عاشقی در اتاق عمل

بیماری دو سبب دارد!

بیماری دو سبب دارد!

دوستم مشهور به قرائت رُقیه‌ی شرعی بر بیماران روحی و روانی بود... و گاه بر کسانی که دچار سحر یا چشم‌زخم بودند رقیه می‌خواند...

می‌گفت: روزی یکی از بازرگانان بزرگ نزد من آمد و از دردی در دست چپش شکایت داشت... معلوم بود درد شدیدی تحمل می‌کرد... چهره‌اش رنگ پریده بود و چشمانش خسته به نظر می‌رسید...

به سختی روبرویم نشست و گفت: شیخ روی من بخون!

گفتم: مشکلت چیه؟

گفت: یه درد شدید که نمی‌دونم علتش چیه... پیش دکترها رفتم... آزمایش دادم... همه چی طبیعیه... نمی‌دونم چه مشکلی دارم... شاید چشم خوردم!

روی او رقیه خواندم و برایش دعا کردم... روز دوم هم پیش من آمد... باز هم رقیه خواندم و دعا کردم... همینطور روز سوم و چهارم... روزها می‌گذشت و بیماری‌اش بدتر می‌شد...

تا اینکه یک روز بی‌پرده با او صحبت کردم... گفتم: فلانی ممکن است مشکلی که دچارش شده‌ای به سبب دعای ستمدیده‌ای باشه که به خودش یا مال و آبروش آسیبی رسوندی؟

رنگ چهره‌اش تغییر کرد و با صدای بلند گفت: چی... من؟ من ظلم کنم؟ به کی ظلم کنم؟ من آدم شریفی هستم... من...

سعی کردم آرامش کنم... از او معذرت خواهی کردم... سپس رفت...

ده روز بعد به نزدم آمد... حالش کاملا خوب بود... اصرار داشت سر و دست مرا ببوسد! سپس گفت: شیخ به خدا قسم بعد از خداوند شما باعث شفای من شدین...

گفتم: چطور؟ رقیه‌ای که روی شما خوندم که تاثیری نداشت...

گفت: وقتی از پیش شما بیرون رفتم دردم داشت بیشتر می‌شد... حرف شما داشت تو گوشم تکرار می‌شد... بله شاید به کسی ظلم کردم... خوب که فکر کردم یادم اومد وقتی می‌خواستم قصر خودم رو بسازم قطعه زمینی کنار زمین من بود... خواستم اون رو بخرم و به عنوان باغ قصرم بهش ملحق کنم... اون زمینه مال چند یتیم و مادرشون بود... از او درخواست کردم زمینش رو به من بفروشه... اما قبول نکرد و گفت: اگه زمینم رو بفروشم با پولش چیکار کنم؟ می‌خوام زمین همینطور بمونه تا هر وقت بچه‌ها بزرگ شدن به دردشون بخوره... سعی کردم قانعش کنم... خواستم با پول راضیش کنم اما قبول نکرد... اما اون زمین برای من خیلی مهم بود...

گفتم: پس چیکار کردی؟

گفت: زمین رو با روش خودم و با استفاده از نفوذی که داشتم تصاحب کردم و تونستم از دولت اجازه‌ی بنا بگیرم... و خونه رو ساختم...

گفتم: پس اون زن و یتیم‌هاش چی شدن؟

گفت: خبردار شد که دارن توی زمینش کار می‌کنن... می‌اومد اونجا و به کارگرها بد و بیراه می‌گفت و گریه می‌کرد... اون‌ها هم فکر می‌کردن دیوونه است و بهش توجه نمی‌کردن...

یادم هست گریه می‌کرد و در همون حال دستش رو به آسمان بلند می‌کرد و دعا می‌کرد... از اون وقت بود که دستم دچار این درد شد و نمی‌تونستم شب بخوام و روز هم آروم نبودم...

گفتم: خوب پس چیکار کردی؟

گفت: رفتم پیشش... ازش معذرت خواستم و گریه کردم و به جای اون زمین یه زمین دیگه که بهتر از زمین خودش بود بهش دادم... بالاخره راضی شد و برام دعا کرد و از خداوند طلب بخشش کرد...

از پیش اون بیرون اومدم و پیش خدا دعا کردم و آمرزش خواستم... تا اینکه کم کم اون درد کم شد و الحمدلله کاملا از بین رفت...

پایان داستان...

منظورم از بیان این داستان این نبود که همه‌ی گناهان به خاطر عقوبت یا مجازات خداوند است... هرگز... بلکه حتی پیامبران و صالحان بیمار می‌شدند... اما قصدم این بود که ممکن است بیماری برای این باشد که خداوند تکبر و فخرفروشی را از کسی دفع نماید... چون اگر کسی همیشه از مال و منصب و سلامتی و فرزندان و همه چیز برخوردار باشد ممکن است دچار تکبر شود و سرکشی کند... و آغاز و سرانجام خود را فراموش نماید...

برای همین خداوند دردها و بیماری‌ها را بر او مسلط می سازد و این باعث می‌شود به اجبار دچار بیماری می‌شود و می‌داند برای خود صاحب هیچ سود و زیانی نیست و اختیار مرگ و زندگی و برانگیختن دوباره دست او نیست...

گاه می‌خواهد چیزی را بداند اما همان باعث جهلش می‌شود... و می‌خواهد چیزی را به یاد آورد که باعث فراموشی‌اش می‌شود... یا دلش چیزی را می‌خواهد که همان باعث هلاکت اوست... از چیزی بدش می‌آید اما زندگی‌اش به همان چیز وابسته است... بلکه نمی‌تواند در هیچ لحظه‌ای از لحظات شب و روز نمی‌تواند خود را از این در امان بداند که خداوند نعمت‌های شنوایی و بینایی که به او عطا کرده از وی بگیرد... یا چه کسی می‌داند چه بسا ناگهان نعمت عقل را از او باز پس گیرد یا وی را از همه‌ی نعمت‌ها محروم سازد؟!

هیچکس ذلیل‌تر از متکبّر نیست... اگر واقعاً خود را می‌شناخت...

از اینجاست که خداوند بیماری‌ها و آفات را بر برخی از بندگان مسلط نموده است... تا فروتن شوند و به خداوند روی آورند...

راز پذیرش دعای بیمار و ستمدیده و مسافر و روزه‌دار همین است... زیرا آنان به سبب نزدیکی به خداوند و دل شکستگی به خداوند نزدیک‌تر هستند... غربت مسافر و خستگی روزه‌دار و شکستگی ستمدیده و دردی که بیمار تحمل می‌کند...

پاک و منزه است کسی که با بلای خود رحمت را فرو می‌آورد و با نعمت خود آزمایش می‌کند...