توقیع نهایی امام زمان و داستان ایجاد مسجد جمکران

فهرست کتاب

ابتدا شرح داستان بطور کامل

ابتدا شرح داستان بطور کامل

حسن بن مثله جمکرانى فرمود: من در شب سه شنبه هفدهم ماه مبارک رمضان سال ۳۹۳ هجرى قمرى در منزل خود در قریه جمکران خوابیده بودم، ناگهان در نیمه هاى شب، جمعى به درِ خانه‌ى من آمدند و مرا از خواب بیدار کردند و گفتند: برخیز که حضرت بقیة الله امام مهدى÷تو را می‌خواهند.

من از خواب برخاستم و آماده مى‌شدم که در خدمتشان به محضر حضرت ولى عصر÷برسم و خواستم در آن تاریکى پیراهنم را بردارم، گویا اشتباه کرده بودم و پیراهن دیگرى را برمى‌داشتم و مى‌خواستم بپوشم، که از منزل خارج شوم، از همان جمعیت صدائى آمد که به من مى‌گفت: آن پیراهن تو نیست، به تن مکن! تا آنکه پیراهن خودم را برداشتم و پوشیدم، باز خواستم شلوارم را بپوشم، دوباره صدائى ازخارج منزل آمد که: آن شلوار تو نیست، نپوش! من آن شلوار را گذاشتم و شلوار خودم را برداشتم و پوشیدم. و بالأخره دنبال کلید درِ منزل مى‌گشتم، که در را باز کنم و بیرون بروم، صدائى ازهمانجا آمد، که می‌گفتند: درِ منزل باز است، احتیاجى به کلید نیست.وقتى به درِ خانه آمدم، دیدم جمعى از بزرگان ایستاده‌اند و منتظر من هستند!

به آن‌ها سلام کردم، آن‌ها جواب گفتند و به من مرحبا دادند. من در خدمت آن‌ها به همان جائى که الآن مسجد جمکران است، رفتم.خوب نگاه کردم، دیدم در آن بیابان تختى گذاشته شده و روى آن تخت فرشى افتاده و بالش‌هائى گذاشته شده و جوانى تقریبا سى ساله بر آن بالش‌ها تکیه کرده و پیرمردى در خدمتش نشسته و کتابى در دست گرفته و براى آن جوان مى‌خواند و بیشتر از شصت نفر در اطراف آن تخت مشغول نمازند! این افراد بعضى لباس سفید دارند و بعضى لباس‌هایشان سبز است. آن پیرمرد که حضرت خضر÷بود مرا در خدمت آن جوان که بقیه الله ارواحنا فداه بود، نشاند و آن حضرت مرا به نام خودم صدا زد و حضرت فرمود: ای حسن مثله! به نزد حسن مسلم می‌روى و می‌گوئى تو چند سال است، که این زمین را آباد کرده و در آن زراعت میکنى. از این به بعد دیگر حقّ ندارى در این زمین زراعت کنى و آنچه تا به حال از این زمین استفاده کرده‌اى باید بدهى تا در روى این زمین مسجدى بنا کنیم! بگو: این زمین شریفى است، خداى تعالى این زمین را بر زمین‌هاى دیگر برگزیده است و چون تو این زمین را ضمیمه‌ى زمین خود کرده‌اى خداى تعالى دو پسر جوان تو را از تو گرفت ولى تو تنبیه نشدى و اگر از این کار دست نکشى خدا تو را به عذابى مبتلا کند که فکرش را نکرده باشى.

من گفتم: اى سید و مولاى من! باید نشانه‌اى داشته باشم، تا مردم حرف مرا قبول کنند و الاّ مرا تکذیب خواهند کرد. فرمود: ما براى تو نشانه‌اى قرار مى‌دهیم، تو سفارش ما را برسان و به نزد سید ابوالحسن برو و بگو: با تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و منافع سال‌هاى گذشته‌ى این زمین را از او بگیرد و بدهد، تا مسجد را بنا کنند و بقیه‌ی مخارج مسجد هم از رهق به ناحیه‌ى اردهال که ملک ما است بیاورد و مسجد را تمام کنند و نصف رهق را وقف این مسجد کردیم تا هر سال درآمد آن را براى تعمیرات و مخارج مسجد بیاورند و مصرف کنند. و به مردم بگو: به این مسجد توجه و رغبت زیادى داشته باشند و آن را عزیز دارند و بگو: اینجا چهار رکعت نماز بخوانند، که دو رکعت اول به عنوان تحیت مسجداست، به این ترتیب:

در هر رکعت بعد از حمد هفت مرتبه قُلْ هوالله أحدو تسبیح رکوع‌ها و سجودها هر یک هفت مرتبه است. و دو رکعت نماز دوم را به نیت نماز صاحب الزّمان÷بخوانند، به این ترتیب در هر رکعت در سوره‌ى حمد جمله‌ى إیاك نعبد وإیاك نستعینرا صدبار بگویند و تسبیح رکوع‌ها و سجودها را نیز هفت مرتبه تکرار کنند و نماز را سلام دهند بعد از نماز تسبیح حضرت زهرا سلام اللّه علیها را بگویند و سپس سر به سجده گذارند و صد مرتبه صلوات بر پیغمبر و آلش بفرستند سپس فرمود:

«فمن صلّاهما فكأنّما صلّى فى البيت العتيق».

