنان را لعنت می‌کند.

آن مرد نزد قاضی مالکی، جمال الدین مسلاتی برده شد. قاضی از وی به خاطر آن سخنان درخواست توبه نمود و جلادان را احضار کرد. در اولین مرتبه‌ای که زده شد، گفت: «لا إله إلا الله، علی ولي الله» و هنگامی که برای بار دوم زده شد، ابوبکر و عمر را نفرین نمود. عامه مردم بر وی هجوم بردند و به شدت وی را زدند به گونه‌ای که نزدیک بود به هلاکت برسد. قاضی سعی کرد مردم از او دست بردارند اما نتوانست مانع مردم شود. آن مرد رافضی شروع به سب و لعن صحابه نمود و گفت: «آنان بر گمراهی بوده‌اند». در آن وقت نزد نایب السلطنه برده شد و علیه او شهادت داده شد که او گفته که صحابه بر گمراهی و ضلالت بوده‌اند. در آن وقت قاضی حکم نمود که خونش ریخته شود. آنگاه به جای آشکاری در شهر برده شد و در ملأ عام گردنش زده شد و مردم جسدش را سوزاندند. او از کسانی بود که در مدرسه ابوعمر درس می‌خواند سپس رافضی شد. قاضی حنبلی وی را چهل روز زندانی کرد اما هیچ فایده‌ای نداشت. و در هر جایی که می‌بود دستور به سب و نفرین صحابه می‌داد تا جایی که تمام مدت روز را به این کار سپری می‌کرد. عقیده‌اش در جامع اموی برای همگان معلوم شد و علت قتلش همین بود».

۷- ابن کثیر درباره حوادث سال ۵۷۴ هجری نقل می‌کند: «در آن سال در بغداد شاعری را دستگیر کردند که برای رافضی‌ها اشعاری در خصوص بی‌احترامی به صحابه و سب و سرزنش آنان و منفور کردن هر کس که صحابه را دوست بدارد، می‌سرایید. به دستور حاکم وقت جلسه‌ای برای وی تشکیل داده شد. او را به سخن آوردند اما این رافضی خبیث دیگران را به سب و سرزنش صحابه فرا می‌خواند. فقهاء فتوا دادند که دست و زبانش قطع شود. پس این کار در حق وی شد و دست و زبانش قطع شد. سپس عامه مردم او را به زور فراری دادند و پیوسته آجر را به سویش پرتاب می‌کردند تا اینکه خودش را به دجله انداخت. مردم، وی را از دجله بیرون آوردند و او را زدند تا اینکه مرد. طنابی را برداشتند و پایش را با آن محکم بستند و او را در شهر و تمام بازارها گرداندند. سپس او را در تنور همراه با آجر و آهک انداختند. و مأموران پلیس از نجات جسد آن مرد از دست مردم ناتوان بودند».

ابن جوزی نام این شاعر رافضی را «ابو سعادات ابن قرایا» ذکر کرد و می‌گوید: «... او شروع به تسبیح گفتن نمود و مردم او را می‌زدند تا اینکه مُرد. سپس او را بیرون آوردند و او را سوزاندند. سپس باقیمانده جسدش را در آب انداختند. پس از چند روزی جسدش روی آب آمد و عامه مردم گفتند: ماهیها هم به جسدش راضی نشدند. و عامه مردم شعر زیادی را درباره‌اش سرودند ... سپس جماعتی از رافضی‌ها مورد پیگیری قرار گرفتند و آنان کتاب‌هایی را که داشتند بدون آنکه بر آنها اطلاعی حاصل شود، سوزاندند از ترس اینکه هویتشان فاش شود. در نتیجه چراغ تجمعشان یکباره خاموش شد و پست‌تر از یهود شدند».

۸- ابن کثیر درباره حوادث جمادی الاول سال ۷۴۴ هجری نقل می‌کند: «در صبح دوشنبه بیست و یکم جمادی الاول، حسن بن شیخ سکاکینی در بازار در ملأ عام کشته شد. علت قتلش این بود که سب و بدگویی صحابه که بر کفر محض دلالت می‌کرد از او صادر شد. نزد قاضی شرف الدین مالکی، شهادت‌های زیادی داده شد که همگی بر کفرش دلالت می‌کردند و اینکه او رافضی است. از جمله چیزهایی که شاهدان از آن مرد شنیدند و بعداً نزد قاضی بدان شهادت دادند، عبارت بود از: تکفیر ابوبکر و عمربتهمت زنا به مادران مؤمنان، عائشه و حفصهباین گمان که جبرئیل اشتباه کرده که به محمد وحی آورد چون او مأمور بود تا به علی وحی آورد، و دیگر سخنان باطل و ناروا».

