هجرت به حبشه
وقتی که آزار و اذیّت کفّار نسبت به مسلمانان روز به روز زیاد میشد، عدّهای از آنان تصمیم گرفتند به سرزمینی دیگر مهاجرت نمایند، تا اینکه راحتتر و بهتر بتوانند خدا را عبادت کنند و همچنین دیگران را به اسلام دعوت نمایند و جایی مناسب را برای اسلام پیدا کنند.
از جمله کسانی که تصمیم به هجرت گرفتند، عثمان بن عفان و همسرش، رقیه، دختر پیامبر، جعفر بن ابی طالب، عبدالرحمن بن عوف، زبیر بن عوام و... بودند که تعدادشان به ۸۳ نفر میرسید.
پیامبر جوقتی که از تصمیم آنان مبنی بر هجرت آگاه شد، برای مهاجرت، سرزمین حبشه را معرفی کرد؛ چرا که پادشاه حبشه فردی به نام «نجاشی» بود که عادل و دادگر بود و سرزمین حبشه نیز سرزمین بود که در آن صداقت و درستی مشهور بود و پیامبر امیدوار بود که خداوند در کار آنان فرج و گشایشی ایجاد کند.
آنان از تاریکی و سکوت شب استفاده نموده و مهاجرت خودشان را شروع نمودند و از طریق دریا خود را به حبشه رساندند.
هنگامی که کفار قریش از این ماجرا اطلاع یافتند، دو تن از سرشناسان قریش به نامهای عمرو بن عاص و عمارة بن ولید – که هنوز مسلمان نشده بودند – را برای بازگرداندن آنان نزد نجاشی فرستادند. آنان نزد نجاشی رفتند و هدایای بسیار هنگفتی نیز همراه خودشان بردند و میخواستند شرایط را برای رنجانیدن نجاشی از مسلمانان فراهم نمایند. نمایندگان قریش این چنین وانمود کردند که اینان عدهای جوان هستند که از دین آباء و اجداد خودشان دست کشیدند و به دینی تازه روی آوردهاند که نه ما آن را میشناسیم و نه شما! هم اکنون اشراف و بزرگان و خویشاوندانِ اینان ما را فرستادهاند تا آنها را برگردانیم؛ زیرا آنان بهتر میدانند که چگونه باید با اینها برخورد نمایند. کسانی که نزد نجاشی بودند، گفتند: این دو نفر راست میگویند! اما نجاشی دریافت که باید این مسأله را تحقیق و بررسی نماید؛ بنابراین به دنبال مهاجران فرستاد و بنا را بر این گذاشتند که چیزی جز صدق و راستی نگویند.
نجاشی گفت: این دین جدیدی که به خاطر آن با قوم و قبیلهی خود دچار اختلاف و تفرقه شدهاید، چه دینی است؟ و چرا شما به دینی که ما بر آن هستیم یا به یک از ادیان شناخته شده، در نیامدهاید؟
جعفر بن ابیطالب – که سخنگوی مسلمانان بود – گفت: ای پادشاه! ما قومی بودیم که بت میپرستیدیم، مُردار میخوردیم و به انواع و اقسام فحشا و کارهای ناروا آلوده بودیم و قطع صلهی رحم میکردیم و نیرومندان بر ضعیفان ستم میکردند. اوضاع و احوال بر همین منوال بود که خداوند از میان ما پیامبری مبعوث کرد که او را به خوبی میشناسیم و از او چیزی جز صداقت و راستی ندیدهایم. او ما را به توحید و خدا پرستی فراخواند تا اینکه هرچه پدران و نیاکان ما از چوب و سنگ میپرستیدند، رها سازیم. او به ما دستور داد راستگو باشیم، امانتدار باشیم، خونریزی نکنیم، از فحشا و دروغ و تهمت و افترا دوری ورزیم و... ما نیز به او ایمان آوردیم و او و دین او را یاری دادیم و...
این بود که قوم و قبیلهی ما در صدد آزار و اذیت ما بر آمدند و بر ما تجاوز نمودند و خواستند باری دیگر ما را به دین آباء و اجداد ما در آورند و این امر بر ما گران آمد که دست از خدا پرستی برداریم؛ بنابراین به سرزمین شما که سرزمینی امن است، مهاجرت کردیم و شما را بر دیگران ترجیح دادیم.
نجاشی گفت: آیا ممکن است از آن آیاتی که پیامبرِ شما آورده است، بر من بخوانی؟ جعفر گفت: آری. و شروع به خواند آیاتی از سورهی مریم نمود و نجاشی با شنیدن این آیات به گریه افتاد.
اما هنوز دو فرستادهی قریش دست بردار نبودن و خواستند به هر طریقی که شده است نظر نجاشی را در مورد حضرت عیسی÷عقیدهی نادرستی است. پس نجاشی، جعفر را فراخواند و از او در ارتباط با حضرت عیسی سؤال نمود. جعفر عقیدهی خود را در ارتباط با حضرت عیسی طبق آیات قرآنی بیان نمود، آنگاه نجاشی گفت: به خدا قسم عقیدهی شما و ما در این ارتباط هیچ فرقی ندارد. پس فرستادگان قریش نا امید شدند و با هدایای خویش به مکه باز گشتند.
مسلمانان از آن روز به طور آزادانه در «حبشه» به تبلیغ دین اسلام پرداختند.