یعنى: «کسى که این دو نماز را در این‌جا بخواند، مثل کسى است، که درکعبه نماز خوانده است». وقتى این سخنان را شنیدم با خودم گفتم: که محلّ مسجدى که متعلّق به حضرت صاحب الزّمان÷است همان جائى است، که آن جوان با چهار بالش نشسته است.

به هر حال حضرت بقیة الله÷به من اشاره فرمودند که: مرخّصى، من ازخدمتش مرخّص شدم، وقتى مقدارى راه به طرف منزلم در جمکران رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند: در گله‌ى گوسفندان «جعفر کاشانى چوپان» بزى است که تو باید آن را بخرى، اگر مردم ده جمکران پولش را دادند بخر و اگر هم آن‌ها پولش را ندادند، باز هم از پول خودت آن بز را بخر و فردا شب که شب هیجدهم ماه مبارک رمضان است، آن بز را در این‌جا بکش و گوشتش را اگر به هر بیمارى که مرضش سخت باشد و یا هر علّت دیگرى که داشته باشد، بدهى خداى تعالى او را شفا مى‌دهد و آن بز ابلق، موهاى زیادى دارد و هفت علامت در او هست که سه علامت در طرفى و چهار علامت دیگر در طرف دیگر او است. باز من مرخّص شدم و رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند:

ما هفتاد روز، یا هفت روز دیگر در اینجا هستیم اگربر هفت روز حمل کنى شب بیست و سوم مى‌شود و شب قدر است و اگر بر هفتاد روز حمل کنى شب بیست و پنجم ذیقعده است، که شب بسیار بزرگى است. به هر حال مرتبه‌ى سوم از خدمتشان مرخّص شدم و به منزل رفتم و تا صبح در فکر این جریان بودم. صبح نمازم را خواندم و به نزد على المنذر رفتم و قصه را براى او نقل کردم و علامتى که از امام زمان÷باقى مانده بود در محلّ مسجد فعلى زنجیرها و میخ‌هائى بود که در آن‌جا ظاهر بود دیدیم، سپس با هم خدمت سید رفتیم وقتى به درِ خانه‌ى آن سید جلیل ابوالحسن الرّضا رسیدیم، دیدیم خدمتگزارانش منتظر ما هستند.اول از من پرسیدند: تو اهل جمکرانى؟ گفتم: بله. گفتند سید ابوالحسن از سحرگاه منتظر شما است. من خدمتش رسیدم سلام کردم، جواب خوبى به من داد و به من احترام گذاشت و قبل از آنکه من چیزى بگویم فرمود: اى حسن مثله! شب گذشته در عالم رؤیا شخصی به من گفت: مردى از جمکران به نام حسن مثله نزد تو مى‌آید، هر چه گفت حرفش را قبول کن و به او اعتماد نما که سخن او سخن ما است و باید حرف او را رد نکنى من از خواب بیدار شدم و از آن ساعت تا به حال منتظر تو هستم!

من جریان را مشروحا به ایشان گفتم. او دستور داد اسب‌ها را زین کنند و ما سوار شدیم و با هم حرکت کردیم و به ده جمکران رسیدیم در راه جعفر چوپان دیدیم که با گله‌ى گوسفندانش در کنار راه بود من به میان گوسفندان او رفتم بزرا با جمیع خصوصیاتى که فرموده دیدم در عقب گله‌ى گوسفندان مى‌آید. آن را گرفتم و تصمیم داشتم پول آن را بدهم اما او قسم خورد که من تا به امروز این بز را میان گوسفندانم ندیده بودم و امروز هم هر چه خواستم او را بگیرم نتوانستم ولى نزد شما آمد و آن را گرفتید

بز را به محلّ مسجد فعلى بردم و او را طبق دستورى که فرموده بودند کشتم و سید ابوالحسن الرّضا دستور فرمودند حسن مسلم را حاضر کنند مطلب را به او فرمودند و او هم منافع سال‌هاى گذشته‌ى زمین را پرداخت و زمین مسجد را تحویل داد.

مسجد را ساختند و سقف آن را با چوب پوشانیدند وسید ابوالحسن الرّضا زنجیرها و می‌خ‌هائى که در آن زمین باقى مانده بود، در منزل خود گذاشت و به وسیله‌ى آن بیمارها شفا پیدا مى‌کردند. من هم از گوشت آن بز به هر مریضى که دادم شفا یافت. سید ابوالحسن آن زنجیرها و میخ‌ها را در صندوقى گذاشته بود و ظاهرا بعد از وفاتش وقتى فرزندانش مى‌روند که مریضى را با آن‌ها استشفاء کنند، مى‌بینند که مفقود شده است! [برگرفته از کتاب نجم الثاقب، تاریخ قم و مونس الحزین]