[۳۸] ذهبی می‌گوید: «او متوکل علی الله، حاکم عباسی، ابوالفضل، جعفر بن معتصم بالله محمد بن هارون الرشید بن مهدی بن منصور، قریشی، عباسی و بغدادی است». در سال ۲۰۵ هجری به دنیا آمد. و در سال ۲۳۲ هجری با وی بیعت شد. خلیفه بن خیاط می‌گوید: «متوکل به قدرت رسید. سنت را آشکار ساخت و در هر جا که می‌نشست بدان سخن می‌گفت و به همه مناطق نامه نوشت که سختی و رنج باید برداشته شود و مردم در امنیت و آسایش زندگی کنند. و سنت را گسترش داد و طرفداران سنت را یاری کرد». وی به سال ۲۴۷ هجری به قتل رسید. [۳۹] مقریزی می‌گوید: «دیبق، نام روستایی از روستاهای دمیاط است. لباس‌های سنگین و دستارهای رنگی بدآنجا منسوب است». [الـمواعظ و الاعتبار] [۴۰] تاریخ دمشق، اثر ابن عساکر، در ضمن زندگی‌نامه ابوالحسن زیادی. [۴۱] شوکانی درباره‌اش می‌گوید: «او احمد بن علی بن عبدالقادر ... التقی ابوالعباس، حسینی عبیدی بعلی الاصل، اهل قاهره، معروف به ابن مقریزی است. مقریزی منسوب به بیابانی در بعلبک که به بیابان مقارزه معروف است، می‌باشد. وی در فنون متعددی تحقیق و تأمل نمود و در فضائل و کارهای پسندیده شرکت می‌کرد. نظم و نثر را سروده و در حکم دادن نایب بوده و نامه‌ها را امضا نموده است». ابن حجر گوید: «او دارای نظم برگزیده، نثر زیبا، تألیفات بزرگ به ویژه در تاریخ قاهره است، زیرا او نشانه‌ها و آثار قاهره را زنده و تازه نمود و زندگی‌نامه بزرگان و سرشناسان آن را نوشت». وی به سال ۸۴۵ هجری وفات یافت. [۴۲] الـمواعظ والاعتبار بذکر الخطط والآثار، مذاهب و عقاید مردم مصر از زمانی که عمروبن عاصسسرزمین مصر را فتح نمود تا اینکه آنان اعتقاد مذاهب ائمه را پذیرفتند. و اتفاقات و حوادثی که در این زمینه روی داد. [۴۳] ذهبی راجع به وی می‌گوید: «او شیخ، امام، علامه، حافظ، مفسر، شیخ الاسلام، افتخار عراق، جمال الدین، ابوالفرج، عبدالرحمن بن علی بن محمد، پسر فقیه قاسم بن محمد (پسر خلیفه رسول اللهج، ابوبکر صدیق)، قریشی، بغدادی، حنبلی، واعظ و صاحب تألیفات است». به سال ۵۰۹ هجری به دنیا آمد. ذهبی گوید: «با دو انگشت این دو دست، دو هزار جلد کتاب نوشت و یک هزار نفر به وسیله او توبه کردند و بیست هزار نفر به دست او مسلمان شدند». وی به سال ۵۹۷ هجری درگذشت. [۴۴] ذهبی در کتاب «السیر» درباره‌اش می‌گوید: «او امام، علامه، صالح، شیخ المتکلمین، ابوبکر، محمد بن حسن بن فورک اصفهانی ... است. او اشعری مسلک بود و از بزرگان فن کلام بود. از ابوالحسن باهلی (رفیق ابوالحسن اشعری) کسب علم نمود». در فقه، شافعی مذهب بود. ابن خلکان می‌گوید: «او مدتی در عراق تدریس نمود و تألیفاتش نزدیک به صد تألیف می‌رسد». وی به سال ۴۰۶ هجری وفات یافت. [۴۵] لازم به ذکر است که سبکی رساله‌ای را در این زمینه نوشته و قبلاً قسمتی از آن ذکر شد. [۴۶] فتاوی السبکی، باب جامع، در ضمن آیه: ﴿وَوَرِثَ سُلَيۡمَٰنُ دَاوُۥدَ[النمل: ۱۶] .