هجرت پیامبر جبه طائف
بعد از وفات ابو طالب، عموی پیامبر ج، آزار و اذیت قریش نسبت به ایشان افزایش یافت؛ بنابراین پیامبر جدر شوال سال دهم بعثت تصمیم گرفت به طائف سفر کند. طائف از مکه ۳۶۰ کیلو متر فاصله داشت، و پیامبر جمسافت را پیاده طی نمودند و در ضمن «زید بن حارثه» در این سفر ایشان را همراهی میکرد.
در طائف سه برادر به نامهای عبد یالیل، مسعود و حبیب، پسران عمرو بن عمیر ثقفی که از سران قریش بودند، زندگی میکردند. پیامبر جنزد آنان رفت و با آنان به گفتگو پرداخت و آنان را به اسلام دعوت نمود؛ اما هر یک از آنها با سخنان خود، پیامبر جرا آزار دادند؛ یکی از آنان گفت: آیا خدا کسی را غیر از تو پیدا نکرده تا برای هدایت مردم بفرستد؟...
پیامبر جمدت ۱۰ روز در طائف به سر برد و نزد تمامی اشراف طائف رفت و اسلام را بر آنها عرضه نمود؛ اما همگی آنان، از پذیرفتن اسلام خودداری نمودند و حتی بر این امر اکتفا ننموده و علاوه بر این پیامبر جرا از طائف بیرون کردند. آنان اراذل و اوباش طائف را واداشتند تا با سنگ و چوب، پیامبر جرا خارج نمایند. با وجود اینکه زید بن حارثه خود را جلو پیامبر جقرار میداد، اما با این وجود پاهای مبارک پیامبر جپر از خون شد. اراذل و اوباش پیامبر را تعقیب نمودند تا اینکه به باغی که در آن «عتبه» و «شیبه» فرزندان ربیعه بودند، رسیدند. رسول خدا به دیوار آن باغ و در زیر سایهی درخت انگوری تکیه دادند و وقتی که آرامش و سکون به پیامبر جدست داد، این دعای مشهور را خواندند:
«اللَّهُمَّ إِلَيْكَ أَشْكُو ضَعْفَ قُوَّتِي، وَقِلَّةَ حِيْلَتِي، وَهَوَانِي عَلَى النَّاسِ يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ، أَنْتَ رَبُّ المُسْتَضْعَفِينَ، وَاَنْتَ رَبّى. إِلى مَنْ تَكِلُنِي؟ إِلَى بَعيدٍ يِتَجَهَّمنى؟أَمْ إِلى عدُوٍّ مَلَّكتَهُ اَمْرى؟ اِنْ لَم يكُنْ بِكَ عَلىَّ غَضَبٌ فَلا اُبالِي وَلكِنْ عافَيْتُكَ هِىَ أَوْسَعُ لِى...»!
«خداوندا! به تو شکایت میبرم از کمی ضعف و توانم، و بسته شدن راه چاره در برابرم، و خفت و خواری در نزد مردمان. ای مهربانترین مهربانان! تو خدای مستضعفانی و تو خدای منی؛ مرا به چه کسی میسپاری؟ به بیگانهای که با من پرخاش کند؟ یا به دشمنی که زمام کارم را در دست او قرار دادهای؟ اگر برمن خشم نگرفته باشی، باکی ندارم، اما آسایش و آرامشی که تو به من بدهی، گواراتر وسازگارتر است».
زمانی که فرزندان ربیعه پیامبر جرا در چنین وضعیتی دیدند، دلشان به رحم آمد و غلام مسیحی خود به نام «عدّاس» را با ظرفی از انگور نزد ایشان فرستادند. وقتی عداس ظرف انگور را جلو پیامبر جنهاد، پیامبر جدستشان را جلو بردند تا انگور بردارند و گفتند: بسمالله. عدّاس گفت: این سخن را هیچ یک از اهل این سرزمین به کار نبردهاند.
پیامبر جفرمود: تو از کدام سرزمینی؟ دین و آئین تو چیست؟
گفت: من نصرانی هستم و از سرزمین نینوا.
پیامبر جفرمود: از شهر مرد صالح، یونس بن متی.
گفت: یونس بن متی را از کجا میشناسی؟
پیامبر جفرمود: او برادر من است. او پیامبر بود و من نیز پیامبرم.
عدّاس خود را بر سر و روی و پاهای پیامبر جانداخت و پیامبر را بوسید ومسلمان شد.
پیامبر جپس از آن ناراحتی و غمگینی راه مکه را در پیش گرفت تا اینکه به محلی به نام «قرنالمنازل» رسید. در آن هنگام خداوند جبرئیل را فرستاد و همراه جبرئیل نیز فرشتهی کوهها را فرستاده تا هر دستوری بدهی، اجرا نماید و اگر بخواهی دو کوه مکه را بر سر شانه فرود آورم؟
پیامبر جفرمود: من امیدوارم خداوند از نسل آنان افرادی بیرون آورد که خدای متعال را به یگانگی بپرستند و برای او هیچ شریکی قائل نشود.
آری، پیامبر جدارای اخلاق و صفات نیکو و پسندیدهای بود، به گونهای که حاضر نبود حتی دشمنان اسلام با حالتی از کفر و خدا ناشناسی دنیا را ترک گویند.